این داستان تقدیم به شما

سلام.

من زهره هستم.چهل و دو سالمه.دوتا بچه دارم.یه پسر که بیست و یک سالشه و یه دختر که بیست و سه ساله است.دخترم زهراست و چهار سال پیش با سجاد،دوست پسرش ازدواج کرد.یکسال از عروسیشون میگذشت که پسرم خدمت سربازی رفت و چون شوهرم چندسال پیش فوت کرده بود و پسرم هم خدمت بود،دخترم و دومادم اومدن طبقه بالا خونه خودم نشستم. دخترم هفت ماه حامله بود و نمی‌دونم بگم از شانس بد سجاد یا از شانس بد خودم،زهرا به شوهرش ویار گرفته بود و سجاد شبها که پیش زهرا نمیخوابید،بیشتر روزها میومد پایین و من ناهار و شام میدادم بهش. دخترم توی ماه هشتم بارداری بود و خیلی حاملگی روش تاثیر گذاشته بود و اکثرا یا درازکش بود یا روی مبل مینشست.

یه شب دیدم انگار دومادم پریشونه. شام رو خورد و رفت بالا.من میدونستم قضیه بدی حال زهرا و ویارش رو. به سجاد گفتم فکر کنم خوابه زهرا….دیدم داره زیر زبونی غر میزنه و رفت بالا که پنج دقیقه بعد صدا زهرا دراومد. زود رفتم بالا دیدم سجاد با اعصاب خوردی داره به زهرا حرف میزنه و زهرا هم دستمال گرفته جلو دهنش و هی میگه برو پایین…برو پایین سجاد…به من چه….خودت بچه خواستی….سجاد رفت پایین و من یه لیوان آب دادم زهرا و گفتم چته پس.چرا اینجوری میکنی.زشته.شوهرته ها.زهرا هم عصبانی و صورتش سرخ شده بود،گفت آخه ویار منم هیچی،یعنی عقل نداره،منو نمی‌بینه چطوری ام.من میتونم بهش بدم که اومده و تازه غرغر هم می‌کنه….خندم گرفته بود که زهرا هم خندش گرفت.گفت این خنگ خدا،اونم با این کیر خرکیش،میخواد کجا بکنه نمیدونم.دوتامون زدیم زیر خنده و روی تخت خوابوندمش و اومدم پایین دیدم سجاد یه اخم بد روی صورتشه و پای تلویزیون نشسته.پیش خودم گفتم این دوماد حشری شده و یه شربت نعنا بدم بهش که یکم طبعش سرد بشه و بخوابه.شربت دادم بهش و رخت خوابش رو دادم بهش،پای تلویزیون پهن کرد و منم رفتم اتاقم در رو روی هم گذاشتم و خوابیدم روی تختم.فکرم مشغول کار سجاد شده بود و پیش خودم میگفتم کاش بشه یه وقتی گیر بیارم و یه جوری بهش بفهمونم اینکارو بکنه ممکنه بچه سقط بشه.توی همین فکرا بودم دیدم سجاد چندبار از جلو در رد می‌شد و این،از تاریک و روشن شدن لای در مشخص بود.یهو خندم گرفت به حرف زهرا که می‌گفت کیر خرکی اش.باز سجاد از جلو در رد شد.
 
یه لحظه گفتم بذار برم بیرون ببینم چکار می‌کنه.پیرهن روی تاپم پوشیدم و قبل باز کردن در یه لحظه فضولیم گل کرد و گفتم قبل بیرون رفتن یه نگاه از لا در بکنم.یه کم دید زدم،دیدم نیستش.خواستم برم بیرون که یهو در دستشویی باز شد.باورم نمشدددددددد.توی فاصله سه چهار متری ام سجاد رو دیدم و بجون دختر و پسرم،اول که فکر کردم خوابم،دوم که خشکم زده بود نمیتونستم برگردم و میخ دومادم شده بودم که بدون شرت دم دستشویی ایستاده و کیرش حالت نیمه شق،افتاده پایین.اصلا نمیتونستم نفس بکشم یا چشمم رو از روی کیر به قول دخترم،خرکیش بردارم.یه لحظه به خودم اومدم دیدم شرتش رو پوشیده و داره از روبرو اتاق رد میشه،مثل برق گرفته ها پریدم روی تختم و رفتم زیر پتوم.یه لحظه ترس گرفتم،آخه من کلا آدم پر دل و جرأتی نیستم،ترس گرفتم نکنه شهوتی شه و بیاد سراغم.بعد خودم جواب خودمو دادم که نه بابا.من مادرزنش هستم و اونم پسر خوبیه.یه دلشوره داشتم و خواستم برم بالا پیش زهرا ولی شانس بد من،هر شب زهرا صدا می‌زد ولی اونشب انگار نه انگار بالا خوابه.تلویزیون خاموش شد و خونه تاریک تاریک بود و فقط صدای کولر گازی پذیرایی میومد.اتاق من بخاطر اسپلیت یخ شده بود و نه می‌شد در رو باز بذارم چون تاپ و دامن می‌پوشم موقع خواب و اگه نپوشم بخاطر سایز سینه هام و رون ها و کونم که بزرگن،احساس خفگی می‌کنم و نه می‌شد کولر رو خاموش کنم،گرم میشد.دیگه داشت چشمام سنگین میشد یهو در اتاق باز شد.داشتم سکته میکردم.با زیر چشمی نگاه کردم دیدم سجاد با بالشت و پتو توی در ایستاده و اومد پایین تخت بالشتش رو انداخت.یه صدا داد بالشت و من یعنی از خواب بیدار شدم،گفتم چیه سجاد،خاله…
 
 
سجاد گفت ببخشید خاله زهره بیدارت کردم،اونجا گرمه…..من ترس عجیبی داشتم.بهش گفتم خب بیا تو روی تخت بخواب،من میرم بالا پیش زهرا که گفت نه بابا….اصلا،اگه ناراحتی همون توی حال می‌خوابم….منم نمی‌شد بگم ناراحتم یا دیدمش توی اون وضعیت.گفتمش نه بابا…..اون لحظه من خاک بر سر نمی‌دونم از ترس بود که کنترلی روی زبونم نداشتم و چی شد که از دهنم پرید خب تخت دونفره اس،بیا این گوشه بخواب.اصلا فکر نمیکردم بخواد بیاد،دیدم خم شد بالشت رو برداشت و گذاشت رو تخت و گفت باشه.من خودمو کشوندم گوشه تخت و بخاطر تاپ و دامنم،رفتم زیر پتو و پیش خودم داشتم فکر میکردم برم دستشویی و به این بهونه شلوار بپوشم ولی باز گفتم زشته و تصمیم گرفتم بخوابم.سجاد هم خوابیده بود.منم مقاومت میکردم ولی دیگه چشمام خمار خواب شده بود.یکساعتی میگذشت از اومدن سجاد و اونم خواب.منم عذاب وجدان فکرای که درمورد سجاد کرده بودم.به کمر خوابیده بودم و یه ربع ساعتی خواب خواب بودم که تکون تخت بیدارم کرد.یه لحظه یادم افتاد کجام و تکون حتما مال سجاده.یکم سرم رو برگردوندم که متوجه تکون خوردنم نشه،با دیدن یه صحنه،تمام بدنم بی حس شد.سجاد رو دیدم شلوارش رو درآورد و با شرت داره میاد دراز بکشه.من همون‌طور که به کمر طاق باز خواب بودم و آرنج دستم روی پیشونی و چشمام بود،ترس عجیبی گرفتم.سجاد اومد خوابید.من زیر نظر داشتمش،دیدم خودش رو داره بهم نزدیک میکنه.

 
 
واقعا سوال بود برام یعنی جرات می‌کنه دست بزنه بهم که دیدم رکابیش رو درآورد و اومد کنارم و از تکون خوردن پتو و حسی که داشتم فهمیدم داره تلاش می‌کنه دستش رو بیاره زیر پتوم.منم دیگه نمی‌شد پتو رو بپیچم زیرم.دنبال این بودم که چکار کنم بترسه که یه لحظه نفهمیدم چطور تاپم رو داد بالا،اصلا چطور لبه تاپ رو گرفت و چطور اینقدر تیز داد بالا که سینه هام کامل افتادن بیرون و حتی فرصت عکس العمل بهم نداد و شروع کرد خوردن سینه هام.بقرآن باورتون نمیشه،من که می‌خواستم اگه دستش خورد بهم،عکس العمل نشون بدم،وقتی داشت سینه هامو میخورد نتونستم نفس حتی بکشم.اینقدر هنگ بودم که یه لحظه دیدم پتو رو کشید روی دوتامون،در صورتی که من نفهمیدم کی اومد زیر پتو.استرس عجیبی داشتم.یه ربع داشت سینه هامو میخورد ولی من هیچ حسی نداشتم و تکون نمیتونستم بخورم.همونجور که کنارم بود،یه لحظه مک زدن رو قطع کرد و نمیتونستم ببینم چکار میکنه،فقط دیدم داره می‌چرخه روم.باز شروع به خوردن کرد و با پنجه پاهاش،پاهام رو از هم باز کرد.خودش نشست وسط پاهام و میدونستم دامنم رفته بالا.تصمیم گرفتم اگه به شرتم دست زد دیگه بیدارشم و جلوش رو بگیرم.یهو سنگینی یه چیز داغ رو روی کوسم حس کرد.شرت پام بود ولی گرماش اینقدر زیاد بود که از روی شرت معلوم بود.آره….همون کیر خرکی بود.خیالم از شرت که پام بود راحت بود.یهو سجاد از خوردن سینه هام دست کشید و با دوتا دستش،رونام رو داد بالاتر و دستمو از روی پیشونیم برداشت و شروع کرد گردن و لبام رو خوردن و پیله شد به لب گرفتن.دستش رو برد لاپام و حواسم بود شرتم رو نکشه پایین که بیشرف قسمت لاپا شرتم رو گرفت و کشیدش سمت پام و سر کیرشو دم کوسم حس کردم.
 
 
دیگه هم میترسیدم از شما چه پنهون از کیرش و هم میدونستم نباید بذارمش.لبام رو کشیدم از لباش بیرون و گفتم سجاااااد،خاله…. خجالتم خوب چیزیه ها…..باز لب گرفت،با دست زدم سینه اش و هلش دادم عقب که نشست و جفت دستاش رو دور کش کمر شرتم گرفت و به سرعت درش آورد.شروع کردم آروم قسم دادنش،دیدم خم شد و گفت خاله 9 ماهه زهرا نذاشته بکنم،بهش گفتم منم 9 ساله شوهرم مرده،باید اینکارو کنم.من حرف می‌زدم و اون توی چشمام نگاه میکرد و کیرش رو لاپام بالا پایین میکرد،من وقتی کیرش رو روی شرتم حس کردم یکم شهوت گرفتم ولی کنترلش کرده بودم ولی وقتی چند دقیقه کیرش رو روی خط کوسم بالا پایین کرد،فهمیدم داره کوسم خیس میشه ولی باز مقاومت میکردم اما زمانی که سجاد خیسی کوسم رو حس کرد،بوسیدم و کیرش رو هل داد داخل،فقط سرش رفت ولی من آتیش گرفتم و شروع کردم با مشت به شونه اش زدن که درش آورد.باز بهش گفتم سجاد پاشو….خب باشه،بذار شلوار بپوشم،سینه بخور همین یه بار تا ارضا شی.دیدم باز پامو داد بالا و داشت تنظیم میکرد هل بده که بغضم ترکید و با گریه بهش گفتم،بیشعور،اینجور نمیشه خب.اذیت میشم.نمیره توش.خیسش کن که یه بوسم کرد و یه تف زد و کیرش رو کرد داخل که رحم ام درد گرفت.

 
 
خواست تلمبه بزنه بهش گفتم صبر کن یکم و باز دیدم شروع کرد سینه خوردن،پنج دقیقه بعد کلفتیش عادی شد و با انگشت به کونش اشاره کردم.چشمتون روز بد نبینه،چهل و پنج دقیقه تلمبه میزد.هی میگفتم زخم شد،زود باش….اونم میگفت الان میاد.خودم هفت بار ارضا شدم تا آبش اومد.از دستشویی اومدم با اخم دیدم باز دامن رو داده بالا.خلاصه اون شب تا هفت صبح پیاده نشد.من که مردم و زنده شدم.دخترم هشت ماهه بود،دوماه بعدش بچه بدنیا اومد و یکماه بعد زایمان هم بخاطر زایمان،نمیتونست زهرا رو بکنه،توی این سه ماه،هر شب بگم دروغه،ولی توی هفته حداقل پنج شب میومد سراغم و سکس یکی دوساعته میکرد بام.فردای همون شب اول،خجالت می‌کشیدم توی روش نگاه کنم و همین که شام زهرا رو دادم اومدم پایین شام بخوریم.بعد شام وسایل سفره رو جمع کرد و خواستم ظرف بشورم،بغلم کرد و نذاشت و ساعت ۹:۳۰ رفتیم روی تخت،که فقط یکساعت طول کشید بخاطر مخالفت من،بتونه لختم کنه.ولی دیگه از همون شب براش عادی شد.مثل زنش بام برخورد می‌کرد.منم اوایل بخاطر بزرگی کیرش خیلی اذیت میشدم ولی هفته دوم دیگه کوس خودم هم از قبل شام خیس می‌شد و میدونستم،بعد شام عادتشه می‌بره منو توی تخت.الان نوه ام یکسال و نیم اش هست و هفته ای یه بار باش سکس دارم.بهش عادت کردم.حتی مشاور خانم رفتم که راه بذاره جلو پام ولی اونم میگفت چون تنهایی و خودت هم شوهر نداری،حتی اگه بخوای نمیتونی جلو خودت رو بگیری،مگر اینکه دور بشی که کجا برم.جالبه مشاور ازم میپرسید،یعنی دخترت شاکی نمیشد،شوهرش خونه تو می‌خوابه.

 
گفتم ویار داشت به شوهرش.اونم خندش گرفت و گفت انگار همه چیز جور بوده که تو رو تسلیم خودش کنه.جالبتر اینکه دیروز عصر اومده بود و بعد سکس بهم گفت میخوام دومین بچه رو بکارم…..بهش گفتم سجاد بخدا من مثل دوسال پیش نیستم.نکنی یه وقت اینکارو.من واقعا نمیتونم پا به پات،بات بخوابم.اونم پیله که الان که بهتر از دوسال دیگه اس.از الان ناراحتم چون میدونم سجاد طبعش خیلی داغه.زنش نباشه تقریبا هر شب کوس میخواد و درسته کیرش آدمو حال میاره ولی بخدا بعد ارضا شدن انگار آتیش توی کوسم روشن کردن.خدا بیامرزه شوهرم رو،فکر کنم ببینه چطور سجاد منو اینور اونور می‌کنه و منو واقعا جر میده،اون دنیا یه لحظه آروم نداره.بخدا موندم،از یه طرف نمیتونم نه بهش بگم اینقدر که عادی شده براش و از یه طرف از دخترم میترسم که بفهمه.فعلا که تا تنها باش میشم میدونم باید شرت نپوشم که آقا راحت باشه….اینم شانس منه از دوماد.
 
 
نوشته: زهره

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *