این داستان تقدیم به شما
پویا پسر مورد علاقه من و دوست داشتنی ترین موجود دنیا بود و هنوز هم هست و من یکه دوردانه یکی یدونه یک خانواده بودم که پدرم و مادرم و دو برادرم که من از همه کوچکتر بودم و پدرم بیش از همه نازم را خریدار بود و مادرم همیشه مخالف این حرکت پدرم و برادرانم هم حسودی میکردند و من بیشتر در اغوش پدرم رودم در کودکی تا جایی که مورد اذیت و کتک خوردن از برادرانم قرار گرفتم پدرم بخاطر من که در تنهایی خانه کمتر مورد اذیت ازار قرار نگیرم کمی از توجه خود را کم کرد دونهم به بهانه اینکه دیگه بزرگ شدی …….
در راه مدرسه تا خونه زمانی متوجه سنگین نگاهی شدم و این سنگین نگاه و چهره معصوم و زیبا همیشه تعقیبم میکرد و اونهم بیشتر اراه مدرسه رو با من می امد تا در نزدیکی کوچه ای از من جدا میشد اوایل فکر میکردم اشتباه میکنم فقط راهش با من یکی است ولی رفته رفته شکم به یقین تبدیل شد و تا جایی که اگه یک روز نبود صد بار دنبالش میگشتم .
از دوران راهنمایی اونو توی مسیر همیشه میدیدم و خیلی زود از همکلاسی هایم جدا میشدم تا که اون هم دنبالم بیاد یه روز بعد از اینکه دوراهی مارو جدا کنه از تعقیب من برگشتم و دیدم که هنوز در اول مسیر ایستاده و منو با چشم بدرقه میکرده چون با برگشت من سمت مدرسه اونم برگشت دنبالم در لحظه ای مناسب خودش رو به من رسوند و با من و من کنان حرف زد که من از حرفهایش چیزی نفهمیدم فقط به چهره اون نگاه میکردم و حرفهایش را درک نمیکردم و برایم مبهم بود و سرم را الکی تکان میدادم که یک کاغذ از جیبش دراورد و چند شماره نوشت و اسم خودش رو د بدست من داد.
بعد از این برخورد من به کاغذ و نوشته توجه نکردم و راهم را برگشتم سمت خونه و اونم دنبالم برگشت رسیدم خونه دستم رو بردم توی جیبم و کاغذ رو نگاه کردم شماره تلفن خونه و اسم پویا نوشته بود موبایل نبود اون زمان.
از فردای اون روز توی مسیر اشاره میکرد زنگ بزنم منم ناز میکردم و ناز تا اینکه یه روز از تلفن عمومی زنگ زدم و با اولین زنگ گوشی رو خودش برداشت از صدای من خیلی خوشحال به نظر میرسید صداش اینطوری برایم تداهی کرد خیلی حرف نزدم ولی صدبار بیشتر قبلش تمرین کرده بودم که هنگتم تلفن چی بگم ولی هیچ کدم از حرفهام به زبونم نگشت مختصر و بی هدف و بی نتیجه حرف زدیم خیلی یادم نیست چی گفتم و چی اون گفت ولی مکالمه ای ای هدف بود .
بار دیگه از خونه زنگزدم که شمار منو برداشت و باهم بیشتر و بهتر و هدف دار تر صحبت کردیم و قرار های زیادی باام گذاشتیم تا اینکه من دبیرستان رو تموم کردم این صحبت و قرار بود اونم هم پای من ادامه میداد یادم نمیاد که باهم جروبحث کرده باشیم یا قهر از این جور حرفها.
توی دانشگاه اولین ازروی من بعد قبولی دیدن پویا بود که بطور خیلی جالب و اتفاقی دیدمش و این شد که دانشگاه برام شده بود جایی ازاد راحت و خبلی اسوده خاطر پیداش کردم .
توی دانشگاه میشد در هر زمینه ای باهم صحبت کنیم و بیشتر دوستان مشترکمان فکر میکردند که ما فامیل هستیم برای یاد گیری و بیشتر دیدنش بهانه پیدا میکردم که ببینمش و باهاش حرف بزنم اون برام همه چیز بود و منم براش شده بودم همه چیز تا اینکه یه سفر تفریحی به کوه برایمان رقم خورد من از خانواده برای دو شب سفر دانشگاه اجازه گرفتم و با چندتا از دوستان مشترک مان باهمدیگه رفتیم دربند و برای یه صعود دوروزه اماده شدیم توی مسیر دائم چم و خم من داشت و خیلی هوای منو داشت که اتفاقی پیش نیاد روز که تموم شو در جایی مناسب اتش و چای و شام و……. برپاکردیم و چادرها را زدند خانمها
جدا و اقایان جدا توی دوتا چادور بودیم که تاریکی شب مکان خوب و عالی شده لود واسه لشق بازی که من و پویا شب اول رو باهم تا پاسی از شب گزروندیم من دلم میخواست اون شب صبح نشه توی بغل امن پویا نفسهایم تند و تندتر میشد و من خودمو به دستش سپرده بودم و هیچ التراضی نداشتم حتی اگه برهنه ام میکرد.
صداش اهنگ خوشی بود که تمام عمرم دنبالش بودم .
ولی پویا دست درازی نکرد و به بغل کردن اکتفا کرد و از من فقط خواست که بیاید خواستگاری رسمی کند و بعد ان هر هفته بیائم کوه و من هم ناز میکردم و عشوه و …….. ولی ته دلم غوقایی بود وصف ناپذیر و شب دوم بالاخره راضی شدم من همون شب اولم راضی بودم و بیشتر کنارش امدم و بغل امن اون برایم عالی ترین مکان شده بود .
حالا دیگه صدای زنگ موبایل رو قطع کرده بودم که مزاحم شنیدن صدای پویا نشه تنها شماره ای که اولین زنگجواب میدادم شماره پویا بود خیلی از گذشته تعریف میکرد و میخندیدیم و من به اون توجه نمکردم و وکن چطور باز دنبالم بوده و ادرس خونه منو چطوری با مشگلات زیاد پیدا کرده و چند بار نامه دادا که دست من نرسیده و هزار حرف دیگه……..
خیلی دلم تنگ یه سکس و تجربه جدید بودم و اگر دخواست میکرد جواب رد نمیدادم تا اینکه دو هفته بعد با خوانووده و دسته گل و شیرینی امدند برای آقا دکتر خواستگاری از من خانم دکتر مامائی رو انجام بدن من با پویا از قبل هم جوابم رو داده بودم و اون خیالش راحت بود ولی ناز من هم سر جاش بود که ناز کشی اون برام دنیایی بود.
بعداز قبول و جواب قبولی خواستگاری قرار براین شد که آقا دکتر ارجاکه طرح خواست بگذرونه من و اون باهم بریم سر زندگی.
دوران شیرینی بود دوران نامزدی و اون از من بعد عقد و سیقه محرمیت تقاضای سکس کرد و منم طبق معمول ناز و ناز و ناز و نمیدونستم که این اتش تا کی ادامه داره هرچی اون میخواست من ناز میکردم که اخر هم من موندم و هم اون ناکام از من .
در یک شب اخر های سال که داشتیم خودمون رو واسه عید اماده میکردیم طوفان حوادث تمام زندگیمنو درهم کوبید و در اثر یک حادثه تصادف لابر پیاده ای بنام پویا رو ماشینی زده و متواری شد و قلمی سیاه بر زندگی من کشید و منو تا ابد داغ دار کرد و هنوز هم بعد ۶ سال در حسرت این هستم که ای کاش بهش داده بودم ایکاش ایکاش .
بعد از پویا هیچ جوانی نتوانست دل از من دست بیاره و دلم را در سنیه ام حبس کرده ام و هنوز هم با خاطراتش زنده ام و زندگی میکنم و خانه ای مجردی دارم با رفتن به کوه هر هفته و اون مکان خاطره انگیز حس میکنم نفسهایش را بر صورتم و ایکاش و ایکاش…..
ببخشید خیلی طولانی شد حال غلط گیری ندارم به درستی خودتون بخونید و با روانترین کلام و جمله غلط هایم را درست کنید
نوشته: دکتر مامایی
ادمین: آه کیر اسب درون حلقت باد بسکه غلط املایی و انشایی داشتی مطمئن هستم که کلی از غلطهایت را هم نگرفتم روسپی کص کپک زده
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید