♨️امیرعلی و دختر دایی🔞

سلام اين داستاني رو كه مينويسم كاملا واقعيه.من اميرعلی ٢٧ساله از سنی كه احساس كردم به سكـس نياز دارم عجيب از دختر داييم خوشم ميومد بعضی شبها تا صبح تو فكرش بودم اونا اهواز زندگي ميكردنو ما تهران ما هرسال عيد ميرفتيم اهواز خونشون اون ٥سال از من كوچيكتر پارسال خونشون بوديم كه از در اومد تو خانمی شده بود بعد يك سال كلی بزرگ شده بودو اندامش فوق العاده بود يه مانتو مشكي با جوراب شيشه اي و يه شلوار جين برفی پوشيده بود سلام كردو زن دايي گفت مهسا زود بيا كمك ميخوام ميز شامو بچينی اون مانتشو عوض كردو يه پيرهن سفيد پوشيدو اومد خلاصه سر ميز شام يه كم شوخي كرديم و بعد شام رفت كه به مامانش كمک كنه گوشيشو زده بود به شارژ كه من تونستم با گوشيش يه تك بزنم به خودم ، بعد كه برگشتيم تهران بهش پيام ميدادم خلاصه با هم دوست شديم من شروع كردم به پيام های سكسـی ديدم دوست داره چندتا فيلم سوپر براش فرستادم تا ببينه اونم علاقه نشون داد .،شده بود كار هر شبم با هم سـكـس چت ميكرديم كه من گفتم از سينهات برام عكس بفرست اولش مقاومت ميكرد ولي بعد فرستاد سينهايی كوچيكو سفتو سفيدي داشت گفتم مهسا ميشه از كستم بدی گفت تو از كيرت بده تا منم بدم كلي تو كف بودم تا يه روز خبر داد ميخواد واسه يه امتحان بياد تهران منم كلی مخ زن دايیمو زدم كه تو مهسارو بفرس خودم ميرم دنبالش بعد امتحانشم ميفرستمش برگرده با مامانم صحبت كردمو مامانم گفت چرا تو ميگي تنها گفتم اخه ما هر سال ميريم اونجا اگه دايي و زنش بيان يكي دو روز بيشتر نميمونن دوست دارم مهسارو ببرم بيرون چندروزي بچرخيم ، خلاصه همه چي خوب بود اومد خونه ما شب خانواده دعوت بودن خونه عموم كه مهسا با هماهنگي من گفت من خستم من ميمونم خونه منم گفتم من ميمونم پيشش واي كه قلبم داشت ميتركيد مهسا و من تنها!!؟ عالی بود همه چي .. بعده رفتن خانواده زودی بغلش كردمو تا تونستم بوسيدمشو لباشو ميخوردم اينقدر شهوتی شده بوديم كه جفتمون ابمون اومد گفتم ميشه بريم رو تخت اولش گفت الان نه بعدش قبول كردو اروم شروع كردم به دراوردن لباس رويي يه سوتين سبز فسفری پوشيده بود كلي سينهاشو ميک زدم خودش دستمو گذاشت رو كسشو گفت امير برام بمال منم ميماليدم كه شلوار خودشو دراورد منم لخت شدم يه شرت سفيد توري پوشيده بود كه زود درش اوردم برش گردوندمو سوراخ كونشو ميخوردم خيلي كونش داغ بود اخه نميزاشت كسشو بخورم كيرم شده بود مثل سنگ كونش فندقی بودو سفتو واقعا سفيد گفتم تف بزنم يا روغن عشقم ،گفتش نه اگه ميشه يه كوچولو روغن بزن ماليدم روغنو به سوراخشو سر كيرو گذاشتم رو سوراخش اولش خيلي درد ميكشيد و ميگفت تورو خدا اروم دارم ميميرم از درد منم اروم اروم فرو كردمو ديدم قرمز شده گفتم عشقم ميشه كيرمو ببرم بيارم كه پلكاشو زدو منم شروع كردم چون يه دفه ابم اومده بود كمرم سفت شده بود انواع مدلهارو روش زدم شايد چهار ياپنج دفعه ابش اومدو ميلرزيد تا منم ابم اومدو ريختم تو با هم رفتيم حموم و من دراز كشيدم كه ديدم دوباره اومد پيشمو گفت دارم ميميرم بازم ميخوام خيلی دوس دارم ميشه لطفا منو بغل كني حرفاش كيرمو بلند كرد يه ده دقيقه حرفه اي دوباره از كون كردمشو دوباره دوش گرفتيم گفتم بريم بيرون يه قدمي بزنيم كه يه زره قيافهامون باز بشه اين كاملا واقعي بودو بعد اون ماجرا ديگه منو دختر داييم سكـس نكرديم ولي هنوزم تو فكرشم اون موقع تا خونمون بود موقعيت نداشتيم الانم دانشجوي اصفهانه خونشونم بردن اونجا ديگه باهاش ارتباط ندارم.

🌐بزرگترین کانال داستان سـکـسی

✔️ داستان سکسی


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *