این داستان تقدیم به شما
در حساس ترين دوره سني چند هفته در بستر بيماري افتادم و در همين مدت کساني که به مرور خانواده من شده بودند از من دور شدند. خانواده اي که اولين عضوش دوست و همکلاسيم حميد بود. اونقدر آقا بود که به خاطرش با درس و کتاب آشتي کردم. دومين عضو خانواده مادرش مهري بود که با من مثل بچه خودش رفتار مي کرد. اونقدر پرمحبت که مامان مهري صداش مي کردم. زماني که هنوز 12 سال بيشتر نداشتم گاه و بيگاه منو داماد آينده خودش خطاب مي کرد، چيزي که من جدي مي گرفتم و روي رابطه من و دخترش که 5 سالي کوچکتر از من بود تاثير مي ذاشت. فکر مي کردم بايد از بهاره حمايت کنم و هرچي بزرگتر ميشدم نسبت بهش حساسيت بيشتري پيدا مي کردم. مثلا” اگر جلوي ديگران ولنگ و واز مي نشست و پر و پاش بيرون مي افتاد غيرتي مي شدم. نمي دونم بهاره نسبت به من چه حسي داشت فقط مي دونم که از توجه من خوشش ميومد. موقعي که سال آخر دبيرستان مريض شدم بهاره فقط 13-14 سال داشت. بهاره بهم آرامشي مي داد که با مامان مهري فرق داشت. تو بغل مامان مهري حس مي کردم بچه ش هستم، بهاره رو که بغل مي کردم احساس مي کردم اون مال منه…
همون روزا بود که خانواده حميد به دلايل اقتصادي به شهرستان منتقل شدن. سهمي از يک خونه موروثي بهشون رسيده بود که با فروشش مي تونستن يه جاي کوچيک واسه خودشون بگيرن و از اجاره نشيني راحت شن. با رفتن اونا خلاء بزرگي تو زندگيم پيش اومد.
در نبود دلگرمي که خونواده حميد به من مي دادن درس و مدرسه رو ول کردم. پدرم زورش نرسيد به ادامه تحصيل وادارم کنه. در واقع اصراري هم نداشت چون منو جانشين طبيعي خودش تو مغازه اش مي ديد. بين ما رابطه زيادي نبود. صبح تا شب همديگه رو نمي ديديم.
بعد از دو سه ماه بالاخره نامه اي از حميد رسيد که نشون مي داد هنوز وضع پا در هوايي دارن و دنبال خونه مي گردن. نامه اي پر از دلتنگي براشون نوشتم که بعد از يک ماه با برچسب “گيرنده شناسايي نشد” برگشت پيش خودم. ديگه داشتم نا اميد مي شدم که يه نامه جديد رسيد و تا موقعي که تلفن نگرفتن رابطه ما فقط با نامه بود.
سال بعد حميد رشته فيزيک قبول شد و چيزايي راجع به اتم و کهکشان و بيگ بنگ مي نوشت يا تلفني مي گفت که منو هوايي مي کرد. کتاب علمي و فيزيک هرجا گيرم ميومد مي خوندم تا بتونم ارتباطم رو با حميد حفظ کنم. بعد از يه مدتي معلومات عموميم تو فيزيک و تاريخ علم دست کمي از حميد نداشت. بعضي وقتام حرفاي گنده تر از دهنمون مي زديم: آيا علم مي تونه ثابت کنه که خدا هست يا نيست؟ سرنوشت ما دست کيه، طبيعت، ماوراي طبيعت يا خودمون؟ اين بحث ها ما رو مي کشوند به دنياي فلسفه و تاريخ و سياست و چيزهاي ديگه. ولي اين حرفا دلتنگي منو نسبت به خانواده حميد جبران نمي کرد…
به محض اين که تلفن دار شدن حميد زنگ زد. بعد از اون با مامان مهري حرف زدم:
– دلم واسه شما يه ريزه شده، واسه بوي قورمه سبزي و قيمه بادمجونايي که مي پختين… دلتنگ وقتايي مي شم که بغلم مي کردين.
مامان مهري: پسرم، منم دلم برات تنگ شده، يه چند روزي بيا اينجا پيش ما.
– بهاره حالش چطوره، خوبه؟
– آره خوبه، فقط با حميد دايم بحث مي کنن که چرا وضع اينجوريه يا اونجوري نيست. سرمو مي برن. الانم اينجا وايساده بهم چش غره مي ره، بيا اصلا” با خودش حرف بزن.
– سلام بهاره جون، حالت خوبه؟
– مرسي، تو چطوري؟ از اينجا بگم: مگساش انگار دندون دارن. آفتابش خيلي داغه، همه مون برنزه شديم. عوضش شبا خنکه و پر از ستاره.
تصور دختري 15 ساله با سينه هاي رشد کرده و پوست برنزه حواسم رو پرت کرده بود و نمي دونستم چي بگم.
– دوستاي خوبي رو از دست دادم. دلم واسه صداي قشنگت که با عروسکات حرف ميزدي تنگ شده. يه عکس دسته جمعي برام بفرستين، من هم عکس خودمو پست مي کنم.
توي عکسي که فرستادن مامان مهري مکناي يزدي پر نقش و نگاري پوشيده بود که جد زيباي مقنعه است. با لبخندش مثل آفتاب مي درخشيد. حميد ريش پرفسوري گذاشته بود و بهاره شده بود خانمي درشت تر با برجستگي ها و خطوط منحني اي که براي هميشه از دنياي پيش از بلوغ جداش کرده بودن تا من بيشتر از هميشه حسرت دوريش رو بخورم.
عزمم رو جزم کردم هرطور شده چند روزي برم پيششون. در اين فاصله درد مفاصل پدرم شديدتر شده بود و مجبور بودم بيشتر تو مغازه باشم. راضيش کردم مغازه رو اجاره بديم. با مقداري سوغاتي راهي شهر چسبيده به کوير شدم. تاريخ علم و فلسفه فيزيک براي حميد، چندتا رمان جديد براي بهاره و مامان مهري و عينک آفتابي درجه يک براي هرسه. اولين کاري که کردم پريدم تو بغل مامان مهري: خيلي بده که پيش هم نيستيم؟
دست نوازشي به سر و گوشم کشيد: پسرم، تو تو قلب مايي، همه جا پيش مايي.
حميد رو هم بغل کردم و ماچ و بوسه رد و بدل کرديم. نمي دونستم با بهاره چطور برخورد کنم. فقط سلام عليک کنم، دست بدم، يا بي خيال اونم بغل کنم و ببوسم؟
– بهاره جون، نبين قدم دراز شده، من همون بچه درس نخونم که بودم.
دستامو باز کردم که خودش بياد بغلم کنه. وقتي بغلم کرد تو گوشش گفتم: خيلي دلم برات تنگ شده بود، دق مي کردم اگه نمي ديدمت.
گرما و نرمي آغوشش بهم نيرويي عجيب مي داد. بهاره از من شجاع تر بود و بلند گفت: منم دلم تنگ شده بود، ديگه کسي نيست نازمو بخره لوسم کنه.
خنديديم.
مامان مهري خوابيد ولي ما تا نزديک صبح يکسره حرف زديم. انگار اگه مي خوابيديم دوباره از هم دور مي شديم. لباس خوابي که بهاره پوشيده بود جلوه زنونه اش رو صد برابر کرده بود و نور چراغ کوچکي که روشن بود حالتي رويايي بهش مي داد. نگام بدون اراده دنبال اين بود که جسم و روحش رو وراي پارچه نازک لباسش کشف کنه که باعث حواس پرتي من توي بحث مي شد. اشاره به بعضي حرفاي اون شب که به خاطرش نخوابيديم شايد بد نباشه:
حميد: کل دنيا تو يه لحظه از يه حالتي که بوده به حالت بعدي در مياد، کسي اين کار رو نمي کنه، هر اتفاقي که ميفته، هر تصميمي که مي گيريم، نتيجه طبيعي وضع قبليه.
بهاره معلوماتش در حد حميد نبود ولي از نظر خودش محکم دفاع مي کرد: تاريخ آفرينش هرچي که هست کار آفريننده است، همه چي رو اون مقدر کرده و کسي نمي تونه عوضش کنه.
برام جالب بود که نظر خواهر و برادر در مورد تقدير مثل هم بود ولي در مورد خدا اختلاف داشت. حميد از قول انشتين مي گفت: خدا همون قوانين تغيرناپذيريه که دنيا مطابق اون مي چرخه. بهاره مي گفت: خدا اون قانون ها رو وضع کرده.
منم مي گفتم: خدا براي کسي که اعتقاد نداره نيست و کاري براش نمي کنه، واسه کسي که بهش عقيده داره هست و بهش آرامش ميده. در دنياي مادي همه چي مقدره ولي دخالت عامل ذهني تقدير مادي رو تغير ميده.
يه جوري نگام مي کردن انگار دارم دو دوزه بازي مي کنم تا طرف هر دو باشم. پکر شدم.
بهاره رفت بخوابه. حميد گفت: تو فقط واسه دلتنگي و بحثاي هشت من يه غاز اين همه راهو نيومدي، درست مي گم؟
– درسته، بد جوري تنها شدم، نه يه بچه تنها، يه مرد تنها. تو نزديکترين دوست مني پس بهت مي گم. اومدم ببينم اگه بهاره دوستم داره روش حساب باز کنم واسه بقيه زندگيم.
– ولي اون هنوز بچه است، خودش يه مادري ميخواد تر و خشکش کنه.
– کي بچه نيست؟ منم دلم مي خواد يکي باشه تر و خشکم کنه، خب منم نازشو مي خرم. کسي رو ميخوام که در آينده بهش تکيه کنم. بهاره شخصيت محکمي داره.
– گيرم بهاره گفت دوستت داره، ميخواي باهاش چکار کني؟
– اونقدر اصرار مي کنم تا راغب بشه دنبالم بياد، هر وقت که خواست يا تونست.
– فکر مي کني مخش بکشه؟
– زيادي رو مخ حساب نکن، پادشاه بدن دله. مخ دنبال چيزي ميره که دل بخواد.
– من که سر در نميارم، خود داني، باهاش حرف بزن، با مامان حرف بزن.
– با هر دوشون حرف مي زنم، اقلا” مثل تو فيزيک زده نيستن و حرفم رو بهتر مي فهمن.
خنديديم و مثل زمان بچگي تو يه رختخواب کنار هم خوابيديم.
روز بعد مامان مهري که رفت سر کار حميد من و بهاره رو تنها گذاشت تا حرف بزنيم.
– ديشب همه حرفاتون رو شنيدم، مامان هم اگه خواب نبوده شنيده، تو اون سکوت نصفه شبي آدم ميتونه صداي مورچه ها رو هم بشنوه. خب، حالا جوابت رو ميدم. تو رو دوست دارم ولي اسباب بازي نيستم که باهاش سرگرم شي تا مثلا” تنها نباشي. اصلا” از کجا بدونم فقط دنبال سکس نيستي يا دنبال لقمه حاضر آماده نمي گردي؟ ديشب داشتي با نگاهات منو ميخوردي. بيشتر پسرا فقط همين رو مي خوان.
انتظار همچين جوابي نداشتم و اين قدر رک. به پته پته افتادم.
– ببين، من يه مردم و تو يه دختر خوشکل، انتظار داري مثل مجسمه ابولهول بهت نگاه کنم؟ خب کشش جنسي هم جزو دوست داشتنه، خودت نداري؟
– دارم ولي مهارش مي کنم. دخترا مجبورن مهارش کنن ولي پسرا نه. اينم دنياي مردونه تحميل کرده، دنياي تو و حميد و بقيه.
– نمي تونم بخاطر کششي که طبيعيه خودم رو سرزنش کنم، حالا چرا فقط چسبيدي به اين قسمتش؟
– تو نمي فهمي، دختر اگه خوشش هم بياد اينجوري بهش نگاه بشه، پسر نبايد اين طوري باشه. نا سلامتي ما اول آدميم بعد دختر. تو بايد اول ياد بگيري با من همون جوري دوست باشي که با حميد دوستي. يعني دوستي منهاي سکس. بي خود نيست که تو اروپا مردي رو که به دختر زير 18 سال سکسي نگاه کنه ميندازن هلفدوني.
– گور پدر اروپائيا، اگه دختراي زير 18 سالشون با پسراي زير 18 بخوابن و حامله بشن عيبي نداره ولي من اگه به تو نگاه کنم عيب داره؟ خب تو هم برو کار اونا رو تکرار کن، به سبک اروپا. بعد يه نگاهي دور و برت بنداز ببين من هنوز هستم يا نه. البته اون موقع شايد ديگه برام اهميتي نداشته باشه.
بلافاصله فهميدم که تند رفتم و پشيمون شدم.
– از من چي ميخواي؟ معشوقه ت باشم عاشقت هم باشم؟
– هيچ کدوم. خودت باش. با منم مثل قبل دوست باش. شايد يه وقتي به نتيجه اي رسيدي. من اگه يه عاشق سمجي مثل خودم سراغ داشتم تا جهنم دنبالش مي رفتم.
– من دنبال کسي نميرم، راه خودمو ميرم، اگه با راه کسي يکي شد خودبه خود به هم مي رسيم.
– با هرکي؟ حتا اگه يه دختر خودخواه مثل خوت باشه؟
– فکرشو نکردم، ولي به قول حميد اين هم از احتمالاته. کي آينده رو پيش بيني کرده؟
– خواهشا” اگه از اين تجربه ها خواستي بکني رو من حساب نکن. آدم ياد اختراع دوباره چرخ ميفته.
– متاسفانه مجبورم روت حساب کنم، چون عقب موندگيت به همون دوره اختراع چرخ ميخوره که چيزاي خنده دار و بامزه توش زياده، عشق رمانتيک و تشکيل خانواده سنتي با فرزندان باادب. از مرحله پرتي آقا، اميدوارم از رفتار اين دختر بند پاره کرده و گستاخ نرنجيده باشي…
باور نمي کردم دختر کم سن و سالي که تا ديروز با عروسکاش حرف مي زد ظرف مدت کمي شده باشه يه همچين آتشپاره سر و زبون داري که سفت و سخت به خدا و سرنوشت اعتقاد داره ولي در مورد آزادي فردي دست فمينيست هاي اروپا رو از پشت بسته. کجاي کار خرابه؟ نکنه واقعا” اين منم که از غافله عقبم؟
– ببين، ظاهرا” ما حرف همديگه رو نمي فهميم. پس موسا به راه خودش، عيسا به راه خودش. به قول خودت شايد يه روزي تو يه مسير بيفتيم.
– نخير، من حرف تو رو مي فهمم چون هزاران ساله که داره تکرار ميشه، اين تويي که حرف منو نمي فهمي، نه اين که نفهم باشي، نمي خواي قبول کني چون مثل بقيه مردا ميخواي من مطابق ميل تو رفتار کنم نه خواست خودم. اين همون چيزيه که حاضر نيستي زير بارش بري. تو خودخواهي نه من. اصلا” انتظار نداشتم کسي که اينقدر بهم نزديک بوده به خواستم بي توجه باشه.
با دستاش شقيقه هاشو گرفت و زد زير گريه.
– شايد تو راست ميگي و من عقب مونده ام. شايد بلد نيستم با يه دختر حرف بزنم. شايدم داريم بي خودي يه مسئله کوچيک رو بزرگ مي کنيم. شايد پيش از اين و بيش از اين بايد از اين حرفا مي زديم. اصلا” ارزشي که برات قائلم واسه همين شخصيتي هست که داري. حاضرم با هر مسئله اي که بين ما فاصله ميندازه در بيفتم تا حل شه. يه چيز مهم: به حرف نگاه نکن به عمل نگاه کن. ما الان خيلي بيشتر از يه ساعت پيش به هم نزديکيم چون حالا چيزايي مي دونيم که قبلا” نمي دونستيم. ميخوام بغلت کنم و ببوسمت تا نشون بدم که هنوز دوستت دارم. تو هم اگه خواستي منو ببوس که بفهمم مثل قبل قبولم داري.
بغلش کردم، نازش کردم و گوشه لبش رو بوسيدم که از اشک شور شده بود. بعد زل زدم تو چشماش شايد فکرش رو بخونم. نگاهش برخلاف چند دقيقه قبل کاملا” معصومانه بود. فهميدم که از جنس زن جماعت يه ذره هم سر درنميارم. بعدش آروم بغلم کرد، لپم رو بوسيد: يه حسي بهم ميگه بهتره با هم آشتي باشيم، تو جنگ و دعوا آدما با مسايلشون ميرن زير خاک، من نميخوام.
– ميخوام به ماما مهري بگم که برات چه نقشه اي کشيدم.
– نه، خودم بگم بهتره. در ضمن يادت نره که ما هنوز تو نقطه صفريم.
– پس من ديگه اينجا کاري ندارم، مي تونم برگردم تهران.
– فردا قراره دسته جمعي بريم کوير.
– اگه قبل از رفتن يه دفعه ديگه بغلت کنم ببوسمت عصباني نمي شي که؟
– تا حالا دو دفعه اين کار رو کردي، دفعه بعدي اگه در کار باشه نوبت منه نه تو.
فرداش رفتيم طرف کوير، تو مسيري که ماشين مي رفت تکه به تکه ساختموناي خشت و گلي مخروبه بود يا روستاهاي متروک که هنوز آثار محوي از باغها و مزارع مرده از تشنگي دور و برشون ديده مي شد. هيچ آدم يا جونوري نبود. هرچي بود شن بود با بوته هاي خشک خار و درختچه هاي پراکنده تاغ که يکي دو متر بيشتر قد نمي کشن ولي ريشه شون تا عمق بيست و چند متر پايين ميره واسه يه قطره آب. به جايي رسيديم که ماشين جلوتر نمي رفت و ادامه مسير فقط با شتر عملي بود. جلو رفتن تو بيابوني که به هلاک آباد معروف بود سوار موجودي ماقبل تاريخي که ميتونه بيش از يک ماه آب نخوره قدرت طبيعت و ضعف آدما رو خوب نشون مي داد. شکل تپه هاي شني با خطوط منحني بي انتها و شنهاي رواني که اجازه نمي دادن هيچ چيزشکل ثابتي داشته باشه از بيکراني، شرايط مرگ و زندگي ترکيبي خلق کرده بود حيرت انگيز. دراعماق کوير هم پس مانده هاي پلاستيکي تک و توک ديده مي شد که بادهاي بي قرار نمي دونستن کجا گم و گورشون کنن تا ما از گندي که به اين تابلوي شگفت انگيز زده و مي زنيم بيش از اين شرمنده نشيم. کوير مثل دريا با چشم انداز بيکرانش به آدم فرصت ميده از خودش بياد بيرون و به چيزهايي غير از خودش فکر کنه. واسه همينه که وقتي به دريا يا کوير ميريم با حس متفاوتي بر مي گرديم.
از کوير يه مشت شن نرم هلاک آباد رو با خودم آوردم. هر وقت به ذرات بي شمارش که هر کدوم شکل متفاوتي دارن نگاه مي کنم خودمو به همون کوچيکي و گمشده در اقيانوس شن مي بينم.
موقع خدا حافظي و برگشت به تهران به نوبت همديگه رو بغل کرديم بوسيديم. بهاره خودش اومد سمت من و طولاني تر از دفعه قبل تو بغلم موند تا به همه اعلام کنه که اتفافي در حال افتادنه.
برنامه م اين بود هر طور شده بهاره رو ترغيب کنم واسه ادامه تحصيل بياد تهران. در مدت يک سال خورده اي بعد از اون سفر، تلفن و نامه نگاري با بهاره، حميد و مامان مهري يه کار دائمي بود. هرشب روياي وصال بهاره مونس دايمي م بود که مي بوسيدمش، باهاش نجوا و عشقبازي مي کردم و در آغوشش به خواب مي رفتم.
پدرم دردسر ساز شده بود. از درد آرتروز به ترياک پناه آورده بود که نمي تونستم شاهدش باشم. بايد ازش جدا مي شدم و واسه خودم خونه مي گرفتم. براي خريد مغازه پيشنهاد هاي خوبي از طرف بنگاه ميومد. همه طالب تغير کاربري از لوازم تحرير فروشي به خرازي، فست فود يا لباس فروشي بودن. مي گفتن درامدش چند برابره. با خودم گفتم چرا خودم اين کار رو نکنم؟ با وکالتي که از پدرم داشتم چند ماهي دنبالشو گرفتم تا مغازه تبديل شد به لباس فروشي. واسه اجاره با همون مستاجر قبلي که آدم درستي بود کنار اومدم. درآمد مغازه چند برابر شد و تونستم يه خونه تميز اجاره کنم. به بهاره مژده دادم که مي تونه مستقل توش زندگي کنه، حتا مستقل از من.
– اگه بيام تهران نه به خاطر خونه است و نه براي دانشگاه.
– قول ميدم کاملا” مستقل و آزاد باشي.
– اينارو که الان هم دارم، بعلاوه مامان و حميد.
– مامان و حميد که سر جاشون هستن، اون گوشه ها يه جايي هم واسه من ميزاري که؟
– تو همين حالاشم خودتو جا کردي با دوتا پارتي بدتر از خودت که هي بهم سرکوفت ميزنن که چرا اينقدر تو رو ميچزونم. شايد از دست اينا فرار کنم بيام تهران.
– پس زودتر فرار بزرگت رو شروع کن. تابستون نزديکه، سه تايي بياين تهرون سنگامونو وابکنيم. گوشي رو بده به مامان تا رسما” دعوتتون کنم.
– خودم بهش مي گم.
– امشب يه جشني مي گيرم. کسي رو که ندارم، ميرم با پدرم يه پيکي ميزنم که اونم تو خوشحاليم شريک شه.
– سهم ما رو هم نگهدار، يه وقت بي جنبه بازي در نياري.
– ببين کي داره ما رو نصيحت مي کنه، سردسته دختران افراطي!
شب قضيه رو به پدرم گفتم. ضعيف شده بود و احساساتي. از خوشحالي به گريه افتاد: خوشحالم که داري سر و ساموني مي گيري. من پدر خوبي نبودم. وقتي مادرت رفت منم مردم، روحيه م با اون رفت. اگه اين مغازه نبود نميدونم چي سرمون ميومد.
رفت بطري اي که واسه روز مبادا قايم کرده بود آورد و جامي زديم تا گذشته رو فراموش کنيم، البته فقط براي ساعتي.
روزها به سرعت برق گذشت و سومين روز بعد از اومدنشون به تهران مراسم نامزدي برگزار شد. بهاره تو لباس سفيد و آبي کمرنگي که تنش بود مثل الماس مي درخشيد.
پدرم گفت: تقدير اين بود که قبل از مردنم خوشبختي پسرمو ببينم.
مامان مهري: از وقتي ده سالت بود ميدونستم دوماد خودمي.
حميد: طبيعت سازش رو واسه همچين مجلسي کوک کرده بوده و ما نمي دونستيم.
بهاره: خواست خدا بوده، هرچي هم بعدا” پيش بياد باز خواست اونه.
– لابد منم اين وسط چوب الک دولک بودم که خود به خود پرت شده طرف بهاره. يعني اين همه پافشاري و سماجتي که به خرج دادم تا بهاره رو اونجوري که هست درک و جذب کنم کشک بوده. آره مي دونم، مي گين همين هم کار تقدير طبيعي يا الهي بوده، پس اعتراف کنين که من شايسته ترين بنده خدا يا نماينده طبيعت بودم که به بزرگ ترين آرزوم رسيدم.
همه خنديديم و سرخوشانه حلقه هايي رو به انگشت هم کرديم که کمترين اعتقادي بهشون نداشتيم، البته منو بهاره و حميد.
اون شب اولين شبي بود که من و بهاره مي تونستيم تو يه رختخواب بخوابيم. بهاره تو لباس خواب صورتي رنگي که پوشيده بود چنان خواستني بود که بايد همه اراده اي که داشتم به کار مي گرفتم تا حريص و بي جنبه ديده نشم. مشروبي که خورده بوديم تا حدي گستاخمون کرده بود ولي هنوز جرئت عشقبازي نداشتم.
– هنوز نمي فهمم تو که منو ميشناختي چرا اينقدر طولش دادي تا بهم بعله بگي؟
– مطمئن نبودم، درسته که مي شناختمت، ولي يه پسر بچه با يه آدم بالغ فرق داره. دخترا اينقدر “عزيزم قربونت برم” ميشنون که واقعا” نمي دونن چيو باور کنن. منم که بدتر از همه.
– به نظرم حق دارن.
– شايد اينجوري خيلي فرصتاي واقعي هم از دست بره. آدم چه ميدونه.
– مال ما که از دست نرفت. خب، حالا عروس خانم تو کدوم برج نشستن که همون جا خدمت برسيم؟
– زندگي با افراط بهتر مي چسبه، از در افراط بيا تو از دروازه لذت عبور کن.
– همه وجودتو به افراط ميخوام، مخصوصا” اون نگاهت رو که مثل آتيش آدمو داغ مي کنه، مي گه لباتو ببوسم، ميگه همچين محکم بغلت کنم که بدنامون با هم ترکيب شه، تو يه تيکه از وجود من بشي، من يه تيکه از تو که هيچ قدرتي نتونه جدامون کنه. نه، قبلش بايد يه کار ديگه بکنم، بايد گازت بگيرم، لباستو پاره کنم، گيساتو بکشم بعدش با قدرت برم سر اصل مطلب… چطوره؟ دوزاژ افراطش کافيه؟
– واقعا” خنگي ها! گفتم افراط، نگفتم وحشي بازي.
پيرهنمو از سرم کشيد بيرون. دست انداخت گردنم، گوشش رو چسبوند به سينه م.
– دلت حرف منو بهتر مي فهمه. ببين، داره بيشتر و بلندتر از قبل تاپ تاپ ميکنه. اين تاپ تاپا واسه منه. برام افراطي شده.
همونجوري که به سينه م چسبيده بود به پشت خوابيدم. حالا خودمم صداي قلبمو مي شنيدم. با موهاش بازي مي کردم با حسي عميق از لذت و آرامش. جسم و روحمون با هم يکي شده بود بدون نياز به هيچ زور و تقلاي خشني. دلم ميخواست همون موقع برم بالاي بلندترين برج دنيا با صدايي که همه بشنون فرياد بزنم: اي همه مرداي عالم، خاک تو سرمون که دسته جمعي قد يه دختر شعور نداريم، به اندازه يه دختر بي تجربه هم عشق بازي بلد نيستيم. از اين بابت در حد بوفالو عقب مونده ايم.
برگشتم به حال خودم: عزيزم، تو جواهري من خر مهره…
– چرند نگو، من زنم تو مرد، فرقمون فقط همينه. راحت باش، هر کاري دلت ميخواد بکن.
– ميخوام سير تماشات کنم، مثل پرنده اي که بالاي دريا پرواز مي کنه، مثل بادي که آزادانه از روي کوير داغ رد ميشه و هيچ مانعي بينشون نيست.
– اي پسر رمانتيک، پيرهنم نميزاره خوب حست کنم، نميزاره تو هم به چشم چرونيت برسي. کمک کن درش بياريم، احتياجي نيست پاره ش کني!
نشست رو سينه م. پيرهنش رو آروم در آوردم. موهاش پريشون شد تو صورتش. لا به لاي موهاش چشماش برق ميزد. به سينه هاش زل زدم. هيچوقت چيزي به اون زيبايي نديده بودم: چقدر قشنگن. آفريننده ت 16 سال زحمت کشيده تا به اين خوبي از کار درشون بياره.
نوازششون کردم، با بوسه رفتيم تو بغل هم و ذره ذره همديگه رو کشف کرديم تا چيزي از قلم نيفته و کاري ناکرده نمونه. بارها به اوج لذت رسيديم، در آغوش هم نيروي دوباره گرفتيم براي تکرار کشفي که هر بار مزه متفاوتي داشت.
وقتي کاملا” خواب رفت دستام هنوز دور بدنش حلقه بود مبادا اين جواهري که اين همه سخت بدستش آورده بودم و اين همه بهش نياز داشتم از دستم بره. نفس منظمش و صورت آرومش بهم مي گفت که از بودن پيش من راضيه. من که هنوز از رو ابرا نيومده بودم پايين و نمي تونستم بخوابم.
تا صبح بيدار موندم، تو بغلم نگهش داشتم، موهاشو نوازش کردم و بوسيدمش و تکرار کردم: با چنگ و دندون ازت محافظت مي کنم اي آزادترين پرنده.
نوشته: بی جی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید