این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان

علی هستم ۳۳ساله از تهران تا حالا دوتا از خاطره های سکسی خودم رو برای شما دوستان گرامی داخل سایت گذاشتم و میخوام این بار خاطره ای برای شما بگم که حدودا مربوط میشه به سالهای ۱۳۸۶ یا ۸۷ البته قبلش باید مختصری از قبل از اون هم بگم که سعی میکنم خلاصه بگم که حوصله شما دوستان گرامی سر نره…
***
ماجرای ما از اونجا شروع شدکه پدر بنده که دارای تو کار کامیون و ماشین سنگین بود و برای خودش هم اسم ورسمی دست و پا کرده بود بعد از مدتی رفیق بازی… تمام سرمایه خودش رو از دست داد و کلا پولی که برای زندگیه ما مونده بود به اندازه خرید یک کامیون قدیمی و پول پیش یه خونه برای اجاره نشینی بود آپارتمانی اجاره کردیم که طبقه دوم و سومش در اختیار مابود و طبقه اول هم یکی از دخترهای صاحب خونه که از شوهرش جدا شده بود و دارای ۴فرزند (دو دختر و دو پسر) بود زندگی میکرد و از اونجایی که ما هم ۴ برادر و خواهر بودیم رابطه خیلی صمیمانه ای با این خانواده پیدا کردیم به طوری که برای خوردن ناهار یا شام یا اونا خونه ما بودن یا ما خونه اونا فرزند آخر این خانم دختر بچه ای بود سبزه خوش سر و زبون وخیلی هم خوشگل به نام آرزو من این آرزو کوچولو رو خیلی دوست داشتم واون هم منو خیلی دوست داشت البته دوست داشتنمون از روی هیچ حسی نبود چون تفاوت سنیمون خیلی زیاد بود من تازه وارد دبیرستان شده بودم و اون تازه اول ابتدایی بود
 
یه روز که برای مادر آرزو کاری پیش اومده بود ودر طبقه اول رو قفل کرده بود ظهر آرزو که از مدرسه برگشت خونه مادرم صداش کرد وگفت مادرت نیست بیا بالا ناهار بخور منم درحال ناهار خوردن بودم ناهار رو که خوردم رفتم تا یه چرتی بزنم آرزو گفت منم بیام پیش تو بخوابم واز اونجایی که خیلی سن کمی داشت ومن یه حسه دوسن داشتن بچگونه بهش داشتم بغلش کردم و خوابیدم نمیدونم چی شد که یهو به خودم اومدم دیدم دستم از زیز تیشرت آرزو روی بدنش هست و سینه های تازه نوک زدش رو دست زدم وبهش گفتم اینا چیه اون هم گفت انگور خلاصه این انگور کلمه ای شد مثل یه راز بین من و آرزو خانم وسالها گذشت و ماهم از اون محل رفتیم ولی همچنان با اون خانواده رفت و آمد داشتیم تا چند سال بعد که همون سال ۸۶ یا ۸۷ که خدمتون عرض کردم توی اون سال بنده شغلم پخش محصولات غذایی بود و سنم هم حدودا ۲۳ سال بود وکارم طوری بود که برای ناهار میتونستم برم خونه.

 
یه روز که برای ناهار که رفتم خونه دیدم آرزو ومادرش اومدن خونه ما من هم که دوسالی میشد آرزو رو ندیده بودم بادیدنش پاهام میخکوب شد به زمین وای خدای من این همون آرزو انگوره منه خلاصه بعد از خوردن ناهار من به اطاق خودم رفتم و یه قلیون دوسیب آلبالو چاقیدم و نشستم پای کامپیوترم و داشتم آهنگ گوش میکردم که دیدم مادرم اومد تو اطاقم چگفتش که من و اعظم خانم (مادر آرزو) جایی میخواییم بریم که نمیتونیم آرزو رو ببریم واونهم توی پذیرایی خوابیده بیدارش نکن تا ما برگردیم ورفتن ومن هم خدایی اصلا تو فکر سکس و این حرفها با آرزو نبودم چند دقیقه ای از رفتن مادرم اینا نگذشته بود که دیدم در اطاقم باز شد ودیدم آرزو هستش گفتم نخوابیدی واون هم گفت که هر کاری کردم خوابم نبرد واومد کنار من نشست وگفت به منم قلیون بده ومن دادم واومد که شلنگ قلیون رو به زور از من بگیره ،من هم پشتم رو کرده بودم به اون واون در تلاش بود که شلنگرو از من بگیره ومرتب دستهایش رو از لابه لای دستهای من رد میکرد برای گرفتن قلیون تو این چند دقیقه چند بار دستم خورد به سینه های آرزو وآرزو که حالا دختر ۱۶یا ۱۷ساله ای بود سینه های خیلی ناز وخوشگلی داشت و با چند بار تکرار این حرکت شهوتم بدجور زد بالا و یه بار از روی عمد آرنجم رو  زدم به سینه آرزو و اون هم دردش گرفت ورفت عقب رفتم سمتش و هی مرتب میگفتم چی شد واون هم جواب نمیداد
 
دیگه دقیقا چسبیدم بهش ودستم رو گذاشتم رو سینه آرزو و گفتم ببخشید حواسم نبود وآرزو سرش رو آورد بالا وچشم تو چشم شدیم خنده ریزی زد و گفت عیبی نداره بهش گفتم اسم اینا چیبود گفت قبلنا انگور بود‌ولی الان پرتقال شده با این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و لب رو چسبوندم ودیدم که اون از من عطشش بیشتره چند دقیقه ای لبای همو حسابی خوردیم و دیت انداختم دکمه شلوار اونو باز کردم واون هم هیچ ممانعتی نکرد شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پایین و نشوندمش روی صندلی کامپیوتر وای خدا چی میدیدم اثری از کس نبود و فقط یه خط وسطه پاش بود با انگشتهام اون خطه وسطه پاش رو باز کردم و تازه یه بهشته نازو صورتی وکوچولو نمایان شد زبونم رو روش کشیدم و نگاهی به آرزو انداختم دیدم چشماش رو بسته واصلا انگار تواین دنیا نیست شروع کردم به خوردن کسش یادم نمیاد چند دقیقه طول کشید فقط یه لحظه حس کردم پاهای آرزو لرزش شدیدی پیدا کرد وتموم صورت ودهنم پر از آب کس آرزو شد وآرزو هم از لذت زیاد تقریبا تو مایه های بیهوشی هستش

 
یک لحظه ترس اومد به سراغم و دیگه رهاش کردم ودیدم بیواش یواش داره چشماش رو باز میکنه وقتی که کمی سرحال شد به سمتم حمله ور شد ونفهمیدم چه طوری شلوار و شرت منو کشیده پایین و کیرم رو که نه زیاد بلند بود ونه زیاد کوتاه ولی یکم کلفت بود رو تا خایه کرده تو حلقش وهی اوق میزنه میره عقب و دوباره تکرا میکنه چند دقیق این کارو کرد حس کردم داره آبم میاد وسریع از خودم جداش کردم بردمش روی تختم و خوابید به روی شکمش خودم رفتم از آشپزخونه روغن مایع رو آوردم کامل لخت شدم واون هم لخت کردم روغن روریختم روی کونش به طوری که کاملا روغنی وبراق شده بود کمی هم روی کیرم ریختم وقشنگ چربش کردم چند قطره هم ریختم رو سوراخ کون آرزو و با انگشتم به توی کونش فرو بردم وبعد خوابیدم روش وکیرم رو لای درز کونش بالا ایین میکردم ودر گوشش زمزه میکردم که قربون کونت برم و ‌… از این حرفها دستهام هم ازذزیر داشت سینه هاش رو به شدت میمالید یهو برگشت به سمتم گفت جون مادرت بکنش تو کونم ومنم سر کیرم رو بردم دم سوراخ وفشار دادم ،با وجود اینکه کلی روغن زده بودم ولی بازم به سختی سرش رو کردم تو ولی بقیه کیرم یواش یواش و به نرمی رفت تو زمانی که جلوی ران های من چسبید به پشت رانهای آرزو ومطمئن شدم تا دسته رفته تو کونش

 
بی حرکت ماندم ولی آرزو تلاش میکرد از زیرم در بره دست انداختم وموهاشو به شدت کشیدم که نتونه فرار کنه وخودم هم یواش تلمبه زدنم رو شروع کردم دیگه به جایی رسید که کل کیرم رو بیرون میکشیدم وبا یه ضرب تا دسته فرو میکردم وتواین چند دقیقه دوبار دیگه پاهای آرزو به لرزش افتاد و جیغهای بلندی میکشید ودیدم دیگه نمیتونم خودم رو نگه دارم وآخرین تلمبه رو که زدم وکیرم تادسته توکونش بود همونجوری نگه داشتم و آبم رو با فشار ریختم تو کونش بعداز اینکه کامل خالی شدم کیرم رو توکونش انقدر نگه داشتم که دیگه خودش شل شد وامد بیرون آرزو قشنگ ترین و سکسی ترین دختری بود که تو عمرم دیدم والان بعد از گذشت چندین سال وبا وجود متاهل شدنم بازم یاد اون روز که میوفتمذخودبه خود کیرم بلند میشه امیدوارم از این خاطره خوشتون اومده باشه
 
بدرود
نوشته: بچه ی یافت آباد

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *