این داستان تقدیم به شما

سلام …
سال سوم ابتداییم تموم شد تابستون اومد بچه پولدارا فکر کلاس تابستونه و گردش و مسافرت بودن اما من و امثال من فکر اینکه کجا بریم کار تا بتونیم خرج لباس و کفش سال تحصیلی بعد و جور کنیم
تو شهر ما چغندر زیاد میکاشتن ویکی از کارها رفتن به پار چغندر بود کار آسونی نبود ولی پولش نسبت به شاگردی کردن در مغازه ها بهتر بود اما من (علی) ی مشکل داشتم اونم خوشکلی و سفیدی چهرم بود اون زمان داستانای زیادی درباره کسایی که تو پار چغندر کونی شده بودن زیاد بود واسه همین میترسیدم این بلا سر من هم بیاد البته قبل اون 4 تا از پسر خاله های نامردم لاپایی ترتیبم و داده بودن
ی روز حسن دادش بزرگم اومد خونه گفت میخوایم واسه فلانی بریم پار تو هم میتونی بیای این و که گفت داشتم از خوشحالی بال در میاوردم چون با حسن بودم دیگه ترسی برای کونم نداشتم داش حسنم جز لاتای محله بود فقط از شانس بد من تو طایفه خوشکل بودم
اون تابستونم تموم شد و یادم 40 روز رفتم پار و 36 هزارتومن گیرم اومد (سال 76) 10 هزار تومن خرج وسایل مدرسه کردم که دادشم بقیه رو ازم گرفت تا سال بعد واسه شهادت امام رضا بریم مشهد این و که گفت خیلی خوشحال شدم آخه تا اون موقع مسافرت نرفته بودم حتی 13 بدرها هم چون ماشین نداشتیم هیجا نمیرفتیم سال 4 ابتدایی هم تموم شد تو این سال هرچی پول گیرم میومد ذخیره میکردم واسه مسافرت حتی پسر خاله های پستمم که کونم میذاشتن تا میتونستم ازشون پول میگرفتم اواخر ماه صفر بود که حرکت کردیم به سمت مشهد از شانس بدمن یکی از اون پسرخاله ها که کونم میذاشت و اسمش کریم بود با پشر عمش جواد همسفرمون بودن از همون برخورد اول متوجه نگاه سنگین جواد شدم کریم ی روز قبل حرکت باهام حال کرده بود و پیش خودم میگفتم اونجا جای مقدسیه و کاری بهم نداره (آخه بچه بودم ساده) برای اولین بار سوار اتوبوس شدم حرکت به سمت مشهد یکی دو روز اول جواد خیلی بهم نزدیک شد باهام شوخی میکرد و بستنی میخرید و حرفهای خنده دار میزد و …
 
تا رسید به شب بازی ایران آمریکا همه بعد از اینکه ایران برد ریختیم توی خیابونا شادی کردن و هور و هببک کشیدن در همین حین دادشم اینا گفتن بییاد برم حرم من خسته بودم خوابم میومد گفتم من میرم مسافر خونه چون بچه بودم کریم به جواد گفت تو هم که خوابت میاد باهم برید رفتیم تو مسافر خونه لباسام و در آوردم و افتادم رو تخت جواد اومد کنارم ی بوسم کرد چیزی نگفتم ولی ترس همه وجودم گرفته بود از جلو محکم بغلم کرد ی آه کشید و ی بوس دیگه با ترس بهش گفتم چکار میکنی میخواستم ازش جدا شم اما نمیشد دستش گذاشته بود روی لپای کونم میمالید در گوشم گفت کاریت که ندارم خوشکله این چند روز دیونم کردی بزار یحالی باهت بکنم قول میدم زود تموم شه گفتم خفه شو اینجا مشهد حرم امام رضا روبرومونه ول کن وگرنه به حسن میگم ولی اون بازم داشت خودشه به من فشار میداد کیرش شقش رو رو شکمم احساس میکردم یدفه ی چیزی در گوشم گفت که دنیا رو سرم خراب شد باخنده گفت نیازی نیست به حسن چیزی بگی چون خودم بهش میگم که اسم سه تا از پسر خاله هام وگفت و گفت میدونم که کردنت حتی میدونم ی روز قبل اومدن به مشهد کریم کردتت داشت گریم میگرفت رفته بودم تو شک که صدای بچه ها که داشتن میومدن اومد جواد ازم جدا شد و گفت اگه بهم ندی به حسن میگم که کونی هستی اون شب تا صبح خوابم نبرد حتی دو بار به بونه دستشویی اومدم بیرون و گریه کردم و از امام رضا کمک خواستم(هه) …

 
صبح رفتم پیش کریم بهش گفتم که چرا این حرفها رو به جواد زدی جوابی بهم داد که هنوز بعد 18 سال تو مغزم زنگ میزنه گفت علی تو که کونی هستی ی کونم به این بدبخت بشه مگه چی میشه وقتی این حرف و زد دوست داشتم زمین دهن باز کنه ومنو ببلعه دو روز تمام جواد تهدیدم کرد منم فقط گریه میکردم و از امام رضا و خدا کمک میخواستم که نشد تا روز شهادت امام رضا رو تختی که گنبد زردش معلوم بود خوابیدم با چشای پر اشک به گنبد زرد رضا نگاه میکردم جوادم سه بار آبش رو لای پای من خالی کرد بعدشم کریم این کار و کرد من همچنان چشمم به گنبد زرد رضا بود چقدر قبل اینکه بکننم به امام رضا التماس کردم چقدر گریه کردم ولی فایده ای نداشت بعد چند سال وقتی میدیدم اون دوتا هر سال رضا میطلبدشون میرن مشهد تازه فهمیدم که امام رضا امام آبرو برنده ها و بچه بازاست این قضیه این قدر رو من تاثیر داشت که دیونه و افسرده شدم با این که نمیطلبید ولی ی بار با ماشین سنگین رفقا رفتم مشهد مست رفتم تو حرم خودم و چسبوندم به زریح تا میتونستم بهش فهش دادم و گفتم ای حرمت مرجع آبرو برنده ها…

 
نوشته: علی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *