این داستان تقدیم به شما
اخطار اخطار اخطار: این داستان به سبک فتیش سیاه نوشته شده. اگر با این سبک آشنا نیستید به هیچ عنوان این داستان رو نخونید.
دیشب نتوانستم بخوابم.
سعی میکردم برای امروز تمرین کنم که بتوانم استرسم را کنترل کنم.
از این که جلوی آن همه آدم گریه کنم یا به التماس بیافتم میترسیدم.
دوست داشتم هنگام قربانی شدن با شجاعت بنشینم و لبخند بزنم. نمیخواستم کسی خرد شدنم را ببیند.
آینهی بزرگ همسایه را آورده و در اتاق گذاشته بودم و ساعتها جلوی آن آینه چهاردستوپا نشستم و تصور کردم که قصاب بالای سرم ایستاده. نفسم به شماره میافتاد اما بالاخره توانستم بر خودم مسلط شوم و اشکم را کنترل کنم. تنها مشکل این بود که فکر لخت بودن جلوی آن همه آدم لای پایم را خیس میکرد و تلاشهایم برای مهارش کاملاً ناموفق بود و دست آخر روی این قضیه حساب کردم که ممکن است کسی متوجه این موضوع نشود.
ساعت از شش گذشته بود.
باید آماده میشدم تا سر وقت در محل حاضر باشم.
از یک سال قبل برای امروز برنامهریزی کرده بودم و حالا اصلاً باورم نمیشد که زمان چقدر زود بر من گذشته است. پارسال همین روزها بود که بردهای را از کشتارگاه سفارش داده بودم و به قصاب کمک کرده بودم که او را پای بساط خانم منصوری زمین بزند و پوستش را بکند و طبخش کند.
خانم منصوری هر سال دیگش را در همین روزها بار میگذاشت و من هم دست راستش بودم و کمک میکردم. در مدتی که آنجا کار میکردم رابطهی خوبی باهاش داشتم و زیاد پیش میآمد که پای درد دل یکدیگر مینشستیم. دو سه سالی از من بزرگتر بود اما در آستانهی چهل سالگی، هیکل خوب و اندام معرکهای داشت. صورت کشیدهاش چهرهای همیشه جدی به او میبخشید، اما در حین صحبت کردن لبخند میزد. نگاه نافذش را به هر کسی میدوخت او را از پا درمیآورد.
یک بار که از اردو میآمدیم و همه خسته بودیم، از آرزویم گفتم و قول داد تا به من کمک کند. از این وعدهها زیاد شنیده بودم، اما این یکی فرق داشت. یک ماه قبل از مراسم امسال به من زنگ زد و گفت که روی بدن من حساب باز کرده است.
بدون یک کلمه حرف اضافی قبول کردم.
دریافت مجوز ذبح برای یک داوطلب همیشه دردسرساز بود، اما خانم منصوری آشنایی را معرفی کرد و یک روزه توانستم مجوزهای لازم را بگیرم. خیلی راحت بود. باید جلوی یک دکتر لخت میشدم تا چکاپهای لازم را انجام بدهد و بعد دستیارش پشت کمرم را مهر زد.
طبق کاتالوگ مرکز ذبح وزارت بهداشت، از یک روز قبل فقط مایعات خورده بودم. آمادگی خاصی لازم نبود. لباس سبکی پوشیدم، اما همین که پایم را داخل مدرسه گذاشتم خانم منصوری به استقبالم آمد، دستم را گرفت و سمت دفترش برد و ازم خواست که لباسهایم را دربیاورم. با قصاب ساعت هشت قرار داشتیم و هنوز خیلی وقت بود، اما حرفش را گوش دادم.
دورم چرخید و هیکلم را با چشم خریدار ورانداز کرد و برایم دعا خواند که چشم نخورم. سعی کردم برهنگیم را با دست بپوشانم که کار احمقانهای بود و فقط انحنای بدنم را بیشتر به نمایش گذاشت. خانم منصوری خندید و دستم را گرفت و پایین انداخت و گفت:
«خودتو اذیت نکن راحت باش. هنوزم نیم ساعت دیگه تا اومدن قصاب مونده. بیا جای ذبحتو نشونت بدم.»
داخل حیاط، چند نفری داشتند دیگ و کپسولهای گاز را از وانت خالی میکردند. با دیدن دختر برهنهای که آزادانه راه میآمد و هیچ غل و زنجیری در کار نبود، یکه خوردند.
وقتی جلو رفتیم، خانم منصوری مرا مختصر و مفید، این طور معرفی کرد:
«اسم این دخترخانوم خوشگلمون مهساست. تا دو سال پیش توی همین مدرسه تدریس میکرد و بعد منتقل شد منطقه دو. خودشو برای صوابش نذر کرده.»
بعد چشمکی به من زد و گفت: «مگه نه عزیزم؟»
گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
«خانم منصوری لطف کردن قربونی منو قبول کردن. امیدوارم خدا هم قبول کنه و بهشون خیر بده.»
یکی از مردها گفت:
«ایشالا که قبول حق باشه. جوونای این دوره زمونه کمتر از این کارا می کنن.»
آنها مشغول کارشان شدند و ما به سمت باغچهی انتهای حیاط رفتیم که کنار ردیف آبخوریها قرار داشت. زیر سایهی درخت، باد خنکی وزید و سردم شد. همان جا لب باغچه روی زمین نشستم.
خانم منصوری روبهروی من لب باغچه نشست و گفت:
«دیدی عزیزم هیچ آرزوی محالی وجود نداره؟ الان حست چیه؟ خوشحالی؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
«باورم نمیشه لخت جلوی شما نشستم و منتظر قصابیم. همیشه خواب همچین صحنهای رو میدیدم. بهتون مدیونم. کاش میتونستم جبران کنم.»
خندید و جواب داد:
«همین که امسال پول یه برده رو صرفهجویی خودش کمک بزرگیه. تازه مطمئنم طعم گوشت تو خیلی بهتر از اون پرورشیاست. حیف که اون موقع نیستی تا خودتم بچشی.»
این جمله ناگهان ذهنم را به هم ریخت و اشکم سرازیر شد. خودش را به من چسباند و گفت:
«آخی عزیزم، چی شدی؟ مگه خوشحال نیستی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«خوشحالم، اما نمیدونم چرا میترسم. هرچی بهش نزدیکتر میشیم ترسم بیشتر میشه.»
سعی کرد با نوازش حالم را بهتر کند و در همین حین گفت:
«خودت میدونی که راه برگشتی نداری. اگر قصاب اشکاتو ببینه و بیتابی کنی، با دست و پای بسته آویزونت میکنه. تو که دوست نداری مثل یه برده سرتو ببرن. مگه نه؟ به هر حال صیغهی ذبح برات خونده شده و اگر اینجا ذبح نشی باید بری کشتارگاه.»
بغضم با شنیدن حرفش ترکید. سرم را روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
«میترسم.»
چادرش را دورم کشید و ناگهان گرمای دستش را لای پایم حس کردم. انگشتش را با مهارت دور چوچولهام میچرخاند و امواجی از لذت را در وجودم منتشر میکرد. این که بدون اجازه با من چنین کاری میکرد، احساس گوشت بودنم را تقویت کرده بود و خودم را به آتشی که در وجودم شعله میکشید سپردم تا آرامتر شوم.
خانم منصوری که متوجه مؤثر بودن ترفندش شده بود، گفت:
«اگر دختر خوبی باشی بهت قول میدم موقع ذبح حسابی بهت حال بدم. پس حالا اشکاتو پاک کن و آروم باش. این آرزوی خودت بوده. مگه همیشه درباره همین با من صحبت نمیکردی؟ تمام تلاشمو کردم که به آرزوت برسی، الانم کمک میکنم که ذبح راحتی داشته باشی. پاشو برو مثل یه دختر خوشگل صورتتو بشور و بیا.»
پای آبخوری صورتم را شستم و ناگهان به خاطر آوردم که بهتر است از فرصت استفاده کنم و دستشویی هم بروم. جلوی سرویسها کمی مکث کردم و نهایتاً با پای برهنه قدم به داخل گذاشتم. گوشت بودن حس عجیبی بود که با وجود سالها تصور و تخیل، کاملاً تازگی داشت. به عنوان یک حیوان گوشتی لازم نبود نگران تمیزی و کثیفی پایم باشم، لازم نبود به دستشویی بروم و در را ببندم، لازم نبود شلوارم را پایین بکشم و بعد خودم را بشویم و دوباره لباسم را مرتب کنم، و حتی لازم نبود این کارها را در فضایی به نام توالت انجام بدهم. تصمیم گرفتم به اقتضای گوشت بودن عمل کنم و البته نه در آن حد که برای قضای حاجت بیرون بروم. داخل یکی از توالتها رفتم و بدون این که در را ببندم کارم را کردم. کسی آنجا نبود اما باز هم حس عجیبی داشت. نتوانستم خودم را متقاعد کنم تا بدون طهارت بلند شوم و حتی دستهایم را هم با آب و صابون شستم.
وقتی صورتم را برای بار آخر میشستم، صدای مردانهی قصاب را از بیرون شنیدم که معذرتخواهی میکرد و سراغ مرا میگرفت. خانم منصوری، با صدای آهستهای که لابد قرار بود من نشنوم، موضوع ترس مرا برایش گفت و خواهش کرد که در لحظهی ذبح همراهم باشد.
نفس عمیقی کشیدم و در آستانهی در ظاهر شدم. قصاب که میخواست جواب خانم منصوری را بدهد، با دیدن من که بدون طناب و قید و بند، ایستاده بودم حرفش را خورد و گفت:
«مشکلی نداره. چهاردستوپاش کنید تا من وسایلمو آماده کنم.»
جلوتر رفتم و سلام کردم و قصاب هم نیمنگاهی انداخت و جوابی زیر لب داد و بعد با کاردی که در دست داشت درخت را نشانم داد و با تحکم گفت: «بشمار سه، زیر درخت، چهار دست و پا.»
قلبم داشت از سینهام بیرون میزد. به سمت درخت راه افتادم. مسیر دو متری انگار خیال تمام شدن نداشت. در توهم و رؤیا قدم برمیداشتم. درست همان لحظه که روی زمین زانو زدم، خانم منصوری هم سررسید. به قصاب نگاه کردم که داشت پیشبندش را میبست. نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را روی زمین گذاشتم.
حالا چهاردست و پا بودم، درست مثل یک برهی رام، درست همان طور که ساعتها جلوی آیینه تمرین کرده بودم. دیگر کاری نبود که انجام دهم. حالا باید صبر میکردم تا دیگران نقششان را بازی کنند و نقش مرا در این دنیا به پایان ببرند.
خانم منصوری کنارم آمد و شروع کرد به نوازش من. اما این بار مرا مثل یک حیوان خانگی نوازش میکرد. دستش را زیر شکمم برد و یکی از پستانهایم را گرفت و چلاند و دست دیگرش را لای پایم کشید. اولین تماس انگشتهای جادویی او، مرا به دنیای دیگری برد. چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم و اجازه دادم نالههای لذت از گلویم خارج شوند.
چه تفاوتی داشت؟ آنها مرا به چشم یک گوسفند مینگریستند و رفتار آدمیزادی فقط برای خودم مشکلساز بود و بس.
حلقهای از طناب ناگهان کنارم روی زمین افتاد. یکه خوردم و سرم را بالا بردم. قصاب بالای سرم ایستاده بود و در حالی که کاردش را به سوهان میکشید، گفت:
«دختر خیلی خوشانسی. هیچ بردهای رو این جوری ذبح نکردم. اگه داوطلب نبودی با همین طناب از درخت آویزوت میکردم و پخپخت میکردم. این حاج خانوم خیلی سفارشتو کرده.»
خانم معصومی، همچنان بدون خجالت مشغول مالاندن پستانها و واژن من بود. ترشحاتم را حس میکردم و اهمیتی نمیدادم.
صدای معروف تیز شدن کارد، صدایی که صدها بار در رؤیا شنیده بودم و در بیداری به آن گوش داده بودم، قطع شد. قصاب کنار پای من نشست و طناب را در دست گرفت و گفت:
«ولی باس لنگتو ببندم که وقتی گلوتو خط انداختم بلند نشی بدویی. سر بریده شدن درد داره و دست خودت نیست. میبندم که خودتم راحت باشی.»
وقتی قصاب داشت مچ پاهای مرا با طناب گره میزد، خانم معصومی چیزی مثل یک باتری قلمی را جلوی چشم من گرفت و گفت:
«ببین چی برات آوردم ببعی کوچولو. خوشت میاد؟»
سر در نمیآوردم اما خانم معصومی آن چیز را جلوی دهانم گرفت و داخل برد و بعد بیرون آورد و مستقیم در واژنم فرو کرد. هنوز با دستهایش مرا میمالید و ناگهان لرزهای قدرتمند بر وجودم افتاد. هیچ وقت یک ویبراتور را از نزدیک ندیده بودم و حالا یکی در درون من داشت کار میکرد. صدای نالههای شهوتآلود خود را میشنیدم و همزمان حس میکردم که قصاب چطور پاهای مرا از زانو خم کرده و با طناب میبندد.
هنوز چهاردست و پا بودم و دو نفر مرا محکم در کنترل خود داشتند. قصاب دو پای خود را دو طرفم گذاشته بود و خانم معصومی جلوی من نشسته بود و با پستانهایم را میمالید. لبهای گرمش را نزدیک لبهایش حس کردم و شروع به بوسیدن کردم.
قصاب موهایم را گرفت و سرم را عقب کشید. کاسهای مسی پر از آب را جلوی دهانم دیدم. از تشنگی داشتم پرپر میزدم و با آن که میدانستم این آب برای چیست، بدون مقاومت سرم را در آن کردم و تا به انتها نوشیدم.
قصاب همچنان داشت با صدای نخراشیدهاش توضیح میداد:
«سعی کن خودتو محکم نگیری که کمتر درد بکشی. بذار خونت سریع بریزه تا راحت شی. اگرم خودتو خراب کردی نترس طبیعیه. سعی میکنم زودی خلاصت کنم. نذرت قبول باشه.»
دوباره لبم را بر لبهای خانم معصومی گذاشتم. ویبراتور، بی توجه به شرایطی که در آن قرار داشتم، بیرحمانه مرا در چنگال امواج شهوت نگاه میداشت. ترشحاتم آن قدر زیاد بود که لغزش مایع را بر رانهایم احساس میکردم و درست در همان لحظهای که توجهم را به آن داده بودم، سردی کارد را بر گلویم احساس کردم.
نمیخواستم این لحظه را از دست بدهم. حالا همه غریبه بودند. لبم را از لبهای آتشینی که مرا میبوسیدند جدا کردم. قصاب موهایم را گرفته بود و سرم را بالا کشیده بود و میتوانستم برقی از قساوت و لذت را در چشمان آن زن ببینم. دست دیگر قصاب چاقو را بر گلوی من گذاشته بود و پس از لحظهای که به یک سال میمانست، شروع به کشیدن کرد.
قصاب تنها یک خراش انداخت و کاردش را کنار کشید. در چنگال آن دو نفر چنان مهار بودم که هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم. درد نداشتم اما هر دو میخواستند مرا آرام کنند.
صدای قصاب را در گوشم میشنیدم که میگفت:
«آروم حیوون آرووم تکون نخور تمووم میشه.»
دهانم را باز کردم. این تنها حرکتی بود که قادر به انجامش بودم. آنها با مهارت مرا در اختیار داشتند و حالا داشتند به پهلو میخواباندند.
وقتی صورتم روی خاک قرار گرفت رطوبت را احساس کردم و گرمایش به تنم جانی دوباره داد. با وحشت احساس کردم این خون خودم است که سرم بر آن قرار گرفته. قصاب انگشتهایش را در دهانم کرده بود و سرم را بالا کشیده بود. چشمهایم به دو دختری افتاد که یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و مرا مینگریستند.
صدای خرخر از دور میآمد و بدنم رفته رفته کرخت میشد.
قصاب هنوز میگفت:
«آروم حیوون… آروم… الان تموم میشه… دیدی تموم شد؟… آروم بگیر دیگه…»
تکانی شدید در خودم احساس کردم.
قصاب خندید و گفت:
«نگفتم جفتک میندازه؟»
و بعد پای دیگری بر پایم سنگینی کرد. قصاب هنوز داشت گلویم را میبرید و سرم را بالا میکشید. حالا داشتم پشت سرم را میدیدم و در حیرت بودم که ناگهان دختری را دیدم که برهنه بر زمین افتاده بود و میلرزید.
تن سفیدش در میان قطرات عرق کاملا خیس شده بود و هر کدام از دستهایش را دو مرد غریبه محکم گرفته بودند. پستانهایش روی هم افتاده بودند و با تقلاهای او میلرزیدند و گردنش…. گردنش به چیزی وصل نبود. سری وجود نداشت.
چشمانم را بستم و به خواب رفتم. اما با جریان سرد آب دوباره باز کردم. این بار لاشهای از درخت آویزان بود. صدایی در گوشم میپیچید که میگفت:
«خوب بشور گلوشو که خون نمونه.»
و صدای دیگری با خنده اضافه کرد:
«ولی داشت پشیمون میشدا.»
قصاب سرگرم پاره کردن لاشهای بود که هنوز داشت میلرزید. به چشم خود دیدم که تکهای گوشت را با چاقو از درون شکم گرفت و به سمت گربهای حریص و سمج پرتاب کرد.
بعد حوضهی چشمانم تغییر کرد. خانم معصومی را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد و بوسهای در هوا برایم میفرستاد. میخواستم لطفش را جبران کنم، اما ترجیح دادم چشمانم را ببندم و در میان سیاهی و سکوت آرام بگیرم.
پایان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید