داستان سکسی تقدیم به شما
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
زمان حال:
وارد شدن ما به حیات خونه بابا بزرگم همزمان شد با اومدن خانواده داماد که خانواده عموم هم اومدن استقبال…عموم اول با بابام احوالپرسی کرد با من دست داد و با خنده گفت به به بالاخره شازده پسر داداش ما هم تشریف آوردن بعد هم همگی رفتیم استقبال خانواده داماد که داشتن میومدن داخل…اول پدر و مادر داماد بعدم دو تا خواهراش و بعد هم اقا داماد بودن که گل و شیرینی دستش بود،قدش نسبتا بلند بود ولی چند سانت از من کوتاهتر با موهای نسبتا بلند و یه هیکل ورزشکاری و تو پر…عموم تعارفشون کرد و بعد از احوال پرسی به اقا داماد گفت که بفرما داخل امیر جان.احوالپرسی من
با خانواده عموم هم فقط در حد سلام بود و واسه چند لحظه چشم تو چشم شدن با نسترن…خانومها توی یه اتاق بودن و اقایون تو یه اتاق…بعد از پذیرایی و حرف زدن و تعیین مهریه قرار جشن عقد رو گذاشتن حدود دو هفته دیگه که یه روز عید حساب میشد.ته دلم داشتم خیلی حسودی میکردم حالم زیاد خوب نبود.نتونستم واسه شام بمونم و ابجیم رو صدا کردم گفتم من یه کاری واسم پیش اومده سوییچ رو گذاشتم پیش بابا احتمالا دیر میام خونه و پرسید چه کاری؟؟منم جواب ندادم و زدم بیرون…زنگ زدم به دوستم محسن گفتم داداش زیاد حالم خوب نیست میشه بیام پیشت چندتا پیک مشروب بزنیم با هم؟؟گفت باشه من نرگس(همسرش)رو میفرستم طبقه بالا خونه باباش هماهنگ میکنم بیا…رفتم خونه محسن و نشستم اونم شیشه مشروب و پیک ها رو اورد گفت داداش چته حالت انگاری خوب نیست؟؟گفتم حوصله ندارم الان واست بگم اونم دیگه چیزی نگفت.پیک اول رو رفتم بالا و ولو شدم رو مبل بعدی رو که خوردم دیدم اره تازه مشروبه داره میگیرتم…تو افکارم همش چهره نسترن جلو چشام بود چهره اش از یه دختره نوجوون حالا دیگه کاملا به یه چهره زنونه تبدیل شده بود با اون ارایشی که رو صورتش نشسته بود اصلا از جلو چشام نمیرفت…گوشیم زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ناشناسه جواب ندادم،چند دقیقه بعد پیام اومد رو گوشیم…دیدم
همون شماره اس نوشته بود ارزشم واسه تو اینقدر بود که حتی امشبم پیچوندی؟؟؟فهمیدم نسترنه یکم دست و پاهام شل شد.تو دلم گفتم بامرام حتی امشبم منو یادته؟؟جواب پیامش رو ندادم یه دونه دیگه فرستاد…مردونگیت رو هم دیدیم،منم به خاطر اینکه ادامه دار نباشه گوشیم رو خاموش کردم و چشمام رو بستم،به چهار سال پیش فکر میکردم که چطوری دلشو شکستم،یعنی من کاره درستی کردم که عشقشو نادیده گرفتم؟؟من عاشقشم؟؟این سوال چهار ساله که هنوز تو سرمه.چهار سال پیش ازش خواستم منو فراموش کنه بهش گفتم من دوست داشتنم یه جور دیگه ست.پس چرا امشب اینقدر دارم حسودی میکنم؟؟پس چرا چشمام رو که میبندم فقط نسترن جلو چشامه؟؟پس چرا ارزوم شده یه بار دیگه لبای داغه نسترن رو روی لبام احساس کنم؟؟؟چرا چرا چرا؟؟اینقدر از این چراها توی ذهنم بود که داشتم دیوونه میشدم…چشمام رو که باز کردم ساعت از نیمه شب گذشته بود…محسن رو صدا زدم که منو برسونه خونه رو تختم ولو شدم و صبح هم به زور رفتم سر کار.نزدیکای ساعت 7 یا 8 بود که اومدم خونه گفتم مامان شام منو بیار که خیلی گشنمه…اونم گفت قربونت برم امشب مهمون داریم برو حاضر شو بعد که اومدن با هم شام میخوریم.پرسیدم مهمون؟کی؟که مامانم جواب داد امشب عموت با خانواده واسه شام میان.گفتم باشه پس من لباس عوض میکنم باید برم بیرون کار دارم.مامانم هم عصبانی شد گفت من حوصله جواب بابات رو بدم ندارم خود دانی!!مشغول جر و بحث بودیم که زنگ در رو زدن و مامانم گفت برو ببین کیه وقتی ایفون رو برداشتم عموم بود که گفت عزیزم در و باز کن.ای خدا اخرشم گیر افتادم.لباس عوض کردم وقتی اومدم همه نشسته بودن.منم احوالپرسی کردم نشستم تا بعد شام سرم پایین بود و با گوشیم ور میرفتم انگار که اصلا من اونجا نبودم.تا اینکه عموم پرسید محمد جان کار و باره مغازه چطوره؟؟منم فقط گفتم خدا رو شکر و جمله م رو تموم کردم…از اول نگاهه سنگین نسترن رو روی خودم احساس میکردم سرم رو اوردم بالا که نگاش کنم شاید
روشو برگردونه که دیدم نه انگار منتظر بود.وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد منم واقعا ته دلم خالی شد…کم اورده بودم سرم رو پایین انداختم بقیه هم که مشغول صحبت کردن بودن داشتن بحث میکردن که نسترن و دختر عمو کوچیکم که اسمش نفسه و چهار سالی از نسترن کوچیکتره خیلی دلشون میخواد که برن یه دل سیر شهر رو بگردن اخه دلشون تنگ شده…من تو افکار خودم بودم که ابجی مژده گفت داداش بیا ما هم بریم تو رو خدا خیلی خوش میگذره…گفتم عزیزم من سرم شلوغه فکر نکنم بتونم بیام تو برو،ولی ابجیم بیشتر اصرار کرد تا اینکه نسترن گفت اگه بیای خوب میشه کسی نیست که مارو بگردونه امیر هم که هفته دیگه میاد…از همه طرف محاصره شدم چاره ای نداشتم به ناچار قبول کردم…واسه فردا عصر هماهنگ کردیم که با هم بریم…اونروز من باهاشون رفتم و فقط میگفتم چشم.هرجا خواستن بردمشون بدون اینکه چیزی بگم.شام رو رفتیم رستوران خواستیم بریم خونه که مژده گفت بچه ها خدا میدونه ما دیگه کی اینجوری با هم باشیم،اگه یه پیشنهاد بدم قبول میکنید؟گفتم عزیزم بریم خونه دیگه مامان بابا نگران نشن بهتره که نسترن حرفمو قطع کرد گفت بزار حالا پیشنهادشو بده بیچاره ببینیم چی میگه بعد مخالفت کن.مژده هم یه خنده شیطنت امیز کرد گفت نظرتون چیه بریم خونه بابا بزرگ اونا که خوابن بریم چهارتایی اونجا بشینیم دوره هم واسه خودمون جشن بگیریم،کیا موافقن؟نفس که همون اول گفت اخ جون عالی میشه.من گفتم باشه واسه یه وقت دیگه بهتره دیگه بریم خونه که اون دوتا گفتن پس هرچی ابجی نسترن بگه!!نسترن هم یه کمی سکوت کرد بعد گفت اووووووووووووم پس تصویب شد میریم.که هر سه تاشون با هم زدن زیره خنده و هورا کشیدن بعد فهمیدن مردم دارن نگاشون میکنن و خودشون خجالت کشیدن…رفتیم خونه بابا بزرگم منو از دیوار فرستادن بالا نامردا درو واسشون باز کردم.چند دقیقه که تو اتاق دوره هم بودیم من رفتم تو حیاط یه دونه سیگار روشن کردم نشستم رو تختی که گوشه حیاط بود بعد چند دقیقه دیدم نسترن هم اومد کنارم نشست.یه چند دقیقه سکوت بینمون بود که نسترن گفت میشه یه سوال بپرسم؟؟گفتم بپرس.گفت کسی تو زندگیت هست؟؟اومدم بلند شم که یهو دستمو گرفت انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن یه لحظه خشکم زد.گفت ببخشید که پرسیدم معذرت میخوام نمیخواد بری حالا…گفتم نسترن بچه ها میبینن یه وقت!!!نگام کرد گفت تو نگران نباش اونا هماهنگ هستن برنامه های امروز رو هم من ازشون خواهش کردم که انجام بدن یعنی تو نفهمیدی دیوونه؟؟چی داشتم میشنیدم خدایا!!!چه اتفاقی قرار بود بیفته؟؟؟
کمی جا خورده بودم،بچه ها رو صدا زدم گفتم آماده بشید تا بریم خونه.ابجی مژده اومد بیرون و گفت داداش به مامان و زن عمو زنگ زدیم که خونه بابا بزرگیم.تازه اومدیم دیگه ضد حال نزن!!!گفتم باشه پس شما همینجا باشید من کار دارم بعدا میام دنبالتون…حدود دو ساعتی تو خیابونا گشتم و تو این فکر بودم که این دختره چشه؟؟یعنی فقط داره منو اذیت میکنه به تلافی چهار سال پیش؟؟برگشتم خونه بابابزرگم که با هم بریم خونه که دیدم هر سه تاشون خوابن.اومدم بیدارشون کنم ولی دلم نیومد.یه فکری به سرم زد…مشروب های دست ساز بابا بزرگم که از باغچه خودش درست میکرد و کسی هم جرات دست زدن بهشون
رو نداشت…از زیر زمین یه شیشه از اونایی که دوست داشتم رو کش رفتم به امید اینکه بابا بزرگم نمیفهمه.رفتم تو اتاق چهار زانو رو زمین نشستم یه دونه میز کوچولو هم گذاشتم روبه روم.اخ که چه حالی بده یه پیک و شیشه مشروب و تنهایی…پیک اول رو واسه خودم ریختم و دوست داشتم یواش یواش بخورم که لذتشو ببرم پیک دوم رو که خوردم احساس کردم از درونم دارم داغ میشم پیرهنمو در اوردم و مشغول ریختن پیک بعدی بودم که نگاه یه نفر رو روی خودم احساس کردم…اره درست بودم نسترن بود وقتی فهمید متوجه شدم اومد داخل و نشست.از اینکه داشت به بدن لختم نگاه میکرد لذت میبردم و دوست نداشتم کاری کنم…
-میشه همراهیت کنم؟؟؟
-تو که مشروب نمیخوردی!
-مثلا حالا اگه بخورم چی میشه؟؟؟
-احتمالا حالت خراب میشه.به منم ضد حال میزنی.بهتره نخوری.
-لوس نشو دیگه انگار من بچه ده سالم!!
-پس یه دونه پیک واسه خودت بیار در اتاق رو هم ببند.
پیکش رو پر کردم و بهش گفتم اول یه ذره مزه کن اگه خوشت نیومد نخور…یکمی که خورد چند تا سرفه اروم کرد اما مثل کسی که میخواد بگه من کم نمیارم تا تهش رو خورد…پیکش رو اورد که دوباره واسش بریزم گفتم همینقدر بسه وقتی دیدم داره اسرار میکنه دومی هم واسش ریختم،این دفعه با سرعت بیشتری رفت بالا.از چهره اش معلوم بود که واسش زیاد بوده و داره اذیت میشه.منم به روش نیاوردم…صورتش سرخ شده بود و چشماش هم گرد…وقتی اینجوری دیدمش زیر لب گفتم هنوزم همون دختره لجباز و یه دنده ای که بودی هستی.که جواب داد هووووووی میشنوما!!چیزی نگفتم و مشغول خوردن پیک خودم شدم و چند دقیقه فقط س
کوت بود.
-محمد
-بله!!
-من یه آرزو دارم.
-خب!!
خب؟؟؟نمیخوای بدونی؟؟؟
-اگه دوست داری بگی پس بگو.
از جاش بلند شد و اومد کنارم.بدون اینکه سوال کنه سرشو گذاشت توی بغلم و دراز کشید و چشماشو بست.چند دقیقه گذشت ازش پرسیدم نمیخوای آرزوت رو بهم بگی؟؟؟بلند شد میز رو گذاشت کنار روبرم نشست.دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و توی چشمام خیره شد.وقتی دید من هیچ واکنشی انجام نمیدم بعد از یکی دو بار وقفه لباش رو روی لبام گذاشت با وجود اینکه داشتم از داخل میسوختم بدنم یخ کرده بود.نسترن خودش رو توی بغلم جا کرد و به کارش ادامه میداد.دکمه های مانتویی که تنش بود رو باز کرد و از تنش بیرون اورد…چرا داره اینکارها رو میکنه؟؟؟خدایا داشتیم به سمت چی پیش میرفتیم؟؟؟چرا اینقدر سریع؟؟؟اون حتی تاپی که زیر مانتو پوشیده بود رو در آورده بود و حتی سوتینش رو!!!ترس عجیبی همراه با شهوتی که نمیدونستم داره مارو به کجا میبره تمام وجودم رو فرا گرفته بود…منو اروم روی زمین خوابوند و خودش روی پاهام نشسته بود.کمربند من رو باز کرد انگار تصمیمش رو گرفته بود و هیچ چیزی جلو دارش نبود.تمام لباسهایی که مانع از رسیدن تن لختمون به هم میشد رو بیرون آورده بود.بدن داغ نسترن حالا دیگه روی بدن سرد من بود و دستای من دور کمر اون حلقه شده بود.بلند شد و روی پاهام نشست چشمای من مات و مبهوت بدن لخت و سینه های نسترن بود که حالا بدون هیچ پوششی میتونستم ببینم.برای یه لحظه لرزش عجیبی توی بدنم حس کردم.نسترن داشت چیکار میکرد؟؟؟اون کیر من رو توی دستاش گرفت و خیلی اروم سرش رو برد جلو و اونو بوس کرد.همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که من کاملا گیج بودم.تنها حسی که در حال حاضر بین ما بود فقط در یک کلمه خلاصه میشد،شهووووووت…کیر من که توی دستای نسترن بود به بزرگترین حالت خودش رسیده بود .نسترن کمی جلوتر اومد و داشت خودش رو تنظیم میکرد و من مطمئن بودم که اون تصمیم خودش رو گرفته و اماده است تا کیر منو داخل کنه و اون مال من بشه.با وجود مستی میدونستم که دو انتخاب دارم اول شهوت و اینکه به مردی خیانت کنم که حتی من رو نمیشناسه و دختری رو مال خودم کنم که مستی تمام وجودش رو گرفته یا؟؟؟؟؟؟؟؟من هم تصمیمم رو گرفته بودم تمام نیرویی رو که واسم مونده بود رو جمع کردم و نسترن رو که اماده واسه اخرین حرکتش بود رو از روی خودم پایین آوردم.من راه دوم رو انتخاب کرده بودم.اشکای نسترن رو میدیدم که داره از گوشه چشمش میاد پایین .کمکش کردم تا لباساش رو بپوشه و خودم هم لباسام رو پوشیدم و از خونه بابا بزرگم اومدم بیرون مستی از سرم پریده بود و توی خیابون راه میرفتم.به این فکر میکردم که راجع به نسترن اشتباه فکر کرده بودم و حالا دیگه میدونستم اون هنوزم حسش نسبت به من تغییر نکرده و هنوزم سوالم از خودم این بود که احساس من توی این چند سال نسبت به نسترن عوض شده بود؟؟؟من نسترن رو دوست داشتم؟؟؟
پایان قسمت سوم
نوشته: محمد

نوشته مرتبطی وجود ندارد

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *