این داستان تقدیم به شما

من اسمم #سهیل هست ۲۰ سالمه دانشجو هستم اهل و ساکن یکی از روستاهای غرب کشور هستم پدرم تو یه شهر دیگه برای کار کردن رفته و من با مامانم زندگی میکنم تا بحال با هیچ کسی سکس نداشتم.
من یه دختر عمه دارم که اسمش مهناز هست که از من پنج سال بزرگتر هست واونا خونشون تو شهر هست از همون دوران نوجوانی یجورایی به ایشون علاقمند بودم و همیشه با دیدنش احساس خوبی پیدا میکردم و همیشه باهم راحت بودیم و مهناز هم همیشه بهم توجه و محبت میکرد و بعضا اگه توی شهر کاری داشتم برام انجام میداد خلاصه دوستهای خوبی بودیم تا روزی که شنیدم برای مهناز خواستگار اومده و اونم بله رو گفته مراسم ازدواج و این حرفا.
از چند سال قبل شروع میکنم که من حدودا پانزده سالم بود ، مهناز دختری با قد کوتاه یکم #تپل و پوستی #سفید داره که واقعا در نظر من زیبا هست ، کم کم با گذشت چند سال من هم مثل همه پسرها به دوران بلوغ جنسی رسیدم و نیازهای جنسی من خودشو نشون میداد تا اینکه حس محبت و دوستی من با #مهناز تبدیل به شهوت شد.
اوایل که مهناز ازدواج کرده بود مدتی از من دور شد و بعضا جواب سلامم نمیداد ولی بعد چند سال که مهناز یه بچه به دنیا آورد دیگه شوهرش زیاد بهش گیر نمیداد و اون مثل گذشته هرجا منو میدید بهم ابراز محبت میکرد ولی من دیگه اون پسر بچه چند سال قبل نبودم الان دیگه من تقریبا ۲۰ ساله بودم و در اوج شهوت شب روز میکردم و از زن جماعت فقط کوس و کون میخواستم . حالا که یکم از خودم و مهناز آشنایی پیدا کردین بریم سر اصل ماجرا!
 
چند روز قبل به خاطر کرونا که دانشگاها تعطیل هستن تو خونه نشسته بودم و از شدت شق درد به خودم میپیچیدم که شنیدم مامانم تلفنی به یکی میگفت کی میاین روستا !؟ با خودم گفتم حتما باز پسر خاله های لوس پدرم هستند که هر سال تابستونا که مدرسه ها تعطیل میشن میان یه هفته ای مینونن خونمون ، تلفن که قطع شد مامانم گفت پاشو برو از بقالی یه کم چیز بگیر بیار خونه هیچی نداریم امروز عمه خانمت برای عروسی یکی از #اقوام میان #روستا ! گفتم تنها میاد گفت نه با دخترش مهناز !! انگار چیزی که گم کرده بودمو پیدا کردم مثل فنر از جام پریدم .
تو راه بقالی با خودم میگفتم چه مرگته و همش خودمو سرزنش میکردم که مهناز دیگه ازدواج کرده و فلان و بهمان و دیگه هیچ وقت نمیتونم باهاش باشم و تصمیم گرفتم دیگه به مهناز فکر نکنم
تقریبا بعد از ظهر بود که با صدای زنگ در مامانم درو باز کرد که اول عمم و بعد مهناز وارد شدند بعد روبوسی و خوش آمدگویی مامانم از عمم پرسید پس دامادت کو!؟ اونم گفت نیومده فقط ما هستیم منم رفتم پیشواز و بعد روبوسی با عمم یه سلام علیک خشک و سرد با مهناز کردم و اومدیم نشستیم چند دقیقه بعد رفتن لباساشونو با لباس راحتی عوض کردن و اومدن نشستن مهناز با یه مانتو کوتاه که تنش کرده بود تو خونه قدم میزد و از اقوام و آشناها حرف میزدیم با اینکه تصمیم گرفته بودم آدم حسابش نکنم ولی باز نا خود آگاه چشمام روی باسن و سینه های خوش فرمش میرفت بعد ازدواجش یکمم چاقتر شده بود که به زیباییش افزوده بود دیگه نتونستم زدم از خونه بیرون و رفتم با یکی از دوستام #بساط #قلیان و #سیگار تا نصف شب بر پا کردیم که شاید از فکر مهناز بیرون بیام!
آخر شب برگشتم خونه ، مهناز اومد نشست کنارم مثل چند سال قبل شروع کرد از وضعیت درسهام و خودم پرسید یکم که باهم حرف زدیم دیگه مثل قبلنا رومون باز شد و میگفتیم و میخندیدیم عجیب بود با هر خندیدنش انگار دنیارو به من میدادند شب شد و مهناز با دخترش رفتن اتاق بغلی خوابیدن و من ، مامانم و عمه توی حال خوابیدیم

 
صبح حدودا ساعت ۹ بود که با صدای گریه دختر مهناز بیدار شدم که چشمام چیزی که میدید باور نمیکرد مهناز اون یه مانتو کوتاهم تنش نبود و بیخیال من با یه شلوار کشی سیاه با بلوز آستین کوتاه دنبال دخترش میرفت و با هر خم و راست شدنش چشم من باسنش تعقیب میکرد شهوتم زده بود بالا و کیرم زیر لحاف حسابی شق شده بود که با صدای بلند مادرم که گفت پاشو برو چند تا نون تازه بگیر بیار گند زد به حس و حالم سریع لباسمو پوشیدمو رفتم برگشتم ولی مهناز باز با همون تیپ تو خونه میگشت انگار دیگه بودن من اذیتش نمیکرد ولی من از هر فرصتی برای دید زدن باسن و سینه هاش استفاده میکردم شهوت داشت دیونم میکرد دو سه بار خودارضایی کردم ولی نمیدونم چه مرگم بود اصلا سیر نمیشدم آرزوی یه بار بغل کردن مهناز داشتم از ترس اینکه موقع دید زدن عمه یا مامانم ببینه استرس عجیبی داشتم هزار تا فکر میومد به سرم که چجوری این نقشه شیطانیمو پیاده کنم تا اینکه تصمیم گرفتم شب موقع خواب آروم برم توی اتاقی که مهناز میخابه !
شب شد هوا هم نسبتا گرم بود حدودا ساعت ۲ شب بود وقتی اطمینان پیدا کردم همه خابیدند آروم از جام بلند شدم و اول کلید چراغ حیاط و که به جای شب خواب استفاده میکردیم خاموش کردم و آروم رفتم جلوی اتاق مهناز نشستم وقتی چراغ گوشیمو روشن کردم متوجه شدم در #اتاق حدودا یه #وجب باز هستش آروم چراغ گوشیو توی اتاق انداختم باورم نمیشد مهناز به جز یه شورت و سوتین هیچی تنش نبود کیرم شق شده بود حس ترس و لذت باهم تجربه میکردم بدن سفیدش مثل #ماه زیر نور چراغ گوشیم میدرخشید نفسم بند اومده بود ولی از ترس مامانم اینا نتونستم برم داخل اتاق و برگشتم سر جام دراز کشیدم یه ساعت گذشت ولی کیرم شق شق بود عمرا اگه میتونستم بخوابم دوباره برگشتم واینبار رفتم داخل اتاق شدم.
مهناز روی شکم خوابیده بود و برجستگی باسنش به سمت من بود سرمو تا نزدیکی پاهاش بردم ولی جرات بوسیدن و لمس باسنش و نداشتم فقط نگاهش میکردم کیرمو بادستم اونقدر فشار دادم تا آبمو روی شورتش خالی کردم و سریع برگشتم پذیرایی تا بخوابم ولی فکر کنم اونشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم .

 
صبح شده بود و باز با صدای بچه مهناز که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها میکرد بیدار شدم و متوجه شدم مهنازم داره به چیزیو توی حیاط میشوره رفتم نشستم روی چهار پایه بهش سلام دادم ولی اون جواب سلاممو نداد چند ثانیه بعد برگشت با لحنی جدی آروم بهم گفت تو دیشب روی شورت من آبتو خالی کردی!!!؟؟ نفسم در نیومد نمیدونستم چی بهش بگم سرمو انداختم پایین ولی مهناز خندید و گفت میتونستی توی کونم خالی بشی !!!! شوک شده بودم انگاربرق سه فاز منو گرفته باشه خشکم زده بود مهناز بلند شد رفت اونروز مهناز فقط بهم عشوه میومد و بدن نمایی میکرد فقط ثانیه شماری میکردم که دوباره شب بشه .
اونشب مهناز به مامانش گفت دخترم شب سراغ تو رو میگرفت که با این بهانه پیش عمم خوابوندش دیگه مطمن شدم که مهناز داره از من تقاضای سکس میکنه !! تقریبا ماه وسط آسمون رسیده بود برای اینکه اطمینان پیدا کنم مامانم و عمه خوابیدن اول صداشون کردم وقتی دیدم جواب نمیدن بلند شدم #پاورچین رفتم توی اتاق مهناز ، اونم مثل اینکه خواب بود شایدم خودشو به خواب زده بود رفتم کنارش نشستم دوباره محو اندام سفید و گوشتی اون شده بودم چراغ قوه گوشیمو خاموش کردم با اینکه مهناز اونروز بهم اوکی داده بود ولی بازم ترس زیادی داشتم آروم با اولین بوسه از باسنش کیرم شق شد مننظر عکس العمل مهناز شدم ولی مثل اینکه خواب بود ترسم کم کم ریخت با دستم پشتشو لمس میکردم و هر از گاهی میبوسیدمش ، شهوتم بر ترس غلبه کرده بود از نفس کشیدنهای بی نظم مهناز متوجه شدم اونم بیداره و خودشو زده بخواب وقتی شورتشو کشیدم پایین خودشم باسنشو بلند کرد که بتونم درش بیارم ولی اصلا چشماشو باز نمیکرد شاید اینجوری میخواست من راحت باشم شروع کردم به لیسیدن کون و کوسش مثل سگ لیسش میزدم اونم گهگاهی با ناله های شهوتناکش ولع منو بیشتر میکرد کیرمو آروم لای کوسش کشیدم ولی وقتی خواستم توش بکنم مهناز بادستش مانع شد و کیرمو گرفت مالید به سوراخ کونش و با اون یکی دستش با آب دهنش سوراخ کونش خیس میکرد آروم بهم گفت فقط اینجا !!!
 
من که مطیع حرفش بودم سر کیرمو روی سوراخ کونش #فشار میدادم که بره تو کونش ، مهناز با دو دستش کونشو گرفته بود و نفس نفس میزد دیگه کونش بعد چند دقیقه کم کم گشادتر شد و میتونستم تا آخر کیرمو توی سوراخش جا کنم به نظر قبلا از کونش خیلی سکس داشته تمام بدنم شروع کرده بود به بی حس شدن فقط تنگی و داغی بدن مهناز و میفهمیدم باورم نمیشد بعد اینهمه بی کوسی و خود ارضایی داشتم ترتیب یه زن خوشگل میدادم اونم از کونش بعد دوسه دقیقه آبمو خالی کردم مهنازم #نفس عمیقی کشید و با دستش بهم اشاره کرد که ازش دور بشم رفتم از اتاق بیرون و تا خود صبح فقط فکر میکردم که واقعا خوابم یا بیدار حس خیلی خوبی داشتم انگار سبک سبک شده بودم فردای اونروز وقتی بیدار شدم دیدم عمم اینا چمدوناشونو بستن و منتظرن ماشین بیاد برن دوباره با #عمم روبوسی کردم و با مهناز خداحافظی خشک که انگار بین ما چیزی نشده بود از خونمون رفتن …
هنوزم که چند روز از اون ماجرا میگذره وقتی یادم میوفته شهوت و #هوس سر تا پای وجودمو میگیره ….

 
تمام…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *