این داستان تقدیم به شما
با صداى فرياد مادرم از خواب پريدم، داشت با عصبانيت داد ميزد:
-بچه مگه مدرسه ندارى تو؟! ساعت ٩ شد!
با استرس از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، واقعاً ساعت نزديکـ نه بود. سريع لباسامو پوشيدم و بدون صبحانه از در زدم بيرون. باز هم مدرسم دير شده بود، نميدونستم که ايندفعه چه بهونه اى براى مدير مدرسه بيارم. دعا ميکردم که فقط زنگ تفريح به مدرسه برسم تا لاى بچه ها سر کلاس برم. بعد از کلى پياده روى بالاخره رسيدم به مدرسه.
“اَه گندت بزنن! صداى هيچ خرى از حياط نمياد!”
آروم در مدرسه رو باز کردم و سرمو کردم تو، هيچکس توى حياط نبود. از کنار ديوار سرمو گرفتم پايين و سعى کردم بدونه اينکه ببيننم از زير پنجره دفتر رد بشم که مديرمون آروم چند بار به شيشه زد. آهى کشيدم و به سمت در دفتر رفتم.
-به به! کجا با اين عجله خانوم؟
+خانوم به خدا تاکسى پنچر کرد بين راه!
-واسه يه پنچرى دو ساعت دير اومدى مدرسه؟
+نه…معذرت ميخوام!
يکم سر تا پامو نگاه کرد، سرمو پايين انداختم.
-چند بار محمدى؟ چند بار چشم پوشى کنم از بى نظميت؟ اين مدرسه اومدنته، اون نمره هاى درخشانته، اينم که سر و وضعته! ناخن بلند، ابروى برداشته، مدل مو اَجَق وَجَق! چيکار کنم من تورو؟
+خانوم به خدا درست ميکنم!
-حيف اون مادر که دخترش توئى! دو نمره از انظباتت کم ميکنم تا آدم بشى، البته که تاثيرى نداره! برو سر کلاست ببينم!
با ناراحتى سريع رفتم سمت کلاسم، در زدم. معلم درو باز کرد و يکم نگاهم کرد.
-از دفتر نامه بيار!
+خانوم به خدا همين الان از دفتر اومدم!
از جلوى در کنار رفت، چشمم رو تو کلاس انداختم.
قربوش برم که هميشه واسم جا نگه ميداشت، با اون عينکـ ته استکانيش بهم زل زده بود. هميشه کل غمام با ديدن قيافه قشنگش از يادم ميرفت. رفتم کنارش نشستم، با لبخند داشت نگاهم ميکرد.
-تو نميخواى آدم بشى؟
+نه! مگه شيطان ميتونه آدم بشه؟
-ايش! بيا واست جزوه نوشتم، تو که نميخونيشون ولى بگير که داشته باشى حداقل!
+قربون عشقم بشم که اينقدر به فکر منه!
-هيش! زشته!
+آره انگار کسى نميدونه تو عشق منى!
يدفعه معلم داد زد:
-ساکت! يکـ بار ديگه وسط درس صدات در بياد ميندازمت بيرون!
+چشم خانوم ببخشيد…
ساکت شدم، ولى از زير ميز دستشو گرفتم تو دستم. اون دستاى نرم و کوچيکش که هميشه مثل تنور داغ بود. مثل هميشه يکم خجالت کشيد و لپاش گل انداخت، دور و برش رو نگاه کرد که مطمئن بشه کسى حواسش نيست. کل زنگ بهش زل زده بودم، دليل اصلى اينکه هيچى از درس نميفهميدم همين چشماى درشت و سياهش بود. نميتونستم يکـ لحظه ام ازش چشم بردارم. مگه ميشد همچين موجود گوگولى و با مزه اى کنارم باشه و من به حرف هاى خسته کننده معلم گوش کنم؟ مگه ميشد که نگاهش نکنم؟ اون لباى قرمز و گوشتيش، اون دماغ کوچيکـ سر بالاش، صورت گرد و خوشگلش زندگى من بود.
بالاخره زنگ خورد و کلاس تموم شد. بهم نگاه کرد و لبخند بانمکى زد:
-موهاتو چرا کوتاه کردى ديوونه؟
+بد شده مگه؟
-نه! خيلى ام ناز و عسل شدى، ولى ميدونى که من بلند دوست دارم!
+بلند ميشه نگران نباش. از مامانت اجازه گرفتى؟
-آره…ولى گفت نميشه! ميدونى که چقدر گير ميده.
+اَه! بابا بيخيال ديگه، بهش بگو مادر من بزرگ شدم، خانوم شدم، چرا نميشه يه شب با دوستام خوش بگذرونم؟
-نميشه ديگه ترانه، ميدونى که چجوريه. ميخواد دخترش چشم و گوش بسته باشه.
+چقدرم هستى واقعاً!
-چمه مگه؟!
+چيزيت نيست فدات شم، فقط يکم منحرفى همين.
-من منحرفم؟! کى به کى ميگه!
+اخم نکن حالا آهوى من، حداقل بيا فردا خونمون.
-ببينم چى ميشه حالا.
+چس نکن ديگه خودتو، ميدونى روانى ميشم اينجورى ميکنى!
خنديد و محکم لپمو کشيد.
-باشه، ولى بايد از اون پيتزا خوشمزه ها واسم درست کنى. گفته باشم!
+هرچى تو بخواى درست ميکنم شيکمو.
از جامون بلند شديم و به سمت حياط رفتيم.
…
فرداش زود از خواب بيدار شدم، مثل هميشه تنها بودم. رفتم حموم و خودمو حسابى بَزَکـ کردم و شروع کردم به درست کردن پيتزايى که آهو عاشقش بود، فکر ميکنم اصلاً به خاطر همون پيتزا بود که منو تحمل ميکرد. از اولين روزى که ديدمش بهش حس پيدا کردم، مثل ماه بود. اون موقع ها که تازه اومده بود مدرسمون، هميشه تنها گوشه مدرسه مينشست و خوراکى ميخورد. درسش از همه بهتر بود، براى همين همه بهش حسادت ميکردند و ازش بدشون ميومد. اولين بارى که فهميدم اون هم مثل منه، دلم پر کشيد و يکـ دل نه صد دل عاشقش شدم. حاضر بودم براش زندگيم رو بدم، براى چشماى سياهش ميمردم. همينکه پيتزا رو توى فِر گذاشتم، پيام داد که در رو باز کنم. با ديدن پيامش ذوق مرگ شدم، سريع در حياط رو زدم. خودمو تو آينه نگاه کردم و لباسم رو مرتب کردم. در زد، با خوشحالى و لبخند در رو باز کردم، ولى با ديدنش قلبم ريخت. مثل جسد سفيد شده بود و پاى چشماش سياه بود. گونه هاش پر از اشکـ و لباش ميلرزيد. بدون هيچ حرفى محکم بغلم کرد و آروم شروع کرد هق هق کردن.
-آهو؟! چى شده فدات شم؟!
+هيش! فقط نازم کن!
آروم دستم رو کردم لاى موهاى نرم و خرماييش و نوازشش کردم، ميخواستم بميرم ولى اين حال رو ازش نبينم. بعد از چند دقيقه بالاخره ازم جدا شد و به سمت دستشويى رفت. با نگرانى بهش زل زده بودم، ميخواستم دليل حال بدش رو سريعتر بفهمم. از دستشويى که اومد رفتم سمتش و دستش رو گرفتم.
-چى شده؟ بگو ببينم؟
+ترانه…مياى باهم فرار کنيم؟!
دهنم خشکـ شد، لحنش خيلى جدى بود.
-يعنى چى؟
+يعنى مياى باهم بريم يجا که کسى ديگه پيدامون نکنه؟!
-آهوى من، چشم قشنگ من، ميشه بگى چى شده؟
دوباره بغضش ترکيد و بغلم کرد.
-امشب عموم اينا از شهرستان دارن ميان خاستگاريم! بابام ميگه بايد زن پسر عموت بشى!
سرم گيج رفت، دلم ميخواست بالا بيارم. انگار يکـ نفر با آخرين قدرت سرم رو به ديوار کوبيده بود. پاهام شل شد، روى صندلى افتادم.
-يعنى…يعنى تمومه؟!
+آره،مگر اينکه فرار کنيم!
-آهو کسشعر نگو! نبايد قبول کنى!
+مگه ميشه؟! بابام ميکشتم!
-يعنى ميخواى زنش بشى؟! مگه ميتونى با يه مرد زندگى کنى تو؟!
+نه ولى مجبورم! اگر بگم نه دليل ميخوان، چى بگم؟! بگم همجنسگرام؟!
-آهو تورو خدا يکارى کن! ميدونى که من بدون تو ميميرم، نميتونم!
گريه ام گرفت، احساس بدبختى کل وجودم رو گرفته بود. داشتم خفه ميشدم از فشارى که روم بود. آرزو ميکردم کاش پسر بودم و خودم ميرفتم خاستگارى قبل از پسر عموى عوضيش. داشتم از ته دل زار ميزدم، #آهو هم داشت گريه ميکرد.
-ترانه…بايد خداحافظى کنيم!
+خفه شو خب؟! خفه شو فقط!
-بعد عروسى مجبورم ميکنه ترکـ تحصيل کنم و باهاش برم شهرمون، ديگه نميتونيم همو بببينيم!
+گه ميخوره! توام گه ميخورى باهاش برى! همه گه ميخورن! من چه گناهى کردم؟! تو چه گناهى کردى؟!
-گناهمون اينه که مثل بقيه نيستيم…ترانه بيا خداحافظى کنيم!
+نميخوام، من خداحافظى نميکنم!
-چه خداحافظى کنيم يا نکنيم من ميرم! پس قلب منو بيشتر از اينى که هست نشکون!
+چجورى ازت خدافظى کنم؟! مگه ميتونم به اين راحتى ازت بِكَنم؟!
-ميشه…بايد بشه! چاره اى نداريم خب؟
+آهو توروخدا يکارى کن ازدواج نکنى…
وقتى داشت اشکـ ميريخت، دستم رو گرفت بلندم کرد. کمرم رو گرفت و توى چشم هام نگاه کرد.
-هيش…الان فقط يجورى منو ببوس که انگار اولين بارمونه!
با دل خون شده و قلب شکسته به چشم هاش که داشت التماس ميکرد زل زدم، نميدونستم بايد چکار بکنم. آروم لب هاش رو روى لبام گذاشت، با اشکـ شروع کرد به مکيدن لب هام. سفت توى بغلم گرفتمش، ميخواستم با بوسه اى که روى لباش گذاشتم روحش رو بکشم تو وجود خودم تا هيچوقت ترکم نکنه. خيسى گونه هاش روى پوستم نشست، داغى لب هاش قلبم رو بيشتر از قبل به آتش ميکشيد. دستم رو روى بدنش کشيدم، آروم لباسش رو در آوردم. اون هم لباس هاى من رو درآورد، به چشم هاى خيس و سياهش نگاه کردم. باورم نميشد اين آخرين بارى بود که قرار بود تن لختش رو تو بغلم بگيرم. دستش رو روى سينه هام گذاشت و شروع به ماليدن کرد، بر خلاف بدن کوچکش، دست هاى قوى داشت. وقتى سينه هام رو ميماليد دستم رو لاى پاهاش بردم، شرتش تَر شده بود. دوباره لب توى لب شديم و باهم به سمت اتاق خواب رفتيم، روى تخت توى بغل هم دراز کشيديم و بدن هم رو لمس ميکرديم. بدن داغ و لختش رو توى بغلم گرفته بودم و با تمام وجودم گردن و لب هاش و سينه هاش رو ميبوسيدم و ميمکيدم. بوى گل ياس بدنش داشت ديوانم ميکرد. لب هاش رو جدا کرد و روى سينه هام رفت، نوکـ سينه هام رو ميمکيد و ليس ميزد. از سينه هام پايين تر رفت و شرتم رو از پاهام درآورد. نميتونستم لذتى که هميشه بهم ميداد رو حس کنم، اشکـ هاش روى پوست بدنم ماليده ميشد و بهم يادآورى ميکرد که آخرين باره. زبونش رو لاى کسم گذاشت و شروع به ليسيدن کرد. هميشه قدرت زبونش رو دوست داشتم، فقط با زبونش ميتونست ارضام کنه. بعد از چند دقيقه نوبت من شد، خوابوندمش و لبم رو روى لب هاش گذاشتم. چشم هاش خمار شده بود و لپ هاش گل انداخته بود. به سمت کسش رفتم و شروع کردم به بالا و پايين کردن زبونم لاى کس داغ و خيسش. بوى کسش با تمام وجودم ميکشيدم تو، ميدونستم که دلم براى بوى خوبش تنگ ميشه. اينقدر ليسيدم و چوچولش رو مکيدم که داشت جيغ ميکشيد. بالاخره ارضا شد و بدنش شل شد. کنارش دراز کشيدم. به چشم هام زل زده بود، ميخواستم همون لحظه توى چشم هاى سياهش غرق بشم تا هيچوقت ازش خداحافظى نکنم.
-سيگار دارى؟
+تو سيگار نميکشى.
-ميخوام باهم يه نخ سيگار بکشيم قبل رفتن.
بلند شد و پتو رو دور خودش پيچيد، به سمت پنجره اتاقم رفت. به سمتش رفتم، از پشت بغلش کردم و سيگار رو بين لب هاش گذاشتم و فندکـ زدم. به صداى نفس هاش موقع کشيدن گوش ميدادم، دلم ميخواست جاى دود سيگار توى ريه هاش بودم. بعد از اينکه سيگارش تموم شد دوباره خودش رو توى بغلم انداخت و کمى گريه کرد. قلبم تکه تکه شده بود، ولى کارى جز اشکـ ريختن ازم بر نميومد. بالاخره وقت رفتنش شد، جلوى در محکم تر از هميشه بغلش کردم، بدون هيچ حرفى رفت. وقتى در رو بستم دوباره بغضم ترکيد و زار زار به حال خودم گريه کردم، اينکه چقدر بدبخت و بيچاره بودم. به زمين و زمان لعنت فرستادم که چرا تنها دلخوشيم رو ازم گرفت.
.
آهو رو واقعاً ديگه نديدم، با پسر عموش عقد کرد و رفت شهرشون. من موندم و زخم بدون مرحم تو قلبم، نميتونستم دوريش رو تحمل کنم. هرکارى کردم چشم هاى سياهش از يادم نرفت. تصميمم رو گرفتم، تصميم گرفتم تمومش کنم تا شايد يجاى بهتر بهش برسم. يکـ روز که مثل هميشه تنها بودم، نامه اى نوشتم و تيغ رو روى دستم گذاشتم. وقتى کشيدمش اونجورى که همه بهم گفته بودن پشيمون نشدم. به اميد اينکه آهو توى اون دنيا مال من باشه، به خالى شدن رگهام از خون زل زدم تا وقتى که چشم هام سياه شد و براى هميشه بسته شد.
…
برگرفته از نامه خودکشى ترانه، که غم ابديش توى قلبم مونده و هيچوقت قرار نيست خارج بشه. هزاران نفر سالانه از سرخوردگى تو #عشق هاى #همجنسگرايى زير خاکـ ميرن و به زندگيشون پايان ميدن. با خواهر ها و برادر هاى همجنسگراتون #مهربان باشيد، بزاريد به جايى برسيم که اونا هم آزادانه با عشقشون #زندگى کنند.
ترانه، هميشه به يادت هستم…
نوشته: دخترک
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید