این داستان تقدیم به شما
تاسوعای سال ۱۳۸۹ بود. هوای سرد مثل شلاقی برنده به صورت بی روح و خستم اصابت می کرد. دستم رو داخل جیبای پالتوی کلفتم کرده بودم و با هزاران آه و افسوس تو خیابون های شلوغ شهر قدم می زدم. مقابل ایستگاه صلواتی که از بقیه خلوت تر و نورانی تر بود رفتم و از مرد کوتاه و خپلی که سر طاسی داشت چند حبه قند درشت گرفتم. کمی جلوتر لیوان شخصیم رو پر از چای داغ کردم و دوباره مشغول قدم زدن شدم.
حدودا یک ساعتی مونده بود تا دسته ها،عزاداری خودشون رو با ذکر مصیبت، نمایش علامت و پرچم ها شروع کنند؛ با این حال گوشه یکی از خیابون های فرعی، مردم دور چند نفر جمع شده بودند و زن و مرد پا به پای هم اشک می ریختند.
حرارت جمعیت و سوز صدای روضه خون، منو بدجوری به خودش جذب کرده بود. قدم هامو بلند تر برداشتم و با رسیدن به محل تجمع مردم، به این صحنه ملکوتی خیره شدم.
دختر بچه کم سن و سالی، سینی پر از خرمای خشک رو بین عزادارن می چرخوند و با صدایی شیرین از مردم درخواست خوندن فاتحه داشت. دود متراکم و غلیظ اسپند، از مقابل نور افکن قراضه تصویر بردار عبور می کرد و مثل یه فیلم سینمای منو مات و مبهوت خودش کرده بود.
مرد میانسالی که لباسی یک دست پوشیده بود مثل قهرمانی که تو میدون جنگ در حال رجز خونیه و حریف میطلبه؛ وسط جمیعت قدم میزد و با صدایی رسا و بلند که از ته گلوش در میومد میگفت:
…ما شا الا
الهی به حق زخم گلوی طفل شیش ماهه، تو صحرای محشر، خود امام حسین شفاعت شیعیانش رو بکنه.
خدا لعنت کنه شمر لعین رو که آب رو به روی امام حسین و اهل بیتش بست و خورشید حق رو خاموش کرد. ولی ای جوون، ای زن، ای مرد، یادت باشه حسین رفت و آسمانی شد اما تو موندی تا راهش رو با تقویت شیعه ادامه بدی، پس به حق سوز دل ام البنین و دو دست قلم شده حضرت عباس، کاسه گدایی من پیرمرد که سگ در خونه این خاندانم رو پر کن تا با کرم تو و دست چلاق من، شکم فقرا سیر و لبشون تر بشه. حالا همه دستای خسته و گناهکارتون رو به یاد دستی که طفل شیش ماهه رو گرفته بود،ببرید بالا و با گفتن یه یا حسین عاشورایی، کیسه این بچه یتیم رو پر کنید. جمعیت به تقلید از روضه خون، یا حسین بلندی گفت و کیسه پسر بچه ای که مشغول جویدن آدامس بود رو با اسکناس های ریز و درشت پر کرد.
قسمتی از نوک انگشتم رو داخل لیوان کردم و بعد از اینکه متوجه سرد شدن چای شدم، همش رو تو جوبی که پر از لیوان یک بار مصرف بود خالی کردم و با چشمانی که از تصور حادثه کربلا خیس خیس شده بود نفسی عمیق کشیدم. با یاد مظلومیت امام حسین یاد خودم و سرنوشت شومم افتاده بودم و مثل بقیه مردم اشک می ریختم. اشکی که از جنس بدبختی و فلاکت بود. تو دلم خودم رو یکی از اسرای بخت برگشته کربلا و احمد نامرد رو شمر ذی الجوشن تصور کردم و هق هقی جان سوز همه ظالمان عالم رو نفرین و به خدا واگذار کردم.
انگار همین دیروز بود که با تشخیص مریضیم، بهانه های احمد و مادرش هم شروع شد و بالاخره بعد از چند ماه با خفت و خواری مهر طلاق تو شناسنامم خورده بود. شده بودم یه زن مطلقه بیکار و بی پناه که دستش جلوی همه دراز بود و علاوه بر مخارج سنگین بیماریش، درامدی هم نداشت. نه خانواده بهم روی خوش نشون می داد و نه جامعه بهم فرصتی دوباره. شب و روزم شده بود شنیدن کنایه های مادر و دیدن صورت اخموی پدر. با دستمالی که مخصوص پاک کردن صورتم بود؛ قطرات اشک رو محو کردم و به ادامه حرف های مرد سبز پوش گوش دادم.
گوینده با صورتی سرخ که پر از خط و خطوط بود، با چشم های ریزش نگاه بچه می کرد و همه حواسش به کیسه پول بود و از ترس اینکه مبادا دزدی صورت بگیره چشم از دستان استخونی پسر بچه بر نمیداشت، زمانی که مشغول نوشیدن آب داغ بود پسر جوانی به طرفش دوید و تو گوشش حرفی زد که گویا خیلی به مذاقش خوش اومد. با انرژی تازه ای که از حرفای پسر و دیدن کیسه پول گرفته بود یا حسین بلندی سر داد و داد زد: آخر مجلس پر فیض و برکت ابا عبد الله هست و باید از امام جمعه خاکی، ساده زیست و انقلابی شهرمون تشکر ویژه ای کنم. مردم شهر………،خیرین و انسان های پاک زمانتون رو خوب بشناسید و مثل مردم کوفه نمکدونی که به سمتتون می گیرن رو نشکونید. حجت الاسلام مرادی که نماینده ولی فقیه شهر شهید پرورمون هستند، مثل هر سال کمک درخوری به دستگاه طویل و عریض سید الشهدا کردند. به حق این شبای عزیز و پر برکت با اهل بیت و اولیا محشور بشن.
آمین بلندی گفت و بعد از انداختن آب دهانی غلیظ روی زمین، به سمت روحانی جوانی که عمامه ای مشکی و عبایی شتری به تن داشت حرکت کرد.
مردمی که به اسم عاشورا برای بدبختی های خودشون اشک ریخته و ناله کرده بودند، دسته دسته به طرف ایستگاه های صلواتی هجوم می بردند. طولی نکشید که با شنیدن صدای سنج و طبل هیئتی که به یکی از خیابون های اطراف نزدیک می شد، امام جمعه شهر فراموش و صحنه نمایش خلوت شد.
تصمیم گرفتم که شانسمو یه بار دیگه امتحان کنم و این بار به وجود این مرد خیر و پاک، دخیل ببندم.
زمانی که هنوز به خاطر وخامت بیماریم از خیاط خونه اخراج نشده بودم، اسم و رسم حاج آقا مرادی رو با آب و تاب از زبون بچه ها شنیده بودم. مردم به کراماتش ایمان داشتند و با اینکه هرگز از نزدیک ندیده بودمش اما خوب می دونستم که اگه کاری ازش بر بیاد به هیچ عنوان کوتاهی نمیکنه. خودمو از افراد باقی مونده جدا کردم و به حلقه مریدان حاج آقا نزدیک تر شدم.
دل تو دلم نبود، یعنی میشد از قدرت و نفوذش استفاده کنه و شغلی آبرومند برام دست و پا کنه. اگه می تونست یه نامه بهم بده تا مخارج بیماریم رایگان بشه که دیگه نور علی نور بود. مقنعم رو به امید مخفی کردن چند تار مویی که بیرون افتاده بود، مرتب کردم و با فرستادن چند صلوات نزدیکتر شدم.
حاج آقا مشغول حرف زدن با چند جوان بود و با صدایی که توش آرامش خاصی موج می زد دستوراتی رو گوشزد می کرد. به دلیل فاصله کم و صدای بلندشون همه حرف هاشون برام واضح بود.
یکی از پسر ها دکمه آخر پیرهنش رو محکم کرد و گفت: اگه تو دانشگاه باهاشون رودررو شدیم، اونوقت تکلیف شرعیمون چیه؟
حاج آقا دستی تو ابروهای نازک و کوتاهش کشید و بعد از تکون دادن عمامه سیاهش، شمرده و آروم گفت: ان شا الله که با فتنه گران روبرو نمیشید اما به فرموده مقام معظم رهبری در درس خارج، وظیفه شما ابتدا هدایت طرفداران این دو نامزد خائن هست و اگه باز هم جو رو خراب و ملتهب کردند، اسامی و جزئیات حرف های این منافقین رو به هادی یا مسئول پایگاه گزارش کنید تا به لطف خدا، وزارت خونه ادبشون بکنه….
طولی نکشید که دور کسی که تنها امید من بود کمی خلوت شد. سرفه ای کردم و در حالی که به پایین عبای نو و تمیزش خیره شده بودم گفتم: ببخشید حاج آقا میشه باهاتون چند کلمه حرف بزنم
در حالی که با دست راستش دونه های تسبیح زرد رنگش رو پایین و بالا میکرد به طرفم اومد و گفت: بفرمایید خواهرم بنده در خدمتم.
نگاه پر از نیاز و خواهشم رو به سنگ فرش کف پیاده رو دوخته بودم با بغضی سرکوب شده گفتم: حاج آقا قربون جدتون بشم دیگه بریدم و فقط امیدم به شماست. هیج کسیو ندارم که کمکم کنه؛ شما بزرگی کنید و پشت و پناهم باشید.
حال بد امونم نداد و با صدایی خفه زدم زیر گریه، احساس می کردم مثل گمشده ای هستم که بعد از چند روز آوارگی و بی آبی به چشمه ای خروشان رسیده. اون لحظه حاج آقا چشمه ای بود که می تونست با محبت و ایمانش منو سیراب کنه و به زندگی برگردونه.
از تو جیب عمیق و بزرگ عباش، دستمال کاغذی تازه ای دراورد و ازم خواست تا اشکام رو پاک کنم. تو همین گیر و دار چند مرد بهمون نزدیک شدند که یکی از اون ها با لحن مودبانه ای گفت: حاج آقا باید راه بیفتیم، آخه دسته ها کم کم دارن به چهار راه میرسن.
با اشاره دست حاج آقا میرزایی، همه افرادی که نزدیکمون بودند خداحافظی کردند و راهی خیابون اصلی شدند.
وقتی حاج آقا مطمئن شد که کسی اطرافمون نیست، ازم اصل ماجرا رو پرسید و خواست تا شمرده شمرده تعریف کنم.
حس می کردم یکی از بزرگان دین مقابلم ایستاده، به همین دلیل با وسواس و احتیاط خاصی بهش نگاه کردم.
قد متوسطی داشت که به کمک عبا و عمامه بزرگش، چند سانتی بلند تر نشون می داد و بر خلاف روحانیون قدیمی که ریش بلند و عبوس بودن رو نشانه ایمان می دونستند، این فرد نه تنها لاغر و ترکه ای بلکه خیلی هم خوش رو بود. چشم و ابروی بور، شکم صاف و ریش آنکارد شدش اونو از روحانی های سنتی، امروزی تر و قابل اعتماد تر کرده بود. درسته که اختلاف سنی زیادی بینمون نبود اما از نظر جایگاه و قدرت، فرسنگ ها فاصله داشتیم.
آب دهنم رو قورت دادم و بعد از فشار دادن پلکهام گفتم: حاج آقا من ۳۰ سالمه و لیسانس کامپیوتر دارم. سه سال پیش بود که چشمام تار شد و بعد از افتادن روی پله ها بردنم دکتر و بعد از گرفتن ام ار آی پزشک بهم گفت که ام اس گرفتم. چند تا پلاک تو نخاع و اعصاب چشمیم ایجاد شده بود که خب همونا زندگیمو نابود کرده.
مادر همسر سابقم هم اونقدر تو گوش شوهر خدا نشناسم خوند و گفت که من نمیتونم به راحتی بچه دار بشم و بیمارم که یواش یواش از هم سرد شدیم. آخرشم طلاقم داد و شدم آواره و سرگردون دنیا. الان ظاهرا خوبم ولی به خاطر خرج و مخارج نیاز به یه کار آبرومند دارم. امشب هم تنها اومدم هیئت تا با خدا، راز و نیاز کنم؛ بلکه فرجی شد و گره مشکلاتم باز شد که سعادت داشتم و شمارو اینجا دیدم.
در حالی که چفیه دور گردنش رو روی شونه هاش پهن میکرد با تکون دادن سرش ناراحتی خودش رو بهم نشون می داد.
دستی تو مقنعم کشیدم و ادامه دادم:
به خدا منم اهل نماز و روزه هستم و همیشه سعی کردم به هیچ نامحرمی نگاه نکنم و ….کمکتون جای دوری نمیره.
نگاهی به اطراف کرد و با همون صدای مهربون گفت:
خواهرم ناامیدی بزرگترین بلا و گناهه؛ ضمن اینکه تو این شب عزیز کسی از اینجا دست خالی بیرون نمیره.
بنده قول قطعی نمیدم چون که دادن وعده بی پایه و اساس به یک مسلمان گناهه و عرش خداوند رو به لرزه در میاره اما خیالتون راحت که همه تلاشم رو می کنم.
بعد دستامو به هم گره کردم و آروم گفتم: خدا از بزرگی کمتون نکنه.
دستی تو جیبش کرد و کارت ویزیت ساده ای بهم داد و گفت: این شماره شخصی بنده هست، شما هم لطف کنید و پس فردا صبح تماس بگیرید تا ببینیم خدا چی میخواد. فقط اسم، فامیل و نام پدرتون رو بفرمایید تا من یادداشت کنم. بعد از دادن مشخصات شخصیم، با دلی شاد و قلبی رضایتمند ازش تشکر کردم و با دنیای از امید، خودم رو بین مردم رها کردم.
بعد از اینکه مادرم سفره ناهار رو جمع کرد، محکم تو جانونی کوبوندش و با عصبانیت خبر ازدواج دختر خالمه ۱۷ سالم رو داد. بی اعتنا به نیش و کنایه های همیشگیش تنها چادری رو که داشتم سر کردم و بعد از برداشتن مدارکم با عجله به طرف دفتر امام جمعه راه افتادم. تو مسیر از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم، چرا که چند ساعت قبل که به حاج آقا زنگ زده بودم خبرای خوبی داده بود و قرار بود تو دفترش با هم حرف بزنیم. با اینکه علم غیب نداشتم اما به حاج آقا ایمان داشتم و خوب می دونستم که همین روزا صاحب یه شغل آبرومند میشم.
نیم ساعتی که گذشت به دفتر امام جمعه رسیدم، در نیمه باز رو هل دادم و بعد از درآوردن کفشام از چند پله بالا رفتم و وارد سالن اصلی شدم. دفتر امام جمعه تقریبا یه خونه بزرگ بود که کفش فرشای تبریزی قرمز پهن شده بود. در و دیوارش پر شده بود از تصاویر مذهبی و سخنان آیت الله خامنه ای. بنر بزرگی رو هم که روش با خط خوش نوشته شده بود “مرگ بر فتنه گر” انتهای سالن چسبونده بودند.
کمی که گذشت برای اینکه منشی متوجه حضورم بشه، سرفه ای بلند کردم اما خبری نشد. طولی نکشید که حاج آقا با همون عبا، قبا و عمامه چند شب پیش، بهم نزدیک شد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم گفت: خیلی خیلی خوش آمدید.
بعد از اینکه درو بست ازم دعوت کرد تا به خاطر تمرکز بیشتر وارد قسمت مخصوص بشیم. قسمت مخصوص،خونه نقلی بود که به دفتر اصلی چسبیده بود و حاج آقا و خانوادش اونجا زندگی می کردند. وارد راهرویی شدیم که هر طرفش یه اتاق قرار داشت و انتهای راهرو آشپزخونه و سالن نشیمن کوچیک و ساده ای به چشم می خورد. وارد یکی از اتاق ها شدیم و حاج آقا بعد از تعارف، کنار بخاری روی زمین نشست و ازم خواست تا روبروش بشینم.
در حالی که چادرم رو محکم گرفته بودم مدارک و شناسنامم رو بهش دادم و آروم گفتم بفرمایید.
نگاهی به صورتم کرد و گفت: چادر، حکم صدف برای یک مروارید رو داره و خوشحالم که این پوشش برتر و شهوت شکن رو انتخاب کردید. احسنت به شما.
از روی رضایت لبخندی زدم و گفتم: حاج آقا گاهی می پوشم اما نذر کردم که اگه مشکلم توسط شما برطرف بشه دیگه همیشه سرم بکنم.
بعد از گفتن ان شالا بلندی شروع کرد به ورق زدن اوراق و نکاتی رو یادداشت می کرد. هنوز ده دقیقه ای سپری نشده بود که گفت: خانم رسولی ببخشید که وسایل پذیرایی فراهم نیست و دلیل این کمبود هم غیبت خانم و رئیس دفتر هست.به هر حال دیروز عاشورا بوده و عزاداران دفتر، خسته بودند و پسندیده بود که به مرخصی می رفتند.
زیر لب گفتم: خواهش می کنم حاج آقا این حرفا چیه.
با تکون داد سرش ادامه داد و گفت:
حقیقتش تو این یکی دو روز تعطیل، با چند جا تماس گرفتم و مکاتبه کردم اما به خاطر بیماری، کمتر کسی حاضر به همکاری شد. لبخندی زد و گفت: گویا این روزها روحانیت برش و احترام سابق رو نداره.
با این حرف ها تو دلم آشوب شده بود و نزدیک بود گریه بیفتم که بعد از مکثی نسبتا کوتاه گفت: البته بنده به فکرتون بودم و تو دبیر خونه همین جا، جای خالی پیدا کردم که هم کارش سبکه و هم زیر نظر مستقیم خودم هستید. حقوق و مزایای قابل قبولی هم داره.
ناخوداگاه خنده ای بلند کردم و با کلی ذوق گفتم: حاج آقا تا اخر عمر دعاتون می کنم؛ راست گفتن که شما از اولیا و بزرگان هستید. فقط میتونم بگم خدا براتون بسازه…
حرفم تموم نشده بود که تسبیهش رو چرخوند و گفت: اما مشکلاتی هست که باید برطرف و نظر بنده و مقامات امنیتی هم جلب بشه، چرا که دبیر خونه جای خیلی حساسی هست و همه نامه های مقامات در اونجا طبقه بندی میشه. در واقع باید شما از مصاحبه ای سخت و محرمانه رو سفید بیرون بیاید.
بعد تو چشمای قهوه ای رنگم زل زد و گفت الان آماده اید یا بزاریمش برای یه فرصت دیگه؟
من حاضر بودم نصف عمر بی ارزشم، نیست و نابود بشه ولی هر طوری که شده، این کار آبرومند و دهن پر کن رو از دست ندم. اون لحظه فکر پیچیدن اسمم تو خانواده رضا و کل فامیل، حسابی سر مستم کرده بود. احساس می کردم که پدر و مادرم با شنیدن خبر موفقیتم، دست از نیش و کنایه بر میدارن و می تونم بعد از مدت ها نفسی راحت بکشم. با همون حالت خوش گفتم: حاج آقا هر چی شما امر بفرمایید
بعد از گفتن خواهش میکنم، لحنش صمیمی تر شد و سوالات مذهبیش رو شروع کرد؛ ده دقیقه که گذشت و سوالاتش تموم شد گفت: احسنت به پدر و مادر با شرفتون که همچین بانوی خوب و متدینی رو پرورش دادند.
سرم رو انداختم پایین و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که دیگه لازم نیست سرکوفت خانواده رو تحمل کنم. دیگه نیازی نیست به خاطر پول دارو، گردنم رو کج کنم. تصور خرید گوشی نو و اجاره یه آپارتمان مستقل مجبورم کرد تا لب هام رو از فرط خوشحالی گاز بگیرم و ابروهامو بدم بالا …. تو رویای خودم غرق لذت بودم که گفت: فقط میمونه مصاحبه عملی که مهمترین قسمت استخدامتون هست.
به امید اینکه قراره نماز یا قران بخونم چشم کشیده ای گفتم و منتظر سوالاتش شدم. حاج آقا با کمک دستش حرکتی کرد و بهم نزدیک تر شد و در حالی که خودش رو خجالت زده نشون میداد خیلی آروم گفت: باید بدنتون هم معاینه بشه.
از حرفاش چیزی سر در نمیاوردم، راستش گیج گیج شده بودم. تو یک ثانیه به اندازه یک ساعت فکر کردم. آخه لخت شدن من چه ربطی به استخدام داره….شاید قصدش اینه که قد و وزنم رو نگاه کنه اما بازم نیازی به دراوردن لباسام نیست…
اصلا این کار حرامه و نباید بزارم بدنم رو بیینه… .
تو این افکار بودم که با حرفای عجیبش به خودم اومدم. همونطور که سرش پایین بود و تسبیح رو میچرخوند گفت: شما در حرف و ظاهر، پاکیتون رو ثابت کردید اما در مصاحبه ارگان های حساس و امنیتی، دو بخش وجود داره؛ تلاوت قران و خوندن نماز مرحله آخره و مرحله اصلی هم اثبات گفته هاتون هست. برای من مسائلی نظیر روابط حلال و سبقه شخصیتی کارمندم خیلی خیلی مهمه. پس معاینه بدنتون نشون میده که بعد از طلاق رابطه ای داشتید یا نه، البته خدا شاهده بنده هم راضی به این کار نیستم اما باید التزام عملیتوت به اخلاقیات دینی و گفته های خودتون ثابت بشه، چرا که دیشب فرمودید تنها مرد زندگیتون شوهرتون بوده. نگران هم نباشید این عرف استخدام در مشاغل حساس هست و آموزش های لازم هم دیده شده. صیغه چند ساعته ای بینمون برقرار میشه که مشکل شرعی هم نداشته باشه و معاینه صورت میگیره. زمانی هم که به لطف خدا خیال بنده راحت شد کار استخدامتون تموم شدست.
حال خیلی عجیبی داشتم، از حرفای جدی و محکم حاج آقا خیلی خجالت کشیده بودم. انگار سوار یه تاب بلند بودم و مرتب تو دلم خالی میشد، اگه حاج آقا میفهمید که چند هفته پیش با خودم بازی کردم چی؟ از طرفی به این کار نیاز داشتم و خوب می دونستم خواسته امام جمعه، به خاطر دین و ایمان قوی هست و نه مسائل دیگه. تازه خودش هم گفته بود که این یه رویه واسه استخدام های حساس و مهمه، با این حال توان انجامش رو نداشتم. کمی دل دل کردم و گفتم: حاج آقا باور کنید تنها مرد زندگیم شوهر سابقم بوده. یک ساله و خرده ای هم هست که… و بقیشو ادامه ندادم.
همونطور که سرم پایین بود ازش خواستم به شیوه دیگه ای امتحانم کنه که دیدم با عجله گفت: باشه اشکالی نداره، در واقع بنده حجت رو پیش خداوند و اهل بیت کامل کردم. شما هم چند ماهی صبر کنید، ان شا الله یه شغل خوب دیگه که جز مشاغل حساس هم نباشه براتون پیدا میکنم. اصلا هم نگران نباشید.
احساس کردم دارم از قله خوشبخی به دره بدبختی سقوط می کنم. پیش خودم فکر کردم که یه روحانی معروف هیچوقت با آبروی خودش بازی نمیکنه. از طرفی می تونستم حاج آقا رو به عنوان یه پزشک حساب کنم و این چند دقیقه رو برای برای همیشه فراموش کنم. قبل از اینکه ازم دلخور بشه و حس کنه ریگی به کفشم هست رضایت خودم رو با معاینه اعلام کردم.
عمامه و عباش رو دراورد و روی جا لباسی گوشه اتاق قرار داد.
بعد از بستن درب اتاق، کنارم نشست و با خوندن متنی عربی و آوردن اسم و فامیلم، مدت صیغه رو یک روز تعیین کرد. باهاش تکرار کردم و با گفتن قبلت محرمش شدم.
حس عجیب و غیر قابل توصیفی بود. حالا دیگه نگاه هاش صمیمانه تر و لحنش دوستانه تر شده بود.کنارم نشست و گفت: بی زحمت لباس هاتون رو کامل در بیارید.
وای که چه قدر لحظات، سخت و کشنده سپری می شد. مرتب چشمامو به چپ و راست میچرخوندم و از این دنیا ناراحت بودم. دنیای که برای دادن یه کار به من، داشت تحقیرم می کرد. چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم: همشو؟ گفت: بله همشو در بیارید و خجالت هم نکشید.
سرم رو به طرف کیف مدرسه ای که از گیره لباسی آویزون شده بود چرخوندم و اینبار با خجالت بیشتری گفتم:
حتی شرت و سوتینم رو؟
اینبارم جمله قبلیشو تکرار کرد و در حالی که از ته گلو صلوات می فرستاد، بهم خیره شده بود.
چادر و پلیورمو دراوردم و گذاشتمش یه گوشه و بعد در حالی که دستام می لرزیدن مقنعم رو هم دراوردم. ناخوداگاه دستمو روی صورتم گذاشتم و چشمامو بستم. حس می کردم کل جمعیت شهر نشستند و دارن نگاهم میکنن و بهم می خندند. با هزار مصیبت به خودم قوت قلب دادم و دستمو به سمت پیرهن مشکی که تنم بود بردم.
حاج آقا نشسته بود و با دقت نگاهم می کرد. وقتی دیدم بهم زل زده طپشای قلبم بیشتر و بیشتر شد.
از استرس و شرم، گلوم خشک شده بود و صدای طپش قلبم رو از اون فاصله می شنیدم. دستم گوشه پیرهنم بود و به امید یه معجزه مکث کرده بودم. صبر من، صدای اعتراض حاج آقا رو دراورد و با لحن خشکی گفت: وقت تنگه و باید به حضور چند نفر از خانواده های شهدا برسم، پس زودتر در بیارید.
با گفتن یه ببخشید مملو از کلافگی و دو دلی، پشتمو بهش کردم و پیرهنمو دادم بالا و با یه حرکت سریع شلوار و پیرهنمو دراوردم و کنار چادر و پلیورم گذاشتم. شرت خاکستری که پام بود تمیز بود اما از شانس بدم، سوتین سفیدی که پوشیده بودم، چرک مرده شده بود و برای اینکه حاج آقا منو یه زن کثیف و شلخته ندونه با میل خودم درش آوردم.
با اینکه چشمام حاج آقا رو نمیدید اما حرکات مردونش که از پشت سر بهم نزدیک میشد رو کاملا حس می کردم. یکی از بالشت های کنار خونه رو برداشت و نزدیک بخاری پرت کرد. به طرفم اومد و بدون اینکه دستش بهم بخوره ازم خواست به صورت دمر، روی زمین دراز بکشم. بعد از دراودن سوتینم یکم از خجالتم کمتر شده بود و به یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: آدما تا وقتی از هم خجالت میکشن که مقابل همدیگه لخت نشده باشن.
دستوراتش رو مو به مو انجام دادم و روی زمین خوابیدم. هنوزم کمی استرس داشتم اما برای اولین بار تونستم یه نفس راحت بکشم، چرا که دیگه چشم تو چشم هم نبودیم.
دو طرف پاهام روی زانوهاش نشست و در حالی که برخورد پارچه شلوارش رو به رون های تو پرم حس می کردم شورتم رو دراورد و گفت: مریم خانم نیازی به خجالت نیست، شما قاعدتا همسر و حلال من هستید پس راحت باشید.
بعد از زدن این حرف ها، با دو دستش لای باسنم رو باز کرد و تو همون حالت گفت: با همسر سابقتون از پشت هم رابطه داشتید؟
مخصوصا دستامو جوری مقابلم قرار دادم که صورت خجلم رو نبینه و بعد از کمی مکث گفتم: حاج آقا نه؛ ولی گاهی مجبورم می کرد.
دیگه حرفی نزد و کارش رو شروع کرد.
در حالی که انگشتش رو دور سوراخ کونم می کشید با دست دیگش رونم رو نوازش می کرد. چند دقیقه ای که گذشت نوک انگشت اشارش رو خیلی آروم کرد داخل سوراخ کونم و تو همون حالت نگه داشت. تکون ریزی به خودم دادم و نفس عمیقی کشیدم. قلبم مثل یه گنجشک که تو دستای یه پسر بچه قرار گرفته می زد.
کمی که تو اون حالت موند، شروع کرد به چرخوندن انگشتش و بعد یه انگشت دیگشم داخل کرد. دردم گرفته بود و از سر همین حس، ناخوداگاه دست چپم رو دادم عقب و گفتم: آی آی…..، حاج آقا یکم درد داره اگه میشه یواش تر…
انگشتاشو کشید بیرون و با گرفتن کمرم برم گردوند و کمی پاهام رو باز کرد. دستامو روی سینه هام قرار دادم و تمام تلاشم رو کردم تا نگاهم رو ازش بدزدم. پاهام رو کامل باز کرد و در حالی که کف یکی از دستاش روی نافم بود ، با دست دیگش مشغول معاینه کسم شد.
با دو انگشتش لبه های کسم رو می گرفت و بعد از فشار محکم به صورتم خیره میشد. انگار قصد داشت میزان حشری بودنمو بسنجه اما من هیچ حس خاصی نداشتم. وقتی کمی انگشتش رو داخل کسم فرو کرد، دوباره یه تکون ریز خوردم و با صورتی سرخ و مملو از شرمساری دستام رو روی چشمام قرار دادم. با انگشتش چوچولم رو میمالوند و دور نافم رو قلقلک. حالا دیگه کمی کسم خیس شده بود و ترسم از این بود که نکنه حاج آقا فکرای ناجوری در موردم بکنه. وقتی نوبت به سینه هام رسید بعد از کمی فشار دادنشون منصرف شد و گفت: مریم خانم اینجوری چیزی مشخص نیست و باید تخصصی تر معاینه بکنم.
کم کم به نیت امام جمعه شهرمون پی برده بودم اما نه من مریم مقدس بودم و نه لخت شدن و سکس کردن تو این لحظه برام مهم بود. در واقع مهم بود اما چیزی که اهمیتش بیشتر بود تموم شدن بدبختیام و داشتن یه شغل خوب بود.
تو این افکار بودم که صورتشو نزدکیم آورد و گفت: اجازه هست؟
بدون هیج اراده ای پاهامو روی هم انداختم تا کسم رو نبینه و گفتم: هر جور شما صلاح می دونید
در حالی که به خاطر بسته شدن چشم هام جایی رو نمی دیدم سعی کردم با شنیدن صداها موقعیت رو بررسی کنم.
صدای کشیده شدن زیپ شلوار و خرت و خرت پارچه به گوشم می رسید. دوست نداشتم تو اون شرایط حتی یک لحظه چشمام رو باز کنم. چند دقیقه ای که گذشت، پاهام کامل باز شد و دستام توسط حاج آقا میرزایی کنار رفت.
خدای من چی می دیدم و اصلا نمیتونستم باورش کنم. حاج آقا کاملا لخت شده و پایین پاهام نشسته بود و داشت کیرش رو روی سوراخ کسم تنظیم می کرد. دستای سفید و لطیفش که خبر از کار نکردنشون می داد رو به پایین زانوهام قفل کرده بود و با چشمای مملو از شهوتش، داشت به کسم نگاه می کرد.
دیگه برام چیزی مهم نبود و فقط دوست داشتم هر چه زودتر به صندلی دبیرخونه برسم و زندگی نو و تازه ای رو شروع کنم. خوب فهمیده بودم که همه این حرفا و این کارا یه بهونه واسه سکس بوده اما از این دلخور بودم که چرا از اولش مرد و مردونه این خواستشو مطرح نکرد و منو مثل یه بچه دبیرستانی فریب داد. شایدم از اولش می دونستم و سعی داشتم به خودم دروغ بگم. قطعا اگه بهم پیشنهاد می داد و به این نتیجه می رسیدم که تنها راه رسیدن به این شغل، سکس با حاج آقا هست، رضایت می دادم و تو مکان و زمان بهتری بدنم رو تقدیم رئیسم می کردم. وقتی دنیا نابودم کرده بود، یک ساعت تن دادن به این خواسته برای من اشکالی نداشت.
کیرش رو فرستاد داخل و وقتی سر کلفتش داخل رفت، روی بدنم خوابید.حالا چشم تو چشم هم بودیم و گرمای نفس هاشو به راحتی حس می کردم؛ خودمم دیگه حسو حال چند دقیقه پیشو نداشتم و کم کم داشتم داغ میشدم. خجالتم تقریبا از بین رفته بود و داشتم ریشای نسبتا بور و معطرش رو بو می کردم. طولی نکشید که گرمای اولین بوسه آب دارش رو روی گونه هام و بعد لب هام حس کردم.
دست مردونش رو، روی سینه هام کشید و با گفتن جوون کشیده ای تلمبه های آرومش رو شروع کرد. کارش رو خوب بلد بود چرا که حالا منم خیلی بی میل نبودم. با فرو رفتن کامل کیرش آخ بندی کشیدم و گفتم: حاج آقا یکم یواش تر. بدون اینکه جوابم رو بده بوسه دیگه ای ازم کرد و کمرش رو با شدت بیشتری تکون می داد. با هر بار برخورد کیرش به عضلات واژنم آهی که زاییده کمی درد و دنیایی لذت بود رو تو فضای اتاق پخش می کردم.
حالا دیگه گردن سفیدم به سمت چپ متمایل شده بود و حاج آقا با زبون گرمش، لیسش می زد
لذت چشیدن کیر نسبتا کلفتش، باعث شده بود به ارگاسم نزدیک تر بشم اما حس دیگه ای اجازه رسیدن به اوج رو بهم نمیداد.
پاهام دور کمرش قفل شده و چشمای نیمه بازم به شعله های نارجی رنگ بخاری دوخته شده بود.
با انگشتش چند تار مویی که روی پیشونیم ریخته بود رو کنار زد و همزمان با نفسای داغ و شهوتیش گفت: مریم جان سوراخ تنگ کونت می خوام، راضی هستی؟ در حالی که فرش کف خونه رو چنگ میزدم نه کشیده ای گفتم و ادامه دادم
حاج آقا، بخدا از پشت خیلی دردم میاد
شروع به خوردن لب هام کرد و بعد دوباره گفت: تحمل کن و بزار من خوشحال بشم
سرم رو چرخوندم و با حالت خواهش و صدایی بریده گفتم: پشتم زخم میشه خب، اونوقت تا یه هفته باید عذاب بکشم
کیرش رو با عجله کشید بیرون و کنارم قرار گرفت و با ادبیات و لحن تازه ای که تا اون لحظه ازش ندیده بودم دست راستش رو کنار کس خیس و آبدارم قرار داد و گفت: اگه راضی نباشی حرومه، پس تحمل کن و بگو رضایت داری.
مچ دستش رو گرفتم و گفتم باورکنید نمیتونم.مچشو محکم تر فشار دادم و گفتم: ترو خدا، این یه کار نه ….
با انگشتش چوچولم رو به شدت مالوند و لب هام رو با زبون گرمش لیس می زد، کمی که دوباره به جاده شهوت برگشتم، با لبخندی گفت: اگه قبول نکنی تو دبیرخونه هر چی کار سخت هست رو بهت میدم ها…
از حرفش بوی تهدید به مشامم رسید و حس کردم که باید به خواسته پر از درد و رنجش تن بدم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم هر چی شما بخواید، فقط اگه میشه یواش تر
کمی که لب هامو خورد، با سرعت شونه هامو گرفت و برم گردوند. انگشتش رو تو کسم می کرد و هر بار که حسابی توسط ترشحات کسم، خیس می شد، فرو می کرد تو سوراخم کونم و چند لحظه ای نگه می داشت. وقتی سوراخ کونم حسابی لیز و سر شد، زانوهاشو اطراف پاهام قرار داد و باسنم رو با دو دستش کامل باز کرد. کیر خیسش رو روی سوراخم قرار داد و طوری که اذیت نشم فرستاد داخل اما سوزش و درد عجیبی تو کونم پیچیده بود. آخ بلندی سر دادم و سرم رو برگردوندم سمتش. تا چشم تو چشم شدیم با بغضی گفتم: حاج آقا به خدا میسوزه خب در بیارید دیگه…
موهای پشت گوشم روجمع کرد و بعد از مرتب کردنش یه هل دیگه داد. آخ بلندی گفتم و فرش کف خونه رو چنگ زدم و خواستم از زیرش کنار برم اما نتونستم. درد بدی تو کونم ایجاد شده بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه اما با مکث طولانی که نشون از حرفه ای بودنش داشت، کمی کیرش قابل تحمل شد. سرم رو به بالشت چسبوند و تلنبه هاشو شروع کرد. در حالی که حاج آقا آب دهنش راه افتاده بود و مرتب قورتش میداد روی کمرم خوابید و لاله گوشم رو مک میزد. ازم خواست کمرم رو بدم بالا و با دست راستش شروع کرد چوچولم رو مالوندن. حالا دیگه درد و لذت باهم مخلوط شده بود و هر دوی ما تو ابرا سیر می کردیم.
داغی و کلفتی کیر کسی که تا همین دیروز با هم نامحرم بودیم یه طرف و لذت رسیدن به یه شغل خوب از طرفی دیگه باعث شده بود تا حس کنم خوشبخترین آدم دنیا هستم. نفس نفس میزدم و به رفت و آمد کیرش تو کون تنگم و کشیده شدن انگشتش روی چوچولم فکر می کردم. گرمای بدنش و سنگینی هیکلش این لذت رو هزار برابر کرده بود. بعد از مدتی که تو همین حالت بودیم بدنم کمی لرزید و به خاطر مالیدت چوچولم ارضا شدم. ناله ای از روی رضایت سر دادم و سکوت کردم. حاج آقا منو به صورت سگی قرار داد و کیرش رو فرو کرد داخل کونم. کمرم رو گرفته بود و تا جایی که می تونست کیرش رو عقب و جلو می کرد.
عزیزم گفتنای حاج آقا و صدای تق تق برخورد بدنمامون حس عجیبی تو من ایجاد کرده بود. تو آخرین لحظات جوووون بلندی گفت و به مرز ارضا شدن رسید. کیرش رو با عجله کشید بیرون و آب منیش رو توی مشتش خالی کرد. بوسه ای از کمر و باسنم کرد و از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم و روی زمین نشستم. گل سرم رو باز و موهامو با عجله مرتب کردم. از گوشه اتاق دستمال کاغذی برداشتم و بعد از کشیدن روی سورخ کونم به امید ندیدن رد خون وارسیش کردم اما از بخت بدم، رگه هایی از خون که با ترشحات کسم قاطی شده بود روی دستمال جا خوش کرده بود. بعد از تمیز کردن خودم ، لباس هام رو پوشیدم که دیدم حاج آقا وارد اتاق شد.
کنارم نشست و با گرفتن دستام ازم تشکر کرد. با دستای سرد و نمدارش چونم رو گرفت و با همون لحن و ادبیات همیشگیش گفت: می دونم غافل گیر شدید اما حق بدید؛ خانمم به شدت بیماره و مدتهاست که توان رابطه کامل رو نداره. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که کار خلاف شرعی هم صورت نگرفت و اجازه ندادیم شیطان نفر سوم باشه. دوست دارم منت بزارید و صیغه رو برای یک سال دیگه تمدید کنیم. خودتون هم خوب میدونید که اگه پاک و درست کار نبودید انتخابتون نمی کردم. فقط این قضیه باید محرمانه باشه و نزدیکترین عضو خانوادتون هم نفهمه. ان شا الله خانمم که طلاق گرفت من باب آشنایی خدمت ابوی محترم می رسم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم حاج آقا من از خدامه اما همسرتون خیلی گناه داره ها…
بهم گفت: شما نگران ایشون نباشید، زهرا خانم سرش با تربیت بچه ها و جلسات قران گرمه. تا زمان طلاق ایشون جای خودش و شما هم جای خودتون رو دارید. در ضمن شما از امروز خانم بنده هستید و دوست دارم هر کم و کسری که داشتید بهم بگید.
در حالی که از زیر مقنعه با موهام بازی می کرد خنده ای کردم و گفتم: الان دیگه کارم درست شد یا …. ؟
با لبخندش به لبخندم جواب داد و سریع گفت: کارتون که درسته و از یک ماه دیگه هم مشغول هستید، فقط تو این یک ماه در دسترس باشید چون ممکنه هر لحظه نیاز به معاینه باشه
تقریبا یک ماه از اون روز عجیب گذشته بود و شنبه اولین روز کاریم محسوب می شد. وقتی در دفتر رو باز کردم تا خودم رو به حاج آقا نشون بدم، رئیس دفتر جلوم رو گرفت و گفت: بفرمایید خانم، امرتون؟
با خوشحالی گفتم من مریم ….. هستم و احتمالا شما در جریان نیستید، راستش من کارمند جدید دبیر خونه هستم و حاج آقا مرادی استخدامم کردند.
در حالی که سرش رو به چپ و راست تکون می داد گفت: به من که چیزی ابلاغ نشده اما اجازه بدید تا به خود آقا بگم.
پنج دقیقه ای نگذشته بود که منشی بهم اجازه ورود داد.
به اتاق کناریش رفتم و با دیدن مرد مسن و سن بالایی که روی پیشونیش جای تیره مهر خود نمایی می کرد، جا خوردم.
بعد از احوالپرسی و معرفی کامل خودم گفتم: ببخشید من کارمند جدید دببرخونه هستم و امروزم اولین روز کاریمه.
مرد روحانی از پشت میزش بلند شد و بعد از احوالپرسی گفت:
ولی اسم شما بین کارمندای ما نیست، ضمن اینکه ما اینجا اصلا دبیر خونه ای نداریم و احتمالا اشتباهی پیش اومده. متاسفانه مردم شهر سعادت نداشتند چرا که حاج آقا میرزایی، همین ده روز پیش از اینجا رفتند و الانم امام جمعه یاسوج هستند. بنده هم از طرف بیت، جایگزین ایشون شدم و در حال حاضر امام جمعه جدید و خاک پای مردم هستم.
سرم داشت گیج می رفت و حالم به شدت خراب بود.
چرا حاج آقا میرزایی بهم نگفته بود داره برای همیشه از شهرمون میره، اصلا اگه قصدش رفتن بود چرا ۱ سال ماه منو صیغه خودش کرده بود. مگه قول نداد که با پدرم حرف میزنه؟
نزدیک تر شدم و با بغض و درموندگی گفتم: پس کار من چی میشه؟
چند باری لیست کارمندان و نامه ها رو چک کرد و سری تکون داد و با کلافگی گفت: خواهرم شما اصلا استخدام نشدید که اینجا کاری داشت باشید.
پاهام سست شده و شوک بدی بهم وارد شده بود؛ هر طوری بود از اون خراب شده زدم بیرون و شماره حاج آقا میرزایی رو با خشم،ترس و استرس گرفتم.
صدای یه زن اومد، زنی که صداش خیلی معروف بود، داشت با اون لحن مسخره می گفت:
(مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.)
پایان
نوشته: فگار
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید