این داستان تقدیم به شما
سلام
من یه بی غیرتم و کتمانش نمیکنم.حتی بهش افتخارم میکنم. چرا که نه؟ از اون وحشی گری هم که اسمش غیرته و یادگار کثیف عربهای مسلمونیه که به ایران حمله کردن و باعث میشه زنا یا افسرده بشن یا جنده ی انتقامی بشن یا اینقدر قرص بخورن تا به مرز خودکشی برسن و مردا رو دیوونه و روانی یا حتی قاتل میکنه اصلا خوشم نمیاد….
***
28 سالمه و دوساله ازدواج کردم.خانومم 25 سالشه.من اسمم علی و خانومم اسمش سعیده هستش.
ثریا دختر دایی من هست و تقریبا از چند سال پیش باهم دوستیم.سعیده اینها تو خونه پدربزرگم زندگی میکنه،بخاطر همین هروقت میرفتیم شهرستان خونه پدربزرگم اون رو هم میدیدم.راستش اولین تمایل من به اون وقتی بود که تو تخیلات فانتزیم تصور میکردم رفتم حموم و اون یکهو در رو وا میکنه و وارد میشه،درحالیکه یک دستش جلو سینه هاشو و یک دستش جلو کوسش،وارد میشه و پشتش رو به من میکنه و من با خوردن گردنش سکس رو شروع میکنه….
این تخیلات همیشه با من بود تا وقتی که با اس ام اس شروع شد و دوستیمون شکل گرفت.تابستونها یواشکی تو اتاقها لب میگرفتیم موقعی که همه خواب بودن اما سکس نداشتیم.
بگذریم، همه این اتفاقات گذشت تا دوسال پیش که از سربازی اومدم باهم ازدواج کردیم.
دوماه اول چیز خاصی پیش نیومد، اما به مرور زمان فهمیدم از وقتی سعیده اومده تهران سر و گوشش بیشتر می جنبه و راحت تر لباس میپوشه؛ از اونجایی که من رو لباس پوشیدن زنم حساس نبودم برخلاف پدرش، اونهم از فرصت استفاده کرده بود و آزاد تر میگشت.بعد شش ماهم تو یک شرکت خصوصی کار پیدا کرد و مشغول شد…
یک چندماهی گذشت و دیدم هرروز داره تغییر میکنه, حتی مادرمم دیگه صداش در اومده بود که سعیده لباس پوشیدنش چرا اینطوری شده و باید جلوشو بگیری، اما من همچنان واسم مهم نبود این مسائل.
حتی وقتی دیدم در عرض چند ماه تو کارش چقدر پیشرفت کرده و تو این مدت کوتاه حتی حقوقش از من بیشتره راستشو بخواید تمایل داشتم کارشو ادامه بده، با توجه به اینکه بازاریاب بود و با مشتری ها در تماس بود.
چند ماه پیش یک ماموریت بهم خورد که باید برای دوروز میرفتم مشهد،ساعت 5 عصر پرواز داشتم، واسه همین ساعت دو از خونه زدم بیرون و رفتم سمت فرودگاه،حدودهای ساعت چهار رسیدم فرودگاه و منتظر شدم تا وقت پرواز برسه،همون موقع بود که مدیرم زنگ زد و گفت نمیخواد بری و ماموریتت لغو شده،سریع بیا شرکت و بعدش برو خونه…
منم سریع رفتم شرکت و با مدیر که کارم داشت صحبت کردم و ساعت 8 بود که حرکت کردم سمت خونه.
توی راه یک دسته گل خریدم و وقتی رسیدم خونه یواش کلید انداختم و در رو وا کردم که دیدم کسی خونه نیست، اما از تو اتاق خواب صداهایی میشنیدم.
یواش رفتم سمت اتاق خواب و از لای در نگاه کردم…باورتون نمیشه چی دیدم؟؟؟
دیدم آقای رضایی همکار سعیده با سعیده روی تخت ما دارن سکس میکنن و کیر اقای رضایی تو کوس زن من بود….از تعجب خشکم زد…اولش خون تو رگهام داشت می جوشید و میخواستم برم تو جفتشون رو بکشم،اما همون لحظه زمزمه ها و وسوسه هایی تو ذهنم اومد که تا به خودم اومدم دیدم کیرم راست شده…آره! از اینکه میدیدم زنم رو دارن میکنن حشری شده بودم…
کیرم رو در آوردم و در حالیکه اقای رضایی زنم رو میکرد منم پشت در با کیرم ور میرفتم…چند دقیقه ایی با کیرم ور رفتم و کم کم داشتم ارضا میشدم که دیگه از خودم بیخود شدم و صدای آخ و اوخم بلند شد…همون لحظه صدای تلمبه های کیر آقای رضایی تو کوس زنم هم تو کل اتاق پیچیده بود و زنمم چشمهاشو از شدت درد بسته بود….
داشتم ارضا میشدم که دیگه منم واسه چند لحظه چشمهامو بستم و وقتی ارضا شدم تا چند ثانیه تو حال خودم نبودم…وقتی چشمهامو وا کردم دیدم دوتاشون دارن با ترس و تعجب منو نگاه میکنند… فهمیدم که موقع ارضا شدن صدام بالا رفته بود و اونها هم منو دیده بودم
سعیده سریع خودشو جمع کرد و ملحفه رو کشید رو خودشو و کیر آقای رضایی هم آویزون جلو چشمهام بود…تا یک دقیقه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط همدیگه رو نگاه میکردیم و اونها از ترسشون هیچی نمیگفتن.
تا اینکه سعیده گفت: علی بخدا نمیخواستم اینطوری بشه و …
هیچی نگفتم.
رفتم تو پذیرایی روی مبل نشستم و با خودم فکر کردم…راستش خوشم اومده بود…
بعد چند دقیقه سعیده اومد و کنارم نشست….گفت راستشو بخوای سخت گیری های پدرم بود و رهایی از اون خونه بود که با تو ازدواج کردم، دلم میخواست آزاد باشم و راستش توهم خوب نمیتونستی …
حرفشو قطع کردم و گفتم : من هیچ مشکلی ندارم…برو به کارت برس…
سعیده خشکش زده بود و فکر میکرد دارم سر به سرش میذارم و عاقبت سختی پیش رو داره…
اما دستشو گرفتم و گفتم من از سکس تو با دیگران لذت مییبرم…برو خوش باش عزیزم…
باز دوباره چند دقیقه گذشت تا بتونه حرفهامو هضم کنه،آخر دستشو گرفتم و بلندش کردم و بردمش سمت اتاق،آقای رضایی لب تخت نشسته بود که با دیدن ما از جاش پرید…رفتم سمتش و دست سعیده رو گذاشتم تو دستش …باورش نمیشد و با ترس لرز به پته پته افتاد: علی آقا….من….علی آقا،ببخش….
دستمو گذاشتم رو شونشو و گفتم نترس…راحت باش و کارتونو بکنید…
دستمو گذاشتم رو شونه های سعیده و مجبورش کردم رو زانوهاش جلوی آقای رضایی بشینه تا واسش ساک بزنه…
خودمم رفتم تو اتاق دیگه و یک صندلی آوردم و گذاشتم کنار تخت و گاییده شدن زنم رو نگاه کردم…خیلی لذت بخش بود…
وقتی هم آقای رضایی رفت من نشستم پیش سعیده و باهاش صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که حمایتش میکنم و هیچ ترسی نداشته باشه….به شرطی که به خودش بیشتر برسه…
کم کم رو چند جای بدنش تتو کرد،پرسینگ روی ناف و سینه هاش کرد و تبدیل شد به یک پورن استار حرفه ایی که هرکسی میبیندش هوس میکنه بکنتش…
الان دیگه خودم میبرمش سر قراراش و یا وقتی مدیرعامل شرکت تا دیر وقت نگهش میداره و میکنتش میرم دنبالش و پایین شرکت وا میستم تا کارش تموم شه.
***
دیگه خودم تمایلی به سکس باهاش ندارم و بیشتر کوس و کونشو میلیسم و اونم دیگه اینقدر کیر دم دستش هست که گشنه نمیمونه و میلی هم واسه سکس با من نداره…
اما زندگیمون عالی پیش میره و همدیگرو خیلی دوست داریم….
نوشته: روشنفکر خوشبخت
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید