این داستان تقدیم به شما
صبح یکشنبه بود که: زااااارت !!! با صدای گوز مامانم از خواب پریدم، دیدم مامانم داره بهم نگاه میکنه و میخنده. بعضی وقتها برای شوخی ، مامانم کونشو میاره نزدیک صورتم و میگوزه. بلند شدم یه اسپنک بهش زدم گفتم راه بهتری برای بیدار کردنم پیدا نکردی، خندید و بوسم کرد، گفت این دفعه خواستم از “درز عقب عرض ادب” کنم. منم خندیدم و بوسش کردم. گفت که باید بیدارت میکردم چون میخوام برم میوه و سبزی بخرم، سنگین هستن، تنها نمیتونم بیارمشون. خب منم طبق معمول قبول کردم، چون همیشه در کارهای خونه به مامان و بابام کمک میکنم. راستی اینو بگم که توی خانواده ما علاوه بر نسبت خانوادگی که با هم داریم، با هم رفیق هم هستیم.
من حسین کونی هستم و 19 سالمه ، مامان جونم که خیلی هم دوستش دارم 47 سالشه و اسمش فاطمه هست. ما یک خانواده چهار نفره هستیم. بابام هم 51 سال داره و اسمش علی هست. میخوام خاطرات زندگیمو با شما دوستان مرور کنم و دربارهی یکی از گوزهای مامانم براتون بگم که نقطه عطفی در زندگی ما شد.
دانشجوی رشته فقه و علوم دینی هستم هستم و در هفته فقط نصف روز دانشگاه میرم و بقیهی روزهای هفته رو معمولاً توی خونهام و درس میخونم. من چون یک پسر کونی هستم، تجربیاتم در زمینهی “کون دادن” تقریباً کامل هست و اگر خودستایی نباشه یه جورایی در حرفهی کونده بودن به مرحلهی استاد تمامی رسیدم.
ما توی یک آپارتمان چهار طبقه زندگی میکنیم که در هر طبقه دو واحد داره. واحد روبروی ما یک زوج باحال و خوشتیپ هستن به اسمهای ابوبکر و عایشه، به ترتیب 36 ساله و 31 ساله.
از نظر من، آقا ابوبکر (همسایهمون) یک مرد کامل هست. هر چقدر از خوشهیکل و خوشتیپ بودنش بگم باز هم کم گفتم. یه مرد هیکلی و چهارشونه که هر عصر باشگاه بدنسازی و استخر میره. قد آقا ابوبکر 190 سانت هست و صدای مردونه و خشنی هم داره. فکر نمیکنم زن یا دختری باشه که آقا ابوبکر رو ببینه و عاشقش نشه.
ما دو تا خانواده زیاد با هم رفتوآمد داریم مخصوصاً مامانم که با همسر آقا ابوبکر یعنی عایشه خانم خیلی صمیمی هست. عایشه خانم هم خوب دافی هست اما از نظر جندگی به پای مامان و خواهرم نمیرسه. راستی این رو هم اضافه کنم من فقط یک خواهر دارم به اسم زینب که 26 سالشه و متأهل.
توی خونهی ما، گوزیدن با صدای بلند، تابو نیست و حتی به نوعی بهانهای برای خنده و سرگرمی محسوب میشه. من چون زیاد کون دادم یه چیزی رو متوجه شدم که وقتی آدم از کون، گائیده بشه، تا چند ساعت بعدش، صدای گوزش متفاوت میشه و یک صدای خاصی داره. این رو فقط کونیهای حرفهای میفهمن.
بریم سر اصل مطلب، همینطور که گفتم مامانم با عایشه (زن همسایه) دوست هست و هر از گاهی در طول روز میره پیشش. یه روز صبح تقریباً ساعت 10 یه پیامک برای گوشی مامانم اومد و مامانم رفت سراغ گوشیش و بعد از خوندن اون پیامک، بهم گفت میخوام برم پیش عایشه توی سبزی پاک کردن بهش کمک کنم. طبق روال همیشگی رفت و بعد از تقریباً یک ساعت برگشت. رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم مامانم داشت ظرف میشست بهش گفتم چه خبر؟ عایشه خوب بود؟ اونم گفت آره عزیزم خوب بود سلام رسوند رفته بودم پیشش داشتیم هم سبزی پاک میکردیم هم سریال نگاه میکردیم. اوکی که گفتم و داشتم از آشپزخونه میاومدم بیرون یک دفعه مامانم گوزید اون هم چه گوزی و با چه صدایی، دقیقاً همون صدای آشنا، همون صدای خاصی که بعد از گشاد شدن سوراخ کون ایجاد میشه موقع گوزیدن. گوشم تیز شد و کلی فکر اومد توی ذهنم. من که یک انسان کونده هستم میفهمم معنی این صدا چی هست. با کلی فکر که چه اتفاقاتی داره میافته که من ازش بیخبرم رفتم لب پنجره که دیدم از توی کوچه عایشه خانم تازه داره میاد که بره خونهشون. بله درست حدس زدم، مامانم داشت به بابام خیانت میکرد. به دروغ گفته بود که میره پیش عایشه. توی ذهنم سوال پیش اومد که اگر پیش عایشه نرفته پس پیش کی میتونه رفته باشه؟ هر چی فکر کردم دیدم توی این آپارتمان غیر از آقا ابوبکر کسی نمیتونه مخ مامانمو بزنه چون بابای من کارمند بنیاد تعاون هست یه مرد پشمالو و خایه مال با وضع مالی خوب.خودش میگه همین کون دادن (البته ۳۰ سال پیش وقتی ۲۱ ساله بوده) به سردار رضایی و سردار دهقان اونو به این مقام رسونده.البته هممون میدونیم زنی که به شوهرش خیانت میکنه همیشه میره سراغ کسی که از شوهرش خوشهیکلتر و خوشتیپتر باشه و همینطور مردی که به زنش خیانت میکنه میره سراغ زن خوشکلتر از زن خودش. خلاصه به رابطه پنهانی مامانم و آقا ابوبکر شک داشتم و نیاز به زمان بود که این شک به یقین تبدیل بشه. میدونین که شکیات در اسلام احکام خودش رو داره. نمیدونین؟ د همینه دیگه باید مثل من دانشجوی فقه و علوم کیری ببخشین علوم اسلامی باشین تا بفهمین.. نفهما
به هر حال پیش خودم فکر کردم اگر رابطه مامانم با ابوبکر واقعیت داشته باشه چه اتفاق خوب و مبارکی میتونه باشه چون هم مامانم از زندگی لذت بیشتری میبره و هم من. توی این فکر بودم که حتی منم وارد این رابطه بشم و زیر آقا ابوبکر بخوابم تا سوراخ کون من هم مثل سوراخ کون مامانم پاره بشه.
در کل من و مامانم با هم صمیمی بودیم ولی نه در حدی که خیلی راحت، من از کونی بودنم بهش بگم و اون هم از جنده بودنش بهم بگه. اما هدفگذاری کردم تا این اتفاق بیافته و توی خانوادهی ما پردههای عفت و حیا دریده بشه تا زندگی شیرینتری داشته باشیم.
شروع کردم به تعریف و تمجید کردن از آقا ابوبکر پیش مامان و خواهرم و میگفتم کاش آقا ابوبکر جای بابا بود و از این قبیل حرفها…
چند روز بعد دوباره یک پیامک اومد به گوشی مامانم و مامانم گفت عایشه پیام داده میخوام برم پیشش، فرصت رو غنیمت شمردم که به مامانم بفهمونم از رابطهی پنهانیش با آقا ابوبکر خبر دارم و از شروع این رابطه خوشحالم. بهش گفتم خوبه تو برو پیش عایشه خانم منم میشینم کارهای دانشگاهمو انجام بدم راستی شاید آقا ابوبکر خونه باشه کاش یه کم آرایش کنی. تعجب کرد گفت چرا باید آرایش کنم؟ بهش گفتم آخه دوس دارم به چشم آقا ابوبکر بیای. یه خنده شیطنتآمیزی کرد و گفت دیگه خیلی شیطون و پرو شدی. گفتم آره دیگه به خودت رفتم. با خنده یه سیلی به در کونم زد و رفت توی اتاقش تا آرایش کنه. بعد از 10 دقیقه با یه چادر نماز و کلی آرایش روی صورتش اومد بیرون. منم به شوخی بهش گفتم جووون عجب دافی شدی. جفتمون داشتیم میگفتیمو میخندیدیم تا دم در. خواست دمپایی بپوشه گفتم نه پاشنه بلند بپوش باحالتره. مامان من هم که پایه هر جور شیطونی هستش قبول کرد. حالا فکر کنید مامانم با یه تاپ تنگ و شلوارک ، پاشنه بلند پاش کرد و چادر نماز هم پیچید دورش و رفت واحد روبرو. زود در رو بستم و از چشمی درب نگاه کردم دیدم، خود ابوبکر در رو باز کرد و مامانم رفت توی خونشون.
بعد از گذشت دو ساعت و در حالی که داشتم درس میخوندم مامانم زنگ خونه رو زد و رفتم در رو براش باز کردم دیدم لنگان لنگان اومد تو و آرایش صورتش حسابی ریخته بود به هم. بهش گفتم چه خبر؟ حالت خوبه؟ با یه خندهی شیطنتآمیز گفت عالی. دیدم داره لنگان لنگان میره سمت اتاق خوابش رفتم زیر بغلش رو گرفتم که کمکش کنم و تا تخت بردمش. بهش گفتم معلومه بهت خیلی خوش گذشته که موقع راه رفتن داری لنگ میزنی جفتمون خندیدیم. اومدم صورتشو بوس کنم دیدم دهنش چه بوی آبکیری میده و یه کم آبکیر هم پایین لبش بود. با انگشت اون مقدار اندک آب کیر رو برداشتم و گرفتم نزدیک دماغم و نفس عمیق کشیدم و بعد گذاشتمش توی دهنم و آبکیر ابوبکر رو قورت دادم. به مامانم گفتم از این به بعد هر وقت رفتی پیش ابوبکر باید برام از این سوغاتیها بیاری. خندید گفت تو دیگه خیلی بیناموسی. خودمم خندم گرفته بود. بعد به مامانم گفتم اجازه میدی سوراخ کونت رو ببینم؟ چون برام جالبه که بدونم سوراخ کونت چجوری پاره شده که نمیتونی صاف راه بری. مامانم گفت وااا یعنی انتظار داری یک مادر، سوراخ کونش رو به فرزندش نشون بده؟ منم گفتم آره خب مگه چه اشکالی داری. وقتی ابوبکر که یک مرد غریبه هست بتونه ببینه ولی من که پسرت هستم نتونم ببینم؟ تازه من و تو که مادر و فرزند هستیم و به هم، محرم هم هستیم. یه کم مکث کرد و دید که دارم حرف حق میزنم قبول کرد و گفت باشه پسرم ولی راز دار باش و به بابات چیزی نگو چون میدونی که بابات یک مرد باغیرت و ناموسپرست هست. منم قول دادم که به بابام چیزی نگم تا نفهمه که مامانم داره بهش خیانت میکنه. مامانم شلوارک و شورتش رو با هم کشید پایین و به پهلو روی تخت خوابید و پاهاشو جمع کرد توی شکمش تا سوراخ کونش به طور کامل نمایان بشه و تحت رؤیت من قرار بگیره. دیدم سوراخ کون مامانم حسابی گشاد شده و یه کم هم دچار پارگی شده و داره ازش خون و خونآبه اندکی بیرون میاد. به مامانم گفتم که کونت جر خورده و دچار خونریزی شدی. در واکنش این حرفم کلی خوشحال شد و به نشانه پیروزی یه سیلی به لپ کون خودش زد و خندید و گفت به مامانت افتخار کن که همچین دوسپسر کیر کلفتی داره. منم کلی خوشحال بودم که میدیدم موقعیتی برای مامانم فراهم شده تا بتونه بیشتر از زندگی لذت ببره. صورتم رو بردم لای کون مامانم و با زبون سوراخ کونش رو لیس زدم و تفها و خونهای اطراف سوراخ کون مامان رو با زبونم تمیز کردم و قورت دادم.بعد از لیس زدن کونش به مامانم گفتم چرا اینجوری به آبوبکر کون دادی ولی به بابا علی ندادی که مامانم برگشت و با یه چهره ی نورانی و یه حلقه ی نور بالای سرش گفت الجار ثم الدار و اینجا بود که منو جو علوم دینی گرفت و گفتم سبحان الکیر براستی که کیر ابوبکر گوارایت باد که مامانم گفت خفه شو میخوام برم حموم.
خلاصه؛ هر چی زمان میگذشت شرم و حیاء توی خانوادهی ما کمتر میشد تا جایی که به مامانم گفتم شرایط رو جور کن تا دوتایی بریم پیش آقا ابوبکر کون بدیم. مامانم هم گفت باشه با ابوبکر و یه بنده خدای دیگهای صحبت میکنم ببینم اگر قبول کردند، تو رو هم میاریم توی جمعمون.
برام سوال شد که منظور مامان از اون بنده خدا، کی بود؟ به مامان اصرار کردم که بگه امّا مامان قبول نکرد و گفت بزار ازش اجازه بگیرم اگر موافق بود همه چیز رو بهت میگم.
بعد از یک هفته، وقتی با مامان توی خونه تنها شدم، اومد سمتم و بهم گفت برات خبر خوش دارم. قراره تو هم در کنار مادر و خواهرت زیر ابوبکر بخوابی. با این خبری که مامان بهم داد به حدی خوشحال شدم که اشک شوق توی چشمام حلقه زد. خوشحالی من دوچندان شده بود چون هم اجازه پیدا کرده بودم که به کیر آقا ابوبکر برسم و هم از جنده بودن خواهرم با خبر شده بودم. خواهر من (زینب) متأهل و دارای دو فرزند 6 ساله و یک ساله هست. وقتی دیدم که خواهرم با وجود اینکه متاهل هست و شوهر زحمتکش و باغیرت داره و باز هم سعی میکنه لاشی باشه و از زندگی بیشتر لذت ببره، احساس غرور کردم و به خودم قول دادم که به خواهر فاحشهم کمک کنم تا بیشتر به شوهرش خیانت کنه تا زندگی شاد و بانشاطی داشته باشه. بعد از صحبتهای مامان ، من که مکرراً ازش تشکر میکردم و دستش رو میبوسیدم. مامان هم منو توی بغلش گرفت و قربون صدقم میرفت و گفت که به داشتن همچین پسر بیناموس و روشنفکری افتخار میکنه.
بعد از یک ماه، بالاخره اون روز زیبا فرا رسید. ابوبکر، زنش رو فرستاده بود دنبال نخود سیاه تا خونهشون خالی بشه. خواهرم روی پاهای ابوبکر نشسته بود و داشتن به هم لب میدادن ، مامانم کنارشون روی مبل نشسته بود. من هم به آقا ابوبکر سجده کرده بودم و داشتم پاهاش رو به نشانه تشکر میبوسیدم. ابوبکر هم هر چند دقیقه یک بار به من پسگردنی میزد و تحقیرم میکرد. وقتی ابوبکر من رو تحقیر میکرد من که حشریتر میشدم، خواهر و مامانم هم خندشون میگرفت.
زینب از روی پاهای ابوبکر بلند شد و شروع کرد به باز کردن کمربند و زیپ شلوار ابوبکر خان. وقتی شلوار ابوبکر پایین کشیده شد، کیر شق شدش خودنمایی میکرد. من اولین بار بود که کیر ابوبکر رو میدیدم. کیر ابوبکر شکوه و جلال خاصی داشت یه کیر قطور با طول تقریباً 20 سانت. مامانم که تشنه کیر ابوبکر بود بلافاصله کیرش رو تا ته، توی حلق خودش فرو کرد و همینطور نگه داشت تا دیدم صورت مامانم داره بر اثر خفگی با کیر ، سرخ و کبود میشه. مامانم عق زد و کیر ابوبکر از دهنش بیرون اومد و ابوبکر هم فوراً یه سیلی محکم توی صورت مامانم زد که به خاطر این سیلی ، مامانم دست ابوبکر رو بوسید و همینطور که داشت نفس نفس میزد از ابوبکر تشکر کرد. این وسط من هم ، همش داشتم حمد و سپاس ابوبکر رو میکردم و به خاطر اینکه مامان و خواهر جندهی من رو سیر میکنه، پاهاش رو میبوسیدم.
ابوبکر کامل لخت شد و از ما هم خواست که کامل لخت بشیم. زینب، خواهر هرزه من، کارش رو خوب بلد بود و میدونست الان وقت اینه که برای ابوبکر، ساک پر تف بزنه. خواهرم دهنشو باز کرد تا ابوبکر توی دهنش تف کنه. ابوبکر هم چندتا تف غلیظ انداخت توی دهن خواهرم و کیر کلفتشو تا دسته فرو کرد توی حلقش. ابوبکر توی موهای خواهرم چنگ انداخته بود و سر زینب رو از طریق کشیدن موهاش عقب جلو میکرد تا کیر خودش هم توی حلق زینب عقب جلو بشه. بعد چند دقیقه که مشغول سرویس کردن دهن خواهرم بود یک دفعه کیرشو تا خایه کرد در انتهای حلق زینب و سر زینب رو با دست محکم گرفت تا کیرش از توی حلقش در نیاد. تقریباً 30 ثانیه همینطوری کلهکیرشو در انتهای حلق خواهرم نگه داشت تا اینکه صورت خواهرم کبود شد و چشماش اشک زد. زینب در آستانه خفه شدن بود که ابوبکر سر زینب رو ول کرد و کیرشو آورد بیرون و بعدش به خواهرم هم یه سیلی محکم زد و یک لبخند رضایت از ما روی لبهاش نشست. لبخندی که ابوبکر داشت برای هر سهتامون قوت قلبی شد تا بیشتر و بهتر خودمون رو در اختیارش بزاریم تا هرجور مایل باشه ما سهتا لاشی رو بگائه. دوباره مامانم رفت سراغ کیر ابوبکر که براش ساک بزنه. قبل از اینکه شروع کنه، ابوبکر به من و خواهرم گفت توی دهن مادر جندهتون تف بندازید. ما هم اطاعت کردیم. زینب چون ساک زده بود، توی دهنش تف زیاد بود و چندتا تف انداخت توی دهن مامان. منم همین کار رو کردم که دیگه دهن مامانم لبریز از تف شده بود. باز هم با اون کیر کلفت به همون شکل خشن توی دهن مامانم تلمبه میزد. تقریباً نیم ساعتی مامانم و خواهرم به نوبت مشغول ساک زدن برای ابوبکر بودن که منم پریدم وسط و گفتم اگر اجازه بدید الان دیگه نوبت منه که ساک بزنم. ابوبکر گفت نخیر همینطوری نمیشه باید التماسم کنی و صدای سگ دربیاری تا اجازه بدم. من هم چون یک انسان “مسلمان” هستم، حاضرم برای رسیدن به کیر دست به هر کاری بزنم. فوراً مثل سگ چهاردست و پا شدم دقیقا مثل بسیجی هایی که میرن کربلا و شروع کردم به واق واق کردن مثل یک سگ. هر سهتاشون خندشون گرفت و مامانم رو کرد به ابوبکر و گفت ببین آقا ابوبکر چه دستگلی تربیت کردم. ابوبکر هم میخندید و میگفت این واحد روبروی ما خونه نیست طویله هست.
وصف اون لحظات زیبا که در کنار مادر و خواهرم ، گائیده شدم. خیلی برام لذتبخشه. خلاصه؛ بعد از اینکه هر سهتامون برای ابوبکر ساک زدیم نوبت گائیدن ما از کون رسید که ابوبکر هر سهی ما رو از کون کرد. سوراخ کون من که جر خورد و یه کم خونریزی هم کرد. سوراخ کون مامانم هم یه کم پاره شد امّا سوراخ کون خواهرم فقط به اندازه قطر کیر ابوبکر گشاد شد و هیچ پارگی و خونریزی درش ایجاد نشد چون خواهر من یک زن هرزه هست و به نوعی در رشتهی فاحشگی، دکترا داره. و من همیشه به این موضوع افتخار میکنم.
در اولین سکس گروهی که با حضور من، خواهرم ، مادرم و ابوبکر انجام شد، به دستور آقا ابوبکر، ما فقط برای ابوبکر ساک زدیم و بهش کون دادیم. ابوبکر ، مامانم و زینب رو در این جلسه از کص، نکرد. در انتهای سکس، ابوبکر داشت توی کون خواهرم تلمبه میزد و موقع ارضاء شدن کیرشو توی کون خواهرم نگه داشت و توی کون خواهرم انزال کرد. کون زینب که پر از آبکیر شده بود و از طرفی من و مامانم هم احساس تشنگی میکردیم. مامانم به زینب گفت که آبکیرهای داخل کونشو پس بریزه توی دهنش. خواهرم هم رفت بالا سر مامانم و خم شد و سوراخ کونشو تنظیم کرد جلوی دهن مامانم و هر چی آبکیر، آبکون و تف توی کونش بود رو با فشار پاشید توی دهن مامان جنده و دوستداشتنی من. مامانم هم نصف آبکیرها رو ریخت توی دهن من و نصف دیگشو خودش قورت داد و خورد.
خواهر من به “فتیش خیانت” مبتلا هست.بهش میگن زینب سولاخ که دلیلشم همینه. البته خودش که از این بابت خیلی خوشحاله چون زندگی بدون خیانت کردن لذت و هیجانی نداره. من و مامانم همیشه از خواهرم حمایت میکنیم تا بتونه با موفقیت به شوهر باغیرت و خنگی که داره، خیانت کنه. خود خواهرم که تعریف میکنه و میگه که این دوتا بچهای که داره حاصل خیانت به شوهرش هست یعنی این دو تا خواهرزادهای که من دارم، حرومزاده هستند.
پسر 6 ساله خواهرم که حاصل سکس پنهانی شوهرعمهام با خواهرم هست چون کاملاً قیافش شبیه شوهرعمهام شده. از طرفی دیگه چون خواهرم دوسپسر زیاد داره دقیقاً مطمئن نیست که پدر دختر یکسالهای که داره، چه کسی هست. منتظره تا دخترش بزرگتر بشه و ببینه که قیافه دخترش شبیه کدوم یکی از دوسپسراش میشه، تا بتونه بفهمه که پدر واقعی دخترش چه کسی هست.
یه روزی خواهرم اومده بود خونمون و بابام هم خونه نبود، راحت میتونستیم دربارهی هر موضوعی با هم حرف بزنیم. به خواهرم پیشنهاد دادم که از شوهرش طلاق بگیره و از طرفی مخ ابوبکر رو بزنه تا اون هم زنش رو طلاق بده و ابوبکر بشه شوهرخواهر جدیدم. به مامان هم پیشنهاد مشابه دادم که مهریهش رو از بابا بگیره بعدش از بابا طلاق بگیره، تا ابوبکر ساکن خونه ما بشه و جای بابا رو پر کنه. امّا هم مامانم و هم خواهرم با این پیشنهاد من مخالفت کردند چون میگفتند لذت و هیجانی که در خیانت به همسر باغیرت هست در هیچ چیز دیگهای نیست. مامانم میگفت موقعی که در حین خیانت به بابات هستم و توی بغل یه مرد غریبه دستمالی میشم یاد حس غیرت و ناموسپرستی بابات میافتم و توی دلم بهش میخندم و از اون خیانت لذت بیشتری میبرم. به هر حال ما پیرو آئین کیر پرستی یا همون اسلام ناب محمدی هستیم و در مقایسه با دیگران از زندگی ، لذت بیشتری میبریم.
در انتها به یاد سردار دولها شاش قاسم سلیمانی یا همون قاسم کتلت معروف کونمان را به سمت حرم مطهر امام رضا میکنیم و همه با هم یکصدا میگوزیم زااارررررررررررت
پایان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید