این داستان تقدیم به شما

دوهزار سال پیش در سرزمین مُنگولستان از اراضی آباد مغولستان، جنگی سخت درگرفت…
 
پادشاهی چینی ها که سودای گسترش به شمال داشت به قبایل “گؤتی‌جیریخ” حمله کرد و همه افراد این قبیله را کشت و اسیر کرد. این قبیله که یکی از قبایل بزرگ “سیکیم خیاردی” های جنوبی موسوم به “گونِی سیکیم خیاردیلار” بود، هیچ بازمانده ای نداشت بجز یک پسر کوچک به نام گوزگوز.
 
گوزگوز که از گرسنگی پس از به هوش آمدن گریه میکرد، در میان دشت کشتگان، توجه زنی با لباس گرگ را به خود جلب کرد. زنی چوپان از چادرنشینان تنگ چشم و تنگ کوس که کیر مردانشان از سه سانتی متر فراتر نمیرفت، کودک را دید که در نوزادی نیم سانتی متر کیر داشت و فورا او را برداشت و به خانه برد. آسنای گُرگینه پوش که در آن هنگام سه پسر و شش دختر داشت و بیست و سه سالش میشد، فهمید که بخت به او رو کرده است. او در خلوت و خفا و بعد از قانع کردن شوهرش، ده سال برای گوزگوز مادری کرد.

 
از سینه های پر شیر کوچکش به او شیر داد و هرگز نگذاشت کسی کیر بزرگ هشت سانتی متری او را ببیند. پس در میدان قبیله بر تپه ای ایستاد و فریاد زد:” مردم بزرگ تک گوز، خدای بزرگ ما “تنگری” مطابق اساطیر پدران و مادرانمان، زمانی مردی را برای نجات ما و گشاد کردن راهگوز تنگ ما خواهد فرستاد، که کیری هیولا در بین پاهای خود خواهد داشت که از طول انگشتان وسط هرکدام از ما هم بزرگتر خواهد بود. و آن پسر به انتخاب خود، زنی را باردار خواهد کرد که نجات دهندۀ آخرین را خواهد زایید. من آن پسر را پیدا کرده و بزرگ کرده ام. حال عریان کنید خود را که او انتخاب کند”. در میان هیاهوی مردم ناگهان شورت گوزگوز را که در تمام مدت کنارش ایستاده بود پایین کشید و دختران پنج ساله تا زنان پنجاه ساله آب از لب و لوچه‌شان راه افتاد.
 
خود آسنا هم در میان زنان رفت و بدنش را مثل دیگر زنان برهنه کرد. همه مردان و زنان قوم در برابرش زانو زدند و فریادکشیدند:”درود بر گوزگوز خان کبیر فرستاده ی تنگری گشاد کننده ی کونهای ما”. در این هنگام، گوزگوز که فرشته مقدس نجات قوم دول کوچولوها بود، ناگهان شمشیر مفرغینش را برکشید و به آسنا اشاره کرد و گفت:” هیچ کوسی لیاقت کیر من و نجات دهندۀ آخرین رو نداره بجز همون کوسی که بزرگم کرده”. آسنا که در اشک شوق غرق بود زوزه ای سر داد و لباس گرگینه اش رو به دوش انداخت و در میدان شهر در برابر چشمان شوهر و مردمان دیگر کیر گوزگوز را به دهان گرفت و ساکی جانانه زد و کیر هشت سانتی او را در کوس خود کرد و فریاد زد گفت:”بکن منو پسرم.” و گوزگوز که به وجد آمده بود، کیر بزرگش را بر کوس آسنا که در حالت گُرگی بود گذاشت و گفت:”آلا دینسیز” و تلنبه های آتشینی زد و همزمان که میگوزید و زوزه میکشید، آبش را در کوس آسنا خالی کرد و مردم نیز تشویق کنان و خندان کنار ان دو آمدند و چکه چکه های آب گوزگوز را که بر روی زمین نقش نیم دایره ای داشت را دیدند که با آخرین قطره ای که از کوس آسنا در میانه این نیم دایره چکید، همان نقش را بر پرچم خود بعنوان نمادی از مادرجندگی قومی خود نقش کردند.

 
دستوری که همان شب گوزگوز صادر کرد همین بود. همه باید یک دور زیر او بخوابند تا راه گوزیدنشان باز شود و تبدیل به گُنده گوز بشوند. و پس از آن دستور داد همه پسر ها مادرانشان را با ترتیبی که او گفت بگایند و نقش نیم دایره و نقطه را روی کوس مادرانشان نقش کنند. و اینگونه شد که قوم بزرگی درست شد که سابقاً “تک گوز” و حالا “گنده گوز” لقب گرفته بود و حتی به دلیل قدرت گوز های مکرری که داشتند، گاهی به آن ها توررررررررررررررر(مطابق صدای گوز مککرشان) هم میگفتند.

بعدها که اُغوز فرزند آسنا و گوزگوز بدنیا آمد، سنتی جدید بنیان گذاشتند که از غریبه هایی که به سرزمینشان می‌آیند مردانی را اسیر کنند و تا شش زن را باردار نکرده اند، رها نکنند که راه تولید مثل بر دول موشی های قبیله بسته نمانَد. یکی از این غریبه ها گویا بهرام نامی بود ملقب به چوبین که قبلا بدنی توپُر تر داشت و بهرام زوبین لقب داشت ولی در اثر گاییدن زن های اُغوز، بنیه اش تحلیل رفت و چوبین لقب گرفت و یکی از نوادگان او به نام کونتنیز، پدرجد چنگوز است.
 
این قوم هنوز در دشت های مغولستان و آسیا حضور دارند و از کیرهای جوان و خوش بنیه تغذیه میکنند و بویژه به پوزیشن آنال علاقه بسیار دارند چرا که راه را برای گنده گوزی شان بیشتر باز میکند. در ممالک همجوار هم نمایندگانی دارند که مطابق با سنت کهن مادرجندگی و گُنده گوزی پیش میروند و تبلیغ همین امور را میکنند. اگر مشاهده شان کردید، خودشان و مادرشان را بی نصیب نگذارید. چرا که عاشق گُنده گوزی و مشتهر و علاقمند به مادرجندگی.
 
نویسنده: Mr Hamfar

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *