این داستان تقدیم به شما
با سلام خدمت دوستان
اسمم علی و متاهل هستم وبا 30سال سن.
حالا میخوام خانوممو معرفی کنم
اسمش معصومه و باقد حدودا 170..سینه های 80..و هیکلشم کاملا پر…بخصوص اون کونه بزرگش که شده سوژه و الگو تو فامیل…سن خانومم..25سالش میشه.
خلاصه من خیلی اصرار دارم که معصومه لباسهای باز و ازاد بپوشه تا با اون هیکلش علی الخصوص اون کون گندش جلب توجه نکنه…
بگذریم….
یه مدتی بود با معصومه سر یه موضوعی مشکل داشتم وتا حدودی با هم کم حرف میزدیم و زیاد خبری از مهرومحبت نبود و دیگه این رفتار داشت هر جفتمونو دیوونه میکرد…
فکر کنید منی که تو هفته 6یا 7 بار با معصومه سکس میکردم دیگه طوری شده بود حدود دوهفته ای سمت همدیگه نرفته بودیم و کاملا تو کف بودیم…یه چند باری میخواستم بهش عشق بورزم اما با لجاجت و اعصبانی ردم میکرد و نمیزاشت سمتش برم.
گذشت تا نزدیکه عقدکنون داداشم رسید و قرار بود که در خانه مادریم جشن عقده داداشمو بگیریم …ناگفته نمونه من طبقه پایین خونه مادرم زندگی میکردم و کلا خونه ما سه طبقه بود که بالا مستاجر بود و طبقه وسط مادرم میشست وطبقه پایینم من و همسرم…
پدرو مادر من از هم جدا شده بودن و پدرم با ما زندگی نمیکرد وواسه خودش خونه گرفته بود و مستقل برای خودش زندگی میکرد و یه گه گداری به خونه منم میوومد تا بهم سر بزنه …
چند روز مونده بود به عقدکنون داداشم و همه سرگرم اماده کردن مجلس بودن …یکی لباس میرفت میخرید…یکی موهاشو رنگ میکردو…
از این کارایی که خانوما نزدیک همه مراسما میکنن…اخه ما قراربود که یه مراسم عقدکنون مفصل برای داداشم بگیریم و دیگه عروسی نگیریمو اون دوتا جوون سریع برن سره زندگیشون…و قرار بود تا جایی که میشد این مراسمو با کلی امکانات و مفصل برقرار کنیم.
دیگه دوروز مونده بود به عقد داداشم و فرصت زیادی نداشتیم و معصومه هم مدام میرفت و میومد میگفت …لباس ندارمو…میخوام برم موهامو رنگ کنمو…از این حرفای زنونه…
منم واقعا مردی نبودم که واسش کم بزارم …
یه مقدار پول پس انداز تو بانک داشتم و رفتم تا حدودی که یه موهاشو رنگ کنه و یه لباس بخره از بانک برداشتم و بهش دادم…
یه روز مونده بود به عقدکنون داداشم…که چندتا فامیلامون هم از شهرستان اومده بودن..
ناگفته نمونه…من چون خونم نسبت به طبقه دوم و سوم کوچکتر بود مادرم تصمیم گرفته بود که خونه مستاجرمونو بکن اقایون و خونه خودشم بکنه قسمت زنونه…
خلاصه یه روز قبل از مراسم عقدکنون معصومه از صبح بیدار شد و مدام دنباله کارای مراسم بود و با مادرش به ارایشگاه رفت و دوباره برای لباس رفتن خرید کردن…
همون روز که معصومه کلی خرید کرده بود و موهاشو رنگ کرده بود من بعدازظهرش از سرکار برگشتم خونه و یه بحث شدیدی دوباره با معصومه کردم که چرا لباس گرون خریده و چرا پول بیخودی واسه یه شب انقدر خرج کرده…اخه راستشو بخواین دوتا لباس مجلسی خریده بود واسه یه شب…خوب ادم فشار به کونش میاد دیگه…بگذریم حدوده800 هزارتومن فقط پول لباساش شده بود غیر از رنگ موهاش تازشم قرار بود ارایشگاهم بره…خلاصه کلی جنگیدیمو اونشب با اعصاب خوردی خوابیدیم.
من واسه فردای اون روز که میشد عقدکنون داداشم مرخصی گرفته بودم.
خوابیدیم و فردا صبح بلند شدیم…معصومه بعداز صبحانه اماده شد که بره ارایشگاه و منم رفتم کمک مادرمینا…سفارش میزو صندلی داده بودیم…و خلاصه پدرمون تا غروب در اومده بود…و همه چیزو واسه مراسم اماده کردیم.
غروب بود که یهو معصومه زنگ زد علی بیا دنبالم ارایشم تموم شده …خلاصه ماشین برداشتم و رفتم دنبالش…رسیدم دمه در ارایشگاه و خلاصه از ارایشگاه اومد بیرون تا چشمم افتاد به معصومه کف کردم یه لحظه یاده شب عروسیم افتادم …خیلی خوشگل شده بود…
موهاشو…مدل گل رزی درست کرده بود و ابروهاشم مدل شیطانی…یه رژه البالویی براق و یه لنزه طوسی هم گذاشته بوود…توله سگ خیلی جیگر شده بود…دوست داشتم همون وسط خیابون بخورمش…خلاصه…
سوار ماشین شدیم اومدیم خونه…رفتیم خونه خودمون که منم اماده بشم واسه مراسم…رفتیم تو اتاق …معصمومه مانتوشو دراورد که یکمی بدنش هوا بخوره که یهو چشمم افتاد به بدنش…
وااااای واااای…اوووووووووووووووف ..چی بود ….عجب لباسی پوشیده بود…یه لباس یه سره که یقه ش کاملا باز بود و سینه هاش پیدا بود و استینشم حلقه ای و پایین که میومد تنگ میشد و کلا لباسش تا سره زانوهاش بود و یه چاکم بغله لباسه بود که چاکش تا زیره باسنش بود…
خلاصه نگم از اون پایین تنش…کونش مثله بادکنک شده بود و کاملا قوس کونش از رو لباس پیدا بود و کون گندش به زور تو اون لباس جا شده بود…و هر قدمی که برمیداشت این لپای کونش امل و لندن میزدن و بدنشم کاملا اپیلاسون کرده بود و ریزترین مویی تو بدنش نبود…خلاصه…
با دیدن اون لباس تا حدودی غیرتم برخورد و میدونستم قراره فیلم برداری بشه از مجلس …نمیخواستم زنم اونطوری تو فیلم بیوفته وبهش گفتم:این چه لباسیه خریدی دیگه لباس نبود ..
معصومه هم گفت :خوب شیکه دیگه من از این خوشم اومده…منم بهش گفتم:حتما میخوای با این وضعت بری جلوی دوربین…معصومه هم گفت:مگه چه ایرادی داره ؟مگه قراره بیام تو اقایون…وخلاصه یکمی بگو و مگو کردیم و من دیگه بیخیال شدم چون میدونستم بحث بیخودی فقط اعصابمو داغون میکنم…گذشت..
دیگه مراسمم شروع شده بود و همه چیز داشت خوب پیش میرفت و مهمونای زیادی اومده بودن الخصوص پدرم که واسه عقد کنون داداشم حاضر شده بود…لحضه ها گذشت و ساعتها گذشت که دیگه اخرای مجلس بود و مردم دونه دونه مراسم ترک میکردن و میرفتن…رفتن رفتن و کاملا دیگه مهمونی نبود به غیر از من و پدرمو چندتا از مردای فامیل…
مراسم تموم شده بود و همه رفتن و منم پدرمو با خودم اوردم خونم …نشسته بودیم باهم گپ میزدیم که ساعت حدود1:30شب بود و خانوما هنوز داشتن جمع وجور میکردن…
بذارید مشخصات پدرمو بگم براتون
پدرم اسمش اصغر…قدیدحدوده 180..واندام لاغر و بسیار مهربان و لوطی…وبا 60 سال سن
خلاصه…
درحال گپ بودیم…گفتم:بابا امشب اینجا بمون فردا صبح میری…هی گفت نه نه…خلاصه با اسرار راضیش کردمو قرار شد شب خونه من بمونه…یه نیم ساعتی گذشتو معصومه خانوم هم اومد و با چادری که سرش بود بدنشو پنهان کرده بود…خلاصه یه کمی با بابام احوال پرسی و گپ قرار شد بگیریم بخوابیم…
من رختخواب پدرمو درون حال انداختم و خودمو معصومه هم طبق معمول میخواستیم تو اتاق بخوابیم…
یه لباس راحتی به پدرم دادم ویه شلوار کوردی که راحت بخوابه…و خودمم مثل همیشه با یه رکابی و شلوارک رفتم خوابیدم البته بگما…منم تمام چراغهارو خاموش کرده بودم و فقط چراغ اشپزخونه روشن بود که تا حدودی حاله خونرو روشن کرده بود و یه چراغ اتاق خوابمونم روشن بود تا معصومه کاراش بکنه و لباساشو عوض کنه…یه جورایی تو کف معصومه بودم و دوست داشتم اون شب تا صبح بکنمش انقدر جیگر شده بود…
خلاصه رو تختخواب دراز شدم و چشمام گرمه خواب شد و خوابم گرفت و خوابیدم…
یه نیم ساعتی از خوابم گذشته بود که حس کردم دستشوییم گرفته…بلند شدم…اخه دستشویی ما بیرون خونه بود دقیقا تو راهرو بود وقتی میخواستیم بریم دستشویی باید از حاله خونه رد میشدیم…خلاصه
از خواب بیدار شدم و نشستم تو جام یه نگاهی انداختم دورو ورم دیدم خبری از معصومه نیست منم دیگه صداش نکردم …اخه عادت داشت تا دیر وقت بشینه با گوشیش ور بره…بلند شدم اروم اروم از اتاق اومدم که برم تو حال یهو با چشمام چی دیدم….وااااای…واااااااااای…خدای من انگار خواب بود…انگاری کابوس میدیدم…
رختخواب پدرمو طوری انداخته بودم که به نمای نیمرخ دیده میشدو همه چیز معلوم بود…دیدم…
وااای…باور کنید نمیتونم بنویسم …دستام داره میلرزه…..اخ اخ…بابام خودشو برده بود عقب تکیه داده بود به پشتی و شلوارش و شرتشم کشیده بود پایین تا زانوهاش…معصومه کیر بابامو انداخته بود تو دهنش داشت ساک میزد واسش …جالب بود هنوز لباساشم عوض نکرده بود و با همون لباس صورتی رنگش که واسه مجلس بود هنوز تو تنش بود و اصلاح و ارایششم سرجاش بود….چراغ اتاقم خاموش بود و فقط چراغه اشپزخونه روشن بود که نورش قشنگ افتاده بود تو هال خونه وهمه چیز معلوم بود..
بگذریم…
شروع کرد ساک زدن…تند تند میخورد…وااای بابام کیرش چقدر گنده بود. وای مثل یه موز بزرگ…از اینجا به بعدو با زبون اونا مینویسم.
معصمومه:جوووون….ااااااام…..اوووووف…اااااممممم…چه کیری داری اقاجووون
پدرم:نوشه جووونت عروسه گلم همش واسه خودته….بخوربخور…
معصومه:اووووم…هههههههه….اووووم..چقدر کلفته لامصب….جوووون…اییییی…امممم…
پدرم:نوش جووونت…تندتند بخورش…مگه واسه علی کلفت نیییست.؟
معصومه:نه بابا…کیرش نصف ماله توام نمیشه…اووووم…اااااام…
معصومه یه کم تف انداخت کفه دستش و حالت کف دستی واسه بابام میزد….وااای کیر بابام هی بزرگتر میشد…باور کنید کله کیرش مثله توپه هفت سنگ شده بود…ااااااای…دیگه اعصابم خورد شده بود و تو دلم میگفتم خدایاااا اخه چراااا من؟
بگذریم.
یه کمی که ساک زد و کیر بابامو خورد بلند شد و به همون حالتی که پدرم بووود معصومه لباسشو از پایین کشید بالا….انقدر تنگ بود بالا نمیرفت.خلاصه لباسو به هزار زور دادبالا تا بالای باسنشو شرتشم دراورد و اون کون سفی دو گندشو انداخت بیرون…دستشو برد جلوی دهنش ویه کمی تف زد و مالید رو کوسش و خیسش کرد….اروم رفت جلو…اروم اروم کیر کلفت بابامو کرد تو کوسش….
معصومه:اااااااااییییییییی….واییییی…جوووووون…اااااخ…جر خوردم….لامصب…ایییییی….اه ه ه…جوووون
پدرم:وااای…چهههه کوس تنگی داریییی عروسم….ایییی جاااان….
مصمومه:جووووون….پاره شدم…ووااااای خداااا
خلاصه.
با بدبختی کیر کلفت بابامو تا اخر جا کرد تو کوسش…و اروم و اروم شروع کرد بالا پایین رفتن…اروم اروم…ناله میکرد و خودشو بالا پایین میکررررد و کاملا حشری شده بود…و پدرمم دوتا دستاشو گذاشته بود رو لپه کونه معصومه و بهش کمک میکرد تا بالا پایین بره…اروم اروم معصومه داشت تندتند به حرکتش ادامه میداد و ناله میکرد…
معصومه:اه ه ه ه ه…جووووون بکن بکن اقا جووون…تا دسته بکن….اییییییی…جووون…بکن…فدای اون کیرت بکن……جرررررررم بده…..وااای…
پدرمم نفس نفس میزد و میگفت:
پدرم:حیف ایییین کووووس افتاده ه دسته علییی
جووون…جیگرتو برم عروس گلم…خوووب داری حال میدیا….
و معصومه هی با حرفای بابام تحریکتر میشد هی تندتند تندتندتندبالا وپایین میپرید…و بابامم تو همون حال چند تا با کف دستش میزد رو لپ کووونه معصومه….واااای منم دیگه داشتم حال میکردمو کاری از دستم بر نمیومد جز نگاه کردن…خلاصه…معصومه جفت کف دستاشو گذاشت روسینه بابام و کونشو تند تندتند مینداخت بالا و پاییین…وااای صدای شلپ و شلوپه کونش و حرکاتاش تو حاله خونه پیچیده بووود….درهمین حین که حال میداد که یهو خودشو رو کیره بابام فشار داد و دستاشم از پشتی که بابام تکیه داده بود فشار داد و من فهمیدم که ارضااا شده…خلاصه…بعداز اینکه قشنگ ارضا شد…معصومه از کیره بابام بلند شو وبه بابام گفت
معصومه:اقاجووون…حالا نوبته تواه ه ه
پدرم: چشم عروسه گلم…چجوری بکنمت تو بگوو؟
معصومه پدرمو از جاش بلند کرد و به حالت چهار دستو پا شد یا همون مدل داگی…بعد بالشتو گذاشت زیره دستشو یه قوسی یه کمرش داد و کونه گندشو قمبل کرد به بالا ….مصصومه عادت داشت که مدل چهاردستو پا میشد گردنشو میچرخوند سمت عقب وبه طرف نگاه میکرد چون با خوده منم که سکس میکرد این کارو میکرد و از نگاه کردن و چشم تو چشم کردن خوشش میومد…خلاصه معصومه گفت
معصومه:اقا جووون …بیااااا…بیا…اون کیرررتو بیاررر بکن تو کوسم…
پدرم:رفت پشت معصومه و به زانو نشست و کیره کلفتشو برد جلو و یه تف زد سر کیرشو اروم گذاشت دمه کوس معصومه حل داد تو کوسش….
معصومه صورتشو برگردونده بود سمته پدرم داشت به پدرم نگاه میکرد وبا شهوت …نگاهش میکرد…کیرشو کرد تو ….
معصومه:ااآاااااییییییی….جوووون…خووووبه…ا ه ه ه ه…اره ه ه…داغه؟اره اقاجووون؟وااای بکن بکن…جیگرتو…جرررم دادی اقاجووون…
پدرم:واااای جوووون…قربونه این کونه گندت بشم من….وااای چه کونییییی دارییییی…
معصومه: اییییییی…..جووووون…نوشه جونت اقا جووون…همش ماله خودته….بکن بکن بکن….علی لیاقت این کونو نداره ه ….تو بکن…بکن…
پدرم شروع کرد اروم اروم تلمبه زدن و هی کیرشو تا ته میکرد و تو در میورد و هی معصومه هم ناله و لذت میبرد….
معصومه:اه ای ای …اقا جووون قشنگ لپه کونمو بگیر تو مشتات تندتند بکن…جرررم بده ….وااایییی…
معصومه همین طوری که به پدرم نگاه میکرد و باهاش اه و ناله میکرد و از شدت کلفتی کیر بابام هی اه بلند میکشیدو لباشو میک میزو هی زبونشو میکشید دوره لباش…
پدرمم دستاشو انداخت رو لپه کونه معصومه و لپ کونشو گرفت تو مشتش و شروع کرد تند تند کردن…وایییی صدای تلمبه های پدرم شروع شد از شدت ضربه که به کون معصومه میزد صدای تلمبش تو حال خونه پیچیده بود…صدای شلپ شلپ شلپ شلوپ شلوپ…
تلمبه های پدرم تندتندتندتر شد… و معصومه هم حشری تر و داغتر…
معصومه: اااااااخ ااااخ وااااااای…اه اه اه جووون
اووووووف…اوووف…اااااه..اامممم…گاییدی…اه اه گاییدش…اقا جوون…جیگرتوووو…کوسمو گاییدییییش…واااای….اوووف…ابم ابم داره میاد بکن بکن…اهههههه….ابم اومد …اییییییی
و دوباره معصومه ارضا شد…تلمبه های بابام ارومتر شد و معلموم بود که خسته شده از طرفیم دل نمیکند…
معصومه:اقا جووون قربونت برم دیگه توام یواش یواش ابتو بیار دیگه الان علی بیدار میشه هاااا
پدرم:ولش کن…من نمیخوام…
معصومه:چرا؟مگه میشه؟
پدرم:دیگه از ما گذشته عروسم…من با این سنم دیگه ارضا نمیشم…الانم کیرم راست شده به خاطر شهوته زیاده…چرا ارضا میشم ولی نه به این راحتیا.
معصومه بلند شد نشست رو دشک و گفت
معصومه:چجوری خودتو ارضا میکنی پس؟
بابام:به سختی
معصومه:اقا جون میخوای از کون بکنی زود ابت بیاد…؟
پدرم:نمیدونم…اخه دردت میادا…
معصومه از جاش بلند شد و لباساشو دراورد و کامل لخت شد و به بابام گفت
معصومه:اقا جووون لباساتو در بیار
بابامم لباساشو دراورد و دسته بابامو گرفت بردش تو حموم…
منم که خیالم راحت شد اروم اروم رفتم وایسادم پشته در حموم ببینم چیکار میخوان بکنن.
یه کم صدای دوش اب اومد…و صدای دوش قطع شد…پدرم داشت اروم میگفت:
پدرم: عجب کونی داریاااا..
معصومه:کونم واسه تو اقا جوون…
پدرم:اخه این کیر من اون تو نمیره…
معصومه:بزار یه کم با شامپو سوراخمو سرش کنم …
چند دقیقه سکوت…
معصومه:اقا جوون توام کیرتو بیار جلو یکم با شامپو سرش کنم…اهان…خوبه….بکن اقا جوون … امادس …بکن نوش جونت…
چند ثانیه بعدش…
معصومه:اااااااااییییی…اه ه ه ه ه ه….اخخخخخخ
ارومتر اقا جووون…وااااییی..گاییدیییش
ایییی
پدرم: وااای چقدر تنگه…اییی
معصومه:اقا جووون تو خدا اروم بکن کونم پاره شد…واااای…ارومتر بکن…بکن
چند ثانیه بعد …صدای تلمبه های پدرم داشت زیاد میشد…تندتند شد
معصومه:اوووووف ااااااااااییییی…ههههههها….گاییدیش…کونمو گاییدش…ااااا…واااااای…
پدرم:اه اه اه…ابم داره میاد ….داره میاد وااای اومد اومد…اااااااییییییی….
خلاصه…من میدونستم الاناست که بیان بیرون سریع رفتم گرفتم سرجام خوابیدم و خودمو زدم به خواب …اصلا یادم رفته بود دسشویی دارم…بعداز 10دقیقه اومدن از حموم بیرون
پدرم رفت خوابید سرجاش و خانومم اومد خوابید .وبعد از 5 دقیقه پاشدم و چشمامو حالت خمار کردم که انگار خواب بودم…الکی تلوتلو زدم رفتم دستشویی تا دستم خورد به کیرم ابم پاشید…بعداز دستشویی اومدم خوابیدم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده….
نوشته: علی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید