این داستان تقدیم به شما

بادبان پاره،عرشه بی سکان…قایقم رفت و قبلِ ساحل مُرد
پیکرش داشت وقتِ جان کندن…روی گِل ها تلو تلو می خورد
دستم از هر چه هست کوتاه است…از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو اِی شاهِ گوش ماهی ها…دل اگر نیست،درد و دل دارم

***

صدای چند ضربه به شیشه ماشین و بعد صدای دخترونه ضعیفی رو شنیدم که میگفت:
-هی آقا آتیش دارین؟
تازه تماسمون تموم شده بود و من هنوز وسط حال و هوای مکالمه ام با تو بودم ، سرم رو بلند کردم و دیدم دختری بیست و چند ساله با چشم و موهای مشکی ، سرش رو خم کرده و سیگاری رو بین انگشتهاش گرفته و داره با لبخند به من نگاه میکنه.
شیشه رو پایین دادم و مودبانه گفتم:
– جانم؟
-صدا پخشت رو کم کن تا بشنوی چی میگم!
-نگاهم ناخودآگاه به سمت پخش ماشین رفت که خاموش بود و دوباره نگاهش کردم که دیدم ، با دستش قفل درب عقب رو باز کرد و نشست تو ماشین و گفت:
-معلومه که تو حال خودت نیستیا!
کمی عصبی شدم و گفتم ، چی میخوای؟
با پر رویی تمام خم شد و با لحن حشری کننده ای گفت:
-آتیشششش داری؟
-نه ، ندارم ، بفرما پایین.
-باکی حرف میزدی اینقدر مدام لبخند میزدی؟ مگه از اون طرف خط ، تو رو میبینه که اینطور با یه حس خاص، داشتی باهاش حرف میزدی؟
-بهت گفتم پیاده شو ، حوصله مزاحم فسقلی مثل تو رو ندارم.
-آخه میدونی من تاحالا ندیدم مردی با زنش اینطور حرف بزنه !
و با کش و قوس تلاش کرد تا خودش رو از بین شکاف دوتا صندلی رد کنه و خودش رو به صندلی شاگرد برسونه ، اما من دستم رو بین شکاف بین دوتا صندلی حائل کردم و نذاشتم بیشتر از این جلو بیاد .
با حرکتی که به بدنش داد ، ناخوداگاه دستم سر خورد روی سینه اش!
برای یک لحظه به همدیگه نگاه کردیم ، دخترک لبهاش رو گاز گرفت و دست من رو روی سینه نرم و متوسطش نگه داشت و گفت :
-اوه اوه چه اتیشش تنده ! صبر کن عزیزم ، پیاده شو با هم بریم ، هنوز زوده ، نمیشه که اینقدر سریع منو بکنی!
-از وقاحت کلامش بدم اومده بود و از اینکه اوضاع به نفعش بود ، دچار احساس ضعف شخصیت شده بودم ، برای همین خواستم از اقتدار مردونه ام استفاده کنم .
بنابراین صدام رو کلفت کردم و گفتم :
-گمشو پایین تا همنیجا ندادم سگای تو خیابون بکننت ، جوجه هرزه!

از دادی که زدم ترسید و خودش رو روی صندلی شاگرد انداخت و گفت :-باشه باشه ، چرا وحشی شدی؟ فقط یه سیگار خواستم کنارت بکشم.
-گمشو پایین ببینم ، کی به تو اجازه داد سوارشی ؟ که بخوای حالا کنار من سیگار بکشی!
وسط ریپی اومدن و هارت و پورت کردنم ، گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن و اسم تو رو دیدم ، اما تا خواستم جواب بدم گوشی رو از روی داشبورد قاپید و جواب داد.
-بله بفرمائید
خم شدم که گوشی رو ازش بگیرم که دیدم داره میگه
-من نامزدشون هستم ، شما؟
از جسارت و بی ادبیش دهنم باز مونده بود که دیدم تلفن رو قطع کرد با یه لبخند کج زل زده بهم
بعد هم با پررویی تمام گفت :
-بیا ، حالا باید دهن خودت رو سرویس کنی تا باهاش آشتی کنی!
-میری پایین یا با لگد بندازمت بیرون؟
-با کدوم پات میخوای لگد بزنی؟ موافقی با پای سومت بهم لگد بزنی ، جوری که پات بره اون تو و حسابی خوش بگذرونه؟
-نمی فهممت ، فقط برو پایین چون نمیخوام دست روت بلند کنم؟
-یعنی بهم آتیش نمیدی؟
با عصبانیت ، فندک ماشین رو فشار دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم تا بهونه ای برای حرف زدن بهش نداده باشم که یه لحظه حس کردم گوشم رو داره میمکه.
دستم رو روی گلوش گذاشتم و اروم هلش دادم عقب ، اما دستم رو با دو دستش گرفت و فرستاد بین رونهاش و گفت :
-ببین چقدر خیسم؟ چطور دلت میاد با من اینقدر بدرفتاری کنی ؟ مگه من غیر از آتیش ازت چی خواستم؟
-خواهش میکنم سیگارت رو روشن کن و برو پایین ، من حوصله دردسر ندارم .
گوشی دوباره زنگ خورد و اینبار تلفن رو جواب دادم

سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و با آرامش بهت جواب بدم ، هرچند میدونستم تو از انرژی صدام همه چیز رو میفهمی ، برای همین با تمام استرسی که داشتم تلاش کردم صدام عادی باشه :
عشقم الان دستم بنده ، پشت فرمونم ، خودم به محض اینکه ازاد شدم زنگ میزنم!
که یکهو دیدم صدای جیغ و ناله های حشریش بالا رفت و شروع کرد به آه کشیدن و داد زدن :
-آه آره بکن منو ، عشقت رو بکن ، جنده خودت رو بکن ، آره من جنده توام ، آه…. آره ، آه مامانی پاره شدم آه….
هول شده بودم و نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم ، برای همین ابتدایی ترین کار ممکن رو کردم و بلافاصله تماس رو قطع کردم و دستم رو بروی لبهاش گذاشتم تا صداش خفه بشه…
شروع کرد به دست و پا زدن روی صندلی جلو و دست آخر کف دستم رو گاز گرفت و مجبورم کرد که با سیلی جوابش رو بدم.
بخاطر نگاه های سنگین عابرهای پیاده ، با عجله ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ،اونم صورتش رو گرفته بود و داشت بلند بلند میخندید .
وقتی که نفسش سرجاش اومد ، خم شد و فندک ماشین رو بیرون کشید و سیگارش رو بالاخره روشن کرد ، اما هنوز داشت لپش رو میمالید.
سیگارش به نصف که رسید با دو انگشتش سیگار رو به لبم نزدیک کرد ، زیر نور چراغهای اتوبان چشمم به انگشتهای کشیده و لاک خورده اش افتاد ، عصبی و تلخ شده بودم و از اینکه ناخواسته در اختیار این دختر بودم ، اعصابم بهم ریخته بود ، تو برخورد باهاش گیج بودم و نمی دونستم چطور باید باهاش کنار بیام که بی خیال من بشه .
زیر چشمی نگاهش کرد و دیدم با لبهای نیمه باز منتظر اینه که از سیگار کام بگیرم.
فیتیله سیگار با رژش تغییر رنگ داده بود ، لبم رو ناخواسته باز کردم و پک سنگینی به سیگار زدم ، طعم و عطر رژش روی لبهام حس میشد ، وقتی از سیگار کام گرفتم انگار تا حدی ترسش ریخته بود ، چون روی صندلی عقب برگشت ، اما من هنوزحواسم بهش بود:
پخش ماشین رو روشن کرده بود و صندلی جلو رو خوابونده بود و هنوز داشت لپش رو میمالید و زیر لب همراه با صدای خواننده آروم میخوند و از سیگار کام میگرفت.

“این آخرین دفاعمه، پیش تو اقرار می کنم
اگه گناهه عشق من، دوباره تکرار می کنم
با خبرم از آخرِ هر ضربه ی نگاه تو
من پاک میشم ،تو تنِ آغوش بی گناه تو…”

ده دقیقه ای بود که داشتم تو اتوبان میروندم که بهم گفت :
-هنوز خیسم!
-به من چه؟
-خوب زدی تو گوشم ، بیشتر دلم خواست!
-تو که سیگارت رو کشیدی؟ دیگه چی دلت خواست!
-اونی که بین پاهات زندانیش کردی رو میخواد.
ساکت شدم ، دلم نمیخواست بخاطر سن کمش به چشم یه زن هرجایی بهش نگاه کنم ، اما اون برعکس انگار با اصرار میخواست این حس رو برای من تداعی کنه.
-بگو با اون امشب میخوای منو بکنی؟ یالا ، یالا بگو که دلت میخواد این بدن تازه رو دستمالی کنی و آبت رو هرجای بدنم که خواستی خالی کنی!
– یه چیزی بهت بگم؟
-هرچی دلت میخواد بگو!
-خیلی کثیفی!
-نه به جون تو ، کثیف نیستم ، خودت ببین و بدون اینکه منتظر جواب من باشه ، ساپورت مشکی و شورتش رو با هم داد پایین!
چشمم به رونهای خوشتراش و بهشت تمیزش افتاد که با عبور از زیر چراغهای اتوبان مثل نوری که تو آیینه میفته ، برق میزد.
بالای آلتش رو به حالت عدد هفت فارسی طرح زده بود و تتوی دو تا قلب که به هم گره خورده بودند گوشه بهشتش خودنمایی میکرد. پوستش به شدت سفید و لطیف به نظر میومد.
با خنده گفتم :
-نیگاش کن چه تتویی هم زده!
و سعی کردم با دستم لبه ساپورتش رو به بالا بکشم ، که باز دوباره دستهاش دست بی اختیار منو به سمت پاهاش بردند و انگشتم رو به بهشتش رسوندند. راست میگفت ، خیس خیس بودو البته داغ!
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با لحن تحریک آمیزی گفت :
-دیدی دلت خواست!
و با همکاری من ، دستم رو هرجایی که دلش میخواست فرو میکرد و بعد تمام آبی که دست من باهاش خیس شده بود رو با زبونش از روی انگشتهام لیسید…

با لمس آلتش و خیسی بیش از حد اون حسابی تحریک شده بودم و آلتم به شدت زیر لباسم اذیت میشد .
تلاش کردم با حرف زدن ، حال و هوای کاملا شهوت زده بینمون رو بهم بزنم .
-اسمت چیه؟
-تو چی دوست داری باشه؟
-من اسم واقعیت رو پرسیدم!
– اسم اسمه دیگه ، واقعی و غیر واقعی نداره ، تو هرچی دلت میخواد صدام کن!
-خوب چی صدات کنم؟
-اولین اسمی که به ذهنت میرسه!
-وای که چه لجباز و زبون نفهمی!
در جواب حرفم فقط خندید و خم شد روی پخش و صداش رو زیادتر کرد و بعد از شیشه به بیرون چشم دوخت.

ساعت از هفت شب گذشته بود ، تو اولین خروجی اتوبان پیچیدم و به سمت محل کارم رفتم ، نرسیده به دفترم ، کنار داروخونه و سوپر مارکتی که نزدیکش بود نگه داشتم و بهش گفتم همراهم بیاد.
خم شدم که کیف پولم رو از روی صندلی عقب بردارم که دیدم خودش به سمت داروخونه راه افتاده ، کمی مکث کردم و بهش خیره موندم.
دستهاش رو با بی خیالی تو جیبهای کاپشن مغز پسته ای و بلندش که تا پایین زانوهاش میرسید فرو برده بود و کلاه بافتنی صورتی رنگش مثل پشمک با طعم توت فرنگی روی سرش جا خوش کرده بود ، قدمهایی که با کفشهای All satar سبز رنگ و فیکش بر میداشت ، داد میزد که تو ذهن بی تجربه اش یه دنیا اشتیاق و امید وجود داره.
وقتی وارد داروخونه شدیم به سوپروایزر داروی آرامبخش همیشگیم رو سفارش دادم . هنوز فروشنده از پیشخون دور نشده بود که دیدم با صدای بلند داد زد : لطفا یه بسته کاندوم عطری هم بدین ، با کیفیت باشه ها…
خانم سوپروایزر نگاهی به هردوی ما انداخت و لبخند قشنگی زد.

اما دخترک دوباره به حرف اومد و در حالیکه سرش رو تکون میداد ، رو به اون خانم گفت:
-میدونم چی تو ذهنتون میگذره ، دقیقاً درسته ، فکر نکنم امشب جون سالم به در ببرم ، تو نگاه اول خیلی کلفت به نظر میاد، فکر کنم تا پاره ام نکنه ول کن نیست ، از عصر تا حالا داره اصرار میکنه ، احتمالا یه هفته ای باید دراز بکشم ، نه اینکه بار اولمه ، از پشت فکر کنم خیلی اذیت بشم.
نگاهم به چشمهای گرد شده متصدی افتاد که داشت از حرفهای این دیوونه غش میکرد و روی زیپ شلوار من میخکوب بود ، یه لحظه فکر کردم که زیپم بازه یا اون پایین اتفاقی افتاده ، برای همین با ترس و سریع نگاهی به پایین تنه خودم انداختم و وقتی خیالم راحت شد که همه چیز مرتبه ، با اشاره دست به متصدی بهت زده اشاره کردم که دخترک اختلال روانی داره و مثل قرقی ، صورتحساب رو دادم و دستش رو گرفتم و از داروخونه بیرون اومدم .
به حالت تشر بهش گفتم ، یه بار دیگه زر بزنی چنان میزنمت که لذت هرچی سکس تا حالا داشتی از سرت بپره!
نگاهش خیره به بسته کاندوم توی دستش بود و با سر حرف منو تأیید کرد ، سکوتش هم برام با معنی بود و هم مسخره به نظر میرسید ، حالت صورتش در عین زیبایی و سادگی مثل خنگها شده بود.
دوباره با هم وارد سوپرمارکت شدیم و سعی کردم بدون اینکه بهش اجازه بدم ازم دور بشه ، یه مشت خرت و پرت توی سبد فلزی بریزم…

دوتا شمع بلند سفید و سیاه دستش گرفته بود و ادای رهبرای ارکست رو در میاورد و انگار داشت دنبال فندک میگشت ، تو همین حین برای یه لحظه از من عقب موند و تا اومدم برگردم و دستش رو بگیرم ، دیدم جلوی قفسه عسلها ایستاده و با صدای بلند داره داد میزنه:
-آقای فروشنده ، برای سفت کردن کمر شوهر جان ، این عسلهاتون خوبه؟
از بقیه خرید صرفنظر کردم و با خشونت دستش رو گرفتم و به همراه خودم نزدیک صندوق بردمش.
فروشنده با دیدنش نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت :
– عسل برای کمر همه مردها خوبه ، مخصوصاً اگر با شیر و موز و هفت مغز مخلوطش کنی ، روزی دو لیوان بهش بدی ، کمرش سفت که هیچی ، تیرآهن میشه .
و بعد خنده مسخره ای تحویل من داد و گفت :
– قدر خانمت رو بدون ، کمتر زنی پیدا میشه ، خودش دنبال دوای درد شوهرش باشه!
با بی حوصلگی گفتم :
– جو گیر نشوعزیز ، حساب کن ما بریم.
طرف دوباره خنده ای زد و کارت بانکی رو توی دستگاه کشید.
توی ماشین که نشستیم ، با عصبانیت بهش گفتم از جون من چی میخوای؟
-اون دم کلفتت رو که زیر شورتت قایمش کردی !
-اگه بهت بدمش ، بیخیال میشی و میری!
-فکر کنم ، همیشه همینجوری بوده دیگه! مگر اینکه تو بعدش اسیرم بشی و بخوای دنبالم بیایی.
-ببین ، من عادت ندارم با هرکسی بخوام سکس کنم اما…

با خنده حرفم رو برید و گفت:
-دیدی از من خوشت اومده ، دلت میخواد الان روی تخت بودیم وتو منو بالا و پایین میکردی .
-نخیر ، میخواستم بگم : …اما دلم برات سوخته ، الان میریم دفتر کار من ، اونجا شام میخوری ، استراحت میکنی و شب رو میگذرونی ، فردا صبح هم قبل از اینکه کارمندهام بیان ، میزنی به چاک جاده.
-اوه اوه چقدر عصبانی هستی ، مثل تو فیلمها حرف میزنی.
-فعلا که تو منو فیلم کردی.
-دوست داری ؟
-چی رو؟
-اینکه الان بازیگر نقش اول فیلم منی؟ یه فیلم صحنه دار و رومانتیک و هیجانی!
-من بازیگر نیستم ، حوصله فیلم ساختن و بازی کردن هم ندارم.
-پس چرا منو داری می دزدی و می بری به قلعه سیاه تنهاییت؟
-تو دیوونه ای؟
-وتو؟
-احمق تر از تو!
-پس امشب رو با منی؟
-جوابش رو ندادم ، ماشین رو روشن کردم و گاز دادم به سمت دفتر…
از پارکینگ که پایین میرفتیم ، دیدم عطرش رو درآورد و چند پاف به خودش اسپری کرد و بعد نفس عمیقی کشید و اروم گفت :
-تحریکت نکرد؟
-چی نحریکم نکرد؟
-بوی عطرم دیگه ، فروشنده اش میگفت تحریک کننده است ، مردها رو جذب میکنه!
-الکی بهت گفته ، دیده بچه هستی ، خرت کرده!
-من بچه نیستم ، بیست و سه سالمه!
-اوه ببخشید مادربزرگ ، شب بود موهای سفیدت رو ندیدم.
-عههه پس بلدی خوشمزه هم باشی.
-بسه بابا ، تمومش کن!
-امیدوارم چیزت به تلخی اخلاق گندت نباشه!

چپ چپ نگاهش کردم و زیر لب گفتم قرار نیست مزه اش کنی و درب ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت حالا می بینیم آقای ادعا!
برگشتم و با ریموت شیشه ها رو بالا دادم ، فرصت نکرد سرش رو از پنجره داخل کنه و گیر کرد.
رفتم سمتش ، کلاهش رو از سرش برداشتم ، موهای لخت و شبزده اش ریخت توی صورتش ، زیر چونه اش رو گرفتم تا صورتش بالا بیاد ، معصومیت تو نگاهش داشت فریاد میزد و صورتش زیر نور مهتابی چراغهای پارکینگ میدرخشید.
-میخوای اینطوری منو بکشی؟ من که گناهی نکردم!
-ترسیدی؟
-هم آره هم نه!
-چرا اینطوری شدی؟
-ببخشید خو…جیش دارم ، اگه آزادم نکنی ، نمیتونم قول بدم که ماشینت کثیف نشه!
اصلا دلم نمیخواست ماشین رو به گند بکشه ، اما باید نشونش میدادم که همه چیز هم در اختیار اون نیست.
برای همین خیلی خونسرد راه افتادم و به سمت آسانسور رفتم .
– تو رو خدا بذار بیام بیرون ، قول میدم اذیتت نکنم ، هرکاری میخوای باهام بکن ، حتی اگه خواستی از پشت هم بکن ، دیوونه بازی در نیار دیگه ، بخدا جیش دارما ، باشه قبول ، تو دیوونه تر از منی !
یه ذره شیشه رو بیشتر بالا دادم تا ترسش بیشتر بشه ، صدای جیغش که درومد ، شیشه رو پایین دادم و درب آسانسور رو باز کردم و منتظرش شدم…

یه ذره تو ماشین نشست و سرفه کرد و بعد در ماشین رو باز کرد و کلاهش رو با حرص سرش چپوند ، بدون اینکه نگاهم بکنه از کنارم گذشت و بهم تنه زد و وارد اسانسور شد.
به محض اینکه رسیدیم تو دفتر ، خودش رو رسوند به دستشویی و پرید داخل ، قبل از اینکه وارد بشه ، داد زدم :
– کفشهات رو دربیار و با دمپایی مخصوص برو
-باشه باشه…
جملات آخرش رو دیگه نشنیدم ، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رستوران نزدیک دفتر تا دوتا غذا برامون بفرسته ، میدونستم اینقدر گرسنه هست که نوع غذا براش فرقی نداره ، وقتی برگشت و منو با لباس راحتی دید ، تازه انگار چشمهاش باز شده بود ، با تعجبی که تو صدا و نگاهش بود پرسید:
-اینجا محل کارته؟
-تقریبا؟
-خوب چرا مثل ادم نمیگی ؟ یا بله ، یا نه؟
-خوب نه!
– ای بابا پس چرا اینقدر اینجا راحتی.
– خوب چون مال خودمه!
-یعنی باید حتماً بپرسم تا جواب بدی؟ زورت میاد زبونت رو بچرخونی؟
-میتونی نپرسی ، اینطور منم راحت ترم.
و بدون توضیح دیگه ای وارد اتاق خودم شدم و تلویزیون رو روشن کردم و گذاشتم روی کانال PMC ، با تردید وارد اتاقم شد و با صدای نجوا گونه گفت :
– ای ول چه دفتر باحالی ، مثل خونه خود آدم هستش!
– شما خونه اتون این شکلیه؟
سکوت کرد و خیره بهم موند. دوباره نگاهش همون معصومیت و غم رو پیدا کرد ، و چشمهاش همون حالت سادگی محض رو به خودش گرفت…

فهمیدم حرف بدی زدم ، اما نمیدونستم چطور ماست مالیش کنم ، همیشه همینطوره ، آدم ها هیچوقت به درک متقابلی از همدیگه نمیرسن ، حتی اگر بخوای کمک هم بکنی ، بعضی وقتها با حرفهات و یا رفتارت گند میزنی به همه چیز ، انگار یه قانونی هست که باید حتما به طرفت نشون بدی که دنیای ما از هم خیلی فاصله داره ، ما از هم خیلی دور هستیم.
ازش رو گرفتم ، بیشتر از این نمیخواستم با نگاهش ذوبم کنه ، از روی میز ، پارچ کریستالی آب رو که از جلسه عصر باقی مونده بود برداشتم و براش یه لیوان آب ریختم و دادم دستش.
-بخور شاید تشنه ات باشه!
-فعلا نیازم آب چیز توئه!
خیالم راحت شد که به دل نگرفته و هنوز شیطنتش سرجاشه!
-واقعا میخوای با من سکس کنی؟
-مگه منو برای همین کار ندزدیدی؟
-نه ، فقط خواستم امشب رو وسط خیابون نمونی!
-عهههه راست میگی؟ پس فردا شب رو چیکار کنیم ؟ به خیالت خیلی مردونگی کردی؟ فکر میکنی الان خیلی آدم مهربونی هستی و باید بهت مدال افتخار رو هم بدن که نذاشتی شب زیر کسی بخوابم؟
-ببین من فقط میخواستم…
-حرف نزن بابا ، من بهت گفتم چی نیاز دارم! تو هم مثل بقیه هستی ، یه دم از جلوت درآوردی که من یا هر زن احمق دیگه ای رو میتونه در همون حالی که اذیت میکنه به لذت برسونه ، پس نقش مردای با وجدان رو درنیار ، بگو میخوام بکنمت و در عوضش یه پولی بذار کف دستم تا بتونم برای یکی از هزار زخمم فکری بکنم.
فکر کردی برای چی دارم ادای جنده ها رو برات درمیارم ، که حال اضافی بکنی؟ نه عزیز من ، منم دنبال پولم ، مثل میلیون ها آدم دیگه ، فقط من جزو بدبخت ترین هاشون هستم که باید تو این سن بجای درس و دانشگاه بیام به هر آشغالی که فکر کنم کمی مایه برای زیر شکمش خرج میکنه ، خودم رو بفروشم.
تو هم مثل بقیه ، حاضرم شرط ببندم که تا حالا هزارتا فکر کردی که چطور در عین اینکه میخوای استایل جنتلمن بودنت رو حفظ کنی ، ترتیب منو بدی!
پشت میزم رفتم و روی صندلی چرمی نشستم …

نطقش که تموم شد آروم آروم شروع کردم براش دست زدن و گفتم :
-واقعا تو باید بازیگر میشدی!
روی صندلی راحتی خراب شد و دستهاش رو با صورتش پوشوند و شروع کرد به گریه کردن.
رفتم کنارش نشستم و موهاش رو نوازش کردم ،اما با دو دستش که تو هم گره خورده بودند، دستم رو پس زد .
دوباره با لبخند موهاش رو نوازش کردم ، دستهاش رو از روی صورتش برداشت و وقتی دید ، چقدر فاصله بینمون کم شده ، خودش رو تو بغلم انداخت و هق هقش بلند شد .
آروم و به حالت نوازش پشت کمرش دست میکشیدم تا گریه اش آرومتر شد.
صدای زنگ رو که شنیدیم از همدیگه جدا شدیم ، بهش گفتم ، برو صورتت رو بشور تا با هم شام بخوریم ، دیگه هم اینقدر آب غوره نگیر.
خندید ، وقتی خندید با اینکه چشمهای سیاهش خیس شده بود ، بازم معصوم تر از قبل شد ، دلم براش میسوخت و واقعا نمیدونستم چه کاری باید براش انجام بدم.
موقع شام دوباره تو زنگ زدی ، رفتم تو بالکن و حسابی قربون صدقه ات رفتم ، دلم برات تنگ شده بود و این دوری حسابی اذیتم میکرد ، میخواستمت با همه وجودم، با همه روح و تنم و میدونستم که تو هم دوستم داری.
میخواستی بدونی حالم خوبه یا نه ، حسی بهت گفته بود که دچار دردسر شدم و نگران بودی ، سعی کردم ارومت کنم و ازت بخوام با ارامش بخوابی ، برات هزارتا ارزوی خوب از ته قلبم کردم و به خدا سپردمت.
وقتی برگشتم تو دهنه بالکن مات من شده بود! از کنارش رد شدم که بیام داخل ، هوا سرد بود و نمیشد خیلی بیرون موند.
تو دهنه درب دستم رو گرفت و گفت :
-خوش بحالش که تو رو داره!
نگاهش کردم و لبخند زدم.
اما اون دو دستی صورتم رو چسبید و لبهام رو بوسید.
سعی کردم از خودم دورش کنم و ازش خواهش کردم که اروم باشه و خودش رو کنترل کنه.
خندید و گفت:
– خوب فرض کن که من اونم !
-منظورت کیه؟
-فرض کن عشقتم دیگه ، روحش تو وجود من ظهور کرده، کاری نداره که ، فرض کن الان دلش سکس میخواد و اومده کنار تو باشه و از دلتنگی درت بیاره..

دوباره روی صندلی راحتی اتاق کارم نشستم و قاشق رو برداشتم و گفتم:
-بی خیال ، بقیه شام رو بخوریم ، یخ کرد.
-تو امشب با من سکس میکنی ، خیالت راحت.
خندیدم و سرم رو تکون دادم.
بعد از شام مثل یه دختر خوب شده بود ، همه وسیله هایی که خریده بودیم رو تو ابدارخونه مرتب کرد و با خودش تو اتاق اورده بود.
روی مبل نشست و اروم اروم خودش رو کشوند سمت من و سرش رو بروی رونم گذاشت و دستم رو گرفت و پنجه ام رو توی موهای خودش کرد.
حس لختی و ابریشم گونه موهاش و لطافت عجیبشون باعث شد ، انگشتهام بین موهاش حرکت کنند و آروم اروم نوازشش کنم.
-برنامه ات چیه؟
-خوب تو روی من خیلی تأثیر گذاشتی ، فردا برمیگردم شهرستان پیش عموم و ازش معذرت خواهی میکنم و میگم که دختر خوب و حرف گوش کنی شدم ، بعد هم با اون خواستگاری که طلبکار پا منقلی بابای خدابیامرزم بوده ازدواج میکنم که دست از سر خانواده امون برداره و سال بعدش هم با بچه ام میام اینجا تا ازت بابت اینکه نجات بخش زندگیم بودی ، تشکر کنم.
-پس میخوای ادامه بدی؟
-میشه درموردش حرف نزنیم؟
-هرچی تو بخوای !
دستش رو از کنار کش شلوارم به آلتم رسونده بود و داشت میمالیدش و با دست دیگه اش با آهنگی که پخش میشد ، حرکات موزون میکرد و هرازگاهی از تنقلاتی که خریده بودم چیزی میخورد و به من هم میداد.
با لمس و گرمای دستش و بازی که با آلتم میکرد، حس کردم دارم تحریک میشم ، برای همین بهش گفتم بهتره بخوابیم و از روی مبل بلند شدم.

با جابجا شدن من ، سرش روی مبل ول شد و بخاطر همین با صدای بلند پشت سرم داد زد: ضد حال!
آلت نیم خیز شدم رو توی شرتم درست کردم و رفتم دستشویی و آب سرد رو به سر و تنه آلتم گرفتم ، تا لذت لمس و گرمی دستهاش از بین بره و بجاش سوزش سرمای اب سرد رو به خودم تحمیل کردم…
وقتی برگشتم دست به کمر وسط سالن ایستاده بود و گفت :
– خوب یوزارسیف خان ، من کجا باید بخوابم؟
یه پتوی مسافرتی بهش دادم و مبل سه نفره راحتی دفترم رو نشونش دادم ، بدون اینکه چیزی بگه ، رفت و روی مبل چمباته زد و پتو رو روی سرش کشید.
بخاری اتاق را زیاد کردم و تلویزیون و چراغها رو خاموش کردم .
بدون اینکه سرو صدایی بکنم روی صندلی خودم نشستم و لپ تاپم رو روشن کردم ومشغول خوندن گزارش کاری شدم که هنوز تمومش نکرده بودم .
هنوز نیم ساعتی از خوابیدنش نگذشته بود که بنظر گرمش شد و پتو رو کامل کنار زد .
سرم رو کج کردم و نگاهش کردم . نور ماه از بین پرده های اتاق روی تنش افتاده بود ، تاپ گلبهی رنگش کمی بالا رفته بود و بدن سفیدش تو نور ضعیف اتاق برق میزد.موهای سیاهش روی دسته مبل پخش شده بودو زیبایی صورتش که به شدت معصوم و بی گناه بود دوچندان بود.
خسته بودم و دیدن این اندام هوس انگیز داشت وسوسه ام میکرد که به سراغش برم ، اما ترجیح دادم به بالکن برم تا شاید هوای سرد شبونه این وسوسه عجیب رو از تنم دور کنه…

سیگارم رو درآوردم و با روشن شدن نور نارنجی رنگش تو دل شب ، تو رو آرزو کردم ، که اینجا میبودی و شب رو با تو میگذروندم ، روزم رو با تو میگذروندم ، ساعتم رو با تو و لحظاتم رو با تو نفس می کشیدم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و حدس میزدم که تو الان باید خواب باشی ، اما با عطش شنیدنت چیکار باید میکردم ، با حسرت دیدنت چطور باید کنار میومدم ، با این همه فاصله اجباری چیکار باید میکردم.
چاره ای نبود ، با حسرت همیشگی رد آخرین بازدم آلوده به عطر تلخ سیگار رو تو هوای پاک و سرد شهر رها کردم و داخل اتاق شدم . هنوز مست خواب بود و صدای نفس کشیدن های طولانیش از عمق خواب و خستگی تنش میگفت.
روی صندلی نشستم و بازم تو رو آرزو کردم ، چشمهام مست خواب شده بود و میدونستم که باید زودتر بخوابم ، سرم رو بروی میز گذاشتم و به خواب رفتم…
با صدای تو بیدار شدم ، بالای سرم ایستاده بودی ، با لباس خواب گلبهی رنگت ، دوباره اسمم رو تکرار کردی!
تو خواب و بیداری بهت گفتم :
-جانم عزیزم ، کی اومدی ، بیدارم ، نگران نباش بیدارم.
-من خیلی وقته پیشتم ، همیشه پیشت بودم ، جایی نرفتم عزیزترینم ، همیشه همراهت هستم ، تو هر دم و بازدمت تکرار میشم.
دستت رو گرفتم و آوردمت سمت دیگه میزکارم، روی پام نشوندمت و لبهات رو بوسیدم و عطر موهات رو نفس کشیدم.
بلند گفتم : آهههههه چقدر دلم ، برای عطر خوشبوی موهات تنگ شده بود ، آخه چرا اینقدر از من دوری ، چرا باید اینقدر تو حسرت تو باشم ، چرا اینطوری سراغم میایی؟
خندیدی و گفتی :
-اومدم تا حالت رو خوب کنم دیگه!
-خوش اومدی عشقم ، خوش اومدی زیباترینم

و لبهات به لبهام اجازه نداد تا بازم تا میتونم قربون صدقه ات برم .
دستهات تی شرتم رو از بدنم جدا کرد و دستهام لباس حریر و نازکت رو از تنت بیرون آورد ، روی صندلی نشسته بودم و شلوارم رو تا مچ پاهام پایین داده بودی و لباس بلندت رو بالا داده بودی و روی آلت من نشسته بودی و به ارومی خودت روی بدن من، بالا و پایین میشدی .
لبهام از گفتن دوستت دارمهای مداوم باز نمی ایستاد و دستهات تمام تنم رو لمس میکرد و سرت روی صورتم خم شده بود و هربار بوسه ی عمیق و خیس از لبهای من میگرفت ، لب پایینم رو گاز میگرفتی و سرعت حرکتت بروی من سریعتر شده بود و ناله هایی که از روی لذت میکشیدی فضای اتاق رو پر کرده بود ، مثل دیوونه ها حریص دیدن و لذت بردن از تو بودم.
من عاشقت بودم ، نمیدونم از کی و چطور ، اما عاشقت بودم و برای اینکه لحظه ای تو هوای تو نفس بکشم ، حاضر بودم به دنیای دیگه هم سفر کنم …
دوست داشتنت اینقدر برای من مهم بود که تصوری از نبودن این حس رو نمی تونستم تجسم کنم.
با هم به اوج میرفتیم و دوستت دارمهای کش دار و نفسهای عمیقمون اعتراف شیرینی بود از این حس خوشایند .با چشمهام بهت فهموندم که دارم میام و چشمهات رو بستی و حرکتت رو تندتر کردی و با اولین آهی که کشیدم و اولین نبضی که آلتم درون بهشتت زد ، تو هم ارضا شدی و بالا تنه قشنگت رو بروی بدنم ول کردی.
به بدنم دست میکشیدی و من هم گردنت رو میبوسیدم ، آبشار موهات صورتم رو پوشونده بود و من چشمهام رو بسته بودم و تو بهشتت رو که لبریز آب من و خودت بود رو بروی آلتم خیلی نرم حرکت میدادی.
با صدای همهمه ای که از بیرون اتاقم میشنیدم ، چشمهام رو با زحمت باز کردم ، اطرافم تار بود و نور خورشید درست از بین پرده ها روی صورتم میتابید .
سرم رو که بلند کردم ، درست روی لپ تاپم ، یه بسته کاندوم و زیر اون یه دست خط که انگار با مداد چشم نوشته شده بود دیدم.
با دستم ، چشمم رو مالیدم و سعی کردم نوشته رو بخونم:

” دیشب از همون لحظه ای که تو ماشینت داشتی با لبخند با تلفن حرف میزدی دلم خواستت ، حتی برای چند دقیقه ، حاضر بودم هرکاری بگی بکنم اما داشته باشمت و حس با تو بودن رو درک کنم ، از سکسی که دیشب با تو داشتم حس عجیبی دارم ، حسی که شاید درکش برای یه دختر 23 ساله سنگین باشه ، اما سعی میکنم بفهممت ، اینکه اینطور وجودش تو رو مسخ خودت کرده که هیچکس و هیچ چیز رو غیر از اون نمیبینی ، بهش حسودیم میشه … اما فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم ، تو هم سعی کن همین کار رو برای من بکنی. مطمئنم که هیچوقت دنبال من نمیگردی ، چون دنیای ما از هم خیلی دوره ، اما میدونی که من خیلی پر رو تر از این حرفها هستم ، دلم نیومد چیزی ازت بلند کنم ، تو کیفت هم چیز دندونگیری ندیدم ، برای همین شماره کارت بانکیم رو برات میگذارم ، اگه دوست داشتی ، فکر کنم خودت منظورم رو میفهمی…. خداحافظ برای همیشه آقای عجیب”

بعد از خوندن پیامش ، نگاهی به خودم انداختم و سر وضع خنده داری که پشت صندلی کارم داشتم ، صورتم رو با دستم مالیدم تا این بهت و بهم ریختگیم کمی عادی بشه ، وقتی خودم رو تو آینه دیدم لبخندی زدم و گوشی همراهم رو از کنار جیب کتم که پشت صندلیم آویزون بود برداشتم و نرم افزار همراه بانکم رو اجرا کردم…

پایان

نوشته: اساطیر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *