داستان سکسی تقدیم به شما
بهمن همیشه به من می گفت لذت زندگی تو 3 چیز خلاصه میشه …خواب …خوراک …فوتبال
من هم تا حدی قبول داشتم اما اولویت هام متفاوت بود…فوتبال …خوراک …خواب …
سر همین مسئله فهمیدیم خیلی تفاهم داریم برای همین باهاش دوست شدم …
همه ی قرار هامون تو خونه انجام می شد چون من معمولا از خونه بیرون نمیومدم
( just home ^__^)
پدرم همیشه این موقع هاخونه می موند تا زمانی که بهمن بره …دیگه عادت کرده بود… در واقع عادتش داده بودم که با چیزی که هستم کنار بیاد …بابا می گفت سر همین مسئله مامان ازش جدا شد انگار زمانی که جوون بوده با چند تا پسر از اون کارا کرده و مامان هم مچشو گرفته اما با کمک سکس تراپی و روانپزشک و … بابا تونسته بود این مسئله و مدیریت کنه …اون دگرجنسگرا بود …مامان دیگه تحمل نداشته و وقتی منو از شیر گرفت طلاق گرفتو رفت کانادا پیش خواهرش و از اون به بعد ارتباطش کاملا قطع شد …!
تو این 2 سال خیلی سکس انجام داده بودم از 16 سالگی شروع کردم …قبلش اصلا نه تمایلی داشتم نه فشاری از طرف غریزه …
تمایلم تو سکس زمانی به وجود اومد که یه شب تابستونی خواب دیدم یه پسر مو مشکی کنار تختم نشسته و داره اروم موهامو نوازش میکنه و اروم زیر لب زمزمه می گه دوسم داره …چهره ش مشخص نبود …همه چیز تاریک بود حتی صداش هم نمیشد تشخیص داد انگار مستیقم به قلبم الهام میشد …صبح که بیدار شدم انقدر سبک و شاد بودم انگار تازه متولد شدم …مستقیم به اتاق بابا رفتم و گفتم دیشب خدا اومد به خوابم …
بعد از اون شب… با هر پسر مو مشکی که میشناختم و اشنا می شدم سکس داشتم مهم نبود چطور و به چه روشی میخواستم خدا و پیدا کنم …
بابا چند بار تو وضعیت خیلی بدی منو دیده بود همه ی زندگیش و امیدش من بودم و من داشتم زیر تن یه مرد 40 ساله عرق میریختم . .
مهم نبود چه قدر کتک میخوردم …می دونستم منو نمیکشت و من این توفیق و داشتم تا خدا و پیدا کنم …اینکه چه قدر سر این مسئله با بابا داستان داشتم خودش چند جلد کتابه …
اما من نه بابا و رها می کردم نه خدا …
بعد از حدود 2 سال تلاش هام نتیجه بخش شد همراه بابام رفته بودم پاساژ و توی یکی از مغازه ها یه عروسک خرگوش خیلی قشنگی دیدم و دلمو برد ^____^ …برای همین بدون درنگ رفتم داخل مغازه و. … خدا و دیدم …!!
اردیبهشت ماه بود و شب بازی رئال بارسا …
2 تامون بارسایی بودیم وقتی اومد تخمه و پفک خریده بود … بابا امشب استثنائا رفته بود پیش مادر بزرگ چون حالش خوب نبود : ((( …مادربزرگم چاق بود : ((( فشار و چربی و قند داشت : (((
بازی شروع شد رو مبل دراز کشید و من پایین به مبل تکیه دادم دستشو دور گردنم بود …َ تا دقه ی 90 مساوی بود تا با حرکت روبرتو و گومز و در نهایت شوت زیبای مسی بارسا 3.2 برد از هیجان فقط داد میزدم …
بعد بازی بهش گفتم دیدن فوتبال و هیجانش منو خیلی تحریک کرده …
تو فکرم بود که اولین سکسمون و امشب انجام بدیم …
به چشماش خیره شدم که داشتن برق میزدن اوهومی زیر لب گفت و خیلی ناگهانی پرتم کرد رو تخت …دستش که به موهام خورد لبامون رو هم چفت شد …تی شرت سفیدمو در اورد و خودش هم لخت شد … مثل مار به خودم می پیچیدم از لذت… نه درد …قدرت نداشتم چشمامو باز نگه دارم ارتباط بدنم با مغزم قطع شده بود …چشمام نیمه باز به صورتش خیره موند موهای قشنگش که به پیشونی چسبیده بود …انگار سر تردمیل بود و رو شماره 10 داشت می دوید …تموم که شد خیلی اروم بودم ارومتر از هر زمانی که نفس میکشیدم …
فردا صبح بهمن رفت گفت باید بره مغازه مشتری داره …
چند دقه بعد بابا اومد !
بدون مقدمه گفت شب با بهمن خوابیدی؟ گفتم اره !
-خدا رو پیدا کردی ؟
+نمیدونم !!
+بارسا فراتر از یه باشگاه
-مسی فراتر از یه بازیکن ^____^
چرا اواتار نمیتونم بذارم ؟! : (
حس می کنم لختم : ((((
نوشته: one -noob
نوشته مرتبطی وجود ندارد
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید