این داستان تقدیم به شما

کوچه پس کوچه های نیاوران من را به دوران کودکی میبرد.
یادش بخیر. روزگار خوشی بود.
اکنون دیگر فقط خاطرات روزهای زیبای گذشته مانده و دیگر این باران و بوی چنار آن حس و حال را به آدم نمیدهد.
من کنار شوهرم در ماشین نشسته ام و به سوی یک میهمانی خانوادگی بیخود و کسل کننده میروم.
پاهای کشیده و لختم را مینگرم که زیر نور تیرهای چراغ هر از گاهی چشمک میزنند.
رانهای کشیده و فربه ای که تا ساعاتی دیگر شکار نگاه مردان هوسران فامیل میشوند.
 
شیشه ماشین را بالا میدهم و بوی باران و چنار های نیاوران را فدای گرم ماندن پاهای برهنه ام میکنم.
بعد از پیچ و تاب زیاد به جلوی عمارت قدیمی دایی همسرم میرسیم و درب برقی این خانه بزرگ ویلایی برایمان گشوده میشود و با ماشین تا نزدیک ورودی عمارت میرویم و متوقف میشویم.
ازماشین پیاده میشوم.
زیر بازوان همسرم را میگیرم و با احتیاط سوار بر کفش های پاشنه بلند بیست سانتی خود به طرف در ورودی براه میافتیم.
پالتوی بهاری من تا بالای زانوهایم را بیشتر گرم نمیکند.
روسری ام روی شانه هایم افتاده و گردن و کمی از سینه هایم که یقه گشاد پالتو مجال پوشاندنشان را ندارد سرمای هوا را حس میکنند.
وارد خانه میشویم.
 
اول از همه آراد برادر زاده همسرم را میبینیم که سلام میکند.
یک پسر زیبا و دوست داشتنی حدودا 16 ساله.
پشت سر آن زن دایی مریم جلو می آید و به ما خوش آمد میگوید. یک زن مودب و فرهیخته حدودا شصت ساله که چین و چروک نرمی روی چهره زیبایش دارد.
پس از آن با جمع زیادی از میهمانان روبرو میشویم که زن و مرد دورهم بلند شدند و درهم ریخته و شلوغ شروع به سلام و احوالپرسی کردند.
مردان هیز فامیل هم نیششان باز شد و سر تکان میدادند و نگاهشان را از لای چاک سینه های درشت و برجسته ام به ساق پاهای سفیدم میدواندند و بازمیگرداندند و آبی بود که از لب و لنچه شان میریخت.
دست همسرم فرشاد را رها کردم و به اتاق رختکن در نیم طبقه بالا رفتم.
اتاقی بزرگ با یک تخت دونفره و یک آینه قدی و چند رگال در انتهای اتاق.
پالتوی خود را از تن خارج کردم.
لباس کوتاه سیاه خود را با دست صاف کردم.
کمی به پایین کشیدم به امید اینکه رانهای سفید و پرم را بیشتر بپوشاند.
در آینه خود را نگاه کردم.

 
مثل همیشه همان مهتاب با همان سینه های سایز هشتاد و پنج که در حال پاره کردن لباس شب بودند و همان کمر باریک و همان باسن بزرگ و تاقچه ای که حجم آن زیر این ردای سیاه هم درشتی و فربگی خاصی داشت. چه موقع قدم برداشتنم با این کفشهای بلند تکانهای کپلهای نرم و لرزانم را خود حس میکردم.
حتی این سوتین شق و رق هم تخفیفی در لرزش سینه هایم بوجود نمی آورد.
در دوران مدرسه بواسطه قدبلند یک متر و هفتادی خود همیشه عضو تیم بسکتبال مدرسه بودم. ولی وزنم از 60 عبور نمیکرد.
الان با 75 کیلو وزن تنها طرحی از آن هیکل نوجوانی را دارم و اگر اصرار همسرم به پوشیدن این لباس شب سیاه کوتاه و تنگ نبود هرگز جرات نمایش این هیکل سکسی و منحنی را در این محفل گرگها نداشتم.
با لرزش و خرامان به سالن میهمانان پیوستم و اول از همه میز سرو مشروبات را یافتم و اولین گیلاس شراب را از دست آقای مهندس مفخم فامیل هیز چهل ساله همسرم گرفتم و سریع نوشیدم تا دومی و سومی و چهارمی هم از همان دست برسد.
انگار آنشب نقشه اش با مستی افسارگسیخته من کامل میشد.
دستم را لابلای جمع شلوغ گرفت و شروع کرد به وراجی و انگار میکشید و با خود به سویی میبرد.
به خود که آمدم دیدم دستانش زیر بازوی سفیدم گره خورده و من را به راهرو میبرد.

 
از راهرو چرت و پرت گویان وارد آشپزخانه شدیم و آنجا راهم رد کردیم و از در دیگر آن وارد هال خصوصی و بعد کتابخانه بزرگ و مجلل دایی جان شدیم و در آنجا دست حلقه شده مهندس مفخم را دور کمرم حس کردم که زیادی پایین بود.
شاید اگر مست نبودم دقیق میفهمیدم که در حقیقت دستش روی باسن من تاب خورده و با فشار دادن آن مرا همراه خود به گوشه خلوت کتابخانه میکشد
در حین صحبت راجع به فامیل و زیبایی من و خاطرات دختران دوران دانشجویی او، انگشتانش را لای پاهایم حس کردم.
به خود که آمدم کف دستانم روی میز بزرگ تحریر بود و لباسم بالای کمرم جمع و شورت و جوراب شلواری شیشه زیر کپلهایم پایین کشیده و دودست مفخم روی دو پهلوی کپهایم و در حال تلمبه خوردن بودم.
کیر کلفت مفخم را زیر نافم حس میکردم.
حتی لحظه فوران آبکیر داغش را هم حس کردم.
مفخم کیرش را بعد گاییدن کس من بیرون کشید.
لباسش را مرتب کرد.
 
من خودم شورت و جوراب شلواری شیشه خود را بالا کشیدم و نگران از آلودگی لباسم به آبکیر مفخم با وسواس به اطراف لباسم دست میکشیدم.
گویا همه آبکیرش را به داخل رحمم پاشیده بود و بیرون چیزی نریخته بود.
با رحم پر از آبکیر مفخم به سالن اصلی بازگشتم.
زن مفخم به من چپ چپ نگاهی کرد و مشخص بود میداند که شوهر هرزه اش چه بلایی سر کس و کون سفید و تپل من آورده.
مست و گیج گوشه ای نشستم.
در یک لحظه دیدم آرمان و ایرج دو پسرعموی همسرم دوطرفم نشسته اند و با من بگو بخندی را آغاز کرده اند.
صحبت ماشین جدید آرمان بود.
به اصرار آرمان همراه آن دو به پارکینک رفتم.
ماشین آرمان یک مرسدس میباخ بود. زیبا و باشکوه.

 
به شوخی گفتند بدرد سکس میخورد و تنها چیزی که به یاد ندارم مراحل لخت کردنم هست.
لخت مادرزاد روی کاپوت مرسدس آرمان به پشت خوابانیده شده بودم و رانهای روی شانه های پشمالو ایرج بود.
کیرش به بلندا و قطوری مفخم نبود. ولی بدجور مرا گایید.
آرمان و ایرج حدود نیم ساعت من را روی مرسدس ارمان گاییدند و میکسی از آبکیر مفخم و آرمان در رحمم شکل گرفت.
ایرج آبکیرش را توی روده هایم خالی کرد.
با رحم و روده های آبکیری به سالن برگشتم.
شب موقع بازگشت به خانه همسرم نگران خواب آلودگی من بود
و برای شنیدن ماجراهای #امشب و جزییات سکسم و خوردن و لیسیدن لبه‌های کسم با طعم #آبکیر و حس کردن #آبکیرهای #انباشته در رحمم #لحظه #شماری میکرد…
 
 
نوشته: #گادفادر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *