این داستان تقدیم به شما

ساعت 6 عصر بود ،شیما پیام داد:سلام امیر، امشب شهرام با عمو میره تهران قراره دوشنبه باز عمل بشه.

_من:چرا عمو چیزی بهم نگفت؟الان میام اونجا.
_شیما:حتما نخواسته مثل همیشه تو زحمت بیوفتی،
مغازه رو سپردم دست مهدی، رفتم خونه ی شهرام.شهرام پسر عمومه، از بچگی که به دنیا اومد هزار نوع مرض گرفت هربار که یکیش خوب میشد یکی دیگه میومد جاش،سرطان خون،مشکل قلبی و…، عموم چند بار واسه معالجه بردش المان تا سرطانش خوب شد ،الانم مشکل قلبی داره.شهرام از من 4 سال بزرگتره ولی من همیشه با اینکه کوچیکتر بودم خیلی هواشو داشتم،مث داداشم بود.الان 32 سالشه و 10 ساله که با شیما ازدواج کرده،دو تا دوختر دارن که با تموم وجودم عاشقشونم.
وقتی رسیدم عموم داشت کم کم اماده میشد واسه رفتن ، بهش گفتم منم میام باهاتون،خیلی اصرار کردم ، گفت نه لازم نیست این مدت که اینجا نیستیم کارای کشاورزی و باغا رو سپردم دست تو،ناصر تهران هست اونجا مشکلی نداریم.
راه افتادن و رفتن.شیما گفت بشین الان چایی میارم،نشستم،اومد پیشم .
_امیر امشب پیشم بمون
_شیما هنوز 4 روز نشده
شروع کرد به گریه کردن ، منم نیاز دارم منم …
_شب باهات تماس میگیرم الان یکم کار دارم
_منتظرتم
برگشتم مغازه،دوباره فکر کردن بیش از اندازه به این موضوع عذابم میداد، یه نوع سرزنش خودم بود ، از یه طرفم توجیه کارم.
خونواده ما تو یه شهر نسبتا کوچیکه، کل مردم شهر مارو میشناسن چون پدر پدر بزرگم خان اون منطقه بود و بیشتر زمین های اون منطقه واسه خونواده ی ما بود ،مردم شهر خیلی واسه ما احترام قائلن.وضعیت شهر های کوچیک از نظر فساد دست کمی از شهر های بزرگ نداره،الان بیشتر زنا علاوه بر شوهر یه دوس پسرم دارن،به زنت نرسی بهش میرسن.اینه وضع مملکتمون. شیما هم یکی از اوناست که هرشب بکنیش میگه کمه دوباره.مجبورم میکنه…
 
دوسال پیش بود که شهرام 3 ماه المان بود ، بهم گیر داد از اون موقع،میدونستم اگه من نکنمش میره به یکی دیگه میده و ابرومون تو شهر میره ، بخاطر این بود فکر کردم این مسئله میتونه تا ابد بین من اون بمونه و کسی نفهمه ، اما اگه با یه لاشی رابطه داشته باشه کل مردم شهر میفهمن و ابروی خونوادگی مون میره.
شب ساعت 12 بود اروم درو واسم باز کرد ، گفت بچه ها خوابن سرو صدا نکن،رفتم اتاق خواب ،شیما اومد پیشم شروع کرد به لب گرفتن همه جای بدنم رو میبوسید ، روش خوابیدم محکم منو بخودش فشار میداد ، امیر جرم بده، شورتشو کشیدم پایین یکم کیرمو خیس کردم ، فرو کردم تو کسش ، تا جای که قدرت داشتم محکم کمر میزدم چون همیشه میخواست که خشن بکنمش،اونقد لذت میبرد از خودبی خود میشد ،نیم ساعت کمر زدم کیرمو دراوردم ، سریع بهم گفت امیر بذار واست ساک بزنم ، ازت خواهش می کنم، تا الان هیچوقت نذاشتم واسم ساک بزنه چون حس خوبی بهم نمی داد فکر میکردم دختراشو با هیمن لبا میبوسه.خیلی اصرار کرد قبول کردم، اعتراف می کنم که هیچ وقت هیچکس واسم همچین ساکی نزده بود،یهو فکر کونش مخم رو گایید، بهش گفتم شیما می خوام از عقب بکنم، اول چیزی نگفت،بعد گفت تو هر چی ازم بخوای نه نمیگم…
 
شروع کردم انگشت کردن ، خیلی تنگ بود تا یکم باز شد کیرمو کاشتم تو کونش ،از درد چنگ میزد به رو تختی ، دیدم خیلی درد میکشه ادامه ندادم.دوباره شروع کردم به کردن کسش، تا چهار بار ارضا شد دست بردارش نبودم. تموم که شدیم خیلی خسته بودم الارم تنظیم کردم که ساعت 6 برم قبل اینکه بچه ها بیدار شن.
یه هفته که عموم اینا نبودن من 5 بار شیما رو کردم، دیگه بهم وابسته شده به شدت.
نمی دونم تا کی ادامه پیدا میکنه.

 
 
نوشته: جاوتز

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *