این داستان تقدیم به شما
من از همون #بچگی و همون اول از پسرا بیشتر خوشم میومد و همه رفیقام پسر بودن،البته نه درک و فهم از پسرا و یا هر چیز دیگه ای نداشتم و هیچی نمدونستم،یکم گذشت تا رفتم مدرسه،ابتداییو بی خطر و بدون هیچ مشکلی گذروندم،ولی تو راهنمایی کم کم چشم و گوشم باز شد
شوخی های بچه ها شده بود #انگولک کردن،و مالیدن هم،تو همون مدرسه که بودم یکی از همکلاسی هام همسایمون بود،نمدونم چی شد و چرا، یادم نیست ولی اون اولین نفری بود که باهاش رابطه داشتم،و وقتی چیزی ندونی و نفهمی میکنن تو کونت و منم تو اون رابطه کونو دادم،چون هیچی نمدونستم و بلد نبودم،اون منو کرد و وقتی که میکرد نمدونم چرا من لذت میبردم و منم کیف میکردم،هنوز هم اب کمر نمدونستم چیه،و نداشتم
کارش که تموم شد،و حاضر شدیم بریم خونه،تو راه کیرم به شلوارم میخورد میسوخت و یه حس عجیبی داشتم،که همونجا رفیقم بهم گفت،فک کنم برا بار اول آبت اومد.
گذشت و گذشت هر موقع وقت گیر میوردیم میرفتیم خونه ی یا ما یا اونا،اولشم همیشه میگف بریم هم من میکنم هم تو،ولی اون میکرد و میرفت،فک کنم یه بار کردمش،تو همین وسطا وقتایی که این نبود من میرفتم با داداشش چون هم خوشکل بود،همم همه میگفتن کونیه،این بهتر بود هم میکرد هم میداد،خیلی با این بشر بودم یه دوره ای بود هر شب هر شب ته کوچمون یه پارک خرابه ای بود تاریک و مکان،هر شب اونجا با هم مشغول بودیم و همو میکردیم،خوب بود و کیف میداد
حس اینکه کونی شدم و دیگه برام طبیعی شده،برام طبیعی شده بود،تو کوچه همیشه بودیم تا اینکه یه خانواده و همسایه جدید اومدن کوچمون،این خانواده ۶تا پسر داشتن پسراشونم یکی از یکی خوشکلتر و چون اینجایی که ما هستیم کوچیکه،زود هبرا پخش میشه،همه میگفتن اینا #کونین و فلان … و برا همون یه جرقه ای خورد که قاپ یکی شونو بزنم(دوتا شون از من بزرگتر بودن و سنشون نمیخورد،سه تا ی دیگشون همسن و کوچیکتر از من بودن)منم با اون همسن خودم طرح رفاقت ریختم و گرفت،گرفتن همانا و اینم به بکنا اضافه شدن همانا،اینم همون پارک خرابه میرفتیم و همو میکردیم،یادم نمیره یه سری خونشون خالی بود و گفت بریم خونمون،ما هم خوشحال رفتیم هنوز لخت شد تا شروع کنه،صدا درشون اومد،ریده بودیم میگف بیا از رو دیوارحیاط خلوت برو بیرون،منم نمتونستم و گفتم نمتونم از همون جلو و از جلو داداشش با کیرای راست رفتیم بیرون،هیچی نگف،هیچ کاریم نکرد
باز دوباره رفتیم همون پارک خرابهه و کارمونو کردیم،اینم خوب بود،خوشکل بود و هم میداد و هم میکرد
اینا همه گذشت و یکم رد شد منم دیگ دبیرستان بودم،تو دبیرستان تو یه مدرسه ای بودم که همه پسرا همه شون زشت و دربواغون بودن به غیر از یکی که انقد ب دلم نشست و دوسش داشتم که تا الانا باهاش بودم،شایدم چون من دوسش داشتم برام خوشگل بود
اسمش امیر بود،با امیر تو یک میز میشَستیم،البته بیشتر وقتا #فرار میکرد و نمیومد مدرسه،ولی وقتایی که میومد،همو میمالوندیم(یعنی اون منو میمالوند،منم کیرشو میمالوندم)اونقد هوامو داشت و تابلو بودیم که تو کلاس بهمون میگفتن زنو شوهر ولی من دوست داشتم و برام مهم نبود،خیلی پسر خوبی بود،ولی این جزعه اونا نبود که بکنه
چون بیشتر زن و دخترارو دوست داشت،بلاخره تموم شد دبیرستان و نکرد و نکرد
تا اینکه دیگه کون کونکه از سرم افتاد و همه چی عادی شده بود،ینی فراموش کرده بودم کون دادنو،رفتم سربازی اموزشی تموم و سربازیمو افتادم راهنمایی رانندگی شهر خودمون،روزی که اومدم معرفی اونجا،یکی از سربازایی که اموزشی با هم بودیمو دیدم اینجاس،از اونجایی که هم پایه بودیم و اونم خوشکل بود شد تنها رفیق سربازیم
در ضمن تختامونم چون اسایشگاه کوچیک بود دوتا دوتا به هم وصل بودن،منو این دوستمم طبقه ی پایین یکی از تختا که بهم وصل بود،من از همون بچگی عادت داشتم شبا با شورت میخابیدم،از اونجایی که منو علی کنار هم و با شورت میخابیدیم،خیلی از شبا بود که بهم راست میکرد و هی میخاست بکنه ولی من زود ابم میومد و نمیشد کونم بذاره،فقط من حالمو میکردم اون طفلی نمیتونست،گذشت تا برا یه خطایی ک کردیم،منو علی با هم فرستادن ۴۸ ساعت بازداشتگاه ستاد،قبل اینکه بریم رفتیم داروخونه قرص خاب گرفتیم ک عین دو روزو بخابیم،رفتیم #بازداشتگاه قرصو خوردیم هیچی یادم نیست،فقط یادمه نصف شب کون کونک بازیم گل کرد و هی کونمو میمالوندم به کیر علی،علی جانم نامردی نکرد و تا دسته کرد تو کونم،و تا میتونست کردم و دوباره جرقه ی دادن و کونی بودنمو روشن کرد،ولی بعدش با هم قهر کردیم و خدمته هم تموم شد
ولی من بودمو یه کون که دوباره حس دادنش برگشته،بعد سربازی شرمم میومد به #داداشا و اون یکی رو بندازم،شرمم میومد واسه همون باز کم کم کمرنگ شد و یکم عادی شدم
تا اینکه با صادق اشنا شدم،صادق داداش کوچیکه همون بود که رفتم خونشون این از اونم خوشکل تر بود،خیلی صمیمی شدم با هم،خیلی روزای خوبی داشتیم با هم،شبا با هم میرفتیم باغمون دو نفری میخابیدیم،منم طبغ معمول با شورت و کونمو میچسبوندم به کیرش میخابیدیم،البته فقط اون میخابید،من نهایتا نیم ساعت میخابیدم،فکر کردن یا دادن بهش خابمو میپروند،اینم نمیکرد و نمیداد،چون اندازه موهای سرم دوست دختر داشت،تا اینکه یه شب تو باغ،کونمو ک چسبونده بودم بهش،دیدم اونم راست کرده و بدش نمیاد و هی کونمو با کیرش میمالوند،اومد شلوارمو بکشه پایین،ابم زد بیرون،و از خجالت که نفهمه زود رفتم دشویی و خودمو شستم،قضیه ی اون روز تموم شد،ولی تازه قضیه ی صادق شروع شد،یکیدوبار دیگه هم میمالوند،و بلاخره یه روز گف،پشت کن و میخاست بکنه ولی کیرش یا کیرش کوتاه بود،یا کونه ما گنده بود،نرسید ب سوراخه،لاپایی و در مالی زد و رفت،خیلی خوب بود حال میکردم،دوسش داشتم،چون دوسش داشتم همه کار حاضر بودم براش بکنم،چون صادق دانشجو بود،بعد سربازی با امیر هم بودم،همون رفیق دبیرستانم،کمکم امیرم ب راه اومده بود،یه شمال رفتیم از اونجا شروع شد،جمعه ها میرفتیم باغ با هم ور میرفتیم،از ماساژ شروع شد،دیدم حال میکنه و دوست داره،با عشق انجام میدادن،بعدا شد مالیدن سینه و توک سینش،حال میکرد(منم حال میکردم ک دوس داره)بعد تر لخت میشدیم میرفتیم زیر #کرسی،همه کار میکردیم ولی در حد مالش،یهو کیرشو بوس کردم،خیلی خوشش اومد کردم دهنم،خیلییییی خوشش اومد،همونجور من،بلد نبودم چیکار فقط دندون نمیزدم بهش،وگرنه فقط میخوردمش،میدیدم چشاشو بسته،و داره حال میکنه،خوشحال میشدم،چون واقعا دوسش داشتم هم صادق هم امیر،برا جفتشونم همه کار میکنم،کارمون با امیر این شده بود جمعه ها میرفتیم بیرون،از صب تا ظهر،بقیشو میرتیم زیر کرسی و کیرشو میخوردم،حال میدادا،دیرم ارضا میشد یه بار خابش برد کلا
از اونجایی که دیگه دهنمم به کیر عادت کرده بود،یه روز که با صادق رفتیم باغ و خاب بود،تو خاب شورتشو در اوردم،و اینم همونجوری کردم،اول از کیرش بوس کردم،بعد دیدم صادق یه خنده ای کرد و کیرشو فرستاد دهنم،اینم خوب بود،خودش جلو عقب میکرد،بعد یهو گفت پشت کن،ولی بازم نتونست #کونم بذاره،لاپایی و در مالی کردو ابشم ریخت رو دسمال کاغذی و گرفت خابید
روزای خوبی داشتم،دوتا رفیق که میتونستن سیرم کنن،وهیچ کدومشونم،از کارای من خبر نداشتن،ولی الان هیچ کدمشون پیشم نیستن،امیرو خودم رنجوندم و ناراحتش کردم،صادقم رفت پیش زیدش،حتی یه شبم نمیاد دورو بر من. نمیخاستم از گی بودن تعریف کنم و داستانشو براتون تعریف کنم،میخاستم بگم بخدا ماها هم دل داریم،من داشت همه چی یادم میرفت،خودتون بیدار کردین،والان تنهام گذاشتین و رفتین،مسخره میکنن،هرچی میخان میگن،بی احترامی،ولی ما هیچکاری نباید بکنیم،من میگم با کردن و برا رفع یه دیقه شهوت خودتون مسیر زندگی کسی رو عوض نکنید
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید