این داستان تقدیم به شما
از وقتی انجا را مثلا از او رهن کرده بودم قرار مان این بود که برای خودش جایی پیدا کند . من تمام خوراکی هایی را که در طول هفته از هر جا جسته و دزدیده بودم به او دادم و گفته بودم برود .
سرش را تکان داده بود و رفته بود اما سر شب همینکه همه ی خوردنی هایش تمام شد برگشت .
همیشه برای پیدا کردن اذوقه تنبل بود .شاید هم بیشتر به خاطر حرکات تند و جنون امیزش بود یا چشمهای خاص و خیره و دهان بزرگ و و بینی پهن و خوکی فرمش یا چه می دانم گردن کوتاه و چاقش ….
دبده بودم که اغلب از او می ترسیدند و دور میشدند این بود که نمی توانست گدایی کند . میان اشغالها هم خیلی چیز درست و حسابی و قوت داری پیدا نمیشد و اغلب گرسنه می ماند .
اما انگار رگ خواب من دستش اومده باشه هر بار که گرسنگی بهش فشار میاورد میومد پیش من !
خوب میدونست هرگز نمیتونم در مقابل اون چشمای مست و تن داغی که وقتی به تنم مبمالوند از فرط شهوت به مرز جنون میرسیدم ،دووم بیارم
شاید رو همین استدلال بود که وقتی از همه جا مونده و رونده میشد ،یاد من میافتاد
چن بار میخواستم بشینم جدی باهاش حرف بزنم تا اگه منو میخواد پا پیش بذاره اما … خوب که فکر میکردم میدیدم اون با وجود جاذبه های جنسی فوق العاده اش نهایتا یه ولگرد بود که حتی واسه تامین خودش هم به من وابسته بود حالا من چطور میتونستم واسه یه عمر،زندگی بهش تکیه کنم …..نه ….اون کسی نبود که اهل خونه ،زندگی و تشکیل خانواده باشه واسه اون فقط،شکم و زیر شکمش بود که اهمیت داشت ،اما با تموم اینا هر بار میخواستم از،خودم ناامیدش کرده و برونمش، نمی تونستم …آخه لا مصب خیلی سکسی بود!!
نگاه مست و شهوتبارش که روی بدنم میلغزید، هوس خفته در وجودم بیدار میشد،، میل بودن در آغوش پر خواهشش ،بوییدن رایحه فوق سکسی بدنش و، هوس داغ لبهاش وقتی با اشتیاق کس داغ و خیسمو میبوسید واااااای انگار کل ترشحات دنیا یکدفه ای میخواستن از بدنم بیرون بزنن و مسیر ورودشو لغزنده کنن
وقتی در پیش نوازی کیر داغ اش،رو به تموم تنم میمالوند و با زبونش لبهامو و گونه هامو میلیسیدو سر سینه هامو که حسابی هم سفت شده بودن رو با گازهای کوچولو کوچولو و سکسیش تحریک میکرد ، حاضر بودم تعهد بدم که کل آذوقه ی مورد نیازشو واسه یه سال و حتی بیشتر رو تامین کنم فقط، هر چه زودتر با اون اون کیر خوشکل و صورتی رنگش کسمو پر کنه و منو به اوج لذتی که منتظرش،بودم برسونه
دیگه عاداتشو از بر شده بودم !
پیش من که می امد هن و هنی می کرد و تا با ادا و اشاره و لب و لوچه بفهماند گرسنه است ،هر چه نزدم بود به او میدادم و او سریع همه را می بلعید و بعد از اونکه نگاه حاکی از،قدرشناسیشو به چشمام میدوخت درست مثل یه گربه دور میشد ، میرفت و
و البته باز هم پیدایش میشد .
چیزی که خوب از عهده اش بر می امد پیدا کردن کارتن های بزرگ و سالم از جلوی انبار و مغازه های لوازم خانگی بود .انها را تا اینجا که بیرون شهر بود می اورد و اینطور سعی می کرد محبتم رابه خود جلب کند .
خلاصه اینبار، طوری وانمود کردم که بین من و او یک مسئله مهم و مالی در میان است و بدون تکیه بر حس زنانگی ام تاکید کردم که دیگر نباید بیاید.انوقت یک برگه ی بزرگ و دستنویس بی ربط نشانش دادم و بعد از اینکه نوک انگشتش را با زغال تیره کردم گفتم این جا را انگشت بزن .
با شادی همیشگی اش لبخندی زد که چشمهای کشیده ی سرخش گوشه های ی باریکی پیدا کردند و چین های اطراف چشمش عمیق تر شد و مثل همیشه که به هیجان می امد هنی کرد و چهار انگشتش را سیاه کرد و به پای کاغذ کشید و نگاهم کرد …
من هم لبخندی زدم و ارام گفتم حالا تو باید بروی .مطیعانه سرش را کج تکان داد هن دیگری کرد و چهار دست و پا و خیزان طوریکه سرش به سقف نخورد از درون کارتن یخچال فریزر ارج به سمت در بازش رفت و بیرون جهید و درش را کیپ کرد .
بلند گفتم اینطور نه کمی میان لبه هایش فاصله بگذار و انوقت نوری صبحگاهی مثل تیغه ای تیز و سرد به درون تابید و اریب روی صورتم افتاد .
سرما توی لایه های کهنه پاره های تنم نفوڋ کرده بود .سرم را توی یقه ام فرو کردم و کلاه را تا چشمهایم کشیدم و انگشتهایم را جلوی بخار بیجان گلویم نگه داشتم تا ذره ای گرم شوم .
می خواستم لا اقل تا قبل از رسیدن کامیون های تفکیک زباله چرتی بزنم می دانستم این سرما و بی خوابی ،گرسنگی را شدید تر می کند و گرسنگی روز را طولانی تر .
چشمهایم را بستم و در خودم جمع شدم و مدتی همینطور به غباری که در باریکه ی نور درون کارتن می رقصیدند نگاه کردم .
طولی نکشید که او برگشت و اهسته دریچه ی ارج را باز کرد.
ملتمسانه به من که توی خودم مچاله بودم نگاه کرد و با سرفه هایی که لبخندش را می شکست هن هنی کرد و ساکت شد .
بازم اون احساس لعنتی !
اه …از این همه ضعف خودم بیزار بودم
نگاهش کردم ، در چشمهای درشت و تیله ای رنگش برقی از هوس میدرخشید و شهوت و میل به گرمای،اغوشش رو بمن دیکته میکرد
کاغذ دستنویس را که با انگشت سیاه کرده بود مچاله کردم و به بیرون پرت کردم و بلندگفتم بیا تو .
اهسته مثل کودکی شاد به درون خزید و بی رمق کنار من دراز کشید .سرم را به گردنش چسباندم و در حالیکه به صدای خس خس خشک سینه اش گوش می دادم او را به طرف خودم کشیدم و در گرمای تب همیشگی اش خوابیدم …
پایان
تیراس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید