این داستان تقدیم به شما

سلام.ببخشید.این نه داستان نه خاطره که ازش خوشحال باشم.یه واقعیت تلخه که خودم باعث شدم….

اسم من فریبا است.۴۴ ساله هستم ولی چون ورزش میکنم و به خودم میرسم خیلی کمتر ازین حرفا بهم میخوره.یه پسر ۱۸ ساله دارم که از ۶ سالگی اش عاشق این بودم که قهرمان کشتی شه و فرستادم اونو ورزش کشتی.توی سیزده سالگی چندتا مقام کشوری کسب کرده بود.حواسم به همه اخلاق و رفتاراش بود.گهگداری خونه باهم کشتی میگرفتیم و چندباری حس کردم وقتی من رو خاک میکنه بیشتر دلش میخواد روی من بخوابه و حتی بعضی وقتا کیرش رو حس میکردم.

خونه برادر شوهرم توی کوچه ماست و اونم یه دختر پونزده ساله داره.دیدم وحید دیگه توی سنی هست که داره کنجکاو و شیطون میشه و اگه بخواد فکرش درگیر این چیزا باشه موفق نمیشه.یه روز زنگ زدم خونه برادر شوهرم و به جاری ام گفتم مهناز رو بفرسته کمکم سبزی پاک کنم.دخترعمو وحید اومد و من همش توی فکر این بودم چطور باید شرایط رو فراهم کنم که وحید اومد. مهناز دوسالی از وحید بزرگتر بود و پای سبزی ها بود که تا وحید اومد شروع کردم باش کشتی گرفتن و دیدم مهناز هم میخنده و موقعیت رو مناسب دیدم و به مهناز گفتم پاشو زن عمو و خودم یکم کشتی باش گرفتم و با موبایلم به تلفن خونه زنگ زدم و تا زنگ خورد به وحید گفتم با مهناز کشتی بگیر و یادش بده،تا وحید رفت سمت دختر بیچاره،گفتم نه وحید برین توی اتاق خودت و سبزی ها پخش میشن.وحید شوخی شوخی مهناز رو برد داخل اتاق.از پنجره نورگیر شنیدم مهناز میگه خوبه یادگرفتم و بسه.رفتم بالا که باورم نمی شد چی میدیدم.انتظار اینهمه پررویی رو از وحید نداشتم.یه لحظه وحید رو دیدم که از بغل دوبنده کشتی کیرش رو درآورده و دامن مهناز داده بالا و از زیر خط شرت کیرش رو کرد لاپای مهناز و خوابید روش و مهناز هم سرش روی دستاشه…..من با تلفن رفتم داخل که یعنی حرف میزنم و دیدم توی اون حالت و مهناز و وحید هول شدن که به مهناز گفتم این حالت خاک هست و نباید فن بزنه بهت و یه پتو انداختم روی وحید و گفتم از باشگاه اومدی سرما نخوری و باز دویدم توی نورگیر دیدم وحید پاشد ولی مهناز تکون نخورده.
 
 
گفتم عجب دختر جلب،انگار خوشش اومده.باز وحید اومد و من مونده بودم از سایز کیرش که چرا توی سیزده سالگی بزرگه که دیدم دوتا فن به مهناز توضیح داد و با پررویی شرت دختر رو کشید پایین و خوابید روش.خلاصه مهناز وقتی باز اومد سبزی پاک کنه بهم گفت زن عمو…..گفتم بله،با ترس و لرز گفت به مامان نگی با وحید کشتی گرفتم….بوسیدمش و گفتم نه نترس.پرسیدم حالا دوست داری رشته کشتی رو.سرش رو انداخت پایین و یه سر تکون داد و نیم ساعت بعد رفت.قبل رفتن گفتمش فردا بیا همین ساعت.فردا عصر اومد و باز وحید اومد و چشمای وحید برق میزد.هی مهناز رو صدا میزد و مهناز که مثل دیروز دامن نپوشیده بود و شلوار لی پاش بود میگفت کاردارم.دیدم وحید داره بال بال میزنه،رفتم یه دامن آوردم و به مهناز گفتم همینجا بپوش و برو ببین چی میگه.مهناز با خجالت گفت نه خوبه.بلندش کردم و گفتم روی حرف من حرف نزن و دیدم شلوار رو درآورد و شرت پاش نیست.خندم گرفت.
 
 
دامن رو پوشید و نشست که بلندش کردم و رفتم به وحید گفتم چته،گفت هیچی.وحید کیرش شق شده بود از روی دوبنده و مهناز هی نگاش میکرد.من به وحید گفتم درست فن یاد مهناز بده.باز دویدم توی نورگیر و دیدم وحید میخواد بخوابونه مهناز رو و اونم هی میگه نه تا وحید خوابوندش و تا دامن مهناز داد بالا دید شرت پاش نیست وحشیانه کیرش رو حالت تلمبه میزد که ترسیدم پسره هول بازی در بیاره.ر فتم داخل و گفتم من داور که دیدم وحید یه حالی خوابید روی مهناز که من نبینم و اول رعایت کرد،بعد دیدم واقعا حشری شده و مثلا خواست کیرش رو یواش جابجا کنه،که هم من دیدم و هم مهناز یه آخ کرد و دقیقا ده ثانیه بعد آب وحید اومد و از روی مهناز پیچید اونور که کیرش رو نبینم و مهناز هم دامنش رو پایین داد و دیدم پاهاش از هم بازه،بهش گفتم زن عمو چرا اینجور راه میری که دیدم یه کلمه گفت خیسه که دستمال دادم بهش و بعد دو دقیقه اومد پیشم نشست.آروم گفت زن عمو…گفتم بله…..گفت یه چیز میخوام بگم روم نمیشه،بهش گفتم چیه!یهو دیدم گفت وحید هر بار شرت من و خودش رو میکشه پایین و بعضی وقتا خیسم میکنه…..خندیدم و گفتم اینو به مامان بابات بگی دعوات میکنن ها.دیدم پرید بالا و گفت نه خدانکنه.میدونم.فقط وحید نگه.بهش گفتم نترس نمیگه.الان وحید ۱۸ سالشه.اینقدر مهناز رو کرد تا یه روز بهم گفت من فقط مهناز رو میخوام و الان جز تیم ملی هست و مرد بزرگی شده…..اما الان موضوع فرق کرده و وحید دیگه انگار تعادلش رو از دست داده.

 
چهارماه پیش بود که از مسابقات آسیایی با مدال طلا اومد و مهناز دانشگاه بود.من و جاریم که مادرزن وحید هم یه جورایی میشه رفتیم فرودگاه دنبالش و رفت خونه مامان مهناز و من قرار بود شب برم شام اونجا.شب که رسیدم دیدم همه هستن و از جاری ام پرسیدم ماهناز که گفت توی اتاقه.وحید هم سرگرم تخته بازی کردن با عموش بود.رفتم پیش مهناز یهو زد زیر گریه و بعد کلی اروم کردنش قضیه رو جویا شدم که گفت بخاطر وحید کلاسهای دانشگاه رو نرفتم و اومدم خونه که دیدم کسی نیست و یهو صدا مامان اومد که وقتی از لا در توی اتاق رو دیده،وحید داشته مامان مهناز رو میکرده و میگفت هر چی مامان گریه کرده وحید کار خودش رو کرده و یکساعت میکرده بدبخت رو.مهناز گفت چندبار شوخی شوخی از کون مامانم تعریف میکرد ولی زدم به شوخی و حتی مامانش یه بار به مهناز گفته بود وحید از حموم بدون شرت اومده ازم تیغ گرفته ولی به روش نیاوردم و حتی ترسیدم برم داخل و هم مامانم خجالت بکشه و هم وحید دیگه عادی شه براش و خلاصه کلی ناراحت بود و شب با حالت قهر موند خونه مادرش و وحید با من برگشت و دیدم وحید هم داغونه و جرات نکردم ازش بپرسم.خلاصه اون اتفاق بدتر افتاد.بعد دو روز که مهناز نیومد یه روز عصر وحید رفت ورزش و برگشتن کاپشن و شلوارش رو درآورد و با دوبنده کشتی بود و شروع کرد به شوخی و کشتی گرفتن بام و منم از همه جا بی خبر باش کشتی گرفتم ولی نمیذاشتم دامنم بره بالا.

 
 
یهو جلوی وحید دیدم توی دوبنده کیرش شقه.یه زیر یه خم گرفت و هنوز کامل نخوابیده بودم که کامل کیرش رو حس کردم ولی میگفتم من مادرش هستم.یه لحظه ازش پرسیدم مهناز چش بود،انگار با زن عمو بحث کردی.یه لحظه فشاراش رو حس میکردم که گفت بگم بهت مامان دعوا نمیکنی،گفتم نه.میفهمیدم داره یه کارایی میکنه ولی نفهمیدم چکار تا کیرش رو دیدم گذاشت لاپام.زبونم بند اومد.اونم داشت تعریف میکرد که انگار رفته حمام،از مامان مهناز تیغ خواسته.گویا تیغ توی حمام بوده و مامان مهناز اومده داخل نشونش بده که وحید لخت بوده.وحید قسم خورد حمامم که تمام شد اومدم بیرون زن عمو گیر داد که حتما روی شرت یه استرژ بپوش و دقیق از زبونش در اومده که خدایی نکرده کیرت شق بشه،زشته و بهش گفته چرا،اونم گفته اول بخاطر زنت و حرف مردم وگرنه من چندبار دیدمش و بعدم با دست سایز کیر وحید رو نشون داده و وحید که گفته پس من ندیدم و تو نشون من بده و اونم به وحید گفته خودت بیا ببین که وحید هم حشری شده و کرده.من یه لحظه به خودم اومدم و به وحید گفتم مادرزنت رو نباید میکردی که حس کردم انگار شرت پام نیست.وحید رو گفتم ووووووووووحید که بهم گفت صبح وزن کشی دارم و باید آبم بیاد و من بغض کردم ولی وحید برگردوند منو و شرتم رو عادی درآورد و پاهام رو یکی یکی گذاشت روی شونه هاش و دستم رو برد و کیرشو گذاشت توی دستم و ازم پرسید خوبه.بهش گفتم وحیییییید اگه کردی داخل دیگه اسمت رو نمیارما.ولی یه جور کیرش رو کرد داخل که فقط تونستم پاهام رو باز نگه دارم که کلفتیش اذیت نکنه.بعدم دوساعت التماس کرد کون بکنه.من که عادی بودن اون رو میدیدم،یادم میرفت پسرمه.اون دو سه ساعت کرد تا خوابش برد…
 
مامان مهناز اومد و گریه کنان که وحید روز رسیدنش چند ساعت منو کرده و بهش گفتم تو میخوای از کیرش بگی و حشری نشه،وحید لخت اومد و سلام کرد و گفت سلام زن عمو و اومد و دست لیلا مادرزنش رو گرفت که مامان مهناز نفس نمی‌کشید.لیلا دست منو گرفت و ول نمی کرد که دیدم وحید جلو خودم نشست روی مبل و سینه هاش رو میمالید.لیلا نگاه من میکرد ولی فقط تونستم از اتاقش برم و آه و ناله ها لیلا رو بشنوم.توی دلم گفتم پسر خودم به من رحم نکرده که در زدن و دیدم مهناز زنشه.مهناز صدا مامانش رو تا شناخت زد زیر گریه که بردمش آشپزخونه و الکی گفتم مادرزن به دوماد حلاله و تو بفکر زندگیت باش. وحید هم تا زنش رو دید بهش گفت مادرزن بهم حلاله و دست زنش رو گرفت رفت طبقه بالا.اما یادم نمیره چطور بهم می گفت شل بگیر یا تلمبه میزد.این اشی بود که خودم پختم…

 
نوشته:  فریبا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *