این داستان تقدیم به شما
سلام خدمت دوستان عزیز.
من امید ده ساله ازدواج کردم و یه دوستی دارم اونم سه سال بعد ما ازدواج کرد و سالهاست باهم رفت و آمد داریم. دوستم شوخ و جذابه و احساس کردم زنم خیلی خوشش اومده ازش طوریکه دوستمم حس کردم بهش نظر داره. اوایل بدم میومد ولی اینقدر داستان سکسی خوندم که کمکم منم از اینکه تصور میکردم دوستم در حال کردن زنمه حشری میشدم تا جاییکه حسابی حال میکردم و دوست داشتم واقعا این اتفاق بیفته. چند وقتی به هر بهانهای از دوستم پیش زنم تعریف میکردم و حتی از سکساش که خیلی عالیه. تو سکسامون وقتی خیلی حشری میشد نظرشو در مورد دوستم میپرسیدم که ای کاش اینجا سکس میکردن و ما میدیدیم. دیدم حشریتر میشه یکم جلوتر میرفتم و میگفتم فرض کن من دوستمم و تو هم زنشی و خودمونو جای اونا جا میزدیم خیلی حشری میشد ولی یه بار که جرات کردم زیادهروی کردم و گفتم فرض کن دوستم داره تو رو میکنه یهو وسط سکس بدش اومد و پاشد رفت و گفت اینطوری نگو بدم میاد. دیگه منم باز برگشتم به مرحله قبل و ازون جلوتر نمیرفتم. یه جورایی حس کردم ذهنش درگیره هم خوشش میاد هم دوست نداره من بیغیرت باشم و متاسفانه اینو بحساب بیغیرتیم گذاشت درصورتیکه خیلی غیرتیم.
یکسال با همین تخیلات سکس میکردیم که واقعا اعتراف کرد خیلی اینطوری بیشتر لذت میبره. تا اینکه به بهانه مسافرت تو تلگرام یه گروه ۴ نفره تشکیل دادیم واسه هماهنگی. اما بعد مسافرت شروع کردیم اول پستایی که همه میذارن و یواش یواش پستای طنز سکسی میذاشتیم و میخندیدیم… دقیقا مثل همین داستان “رفت و آمد سکسی” در عین احترام بهم همهجور شوخی سکسی میکردیم و همین الانم میکنیم. تا اینکه حدود سه ماه پیش یه شب که داشتم با دوستم چت میکردم زدم به سیم آخر و بعد از سه ساعت مقدمه چینی که از حوصله این داستان خارجه به دوستم گفتم تو که میدونی من گاهی واسه تنوع زیرآبی زدم ولی احساس میکنم زنم بدش نمیاد تنوع سکسی داشته باشه و بهش حق میدم ولی بخاطر تعهدش نمیکنه. و چون حس میکنم از تو خیلی خوشش میاد دوست دارم تو بکنیش.
اولش که گفتم اینقدر جا خورد که میگفت امشب چی زدی گفتم هیچی بابا تو که میدونی من اهل این چیزا نیستم. بعدش که تاکید کردم به شدت سرزنشم کرد باز بعدش که دید جدی میگم گفت منکه میدونم میخوای امتحانم کنی ولی من اهلش نیستم و زنت مثل خواهرم میمونه. (البته ناگفته نمونه هم اون هم من هروقت چیزی تور میزدیم واسه هم تعریف میکردیم و باهم ندار بودیم) خلاصه اونشب گفت دیگه حرفشو نزن و منم دیگه نگفتم و گفتم بین خودمون باشه این حرفا و زنا نفهمن گفت باشه. و از فرداش انگار نه ن انگار و روابط عادی…. البته چیزی که ذهنمو مشغول کرد این بود که هی میپرسید از کجا مطمئنی؟ یه جورایی فهمیدم ترس باعث شده نیاد جلو، هم از من هم از خانمم. ولی بیشتر از خانمم چون من که با رفتارم غیرمستقیم رسوندم که همچنان پای حرفم هستم… و اگه نترسه از خداشم هست چون زنم باربیه و مربی ورزش و اونم همیشه تو انتخاباش عاشق همچین استیلایی بود برعکس خانمش چاق بود از این طرفم خانمم رو هم تشویق میکردم تو گروه بیشتر سربسرش بذاره و اینم از همه جا بیخبر هی بهش تیکه میندازه و داره این حس به دوستم منتقل میشه که زنم کونش میخاره در صورتیکه شاید نمیدونم واقعا میخاره یا نه..
خودمم نمیدونم فقط از شما دوستان مخصوصا خانما راهنمایی میخوام چطوری این حسمو به زنم بگم که بهش برنخوره؟ ممنون که خوندین ببخشید صحنه سکسی نداشت ولی اگه اکی شدن میذارم اینجا
نوشته: امید
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید