این داستان تقدیم به شما

اونقدر شلوغ بودکه داشتم خفه می شدم. اتوبوس جای سوزن انداختن نداشت، اونوقت شعار می دهند که از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنید.اگه حتی یک دوچرخه هم داشتم با اتوبوس به مدرسه نمیرفتم.کنارم توی اتوبوس، خانومی خوشگل با آرایشی ملایم و عطری ملیح بود که بوی عطرش من را یاد مادرم انداخت. مرد های توی اتوبوس هم که از هیچ زن و دختری نمیگذرند. اونقدر دید می زنند تا به محتویات زیر لباس و ساپورت پی ببرند.جا تنگ بود و از روی مجبوری به شیشۀ اتوبوس تکیه داده بودم. دستم را به سمت جیب شلوارم بردم تا آهنگ را عوض کنم اما دستم به باسن خانوم بغلی خورد. چه قدر نرم بود!!! برگشت و بدجور نگام کرد. گفتم:« ببخشید.» گفت:« اشکالی نداره.» خدا را شکر که یه خانوم چادری نبود وگرنه آبروم را جلوی همه برده بود!
 
خجالت کشیدم و بیشتر به شیشۀ اتوبوس نزدیک شدم. تو پام احساس سوزش کردم. برگشتم دیدم پیچی کلفت و تیزی از بدنۀ اتوبوس بیرون زده. برام تعجبی نداشت. اون پیچ به اون بزرگی از هر جایی از یه اتوبوس در و پیت می تونست بیرون بزنه. پول نفتمان است دیگر.!! سعی کردم که درش بیارم. لامصب خیلی سفت بود. توی حال موزیک و ور رفتن با پیچ بودم که یک دفعه اتوبوس جلوی چراغ قرمز ترمز بدی کرد. همه به هم خوردند. سر یکی به میله خورد. یکی روی بغلیش افتاد. همه به راننده فحش می دادند. اما هیچ کدوم حالشون از من بدتر نبود. دستم خیلی می سوخت. خانوم بغلی به طرف من پرت شد و پیچ توی دستم رفت. بد زخم شده بود. مردم هم که طبق معمول می ایستند و نگاه می کنند. هر کاری می کردم خونش بند نمی اومد. اون خانوم هم به من نگاه می کرد که مثل اسفند بالا و پایین می پریدم. دست کرد توی کیفش ویک شال در آورد. دور دستم و مچم محکم پیچید. داد زد:« در را باز کن.» راننده در را باز کرد. کیفم را توی دستش گرفت و با دست دیگش اون دست سالمم را گرفت و از اتوبوس پیادم کرد. خیلی درد داشتم. گیج و منگ دنبالش راه افتادم.
 
کنار خیابون ایستاد و جلوی چند تا ماشین دست نگه داشت. دست خونیم به تخم راننده ها هم نبود. یه تاکسی نگه داشت. من را سوار تاکسی کرد. راننده سرش را برگردوند و گفت:« چی شده؟» اون خانوم هم گفت:« نمیدونم. به سمت درمونگاهی جایی برید. تند برید.» نمیدونم کی به بیمارستان رسیدیم. دستم را جراحی کردند و حسابی بخیه زدند. یه هزاری ته جیبم نبود که بخوام پول یه دونه بخیه ها را خودم بدم. خانوم پارسایی( همون خانوم) پول بخیه ها و جراحی را دادند. جراحی، کوچیک و سرپایی بود ولی خیلی دستم می سوخت. هم می سوخت و هم درد داشت. ساعت را نگاه کردم. ساعت نه بود. ساعت هفت ربع کم اتوبوس سوار شده بودم. خوشال بودم که اونروز از مدرسه خصوصا زنگ اول افتادم. امتحان بود و شبش با پدر معتادم دعوام شده بود. من کارم تموم شده بود. نشسته بودم روی نیمکت فضای سبز بیمارستان و اطرافم را نگاه می کردم. توی فکر بدبختی هام بودم که دیدم خانم پارسایی با یه پلاستیک قرص و دارو به سمتم اومد. خیلی ازش خجالت می کشیدم. پدرم از پولی که من در می آوردم می دزدید و می رفت می کشید؛ اونموقع یه خانوم غریبه که فقط بهم خورده اینهمه بهم لطف می کرد. سرم را پایین انداختم تا باهاش چشم تو چشم نشم. اومد کنار من نشست و گفت:« چند سالته؟»

-:«17 سالمه.»
:« اصلا بهت نمیاد. بزرگتر از سنت هستی.»
سرم را بالا آوردم. توی صورتش نگاه کردم. چه خانوم مهربونی بود!
:« موبایلت قفل داشت. توی کیفت هم شماره ای از پدر ومادرت نبود. تاکسی می گیرم ببرتت در خونتون.»
-:« نه خیلی ممنون. خودم میرم مدرسه.»
:« خیلی عجیبه. دانش آموزایی که تا حالا من دیدم همه از مدرسه فراری اند. اونموق تو میخواهی بری مدرسه؟»
چه خبر داشت از دل من؟ این موقع روز پدرم توی خونه بساط می کرد و تموم خونه را دود بر می داشت.
:« شمارۀ مادرت را میدی به من؟»
زیر لب گفتم:« مادرم فوت شده.» نشنید. سرش را تکون داد.
-:« مادر ندارم… دو ساله فوت شده.»
تا این حرف را از من شنید گفت:« ببخشید. معذرت میخوام. پاشو تاکسی بگیرم برسونمت در خونتون.»
:«چرا بلند نمیشی؟ خب شمارۀ منزلتون را بهم بده تا به پدرت خبر بدم.»
-:«نه ممنون. خودم میرم. شما خیلی زحمت کشیدید.»
بلند شدم. کیفم را از روی زمین، کنار خانوم پارسایی برداشتم و توش را نگاه کردم. هندزفریم و موبایلم توش بود. اصلا نفهمیدم کِی هندزفریم را از گوشم در آوردند.
:« ببخشید که فضولی کردم ولی داستانه که توی کیفت بود را خوندم. خودت نوشتی؟»
-:«بله..»
:« کلاسی جایی هم رفتی؟»
-:« نه. ولی داستان نوشتن را دوست دارم.»
:« چند وقته داستان می نویسی؟»
-:«از وقتی مادرم فوت شد.»
:« اگه ناراحت نمیشی میشه بهم بگی چرا فوت شدند.»
دوباره روی نیمکت نشستم. دوست نداشتم بهش بگم.. گفتنش اونم به غریبه برام سخت بود اما یه احساس خاصی نسبت به خانم پارسایی پیدا کرده بودم. احساس صمیمیت…
 
-:« مادرم به کتاب و داستان و این چیزها علاقه داشت. منم مثل اون شدم. اوضاع مالی خوبی نداشتیم. بدن درد های شدید گرفته بود ولی چون پول نداشتیم درمان نکرد. یه روز ازم حلالیت خواست و … فرداش… .»
نگاهم به زمین بود. دلم نمی خواست بگم ولی انگار مجبور بودم که بگم برای همین ادامه دادم.
:« فرداش .. یه عالمه قرص خورد تا از درداش خلاص بشه.»
وقتی این را به خانوم پارسایی گفتم انگار باری از روی دوشم برداشته شد. برای اولین بار توی عمرم بود که تونستم با یکی به غیر از مادرم درددل بگم. خانوم پارسایی سرش را پایین گرفته بود. بلند شد و دستم را گرفت. نمیدونم چرا همراهش می رفتم. کسی را نداشتم. باید پدرم دستم را می گرفت نه یه خانوم غریبه. از در بیمارستان خارج شدیم. جلوی یه تاکسی دست تکون داد. داخل تاکسی توی چشم هام خیره شده بود. من سرم را پایین انداخته بودم. نمیدونستم که اون خانوم کی هست و چی کارست ولی حس بدی نسبت بهش نداشتم.
تاکسی رو به روی یه آپارتمان مجلل و شیک نگه داشت. خانم پارسایی پول تاکسی را حساب کرد و منم پیاده شدم. تعجب کرده بودم.
-:« ببخشید اینجا کجاست؟»
:«اینجا منزل منه. حالت خوب نیست. بیا یکم استراحت کن.»
نمیدونستم برم توی خونش یا که برم مغازه و روزم را اونجا سپری کنم. توی فکر بودم که برم یا نرم. دستم را گرفت و گفت:« بیا بالا. تو هم مثل پسر نداشتۀ خودم.»
روی دیوار خونش نقاشی حضرت مسیح بود که به صلیب آویخته شده بود. روی مبل نشستم. دلم فقط می خواست بخوابم. خانوم پارسایی لباسش را عوض کرده بود. یه شال همینطوری روی سرش انداخته بود که مثلا به اندازۀ یه نخود کف سرش را بپوشونه. از روی منظور هم نبود چون فرهنگش و اصلا دینش با فرهنگ و دین ما متفاوته .لباس راحتی پوشیده بود. من پسری نبودم که از این چیز ها خوشم بیاد یا نیاد. توی مغازۀ موبایلی که کار می کردم با اون سن کمم با صد تا زن روزانه سر وکله می زدم. یه سینی آبمیوه و کیک دستش بود. رو به روی من کیک و آبمیوه گذاشت. خودش آبمیوش را خورد و به من تعارف کرد.
 
:« اسم من سارا ست. سارا پارسایی.»
-:« من هم احسانم.»
:«میدونم. آقا احسان.. می خوام یه چیزی بهت بگم …ولی نمیدونم چجوری بهت این را بگم.»
من من می کرد. صورتش یه حالت دیگه ای برداشته بود.
-:« بفرمایید.»
:« گفتنش کمی سخته. شاید هم نتونی باورش کنی..»
:« من سه روزه تو رو زیر نظر دارم. می خواستم که باهات صحبت کنم. الان بهترین موقعیته. حرفام هم خیلی دور از واقعیته.»
توی صورت من نگاه کرد و بعد از کمی فکر و سکوت گفت:
:« من دو ماهی میشه اومدم ایران. چند هفتس که دارم دنبال دلیل می گردم که بگم پدرت صلاحیت سرپرستی تو را نداره. من باید این کار را دو سال پیش می کردم اما نمی تونستم بیام ایران. تو نسبت به محل زندگیت و اوضاعت اونقدر آگاه هستی که بدونی مادرت تو رو بی دلیل ول نمی کنه و خودکشی کنه. سال دیگه هم به سن قانونی میرسی و میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری.»
حسابی گیج بودم. اون همه چیز را میدونست اما از کجا؟ اصلا کیه و چیه؟ توی سرم پر سوال بود. فقط توی چشم های سارا خانم نگاه می کردم. چشماش هنوز همون قدر مهربون بودند.
_:« اگر هم الان دیگه نمی خوام نقش بازی کنم فقط به خاطر خودته. من و مادرت خواهر ناتنی بویم اما خیلی خوب و صمیمی. از مادر یکی بودیم. من بزرگتر از اون بودم. من نوزاد بودم که پدرم به خاطر انقلاب توی ایران به آمریکا میره. مادرم بعد از طلاق از پدرم با یه مرد دیگه ازدواج میکنه و مادر تو به دنیا میاد. مادرم همراه شوهر دومش به آمریکا میاد و اونجا چون من سه سالم بوده من را از دست پدرم میگیره . من را یواشکی به ایران میاره. من نوزده سالم بود که مادرم فوت کرد. بعد از فوتش من به آمریکا رفتم و اونجا ادامۀ تحصل دادم اما مادرت پیش پدرش موند. مادرت توی هفده سالگی عاشق پدرت که کارمند و همه کارۀ شرکت پدربزرگت بوده میشه وبا هم ازدواج میکنن. زندگی خوبی داشتن اما پدربزرگت ورشکسته میشه و بعد از اون همه تقصیر ها گردن پدرت میوفته. پدربزرگت از ناراحتی سکته می کنه و میمیره و پدر بدبخت و بیچارت یه چند سالی تو زندان می افته و توی همون زندان معتاد میشه. مادرت هم قبل مرگش ازم خواست که نذارم تو زجر بکشی. من این دو سال غافل موندم ازت.»

 
سرم گیج و منگ شده بود. هیچ چیز سر جای خودش نبود. نه دست باند پیچی شدم نه خنده های مهربون و زوری سارا خانوم که الان خالم حساب میشد. گیج بودم. دلم خواب می خواست سرم را آروم ول کردم. فضا سنگین شد و من توی رویا هام گم شده بودم. آرام خوابیدم.
 
به ساعت نگاه کردم. ساعت نه شب بود. خیلی خوابیده بودم. بلند شدم و دست و صورتم را شستم. باورم نمیشد که زندگی من اینطوری باشه. مادرم هر حرفی را به من می گفت ولی چرا این را نگفته بود؟ خانوم پارسایی یا سارا خانوم یا خاله یا هر اسمی که میدونستم را صدا زدم. توی خونه تنها بودم.روی مبل نشستم. کوله پشتیم کنار مبل گذاشته شده بود. موبایلم را برداشتم و هندزفریم را توی گوشم گذاشتم. صدای باز شدن و بعد بسته شدن در را شنیدم. سارا خانوم بود. صدای کفش های پاشنه بلندش توی مغزم پیچید. برق ها را روشن کرد و من را دید. سلام کرد و من هم جوابش را دادم. مانتویی زیبا به رنگ مشکی و آبی فیروزه ای به تن داشت که نقش و نگار های اسلیمی روش بودند. خیلی قشنگ بود. اومد و کنار من روی مبل نشست. من خودم را جمع و جورتر کردم و کمی کنارتر رفتم. این رفتاری بود که هر وقت خانومی نزدیکم می اومد انجام می دادم. هندزفری را از گوشم در آورد و موبایلم را از دستم گرفت.
 
:« چیزهایی که صبح بهت گفتم را باور می کنی؟»
-:« نــه.»
:«اصلا مادرت قبلا از این جریانات چیزی بهت گفته بود؟»
-:«نــه.»
:«چرا باور نمیکنی؟»
-:«چون نمی تونم باور کنم. چون سخته. چون همینطوری تو اتوبوس دیدمتون و الان تو خونتونم و الانم میگید خالمید. چه جوری باور کنم؟ باید مدرکی چیزی باشه؟.»
:« نترس، هست! این هم مدرک. همین الان پیش پدرت بودم. مجبورم کرد پنج میلیون چک بکشم براش تا این کاغذ را امضا و اثر انگشت بزنه. تو از امروز با من زندگی میکنی. باید بپذیری من خالتم.»
-:« چه جوری این جا زندگی کنم؟ من نه شما را می شناسم نه…»
:« نه چی؟ پذیرشش سخته اما واقعیت همینه. از امروز زندگی راحتی داری. گفتم که باید بپذیری که من خالتم.»
-:« هیشکی حتی مادرم از شما با من چیزی نگفته بود. از این ماجراها با من چیزی نگفته بود. آخه چطور باید باور کنم؟»
:«زمان بگذره درست میشه. دیگه کار هم نمیخواد بری.»
نمیدونستم چکار کنم. اعتیاد کاری کرده بود با پدرم که من را در مقابل پنج میلیون پول فروخت. کمترین مبلغ ممکن . فقط نمیدونم چطوری میخواست اون چک را پول کنه. اینقدر خماری و نعشگی بهش فشار میاره که نمیتونه از جاش تکون بخوره. به صاحب مغازۀ موبایلی که توش کار می کردم، پیام دادم: از فردا دیگه سرکار نمیام.

 
سارا خانم واقعا زن مهربونی بود. زندگی راحتی برام ساخت. از اون دبیرستان در و پیت به یه دبیرستان غیر انتفاعی رفتم. پر از پسرهایی که فقط به جیب پدرهاشون می نازند. بعضی هاشون شکل دختراند و دوست دارند که مردونگی خودشون را نشون بدند ولی بلد نیستند. مدرسه ای که با دو ریال اضافه تر معدلت بیست میشه اما من به این جور زندگی عادت نداشتم. از اون همه سختی به یک باره دل کندن برام سخت تر از تحملشون بود. از صبح تا شب توی مغازه بودم و درسم را هم همونجا میخوندم. بیکاری هم برام شده بود قوز بالای قوز. خاله هر روز توی خونش ورزش می کرد و کتاب می خوند. من با سرویس به مدرسه می رفتم و می اومدم. برام یه جورایی بیش از اندازه راحت بود. داشتم خسته میشدم. با خالم هم احساس غریبی می کردم اما اون با من کاملا راحت بود. شوخی می کرد و راحت می گشت. با خاله پای تلویزیون نشسته بودیم. به من نگاه کرد. فهمید سرحال نیستم. فرداش من را به سی و سه پل برد و توی شهر گشت زدیم. آب زاینده رود را باز کرده بودند. واقعا که جلوۀ اصفهان به زاینده رودشه. خالم زیاد لباس تنگ و سکسی ای نپوشیده بود اما من تحمل نگاه هیز مرد ها را نداشتم. خالۀ خوشگلی دارم. تازه به قول این قدیمی ها فرنگ رفته هم هست. تونسته بود غم زندگی قبلنم را از روی دوشم برداره.
خاله به خاطر مشکل نازاییش از شوهرش که توی دانشگاه با هم آشنا شده بوند جدا شده بود. حسابی عاشق داستان و رمانه و من را تشویق میکنه که داستان کوتاه بنویسم. هر چی هم که می نویسم برام نقدش میکنه.
 
روزهای آخر زمستون بود. توی لپ تاب خاله و بین فیلم هاش یه گشتی می زدم که به اسم فیلم سیصد برخوردم. می خواستم بدونم این فیلم چیه که اینقدر ازش بد میگن؟ بازش کردم. زبان اصلی بود. توی اینترنت زیرنویسش را دانلود کردم و شروع به دیدن فیلم کردم. خالم تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بود. اومد نشست کنارم و بازوم را فشار داد. دید دارم فیلم می بینم.
:«چه فیلمیه؟»
-:« سیصد2.»
:« مگه یکش را دیدی؟»
-:«نه. می بینم اگه قشنگ بود یکش را هم می بینم.»
:« هفتۀ پیش دانلودش کردم اما وقت نکردم ببینم. از اول بذار منم ببینم. میخوام ببینم چیه که اینقدر میگن سیصد»
-:«پس صبر کن خاله تا یه چیپسی چیزی بیارم.»
:« صد بار گفتم بهم بگو سارا نه خاله. این چیزا ضرر داره. از تو یخچال میوه بیار.»
دو سه دقیقه از فیلم را دیده بودم. اون هم همش اسم های اول فیلم بود. کم کم فیلم جلو رفت تا به صحنه هایی که نباید رسید. شاید برای خالم هیچی نبود اما برای من بود. تا به جایی رسید که من پا شدم به بهونۀ آب خوردن برم تا کنار خالم این صحنه ها را نببینم. با خودم کلنجار می رفتم که چی کار کنم. خاله فیلم را استوپ کرده بود تا من بیام. از یه طرف نمی خواستم روشنفکر بازی در بیارم از یه طرف هم دلم می خواست فیلم را ببینم. بالاخره وسوسه غلبه کرد. هیچی از فیلم نفهمیدم. همش مضخرفات محض بود. نمیدونم با کدوم سندی این فیلم تخمی را ساخته بودند.
سه روز مونده به عید بود. سیصد تومن پول توی یکی از کارت هام بود.(کارت هدیه درست می کردم و پول هام رو توش میریختم تا از دست پدرم در امان باشه و بتونم خرج کنم.) مدارس هم تعطیل بود. رفتم بازار و صد و هفتاد تومن از پول هام را به گوه کشیدم. یه جفت کفش و یه پیراهن و یه شلوار گرفتم. وقتی برگشتم خونه دیدم خاله اخم هاش تو هم بود.
:« چرا خودت رفتی خرید؟ چرا با من هیچی نگفتی؟»
-:« شما خواب بودید. منم لباس می خواستم.»
:« پول از کجا آوردی؟»
-:« خودم داشتم.»
:« چه قدری شد؟»
-:« هیچی.»
:« یعنی چه هیچی؟»
-:« صد هزار تومن.»
خاله رفت توی اتاقش و با دویست تومن پول برگشت.
 
:« این هم پولش. مثل اینکه تو با من زندگی می کنی ها! لازم نکرده از جیب خودت خرج کنی. باید من را بیدار می کردی. خودم هم لباس می خوام.»
مجبورم کرد تا فردا باهاش برم خرید. واقعا حس خوبیه که با یه خانوم شیک پوش و خوش لباس بری بیرون. سارا از نظر قد و هیکل و صورت خیلی کمتر از سنش میزنه؛ مثل یه زن سی ساله یا کمتره(مخصوصاً با آرایش) ولی من اصلا به سنم نمیخورم. انگار سه چهار سال بزرگتر از سنمم. من را برد به یه پاساژ چند طبقه که صبر ایوب به خرج دادم تا توش بگردیم. کنار هم که راه میرفتیم بهمون میومد که با هم دوست باشیم. خرید برای خانوما حس خوبی داره اما برای من زجر آور ترین حس دنیاست. در یه لباس زیر فروشی زنانه ایستادم تا خاله خرید هاش را بکنه. خاله با یه کیسۀ بزرگ اومد که توش انواع لباس زیر بود. از هر رنگ و نوع.
:« بی زحمت این کیسه را دستت می گیری؟»
کیسه را به من داد. سوتین ها روی کیسه تو یه پلاستیک جدا بودند. توی کیسه را که نگاه کردم، چشمم به سوتین ها خورد. رو یکیشون یه برچسب بود که روش بزرگ نوشته بود:(75). یه سری لباس دیگه هم دستم بود که وضع ناجور داشتند. مانتوهایی هم که خریده بود از نظر وزارت ارشاد بخوام بگم مورد تذکر بود. در حد خواهرم حجابتو. مانتوهاش زیاد مشکل دار نبودند اما لباس های توی خونش کمی من را اذیت می کرد. توخونه اینقدر لباسهای قشنگ می پوشید که همش حال من بدبخت را بهم میریخت.. خیلی حس قشنگیه که یه زن شیک پوش تو زندگیت باشه. اما اینکه اون زن کی باشه مهمه. من هم لباس زیر می خواستم. دیدم هر جا برم خاله هم میاد. خجالت می کشیدم که با خاله برم شورت بخرم. نمیشد هم دکش کنم. برای همین بیخالش شدم اما خاله تازه یادش اومد.
:« تو لباس زیر نمی خوای؟»
-:« نه چیزی نمیخوام.»
:« چرا می خوای. بیا بریم همین مغازه بخر.»

 
دست بردار نبود. نمیخواستم باهاش کلکل کنم، ضایع می شد که خجالت می کشم. رفتیم توی مغازه. همین طور سرسری یه چیزهایی انتخاب کردم. موقع انتخاب سارا به دیوار تکیه داده بود و چشم هاشم ریز کرده بود. به من نگاه می کرد و یه لبخند خاصی رو لبش بود. دست کردم تو جیبم که کارتم را در بیارم و حساب کنم اما سارا خانوم نذاشت. پلاستیک خریدهای من را توی دستش گرفت و از مغازه اومدیم بیرون. اصرار می کرد که یه شلوار بخرم. رفتیم تو یه مغازه دیگه و یه شلوار تنگ داد بهم گفت پرو کن. پرو کردم. تموم پایین تنم توی این شلوار با محتویاتش معلوم بود. پولش را حساب کرد. از پاساژ اومدیم بیرون و اومدیم خونه.
شبش با اینکه خیلی خسته بودم، حوصلۀ خواب نداشتم. یه رمان از توی کتابخونه خاله برداشتم تا بخونم. ترجمۀ یکی از دوستانش بود که الان ایران نیستش. دو سه فصلش را خوندم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح بلند شدم دیدم کتابم روی میزه و زیرش یه نشونس تا برگش گم نشه. هر روز که از خواب بلند می شدم بلند سلام می کردم اما اونروز سلام نکردم. یادم رفت. تو فکر کتاب بودم. سرم را انداختم پایین و در نزده وارد اتاق خاله شدم. واردکه شدم تا سرم را بالا اوردم میخ کوب شدم. خالم رو تخت دراز کشیده بود و دستش وسط پاهاش بود و هی تکون میخورد و ناله های ضعیفی می کرد. متوجه نشد که من تو اتاقشم. من سرم را پایین انداختم و تا خواستم که از در برم بیرون انگشت کوچیکۀ پام به در خورد. خاله یه جیغ زد و با دو تا دستش وسط پاهاش را نگه داشت تا من نبینم. برگشتم باهاش چشم تو چشم شدم. ناخواسته چشمم به سینه های خوش فرمش خورد. با یه دستش سینه هاش را پوشوند. من برگشتم و به سمت اتاقم دویدم. از خجالت سرم را میون دو دستم گرفتم. اونروز آخرین روز سال بود. نمیدونستم چه طوری باید بعدش به خاله نگاه کنم. با خوم میگفتم نکنه خیال کنه که دیدش میزدم اما بدتر از اینها بدنش بود که کاملاً لخت دیده بودم. تصویرش اصلا از ذهنم پاک نمیشد. توی فکر بودم که صدام کرد.
:« احسان بیا صبحانه.»
چطوری میتونست اینقدر راحت باشه؟ دو بار دیگه صدام کرد. از خجالت از جام تکون نخوردم. در اتاقم را زد و اومد تو. دم در ایستاد و گفت:
:« هر وقت می خوان وارد جایی بشن در میزنن.»
 
حرفش بدجور نیشدار بود. سرم را روی زانوهام گذاشتم و روی تختم به دیوار تکیه دادم. اومد کنارم نشست.
:« از قصد که این کار را نکردی. طوری نیست، لابد وسوسه شدی.»
-:« ببخشیــد.. حواسم نبود که در بزنم. اومدم تو دیدم…. اومدم تو و خواستم برگردم پام به در خورد..»
:« اشکالی نداره.. فراموشش کن.»
-:« ببخشید.»
:« درسته کارت اشتباه بوده ولی حالا اینقدر معذرت خواهی که نمی خواد. فکر کنم اینقدر فکرت باز باشه که بفهمی من هم یه نیازهایی دارم. اگه .. هر بار بخوای بیای و من را دید بزنی که … . »
:«حالا طوری نیست بلند شو بیا صبحانتو بخور.»
 
حرفاش را زد واز اتاقم بیرون رفت. با حرفاش حالم را بدتر کرد. موقع حرف زدن نه اخم داشت نه لبخند همیشگی. بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. به سمت دستشویی رفتم. همش تو فکر موقعی بودم که دستش لای پاهاش بود و هی تکون می خورد و صدای نفس کشیدنش و آه و ناله های ضعیفش با هم قاطی شده بودند. شهوت تموم تنم را گرفته بود. با هزار مصیبت به دستشویی رسیدم چون شق کرده بودم و میترسیدم که خاله ببینه. تا توی دستشویی رسیدم نتونستم جلوی خودم را بگیرم. نمی خواستم جلق بزنم اما شروع کردم به خودم ور برم. وای که چه لذتی داشت. یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم به یاد چه کسی این کار را انجام میدم. درست نبود که به یاد کسی که من را از اون همه بدبختی نجات داده و باهام مهربون بوده، لذت ببرم. این از مرام و معرفت هایی بود که توی کوچه و بازار یاد گرفته بودم. به سختی جلوی خودم را گرفتم ولی باید صبر میکردم که کیرم بخوابه. رفتم جلوی آینه دستشوی و به خودم نگاه کردم. چشمام برق میزد. آبی به دست و صورتم زدم تا بلکه شهوتم که داغم کرده بود کم بشه ولی هیچ اثری نداشت. خیلی توی دستشویی صبر کردم. دیدم خاله داره صدام میکنه.
:« احسان… چرا نمیای؟»

 
بلأخره صبره جواب داد و رفتم سر میز صبحانه. دیدم خاله بد جور نگام میکنه. چشم هاش برق میزد. هم خودارضایی اون ناتموم مونده بود و هم خود ارضایی من. موقع خورن صبحونه دو سه بار نا خودآگاه چشمم به خط سینه هاش افتاد که کاملا جلب توجه میکرد. توی خونه کاملا لباس های تنگ و سکسی میپوشه. دلم می خواست بدوم عادتشه یا که دلیل دیگه ای داره؟ دفعۀ سوم توی فکر بودم که به سینه هاش کاملاً زل زدم. اینقدر زل زدم که یه سرفۀ ریز کرد و با صدای بلند گلوش را صاف کرد تا من متوجه بشم. وقتی که از سر میز بلند شد تا لیوان شیرش و ظرف کثیفش را کنار سینک بذاره همۀ نگاهم به باسنش بود. توی نظرم خوش فرم ترین باسن دنیا اومد. اومد کنار میز ایستاد و به من زل زد. کیر شق شدم کاملا توی چشم بود. دو سه بار بهش نگاه کرد. معلوم بود که اونم حالش مثل من دست خودش نبود. وقتی صبحونم را خوردم میترسیدم بلند بشم چون کاملا خجالت میکشیدم. به خاله نگاه کردم. نگاهش روی کیرم بازی میکرد.
-:« دستت درد نکنه خاله. »
:« چرا تو بهم میگی خاله؟ نمیشه بگی سارا؟ یکم صمیمی باش.»
-:« چشم.»
:« توی این خونه که غیر از من و تو کسی نیست. اگه قرار باشه رسمی رفتار کنی حوصلمون میره.»
-:« خب چطوری رفتار کنم؟به جای خاله بگم سارا خوبه؟»
:« نمیدونم چرا بعضی موقع ها شوت میشی! خودت را میزنی به کوچه علی چپ؟»
-:« یعنی چی؟ چطوری رفتار کنم؟»
:« من تو رو به عنوان پسرم میدونم ولی تو با من راحت نیستی. دوست و آشنا هم ندارم. همینجوری آدم تو این کشور دلش میگیره چه برسه که حس کنه تنهاست.»
-:« طوری شده؟ اگه من کاری کردم ببخشید.»
:« وااای.. منظورم اینه که با من صمیمی باش.. من مثل مادرت.. تو هم جای پسر نداشتم. زندگی اونطرف را ول کردم به شوق تو اومدم. میدونم که نمیتونم جای مادرت را بگیرم اما من مثل مادرت بدون.»
-:« خب من که با شما مثل مادرم رفتار میکنم. شما واقعا مثل مادرم می مونین.»
:« همین شما گفتنت رسمیه. تو با مادرت هم میگفتی شما؟»
وقتی که این حرف را زد انگار غم نبودن مادرم روی شونه هام سنگینی کرد. نمی خواستم که بفهمه ولی فهمید چون سرم را پایین انداختم و نتونستم که جوابش را بدم.
:« ناراحت شدی؟ معذرت میخوام.»
-:« نه طوری نشده.. فقط یاد مادرم افتادم.»
 
یکی از صندلی ها را کنارم گذاشت و اومد کنارم، نزدیک ترین حد ممکن نشست. بوی عطری که همون روز توی اتوبوس زده بود توی دماغم پیچید؛ جوری که کمی اذیتم میکرد. این یکی از عطرها و بوهای مورد علاقۀ مادرم بود. با این عطر بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم. توی چشمهاش نگاه کردم. چشمهای میشی قشنگی که گیرایی فوق العاده ای دارند. اگر من ازش فاصله میگرفتم فقط به خاطر این بود که کار احمقانه ای نکنم. یه زن شیک پوش که بوی عطرش توی خونه می پیچه هر مردی رو به خودش جذب میکنه. میترسیدم که نسبت بهش نگاه بدی داشته باشم چون این را به دور از مرامم میدونستم.
:« نگاه کن. یه ذره به خودت برس. ریشات را همیشه بزن، لباس های قشنگ بپوش. موهات را مدلهای قشنگ بزن. خب یه ذره به خودت اهمیت بده. فردا عیده.»
-:« همین امروز میرم آرایشگاه.»
:« آفرین..»
زیاد به مدل مو و این چیزها اهمیت نمیدادم چون کسی را نداشتم که بخوام براش قشنگ کنم. هر جا رفتم نوبت نداشتند. یه تاکسی گرفتم و اول رفتم یه هدیه برای خاله گرفتم بعد رفتم آرایشگاه یکی از آشناها و بهش گفتم که یه مدل دختر کش بزنه. اونم دریغ نکرد. وقتی که برگشتم خونه دیدم چشمهای خاله داره از حدقه درمیاد.
 
-:« خوبه؟ میپسندی خاله؟»
:« به من نگو خاله.»
-:« خب خوبه سارا خانوم؟»
:« نگو سارا خانوم. بگو سارا . »
-:« خب سارا پسندیدی ؟»
:« بله خیلی قشنگه..»
هدیۀ خاله را از جیبم در آوردم و قایمش کرد. بعد رفتم یه دوش گرفتم و اومدم. یه عطری هم به خودم زدم. یه لباس خوشگل هم پوشیدم. شب سال تحویل میشد. خوشگل و خوشتیپ رفتم جلوی خاله.
-:« اینقدر خوبه یا شیک تر بپوشم خاله.؟ عه دوباره گفتم خاله.!»
:« بگو سارا. بگو یاد بگیری.»
-:« سارا.»
:« آفرین. لباست قشنگه. زیاد هم نمیخواد تند بری و شیک بپوشی. اذیتت میکنه.»
این حرف را زد و یه لبخند کوچیک زد.
رفتم کنارش نشستم. با یه نگاه کل هیکلم را برانداز کرد.
:« تو که انقدر قشنگی دوست دختر دارشتی؟»
-:« نه بابا دوست دختر می خواست چی کار؟ با اون وضع زندگی قبلنم؟ من فقط تو این فکر بودم که چطوری پول هام را از دست پدرم قایم کنم.. تازه دوست دختر خرج داره. عاشق چشم و ابروی من که نیستن.»
:« نمیدونم فکر شماها خرابه یا اوضاع ایران؟ واقعا برای جیبت با تو دوست میشن؟»
-:« بله. یه قانون اینجا هست به نام تا پول داری رفیقتم. خیلی کم شاید ده نفر تو صد نفر اینجوری نباشند. شما خودت اینهمه اونطرف بودی، اونجا هم اینجوری نبود؟»
:« اونجا هم اینطوری دارند اما خیلی کمتر از اینجاند. ایران از اونموقع که من بودم تا حالا خیلی فرق کرده. ولی تو خودت که کار می کردی؟ واقعا نداشتی؟»
-:« نخوام دروغ بگم داشتم. پارسال بود. دو ماهی باهاش بودم. دختره با یه گردان دیگه هم رفیق بود. ولش کردم.»
:« الان چی؟»
-:« الان پسر خوبی شدم. از این کارها دیگه نمیکنم.»
نزدیک سال تحویل بود. یک ساعت دیگه سال تحویل میشد. کنترل را برداشتم و زدم یکی از کانالهای صدا و سیما. بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
:«‌ کجا میری؟»
-:« الان میام.»
کادوی سارا که قایم کرده بودم را آوردم. پشتم قایمش کردم و بلند گفتم:
-:« سارا چشمات را ببند.»
:« برای چی؟»
-:« تو ببند.»
:« خب بستم.»
رفتم کادوش را بغلش گذاشتم. بعد از پشت مبل چشماش را گرفتم.
:« چی کار میکنی؟»
-:« یه چیز پهلوته. برش دار.»
:«خب…»
-:« چیه؟»
:« یه چیز مربعیه. کادویه؟»
-:« اره. بازش کن بگو چیه.»
:« باشه… پوشاله نه یه چیز… یه شیشست…ادکلنه؟»
-:« تو همین مایه هاست. تقدیم به سارا خانم هم خاله و هم مادر گلم.»

 
دستم را از روی چشماش برداشتم. در شیشه را برداشت و بوش کرد. همون عطری بود که همیشه میزد.
:« ممنون خیلی غافلگیرم کردی ولی من چیزی برات نخریدم. نمیدونستم. چی کار کنم؟»
-:« مگه باید چیزی میگرفتی؟ من همینطوری به خاطر اونهمه محبت و یه جور معذرت خواهی از کار صبحم و هم به مناسبت عید این را گرفتم..»
:« ماجرای صبح که معذرت خواهی نمیخواد. تقصیر من بود. .. اصلا ولش کن اون رو. بیا بغلم بشین.»
دستم را گرفت و نشوند بغل خودش.. خودش را بهم چسبوند. نمیدونستم چی بگم.
:« یه سؤال ازت بپرسم؟ فقط راستش را بگو.»
-:« بپرس. هر چی باشه راستش را میگم.»
:« چقدر دوست داری باهات صمیمی باشم؟»
-:« عهه.. عه.. هرچقدر که دوست داری. همینطوری..»
:« تو من را چقدر دوست داری؟ اصن چطوری دوست داری؟»
-:« چجوری؟ عه .. خیلی»
:« ولی من تو رو بیشتر از این ها دوست دارم. خیلی بیشتر از یه مادر که بچش را دوست داره.»
 
از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش. دوباره حال من را بد کرد و توی خماریم گذاشت. نمیدونستم منظورش از کارها چیه؟ خیلی توی اتاق موندنش طول کشید. لابد میخواست برام یه کادویی چیزی بسازه. پایین تلویزیون نوشته بود 40 دقیقه تا لحظۀ تحویل سال. شد 39 دقیقه. صبر کردم. شد 37 دقیقه. 35 دقیقه. 34 دقیقه. 33 دقیقه که شد دیدم بلند صدام کرد.
:« احسااان. چشمات را ببند. یه سوپرایز فوق العاده برات دارم. فقط باید جنبشو داشته باشی.»
چشمام را بستم. دیدم اومد از پشت سر چشمام را گرفت و پیشونیم را بوس کرد. کنارم نشست و خودش را بهم چسبوند. بدنم داغ شده بود. بازم چشمام را گرفت. توی گوشم یه فوت آروم کرد و گفت:
-:« اینم یه سوپرایز فوق العاده فقط جنبشو داشته باش.»
 
دستهاش را از روی چشمهام برداشت. منم چشمام را باز کردم دیدم کنارم یه حوری بهشتی با یه لباس سکسی که خط سینش هوش را از آدم می گیره، نشسته. بلند شد و روبه روم ایستاد. یه چرخی زد. باسنش تمام توجهم را جلب کرد. لباسش از روی سینش شروع شده بود( سوتین نبسته بود و تنگی لباس کاملا فرمش را حفظ کرده بود) و یکدست تا زیر باسنش اومده بود. بعد بهم زل زد و ی چشمک بهم زد. دوباره ایندفعه کنارم نشست و من را بیشتر توی بغلش گرفت.
-:« آخه سارا تو خالمی. لطفاً… نمی تونم این کار را بکنم. »
به حرف من اهمیت نداد. چونم را گرفت و صورتم را به طرف صورت خودش کرد.
:« نگو که نمیخوای که اتفاقاً بیشتر از من نیاز داری. ده روز پیش یه نوشته روی میزت دیدم، خوندم. نوشته بودی من سارا را دوست دارم ولی اون خالمه. درست هم نیست که بخوام بهش نگاه های بد بکنم. اون این همه محبت بهم کرده. خب تقصیر خودشه که جلوی من لباسهای ناجور میپوشه… . یه روز هم توی کامپیوترت فضولی کردم دیدم همش فیلم های پورن زنهای هم سن من اند. یه وقت خیال نکن که من آدم خرابیم یا اینها. اگه بخوام تو این شهر مرد زیاده. اما نمیدونم چرا تو رو دوست دارم. »

 
لبهاش را گذاشت روی لبهام. با این کارش انگار دنیا را به من دادند. برگشتم طرفش و سارا را محکم توی بغلم گرفتم. در گوشش گفتم:
-:« بهترین اتفاق زندگیم اتفاق توی اتوبوس بود. بهترین سال زندگیم هم همین امساله که داره با تو شروع میشه. »
حرفم تموم نشده بود که تلویزون شروع سال جدید را اعلام کرد. سارا سرش را عقب برد و توی چشمام زل زد. دستش را روی کیرم گذاشت و از روی شلوار اونرو می مالید. بلند شدم و سارا را روی مبل نشوندم. لباسش را دادم پایین و سینه های خوشگلش افتادند بیرون. توی چشمهاش شهوت موج میزد. افتادم به جون ممه هاش. یه ذره ازش لب می گرفتم و یه ذره هم سینه هاش را میخوردم. تا رفتم لای پاهاش دیدم شورت نپوشیده. لباسش را یکم دادم بالا و تا دستم را روی کسش گذاشتم آهش بلند شد. یکم لیسش زدم تا حسابی لیز بشه. دو تا انگشت وسطیم را داخلش کردم و کف دستم را هم به بالای کوسش گذاشتم و دستم را تند تند تکون می دادم و سارا هم تند تند نفس می کشید. نمیدونم چقدر براش این کار را کردم که یه جیغ کوچیک زد و بدنش لرزید و آبش که خیلی لیز و لزج بود از کوسش به بیرون پاشید. بلند شد و شلوار من را کشید پایین و کیرم به چونش خورد. داشتم از شق درد میمردم. تا دست گذاشت به کیرم دیگه حال خودم را نفهمیدم. بهترین موقع جایی بود که اون را توی دهنش گذاشت. آروم و بدون عجله برام ساک میزد. بیشتر باهاش بازی میکرد. بعد دو دقیقه خودم را عقب کشیدم و دوباره شروع کردم به بازی کردن با کوسش. نفسش که تند شد، پاهاش را باز کرد و کیرم را آروم آروم توش جا کردم و شروع کردم به تلمبه زدن. همزمان با نوک سینه هاش بازی میکردم که دیدم سفت شدن و بدنش لرزید و دوباره ارضا شد. کیرم را بیرون کشیدم. یه ذره صبر کردم تا سرحال بشه. اومد سمت کیرم و شروع کرد به ساک زدن. روی مبل نشستم. سارا هم تند تند کیرم را میون ممه هاش حرکت میداد. دیگه جون توی بدنم نموند و آبم با فشار پاشید روی سینش. بلند شد و لبام را بوس کرد و من را لخت برد روی تختش تا کنارش بخوابم.
 
 
نوشته: اسی اتوبان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *