این داستان تقدیم به شما

فرزین پشت میز کارش نشسته بود و از زیر عینکِ نیم دایره ایه مطالعش یسری کاغذ رو از نظر میگذروند . از تو سوراخ در یکم دیگه نگاش کردمو با مرور کردن دیالوگایی که میخواستم بگم یه نفس عمیق کشیدمو بعد باز کردن در با گریه خودمو انداختم جلوی پاش .

نگاهش بالافاصله با اون چشمای متعجبِ تیره از کاغذا کنده شد و اول به صورتِ خیس از اشک و بعدشم به روی دستم که از زیر دامن کوتاه لای پاهام قفل شده بود نشست . قبل از اینکه بخواد چیزی بگه خودم ، دامن کوتاه پلیسه ای رو که روی رون پاهای لختم افتاده بودشو بالا زدمو با فشار دستم ، لای پامو محکمتر فشار دادم و صدای جیغ جیغیم که همراه با هق هق گریه بود اتاقو پر کرد : ـ آآآآآخ از درد مردم آآآآآآی داره خون میاد مطمئنم از دردش میمیرم مطمئنم از خونریزی میمیرم
ـ چیشده؟؟؟؟
صدای نگران و متعجبش پیچید تو گوشم ، هول کرده بود عینکشو با غیظ درآورد و زل زد به لای پاهای سفید و صافم ؛ سعی کردم وسط گریه نخندمو رو صدای نگرانش تمرکز کنم . دوباره جملشو تکرار کرد : ـ پرسیدم چیشده آرمیتا چه بلایی سر خودت آوردی باز؟
ـ رف رفتم حموم…اهه اهه اهه…می…میخواستم اونجامو با تیغِ تو تمیز کنم…که یه…یهوویی بدجوری سوخت و بعدشم خون اومد…اهه اهه اهه…یه عاااالمه خون…..هوهوهو
ـ با تیغ من؟؟ دیوونه شدی تو دختر؟ کی بهت گفت همچین کاری بکنی
ـ اوهو اوهو اوهو
ـ بسه دیگه انقدر گریه نکن…اصا دستتو وردار ببینم چیکار کردی با خودت
از لای مژه های به هم فشردم به صورتِ ناپدریم زل زدم . چهرش بیشتر از اینکه کنجکاوِ دیدن لای پام باشه ، نگران بود .
ـ آآآآی خیلی درد میکنه تو که نمیدونی چقدر خون اومد
ـ خیلی خب دستتو وردار بزار ببینم
 
دستمو لای رونای پام سفت تر کردم و با نچ نچ نالیدم : ـ نه خجالت میکشم نمیخوام تو ببینی
یه نگاه عاقل اندر سفیه به دامن کوتاه و رونای لخت و بلیز جذب میکی موسی که نوک برجسته و تازه جوونه زده ی سینه هام از وسط دو تا چشماش معلوم بود انداخت و با صدایی کلافه زمزمه کرد : ـ لباسایی که تو خونه میپوشی که نشون از خجالتی بودنت نداره
یه آن گریمو قطع کردمو با اخم و یه صدای لوس گفتم : ـ خب تو بابامی پیش تو هرچی دلم بخواد میتونم بپوشم چه اشکال داره!
ـ سال پیش که نمیگفتی باباتم حالا امسال آفتاب از کودوم طرف درومده که سرکار خانوم نظرشون برگشته خـــــــدا میدونه
ـ هووووووم
ـ خیلی خب! لوس بازی دیگه بسه . دستتو وردار ببینم چی شده
با اخم و عصبانیت جواب دادم : ـ گفتم که خجالت میکشم . دستمو ورمیدارم اما تو نبین . ینی چشماتو ببند
فرزین با اخم به صورت طلبکارم خیره شد و یهو غرید : ـ ببینم مگه تو درد نداشتی؟! مگه گریه نمیکردی؟
با وحشت رنگم پرید و دوباره در حالیکه به خودم میپیچیدم زدم زیر گریه : آآآآآآآخ چرا چرا دارم میمیرم از درد خون داره میچکه رو فرش اوهوهوهو
فرزینِ کلافه دستی به ته ریشش کشید و غرید :
ـ خب اگه نمیخوای من ببینم پس واسه چی بدو بدو اومدی اینجا؟ انقدر همونجا میموندی تا از خونریزی بمیری
بغض کردم : ـ چرا میخواستم تو ببینی.. اما اما چیزه… اما اولش چشماتو ببند آخه من خیلی خجالت میکشم حتی مامانمم اونجامو ندیده
ـ من کاری به ‍”اونجات“ ندارم فقط میخوام زخمتو ببینم
ـ باشه پس دستتو بده خودم میزارم روش تا ببینی داره خون میاد ولی اولش چشماتو ببند بااااااشه؟
فرزین با بیحوصلگی پوف عمیقی کشیدو چشماشو بست .
 
دست مردونشو لای انگشتام گرفتم و آروم آروم به وسط پاهام نزدیک کردم . قلبم مثل گنجشک شده بود بسکه تند تند میزد . دستشو گذاشتم رو تپلیه بالای نازنازم که تازه موهای نرمشو با تیغ زده بودمو آروووم دو تا از انگشتای بلندشو لای شیارم فشار دادمو با یه لبخندِ آمیخته با شرم و شیطنت زل زدم به صورتش .
آب دهنشو از برجستگیه گلوش به سختی پایین داد و پلکاش لرزید . انگشتای مردونش لای شیارم آروم تکون خورد و بعدِ ثانیه ای مکث چشمای مشکیش باز شدو دستشو از وسط پام بیرون کشید و گرفت جلوی صورتش . انگشتاش خیس بود و مایه ی لزج و شفافِ روش تو نوری که از پنجره میتابید برق میزد . به جز خیسی دستش هیچ خونی به چشم نمیخورد . اخم کرد و من خندیدم .
ـ چه غلطی داری میکنی آرمیتا ! این چه کاریه…
ـ به جای اینکه دلداریم بدی دعوام میکنی؟
ـ دلداریه چی؟! تو که هیچیت نیست تخم جن
ـ چرا هست!
با دستم لای تپلی نازنازمو باز کردمو یه خراش کوچیکو نشونش دادم : ـ ایناهاش ببین زخم شده …. تازه تا همین یربع پیش که از حموم برگشتم داشت خون میومد!
چهرش قرمز شده بود و با چشمایی که برافروختگی ازشون میبارید زل زده بود به شیار تپل لای پام . میتونستم صدای نفس نامنظم سینش و بالا رفتن دمای محیطو کامل حس کنم . گوش و گردنش به شدت رو به قرمزی میرفت و سعی داشت با نگاه لرزونش فقط به صورتم زل بزنه اما نمیتونست و هر چند ثانیه یکبار نگاهش مابین دست خیسِ خودش و منظره ی لخت پاهای من جا به جا میشد
ـ همین الان میری تو اتاقتو درم میبندی

 
چشمامو مظلوم کردم و با یه صدایی که به زور شنیده میشد بی مقدمه گفتم : ـ بابایی میشه اونجامو با دستت ناز کنی وقتی دستت بین پاهام بود خیلی حس خوبی داشتم انگاری اون درد و سوزشه یهو رفتش
ناسزایی گفت و سرشو انداخت پایین و زل زد به ورقه هایی که جلوش رو میز پخش و پلا بودن . دستشو گرفتم و دوباره گذاشتم رو تپلیه بین پاهام و انگشتاشو فشار دادمو چشمامو بستم . خیلی مسخره بود اما حس میکردم دستاش میلرزه . با یه صدای دورگه در حالیکه دستشو پس میکشید اولتیماتوم داد : ـ آرمیتا همین الان میری تو اتاقتو تا شبم بیرون نمیای . فکر میکنم در این یه مورد حتما باید با مامانت صحبت کنم . کارای تو دیگه از بچگی و احمقی گذشته
«بغض کردم اما اینبار بغضم واقعی بود . اصلا انتظار نداشتم بتونه از خودش برونَتَم . عقب گرد کردم اما نگاهم هنوزم به اون بود . به فرزین ، به ناپدریم . موهای سفید شده ی روی شقیقه هاشو دوست داشتم . پوست سبزه و چشمای مشکی و گردن بلند و دستای قویش برام حسابی جذاب بودن . قد بلندش پشت میزی که روش قوز کرده بود به چشم نمیومد اما دوستام که دم درِ مدرسه دیده بودنش میگفتن فرزین از اون مرداس که هر کسی میتونه راحت عاشقش بشه . با جذبه ، شیکپوش ، خوش بو ، خوش هیکل و خوش اخلاق و بذله گو . فرزین وکیل دادگستری بود . وکیلِ مامانم زمانیکه غیابی از بابام که توی کانادا بود ، طلاق گرفت . شاید به خاطر همینا بودش که مامانم کم کم جذبش شد . کارای دفتری و محضری که تموم شد رابطه ی مامانمو فرزین به جای به اتمام رسیدن به نقطه ی عطفش رسید . اونموقع من کلاس اول راهنمایی بودم . تازه 12 سالم شده بود . وقتی مامانم یه شب فرزینو شام دعوت کرد و من با چشمای خودم دیدم که تعارف های سر میزشون و شوخی های یدی فرزین با مامانم از صمیمیتی که فکرشو میکردم گذشته ، منم تبدیل شدم به یه گودزیلای کوچولوی 12 ساله که تمام وجودش تشنس به خونِ این مردی که داشت خودشو به مامانم نزدیک میکرد. 1 ماه بعدش خبر نامزدی مامانم با فرزین امامی وکیلش ، مثل توپ تو فک و فامیل و در و همسایه ترکید . هرچقدر به مامانم غر زدمو پا کوبیدمو گریه و التماس کردم که ازدواج نکن افاقه نکرد و کمی بعد جشن عروسیشون توی یه تالار بزرگ اطراف تهران برگزار شد . من که تک دختر لوس و عزیز کرده ی مامانم بودم هم از سرِ سرخوردگی و حسادت و ناراحتی ، عقده های درونیمو ورداشتمو بردم توی مدرسه .
 
مدرسمون یه مدرسه ی بزرگ و بنام بود که راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی رو همه باهم داشت . منم از بین همه ی بچه های مدرسه و همکلاسیام رفتمو چسبیدم یه به اکیپ دختری که سال آخر دبیرستان بودنو شر و شورای کل مدرسه ! این دو سه تا دخترخانوم ، بین تمام دخترا سری تو سرا داشتن و کسی جرعت نداشت بهشون بگه بالای چشمتون ابرویه . منم دلم خوش بود که با وجود این پنج شیش سال اختلاف سنی که باهاشون داشتم منو بین خودشون راه داده بودنو یه غرور و احساس خاصی از معاشرت باهاشون بهم دست میداد . طبیعی بود که این دوستی و وابستگیِ نابابِ من با اونا طبیعتا یروزی کار دستم میده . دقیقا هم همینطور شد . من برای اونا تبدیل شده بودم به یه سوژه ی سرگرمی و یه موش آزمایشگاهی که هر روز باید آمار و ریز جزیات خونمون و روابط ناپدریمو براشون مو به مو تعریف میکردم . اونام هر روز راهکارِ جدیدی میزاشتن جلوی پام و منه خوشخیالم مثل یه خرگوش رام هرکاری که میگفتن میکردمو فرداش بدو بدو میومدم مدرسه تا گزارش اتفاقای جدیدو بهشون بدم . اونا هم با اشتیاق تمام همه چی رو با ولع خاصی دنبال میکردن. هیچ وقت نگاها و خنده های شیطنت باری که با همدیگه رد و بدل میکردن مشکوکم نمیکرد . برعکس فکر میکردم چه سوژه ی مهمی شدم تو جمعشون و از این حس به خودم میبالیدم .
اینجوری شد که من تو سن 13 سالگی خلاف همسن و سالهام و با وجود اینکه لای پنبه بزرگ شده بودم و تا سر کوچه تنها نمیرفتم که یه ماست بخرم ، همه چیز رو درباره ی دنیای مردها و روابط فهمیدم . دیگه وقتی تو خیابون و کوچه یه مرد میدیدم ناخوداگاه نگاهم کشیده میشد به جلوی شلوارش . خیلی دلم میخواست بدونم اونجای مردا تو دنیای واقعی چجوریه و لمسش چه حسی به آدم دست میده . تمام این کنجکاوی های جنسیو در غالب ترفندهای دوستام روی ناپدریمو مردهایی که میشناختم پیاده میکردمو با دخترا از شیطنتامون تعریف میکردیمو غش غش میزدیم زیر خنده . تولد 13 سالگیم که شد یبار مهشاد (یکی از همون دوستای بزرگم) دستمو گرفت و گفت فقط یراه وجود داره برای اینکه ناپدریمو از مادرم جدا کنم و کاری بکنم که برای همیشه از اون خونه بره ! اون کارم اینه که یجوری رفتار کنم که فرزین عاشقم بشه و مامانمو ول کنه..
 
این حرف مهشاد و تشویق هاش کم کم برام شبیه یه هدف شد . طبق گفته هاشون سعی میکردم وقتایی که مامانم برای شیفت پرستاریش بیمارستان میموند لباسهای جذب و کوتاه بپوشم . پاهای لختمو در معرض دیدش قرار بدم و براش عشوه بیام و هی به بهونه های مختلف به پر و پاش بپیچم . اوایل فرزین به رفتارام واکنشی نشون نمیداد . کم کم هدفم شبیه یه حرص درونی شد . میخواستم ببینم واقعا میتونم توجه مردی به سن و سال فرزین رو به خودم جلب کنم یا نه ؟ حرصم میگرفت وقتی میدیدم بهم توجهی نمیکنه و مثل یه دختربچه ی کوچولو باهام رفتار میکنه . از مهشاد یاد گرفتم که چجوری موهای بدنمو از بین ببرم و اداهای سکسی دربیارمو پشت چشم نازک کنم . حتی بلد شده بودم که چجوری توی سوتین نخیم دو تا جوراب بچپونم تا سینه های کوچولوم که فقط نوکشون برجسته بود شبیه سینه ی زنا بشه . یاد گرفته بودم که روی جلوی شلوار فرزین تمرکز کنم و اون کاریو انجام بدم که باعث بشه جلوش بزرگ شه و از روی شلوار معلوم شه . یکی از ترفندام این بود که بعضی شبا که مامان بیمارستان صارم شیف میموند من نصفه شب با وحشت میدوییدم تو اتاق خوابشون و خودمو گوله میکردم تو بغل فرزین و بهونه میوردم که خواب بد دیدمو تاریکی اتاقمو تنهایی منو به وحشت میندازه . اول غرغر میکرد که برو تو جات بخواب چراغو روشن بزار اما وقتی مثل دختربچه ها پافشاری میکردمو بعدش که با اکراه راضی میشد باهاش تو تخت بخوابم کم کم خودمو بهش نزدیک میکردمو از پشت مثل ماهی میچسبیدم بهش و هی تو بغلش وول میخوردم انقدری که بالاخره صداش درمیومد و درست حسابی بغلم میکرد جوری که باسنم به شکمش چفت بشه و دستامو مثل زندانیها با دستاش قفل میکرد تا بتونه بدون تکون خوردن من بخوابه . وقتایی که میدونستم مامانم خونه نیست از عمد تایمایی که حموم میکردم شرتای رنگی رنگیمو ول میدادم یه گوشه و بعضی وقتا حواسم بود که موقع جمع کردن شورتام از کف زمین کمی تعلل میکنه و ثانیه ای بهشون خیره میمونه . حتی یبار دیدم که شرت نارنجیمو که روش عکس نِموی ماهی داشت برداشت و نزدیک صورتش کرد انگار که بخواد بو بکشتش . یا وقتایی که تو سالن جلوی تلویزیون میشست و کنترلو میگرفت دستش منم با یه شلوارک کوتاه خودمو کتابای درسیمو ول میدادم رو فرش جلوی پاش و به شکم رو زمین میخوابیدمو پاهامو تو هوا تکون تکون میدادم که مثلا دارم درس میخونم . میتونستم رد نگاه گاه و بیگاهشو که از صفحه ی تلوزیون کنده و روی پرو پاچم قفل میشد رو از انعکاس شیشه های کتابخونه ببینم . حتی دو بار دیدم که با دستش قلنبگیه اونجاشو جابه جا کرد . یکی دیگه از ترفندام این بود که توی خونه سوتین نبندم و یا بلیز جدب بپوشم یا بلیز نخیه رنگ روشن . اینجور وقتا دیگه نگاهشو ازم نمیدزدید بلکه عملا زل میزد به برجستگی کوچولوی نوک سینه هام که مثل نیش زنبور از زیر لباسها خودنمایی میکردن اما چیزی نمیگفت . چنبار که خیلی بد لباس پوشیدم هشدار داد که رعایت کنم اما بیشتر وقتا نگاهش به من همون نگاه دختر کوچولوی مدرسه ای بود .
وقتی برای دخترا با آب و تاب اینارو تعریف میکردم یکیشون شونه بالا انداخت و غرید : ـ یا این ناپدریه تو از این مردای پوست کلفته یا تو هیچی بلد نیستی! باید یه فکر اساسی تر بکنیم
اینطوری شد که بعد چندماه تصمیم گرفتیم همه چیز رو عملا بریزیم رو صحنه و نقشه ی حموم و تیغ و بریدگی چیده شد! »
دوباره یه قدمِ آروم به سمتِ در برداشتم . فرزین هنوز سرش تو برگه ها بود . چهره ی دوستام اومد جلوی چشمام . حرفشون که میگفتن اگه پس زد پافشاری کن…دوباره بهش خیره شدم / اینبار احساسات ضد و نقیضِ خودم اومدن سراغم.
” اصلنش چرا فرزین دوستم نداشت؟ چرا منو بغل نمیکرد یا اگرم میکرد با اکراه بود….مگه من دختر نبودم؟ مگه دخترا برای مردا شیرین نیستن؟ “
از در فاصله گرفتم و دوباره رفتم سمتش و با یه خیز خودمو روی پاهاش جا دادمو سرمو تو گردنش قایم کردمو اشکام سرازیر شد . اینبار دونه های غلطون چشمام واقعی بودن!
ـ فرزین من دوستت دارم چرا تو دوستم نداری؟
دستشو آورد سمتم تا از رو پاش بلندم کنه اما من با بیحیایی تمام با هر دو تا دستم دستشو گرفتم و گذاشتم بین پاهای لختم . انگشتاشو با دستام میمالوندم به وسط پامو به نازنازم فشار میوردم . لذت تماس دست گرمش با اونجام از اون چیزی که فکرشو میکردم بیشتر بود
ـ آرمیتا
صدای دورگه و خش دارش پیچید تو گوشم . دستشو هنوز سفت بین پاهام نگه داشته بودم و آروم باسنمو روی پاش حرکت میدادم و خودمو به رون پاهاش میمالوندم .
دستاش شل شده بود و نفساش عمیق و منقطع . آهسته تو بغلش آه کشیدم : اوووووومممممم
هرم داغ نفسش گردنمو آتیش میزد . حس انگشتاش لای شیار تپلم تجربه ای بی وصف بود .سعی میکرد منو از خودش برونه اما من با هر فشار بیشتر خودمو بهش میچسبوندم . میدونستم تحریک شده . نمیدونم این کشمکش کی قطع شد اما یه آن حس کردم این من نیستم که داره انگشتای اونو لای پام تکون میده . دستمو از روی دستش برداشتم و متوجه شدم که خودش داره انگشتاشو لای شکاف نازنازم بالا پایین میکنه . اشتباه نمیکردم دستش داشت با یه حرکت دورانی خیلی آروم اونجامو میمالوند . نفسهاش صدادار شده بود خیسی لباشو از پشت و از لابه لای موهام روی گردنم حس میکردم . باورم نمیشد که بالاخره قفلشو شکسته بودم .
دستش بیشتر لای پام فرو رفت . انقدر خودمو خیس کرده بودم که انگشتاش مثل دو تا ماهی لای دریای پاهام به راحتی لیز میخورد. دوباره آه کشیدم . دلم میخواست تو بغلش غرق شم . خودمو بیشتر بهش فشار دادم و باسنمو رو پاش کشیدم عقب و رونهامو محکم بهم فشردم ـ اووووووممممم فرزین
چشمامو بسته بودم و از تماس دستش با دریاچه ی خیسم غرق لذت و تمنا شدم . چقدر کیف میده آدم تو آغوش یه مرد باشه . چقدر مالیدن نازناز توسط دستای محکم یه مرد لذت بخشه . نمیدونستم فرزینم داره لذت میبره یا نه . نمیتونستم ببینمش اما از صدای نفس هاش مشخص بود که اونم توی حال خودش نیست . حس میکردم وسط پام داره شدیدا نبض میزنه . صدای بیحالمو به زور شنیدم که بهش التماس میکرد : ـ بیشتر بمالم باباییییییی خیلی دوستت دارم آآآآآآآآه آااااااای
با یه لرزش خفیف پاهامو محکم بهم قفل کردم . دستای فرزین بیحرمت موند . موقع ارضا میتونستم انگشتای بلندشو حس کنم . بهترین حس عمرمو تجربه کرده بودم . بیحاله بیحال چند ثانیه تو بغلش افتادمو بعد خودمو سُر دادمو از رو پاش اومدم پایین . فرزین هنوز چشماش بسته بود . یه نگاه به شلوارش انداختم . تمام اون قسمت از شلوارش که من روش نشسته بودم خیسِ خیس شده بودش . دستش که از خیسیه زیاد ، یه مایع لزج و بیرنگ ازش شُررره میکردو از روی شلوار گذاشته بود وسط پاهاش و محکم اونجاشو فشار میداد .هیچی نگفتمو آهسته از اتاق بیرون رفتمو درو بستم اما فوضولی باعث شد از سوراخ یه نگاه به داخل بندازم . آخرین نگاه : زیپ و کمربندشو باز کرد ، دست خیس از آب منو برد داخل شلوار و تو شورتش شروع کرد به بالا پایین کردن . سرشو به پشت صندلی تکیه داده بود و با چشمای بسته و حرکات دستش آهسته آه میکشید . داشت خودارضایی میکرد!!

 
انقدر لای پام خیس بود که مجبور شدم دوباره برم تو حموم و خودمو خوب بشورم . فرزینو تا عصری که مامانم برگرده خونه دیگه ندیدم .
2 روز بدون اینکه کوچکترین حرف یا نگاهی بینمون رد و بدل بشه گذشت . همش میترسیدم که نکنه چیزی از این قضیه به مامان بگه . وقتایی که مامانم حواسش نبود برمیگشتمو با دلهره زیرزیرکی نگاش میکردم اما اون ابدا بهم نگاه نمیکرد یا شایدم میخواست اینطور وانمود کنه . شب دوم هم گذشت و بالاخره نوبت شیفت شبِ مامان تو بیمارستان صارم رسید .صبحش باهم رفتیم خرید و ظهرش رستوران ، دم غروب بعد از اینکه اومد پیشم و موهامو نوازش کرد و گفت ناهار فردارو گذاشته تو یخچال خداحافظی کرد و رفت . مامانمو خیلی دوست داشتم اما هروقت به ازدواج دوبارش فکر میکردم یه حس بدی آمیخته با عصبانیت و حرص و کینه و شایدم حسادت وجودمو پر میکرد. یاد حرف دوستام افتادم و لبخند زدم . بالاخره که میتونستم کاری کنم که فرزین از مامانم طلاق بگیره . معلم خصوصی ریاضیم همیشه میگفت زن بلاست اما خدا هیچ خونه ای رو بی بلا نکنه! منم بلای خونمون بودم . مگه میشد که بخوام کاری رو بکنمو آخرش نشه ، یه لبخند شیطانی روی لبام نشست و روی بقیه ی انیمیشن وال – ای که داشتم میدیدم تمرکز کردم. عاشق اون سوسکه بودم خخخ
ساعت 9 شد . فرزین باشگاه بود و خونه سوت و کور . یکم تلویزیون تماشا کردمو بعد خوردن یه لیوان شیر و نوتلا چپیدم تو اتاقم و لغزیدم زیر پتو . فردا مدرسه داشتم و سرویسم ساعت شیش و ربع میومد جلوی در خونه . زیر پتوی گرم و نرمِ تختم بی اراده دستم رفت سمت گرمای بین پاهام . رونای تپلمو از هم باز کردمو آهسته از تو شورت مشغول نوازش نازنازم شدم . ذهنم بی اختیار روی جزییات اتفاقی که بینمون افتاد متمرکز شده بود و از لمس تنم یه حس لذتِ بخشِ خوشایند کل وجودمو پر میکرد ، یه حسِ خاصی که قبلا نداشتم . نمیدونم چقدر گذشت که با صدای بمِ فرزین که تو چارچوب درِ اتاقم ایستاده بود از عالم رویا به واقعیت پرتاب شدم و سریعا بدنم گر گرفت و تپش قلبم زیاد شد .
کِی اومده بود خونه که من نفهمیدم؟ گرمکنِ ورزشی آدیداس تنش بودو یه مشمای سفیدو تو دستش میفشرد. وقتی اومد و کنارم روی تخت نشست حس کردم دست و پام داره داغ میشه . دعا دعا میکردم که نفهمیده باشه زیر پتوم داشتم چه غلطی میکردم ، برای خودمم جالب بود که چطور من با اییین همه پررویی الان جرعت نداشتم نگاش کنم . مشمارو توی دستش مچاله کرد و با صدای آرومی گفت :
ـ آرمیتا فکر میکنم بهتر باشه راجب اتفاقی که دو روز پیش افتاد صحبت کنیم
خودمو به خریت زدم و با لحن مظلومانه ای گفتم : ـ کدوم اتفاق؟
 
جواب نداد و به جاش با چشمای مشکی و عمیقش خیره شد به دستا و انگشتام که مثل ده تا کرم سفید تو هم دیگه وول میخوردن . نگاش یجورایی اذیتم میکرد برای همین با همون لحن ادامه دادم : ـ بابایی من فردا صبح زود باید برم مدرسه شاید بهتر….
ـ هیییییییییش
دستشو گذاشت رو لبام و با لحن مواخذه گری که ابدا تُن شوخی نداشت زمزمه کرد : ـ دیگه بهم نگو ”بابا“ ، وقتایی که ”فرزین“ صدام میکنی حس بهتری دارم لازم نیست خودتو مجبور کنی بهم بگی ”بابا”
نخودی خندیدم : ـ هم فرزینی هم بابا! کسی که با مامانم عروسی کرده میشه بابای من دیگه! نمیــــــشه؟ بعضی وقتا دلم میخواد بگم بابایی بعضی وقتا هم فرزین
بازم سکوت کرد . نمیدونستم تو فکرش چی میگذره اما اصلا دوست نداشتم حرفایی که میخواست بزنرو بشنوم برای همین با بی پرواییه یه دختر 13 ساله و زرنگ سعی کردم موضوع بحثو تغییر بدم :
ـ اون چیه تو دستت؟
ـ داشتم از باشگاه برمیگشتم خونه یه دستفروش کنار خیابون عروسک میفروخت ، یکیشو واست خریدم ینی گفتم شاید خوشت بیاد.
با دستام مشمارو از دستش قاپیدمو عروسک پارچه ایه مسخررو با موهای زرد کاموایی و یه لباس زشت و سبزِ خال خالی و دستو پاهای پارچه ای کرم رنگ و یه دماغ دکمه ای قرمز مقابل چشمام نگه داشتم
ـ ایییییییییش این چقدر زشته
فرزین یه نیمچه لبخند زد : ـ بامزّس
ـ برای بچه کوچولوهاست ! بعدشم من دیگه بزرگ شدم عروسک بازی مال دختربچه هاست…
ـ اوو که اینطور! پس من زیادی کوچیک تصورت میکردم خانوم بزرگ!
اخم کردم : ـ این حرفت کنایه بود
ـ یجورایی…
چهرمو کشیدم تو هم و با انگشتام شروع کردم به ور رفتن با موهای کاموایی عروسک
نگاهش دوباره جدی شد : ـ آرمیتا چرا اونشب اون کارو انجام دادی . این رفتارات یعنی چی؟
ـ کودوم کار؟
سوالمو نشنیده گرفت و ادامه داد : ـ من از اون موضوع چیزی به مامانت نگفتم . دلیل اولشم اینه که دلم میخواد بین خودمون این قضیرو حلش کنیم
ـ کدوم قضیه
ـ بهتره خودتو به خریت نزنی دختر خانوم! هیچ میدونی اگه جلوی یسری از رفتاراتو نگیری اونوقت برای جفتمون بد میشه . اونوقت شاید یه اتفاقایی بیفته که دیگه نشه جولوشو گرفت
یه نیم نگاه به فرزین انداختم . قیافش جدی بود اما صداش یکم میلرزید .

 
ـ من یه مَردَم . یه مرد تا یه جایی میتونه خودشو کنترل کنه ولی اگه این قضیه تکرار بشه اونوقت کنترل کردن شرایطم به همون نسبت سخت و سختتر میشه تا برسه به جاییکه…
صدا و حرفاش جوری بود که باعث شد یه فکر جدید از شیطنت دخترونه تو سرم جوونه بزنه . با برقی از شرم و شیطنت روی تخت نیم خیز شدم : ـ یعنی تو خودتو کنترل کردی؟ واقــــــعا؟ اونوقت اگه نمیکردی چی میشد؟
فرزین نگاهِ کوتاهی به بالاتنم تو زیرپوش سفید و دو تا برجستگی نوک تیز سینه های تازه جوونه زدم انداخت و زمزمه کرد : ـ اگه یکم بزرگتر بودی میگفتم اقتضای سنته اما الان خیلی بچه تر از اون حرفایی….
ـ من بچه نیستم!
ـ خیلی میخوای به خودت تحمیل کنی که نیستی اما تو فقط 13 سالته . نمیتونم بفهمم چی تو سرته آرمیتا…نمیفهمم…ای کاش میفهمیدم.
وقتی به صورتش که سخت تو فکر بود نگاه کردم یه بغض لحظه ای جای شیطنت و لجبازیمو گرفت و آهسته زمزمه کردم :
ـ تو دو ساله با مامانم عروسی کردی اما اصلا به من توجهی نداری من فقط دلم میخواد دوستم داشته باشی همین
ـ دوستت دارم چرا فکر میکنی ندارم؟
ـ نداری! نداری چون همیشه از بغل کردنم طفره میری اما آغوشت برای بغل کردنو بوسیدن مامانم بازه . فکر کردی من نمیبینم .
ـ آرمیتا!! دوست داشتنو ابراز احساساتِ من برای مامانت با دوست داشتنِ تو فرق داره…
ـ نمیخوام….منم همونجوری دوست داشته باش !

 
اینو که گفتم چشماش گرد شد ؛ یکمی مکث کردمو یهو بی مقدمه پرسیدم : ـ تو نمیخوای از مامانم طلاق بگیری؟
پقی زد زیر خنده . یه نگاه پرعلاقه بهم انداخت انگار بخواد بگه ”ببین هنوز بچه ای“ اما چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت . ناخوداگاه نگاهم از صورتِ مردونش سر خورد روی پاهاش و خیره موندم به پف کردگیه ملایم وسط شلوار ورزشیش . جسارت به خرج دادمو دستمو بردم سمت اون حجمِ نیمه برجسته و با کنجکاویه خالص لمسش کردم . اون جسم نیمه سفت مارمانند رو توی دستم کمی فشار دادمو یاد پاستیل ماریهای “هاریبو“ افتادمو ناخوداگاه خندیدم.
فرزین با چشمای حیرت زده به دستم که آلتشو لمس میکرد خیره شد . دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما دوباره بست . دوباره باز کرد و دوباره بست . با دستم اونجاشو آروم فشار دادم . هرجاییشو که میتونستم با انگشتام لمس میکردمو ثانیه به ثانیه کنجکاوتر میشدم . حس میکردم با هر فشار دستم داره سفت تر و گنده تر میشه . یاد خمیر بازی میفتادم که تو مشتم هی فشارش میدادمو شکل میگرفت . اولین بار بود که داشتم به آلت یه مرد از رو شلوار دست میزدم . حس غریبی بود.
ـ آرمیتا….
صدای دورگه شده ی فرزین باعث شد صورتمو از شلوارش بیارم بالا و به چشماش نگاه کنم . صورتش بیحالت بود اما نفساش دوباره داشت منقطع میشد . چشماش یه حالت عجیب داشتن . عضلات صورتشو کنار لبش ، جمع شده بودن . انگار سعی داشت با یه نیروی درونی بجنگه. از لمس آلتش واقعا خوشم اومده بود و دلم نمیخواست دستمو وردارم . دوست داشتم بیشتر ببینم :
ـ میشه از نزدیک ببینمش؟
با تعجب و ناباوری بهم خیره شد .
ـ فقط میخوام ببینمش بابا…یعنی فرزین . خواااااااهش میکنم فقط یبار.
 
چیزی نگفت . تکونم نخورد . بازم جسارت به خرج دادمو دستمو از کش شلوار بردم داخل . شرت پاش بود . اینبار از روی شرت میتونستم یکمی گرما هم حس کنم . با انگشتم از کناره هاش بشگونای ریز میگرفتمو کل سطحشو با حسِ لامسم میبلعیدم . با کمک اون یکی دستم وارد قلمرو شورتش شدم و برای اولین و اولین بار دستم به پوست آلت تناسلی مردونه برخورد کرد . از داغیش فریادی از حیرت کشیدم و سعی کردم از شرت و شلوار درش بیارم . تعجب میکردم که چرا خم نمیشه . بالاخره با مشقت از لونه ی تنگش آزادش کردم و با چشمانی متحیر خیره موندم به چیزی که مثل سرِ یه شلنگ از شلوارش زده بود بیرون .
رنگش صورتی ملایم بود . کلفتیش یکمی از مچ دستم کمتر بود و به چشمای من بلند میومد . سرش شبیه یه قپکی گرد بود و کلفت تر از بقیه ی قسمتا . یاد کله ی یه قارچ افتادم . چیزی که واسم عجیب تر از همه مینمود داغی بیش از حد و عدم انعطاف پذریریش بود . انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش مثل خمیر تو دستام داشتم فشارش میدادم .از صدقه سر دوستام ؛ اونجای ؛ مردارو تو عکس زیاد دیده بودم اما عکس کجا و واقعیت کجا!
هیجانم به اوجش رسیده بود و با دستم مدام آلتشو لمس میکردم ، میمالیدمو فشار میدادم و به سرش با انگشتام ضربه میزدم . فرزین دیگه چیزی نمیگفت . واکنشی نشون نمیداد .فقط چشماشو بسته بود و لباشو گهگداری بهم میفشرد . هیجانم به نقطه ی اوجش رسید . احساس میکردم وسط پام یکمی خیس شده ، از زیر پتو اومدم بیرونو دو زانو رو تخت چنباتمه زدم . فرزین هم از این فرصت استفاده کردو دوباره انگشتهای مردونش وسط پام لغزید و از روی شرت خیس شروع کرد به مالوندنم . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود اما جز صدای نفسهای مردونه ی اون و آه و ناله ی ظریف من که از برخورد انشگتاش با وسط پام ، ازعمق گلوم بیرون میومد صدایی به گوش نمیرسید .
 
هنوز داشتم دستمو روی آلت مردونش فشار میدادم که فرزین بالاخره تکون خورد و دستمو پس زد و از جاش بلند شد . فکر کردم الانه که با پشت دست بخوابونه زیر گوشمو بگه این چه غلطیه که دارم میکنم اما حالت صورتش اصلا به شماتت نمیخورد. نگاهم رفت رو آلتش که دیگه صورتی نبود . حالا یه رنگ ارغوانی خیلی کم رنگ پیدا کرده بودشو بدون اینکه کسی با دست نگهش داره ، مثل یه نیزه شق و رق ایستاده بود . فرزین رو زانوهاش جلوی تخت نیم خیز شدو با یه حرکت منو از ساق پاهام گرفت و کشید سمتِ خودش . شرتمو با انگشت شصتش کشید کنار و سرشو برد بین پاهام . وحشت کردم . داشت چیکار میکرد؟ یعنی میخواست دهنشو بزنه به اونجایی که ازش دسشوویی میکردم؟؟؟؟؟
خواستم بگم اینکارو نکن اما قبل از اینکه فرصت کنمو حرف بزنم زبون داغش نشست روی نازنازم و تمام تنم با ارتعاشی داغ لرزید . نمیتونم حسمو توصیف کنم . تلفیقی از غلغلکو فشار و گرما و نوازش و لذت و لذت و لذت….
جوری که وقتی شروع کرد به مکیدن نمیتونستم کنترل صدامو دستم بگیرم و ناله هام تبدیل میشدن به جیغای کوتاه . رون پاهامو که با هر دو تا دست گرفته بود میدیدم که با هر لیس و برخورد زبونِ داغش میلرزه . از شدت خوشی و لذت اشکام درومده بود و نمیتونستم درست نفس بکشم. خدایا واقعا حس میکردم تو بهشتم . چقدر آغوش یه مرد شیرین بود .
اختیار زمان از دستم در رفت . احساس میکردم به طرز احمقانه ای عاشق فرزین شدم . انگار همه ی نیروم داشت تخلیه میشد . برای آخرین بار فقط در حدی تونستم سرمو بیارم بالا که ببینم فرزین با یه دست داره آلت خودشو هم میماله و با دست دیگش رون منو فشار میده . صورتش هنوز لای پاهام بود . بعدش دیگه نفهمیدم چیشد . حس شدید دسشوویی داشتمو دلم میخواست جیغ بزنمو ازش خواهش کنم که بس کنه .

 
از آخر شب فقط یه شبح یادم موند . میون بازوهای فرزین چشام گرم شد و از خواب که بیدار شدم از بازوهاش خبری نبود . هوا گرگ و میش بود و ساعتم که رو پاتختی زنگ میزد شده بودش هیولایی که تا از جا بلندم نکنه ول نمیکرد . حس میکردم 200 کیلو وزنمه . بی حس و حال بودمو خوابم میومد . لخ لخ کنان خودمو کشیدم سمت روپوش آبیه مدرسم . با لمس وسط پام فهمیدم که شورت پام نیست . مزه ی اتفاقای دیشب با فرزین هنوز زیر زبونم بود . یه حس عجیبی داشتم . ترس ، خجالت ، هیجان ، لذت ، همه چی باهم قر و قاطی بودن. دلم میخواست برم تو اتاق مامان و فرزینو روی تخت دونفرشون ببینم و از صحت دیشب مطمئن شم اما خجالت نمیزاشت . چیزی که هیجانمو دو برابر میکرد تمام این اتفاقایی بودش که قرار بود تو حیاط مدرسه برای مهشاد و دخترای سال آخری تعریف کنم . مطمئنا دیگه بهم نمیگفتن پپه ! حالا دهنای باز همشون از حیرت دیدنی بود .
آره این من بودم! آرمیـــــتا ! کسی که غول ناپدریشو شکست داده بود . کسی که ناپدریشو عاشق خودش کرده بود . حالا فرزین مامانمو طلاق میداد .
بدون اینکه به عواقبش فکر کنم با خودم لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم “این جریان اونقدرام که فکرشو میکردم سخت نبود”
 
نوشته: سیاه پوش

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *