این داستان تقدیم به شما

سلام بکس.اسمم بابکه. بچه آباده ام. الان ۳۷ سالمه. ۲۴ سالگی ازدواج کردم و دو تا بچه دارم اولی پسره ۱۲ ساله، دومی یه دختره ۸ ساله. شغلم صافکاری ماشینه. چند سال پیش که برا تفریح اومدم شمال، یکی از عقب زد به ماشینم که سپرم شکست و صندوق عقب جمع شد پلیس طرف را مقصر کرد و کار به صافکاری کشید وقتی صافکار خسارت وارده را برآورد کرد خیلی از حد انتظار من بالاتر بود. اول فکر کردم خواسته از من جانبداری کنه تا ماشین رو پیش خودش درست کنم اما بعداً فهمیدم که نرخ صافکاری تو شمال خیلی بالاتر از شهر ماست. همون روز تصمیم گرفتم که محل کار و زندگیم رو به شمال تغییر بدم. دلیل دیگری که برا این تصمیم داشتم این بود که خانوادگی خیلی با آب و هوا و محیط شمال حال کرده بودیم.
 
آدمیم که وقتی تصمیم میگیرم کاری انجام بدم انجام میدم. البته بی گدار به آب نمی‌زنم اما زیاد به حرف این و اون نیستم. خلاصه بر خلاف مخالفت بستگان جمع کردم و اومدم گیلان ساکن شدم. هفت هشت سالی از این ماجرا می‌گذره. سالی یکی دو بار مغازه رو تعطیل می‌کنم و همراه خانواده به زادگاهم می‌ریم تا به پدر و مادر و بستگان سر بزنیم.
امسال محرم که شروع شد دیدم بازار کساده و منم خیلی وقت بود که به زادگاهم نرفته بودم. چند روز مونده به عاشورا به همراه خانواده به راه افتادیم و ده روز موندیم. من یه برادر دارم چند سالی ازم بزرگتره و یه پسر داره هم سن و سال پسر منه. این دو پسر خیلی با هم صمیمی اند. موقع برگشتن پسرم گفت دوست دارم بیشتر خونه عمو بمونم. داداشم گفت بزار بمونه ما چند روز دیگه می‌خواهیم بیاییم شمال پسرت را با خودمون می آریم قبول کردم و من و همسرم و دخترم راه افتادیم.
 
جاده طولانی ، شلوغ و خسته کننده بود. حدود ۹ ساعت تنهایی رانندگی کردم. خانمم رانندگی بلده اما شب اونم تو جاده‌ای به اون شلوغی حاضر نیست رانندگی کنه. اما همسفر خوبیه و همیشه در کنارم بیدار می شینه و حرف می‌زنه تا من خوابم نبره.
ساعت ۱۲ شب بود که چراغ های شهر ساوه دیده شد خانمم گفت من سرم خیلی درد می‌کنه تو هم خسته ای بهتره بری تو شهر تا جایی برای خوابیدن پیدا کنیم و بخوابیم و بقیه راه رو صبح بریم.
شیشه را دادم پایین، باد گرم تو ماشین زد، گفتم این شهر خیلی گرمه و من تو این هوا خوابم نمیبره. اگه تحمل کنی تا بوئین زهرا راهی نمونده و خیلی از اینجا خنک تره اونجا می‌خوابیم.
خانمم قبول کرد و من به راهم ادامه دادم. یه ساعت بعد اول شهر بوئین زهرا بودیم. پارک کم عرض و درازی در همان ابتدای شهر دیدم که مسافران زیادی توش چادر زده و خوابیده بودند. تو ماشینم چادر داشتم چادر را بر پا کردم و وسایل خواب را داخل بردم.

 
سردرد خانمم میگرنیه و هر موقع می‌گیره باید یه قرص میگراکیم و یه قرص خواب قوی بخوره و چند ساعت بخوابه تا خوب بشه. همیشه این دو تا قرص را همراه داره. از هر کدوم یکی خورد و رفت کنار دخترم دراز کشید و گفت نه بهم دست می‌زنی نه سر و صدا می‌کنی تا من راحت بخوابم بسا این سردرد کوفتی تا صبح خوب بشه.
به شوخی گفتم اگه داری می‌میری چی! بازم باهات کاری نداشته باشم؟
گفت نه بزار بمیرم و پتو رو تا روی چشاش کشید.
برعکس خیلی‌ ها من هر موقع خیلی خسته میشم بد خواب می‌شم و خوابم نمیبره. یه کمی هم شونه ام بخاطر رانندگی زیاد درد می‌کرد و خلاصه اینکه اون شب از اون شبا بود که خوابم نمی‌برد. هوا دلچسب و خنک بود تصمیم گرفتم یه قلیون چاق کنم و بکشم.
 
ذغال را رو پیک نیک گذاشتم و رفتم فلاسک را از دکه کنار پارک آب جوش گرفتم و پر کردم و چای انداختم توش. قلیون را آماده کردم و یه فرش جلو چادر پهن کردم و نشستم روش و مشغول قلیون کشیدن شدم.
یه ساعتی تو گوشی چرخیدم و قلیون کشیدم تا اینکه خوابم گرفت. دیگه می‌خواستم بلند شم جمع کنم برم بخوابم که یه پراید با پلاک گیلان، شهرستان آستانه کنار ماشینم پارک کرد(چون ساکن گیلانم و شغلم صافکاریه پلاک همه شهرهای گیلان را می‌شناسم) راننده مردی بود که ۵۰ سالگی رو رد کرده بود از ماشین پیاده شد و تا پلاک ماشین منو دید سرشو به سمت من چرخوند و گفت سلام بچه محل.
سلامش رو جواب دادم و با لبخند گفتم ولی من بچه محل شما نیستم.
گفت همین که هم استانی هستیم یعنی اینکه بچه محلیم.
 
باز با لبخند گفتم مسأله اینجاست که اصلاً گیلانی نیستم اما ساکن گیلانم بخاطر همینه که پلاکم مال گیلانه.
یارو که انگار تو ذوقش خورده بود با حالت خاصی گفت می‌بینم لهجه گیلکی نداری؟!
گفتم حالا چه فرقی می‌کنه همه هم وطنیم و بهش قلیون تعارف کردم.
گفت ممنون اهلش نیستم.

 
همراه زنش یه چادر نزدیک چادر ما برپا کردند و وسایل خوابشان را توش بردند بعد خانمش رفت در عقب رو باز کرد و گفت اکرم پاشو بیا تو چادر بخواب. و چند بار دیگه اکرم رو صدا زد تا اینکه بالاخره دختری حدوداً ۲۰ ساله با سر و لباس به هم ریخته و ژولیده، کمی تپل مپل با چشمای خواب آلود پیاده شد و مشغول درست کردن سر و لباسش شد و در آخر یه شال مشکی رو موهای رنگ کرده اش انداخت و شنیدم که از مادرش پرسید دستشویی کجاست؟
مادرش با غر و لند گفت من نمی‌دونم؛ تازه حالا میخوای بری دستشویی؟
دختره گفت وا پس کی برم؟
 
بلند شده بودم و داشتم بساط قلیون رو جمع می‌کردم که پدر دختره ازم پرسید ببخشید شما می‌دونی دستشویی کجاست؟
با دست ساختمانی که حدود ۱۰۰ متر بیشتر فاصله داشت نشون دادم و گفتم اونجاست (خودم نرفته بودم ولی موقعی که داشتم میومدم تابلو شو دیده بودم)
دختره مسیر دستمو گرفت و به سمت دستشویی به راه افتاد.
پدرش صداش کرد و یواش گفت اگه لازمه تا باهات بیام.(البته صداش اونقدر یواش نبود که من که در دو سه قدمی شون بودم نشنوم)
دختره ایستاد و جواب داد نه بابا تو رانندگی کردی و خسته ای برو بخواب خودم میرم و زود میام.
همه وسایل اضافی رو از دور و بر چادر جمع کردم و تو ماشین گذاشتم و در ماشین رو قفل کردم زیپ در چادر را از بیرون بستم و در عالم خودم سلانه سلانه به طرف سرویس بهداشتی به راه افتادم. نزدیک شده بودم که دیدم دختره دستشویی رفته و داره بر می‌گرده. سرمو بلند کردم و از سر تا پاشو یه بار برانداز کردم. ممه های برجسته اش بیشتر از هر چیزی چشمو گرفت بدون هیچ حرف یا واکنشی از کنارش رد شدم. او هم بی هیچ توجهی از کنارم گذشت و رفت. چند دقیقه بعد برگشتم و وارد چادر شدم تا بخوابم.
 
تو نور کمی که تو چادر حکمفرما بود دیدم هر سه عضو خانوادم خوابیده اند و یه جای تنگ کنار خانمم برای من خالی مونده. به سختی تونستم خودم را اونجا جا بدم و دراز بکشم. اما جام خیلی تنگ بود و خوابم نمی برد و از طرفی می‌ترسیدم دست به خانمم بزنم بیدار بشه و سردردش بدتر بشه. چند دقیقه گذشت و خوابم نبرد با خودم گفتم ولی او دیازپام خورده و به این راحتی بیدار نمیشه منم که با این وضعیت خوابم نمی‌بره و باید جامو درست کنم تا خوابم ببره پس باید کاری بکنم. پشتمو به خانمم کردم و خودمو نم نم به عقب هول دادم.
داشت جام قلا میشد که صدای دخترانه و نا آشنایی گفت بابا چرا هولم میدی بزار بخوابم.
از شنیدن این صدا وحشت کردم و مو به تنم سیخ شد آرام ازش فاصله گرفتم و از خودم پرسیدم این صدای کی بود؟ و تازه یادم افتاد که پسرم که با ما نبود؟! پس سه نفری که وقتی من اومدم بخوابم تو چادر خوابیده بودند کیا بودند؟!

 
از فکر اینکه اشتباهی تو چادر مردم اومده باشم ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود و نزدیک بود سکته کنم. تنها فکری که در اون لحظه به ذهنم رسید این بود که چند دقیقه هیچ حرکتی نکنم تا خواب دختر بغل دستم سنگین بشه و بتونم یواشکی از چادر در بیام.
اونقدر ترسیده بودم که تو دلم نذر و نیاز می‌کردم بتونم بدون آبروریزی از اونجا در بیام. بعد نذر و نیاز تصمیم گرفتم تو دلم تا هزار بشمارم و آرام از جام بلند بشم.
عدد هزار را که تو دلم گفتم به خدا گفتم خدایا خودت رحم کن و نزار آبروریزی بشه بعد به سختی از جام بلند شدم نشستم و زیپ چادر را بالا کشیدم و همین که به اندازه رد شدنم جا باز شد از چادر بیرون جستم و نفس راحتی کشیدم و اولین کاری که کردم خدا را شکر کردم بعد نشستم و خیلی‌ آرام زیپ چادر را بستم و ایستادم و به دنبال چادر خودمان گشتم. اما از چیزی که داشتم می‌دیدم می‌خواستم شاخ در بیارم.
 
چادری که ازش بیرون اومده بودم چادر خودم بود اولش فکر کردم توهم زدم و یا اینکه کسخل شدم اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه توهمی در کاره و نه کسخل شدم. برای اطمینان یه دور، دور ماشین و چادر گشتم و دوباره جلوی در چادر ایستادم. چراغ گوشیمو روشن کردم و در چادر را باز کردم و وارد شدم. نور گوشی که به افراد داخل چادر افتاد همه چی دستگیرم شد. اکرم همان دختری که همراه پدر مادرش اومدند و کنار ما چادر زدند اشتباهی تو چادر ما اومده بود و کنار همسر و دختر من جا خوش کرده و خوابیده بود.
حالا باید چکار می‌کردم؟ چراغ گوشی رو خاموش کردم و کنارش نشستم. عقل سلیم می‌گفت خیلی یواش صداش بزن و بگو چادر را اشتباهی اومده و بی سر صدا بفرست بره تو چادر خودش، اما وسوسه شیطانی می‌گفت چیکار داری بیدارش کنی؟ بگیر کنارش بخواب و حالشو ببر. باز دوباره یکی در درونم می‌گفت ولی اگر بیدار شد و خواست آبرو ریزی کنه چکار می‌کنی؟ و اون یکی جواب می‌داد از چی می‌ترسی اگر خواست آبرو ریزی کنه تو طلبکار شو و بگو من که تو چادر شما نیامدم. تو توی چادر ما اومدی. دوباره فکری از نظرم گذشت و گفت این دختر به کنار، اگه خانمت بیدار شد و گفت این دختر اینجا چکار می‌کند چی جواب میدی؟ باز همونی که داشت از درون منو برای کاری شیطانی تحریک میکرد گفت نهایت به همسرت میگی من وقتی خوابیدم این که اینجا نبود و اینقدر خسته بودم که نفهمیدم او کی، چرا و چطوری اومده اینجا خوابیده.
 
خلاصه همه چی برای لذت بردن از این نعمت خدادادی که به صورت معجزه وار نصیبم شده بود مهیا بود و در ذهنم برای هر اتفاقی که ممکن بود بیفته جوابی آماده کرده بودم.
بلند شدم زیپ چادر را کامل بستم و کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم. کمی استرس داشتم ولی اونقدری نبود که دست و پام بلرزه و نتونم کاری از پیش ببرم. آرامشم بیشتر بخاطر این بود که ذهنم پذیرفته بود که این چادر حریم منه و او به حریم ما تجاوز کرده و من نباید نگران چیزی باشم.
از زیر لباس دست روی شکم دختره گذاشتم و آرام آرام بالا بردم. هدفم رساندن دستم به ممه هاش بود سوتینش رو کنار زدم و بالاخره دستم به چیزی که می‌خواست رسید یکیشو تو دستم گرفتم و آرام مالیدم دختره تکانی خورد و با صدای خواب آلودی گفت علی نکن! فهمیدم هنوز تو خوابه و حدس زدم علی باید دوست پسرش باشه. جسور تر به کارم ادامه دادم و آرام آرام او را از پهلو به حالت طاقباز در آوردم و کنارش نشستم و لباسش را تا بالای سینه هاش بالا کشیدم و خیلی با احتیاط هر دو ممه رو از زیر سوتین بیرون اوردم توی نور خفیف چادر به سینه‌های نوک تیز و سر بالاش سیر نگاه کردم و بعد رو سینش خم شدم و یکی رو تو دهنم کردم و با اون یکی مشغول بازی شدم. دستشو رو سرم گذاشت و باز با نام علی منو صدا زد. احساس کردم در عالم بین خواب و بیداری قرار گرفته و به صورت غریزی داره از این اتفاق لذت می‌بره. جرات بیشتری پیدا کردم و دستمو به زیر شلوار و شورتش بردم. اطراف کصش موهای کوتاه و زبری داشت که نشون میداد چند روزی شیو نشده. کصشو دست زدم گرمتر از بقیه جاها بود. کمی هم خیس بود. چوچولشو آرام آرام مالیدم و حس کردم کصش لحظه به لحظه خیس تر میشه و صدای نفساش فرق می‌کنه.

 
 
سرمو از رو سینه اش بلند کردم و تو صورتش نگاه کردم. هنوز چشماش بسته بود بعید بود خودشو به خواب زده باشه. پس واقعا خواب بود. دست انداختم به شلوار و شورتش تا پایین بکشم دیدم نشد. در حالی که به صورتش نگاه می‌کردم یه دست زیر کمرش بردم و کمی بلندش کردم. چشاشو باز کرد و مثل جن زده ها تو صورتم خیره ماند بعد لحظه ای به دور و بر نگاه کرد. ترس اومده بود سراغم و بی حرکت منتظر واکنشش بودم که یه دفعه مثل فنر از جاش بلند شد نشست و جیغ کشید. اما خیلی بلند نبود سریع کنارش دراز کشیدم و منتظر بودم اگه خانمم بیدار شد خودمو خواب آلود جلوه بدم و بگم هر کاری کرده ام تو عالم خواب بوده و دختره را با او اشتباه گرفته ام. خوشبختانه خانمم تکان نخورد چه برسه به اینکه بیدار بشه. اکرم داشت لباساشو که بالا داده بودم درست می‌کرد که یواش گفتم ترسیدم چته؟ چرا جیغ می‌کشی؟
عصبانی گفت تو کی هستی؟ توی چادر ما چکار می‌کنی؟ چرا به من دست زدی؟
 
آرام گفتم یواش! چرا الکلی شلوغ بازی در میاری من کجا تو چادر شما اومدم این تویی که تو چادر ما اومدی پس یواش حرف بزن که زن و بچه ام اگه بیدار بشن کار هر دومون تمومه.
برگشت و به بغل دستش نگاه کرد و وقتی تو نور خفیف تونست چهره همسر و دخترم را تشخیص بده به حالت چمباتمه نشست و پاهاشو تو سینش جمع کرد کمی عقب رفت و با اضطراب و دلهره خیلی یواش گفت من اینجا چکار می‌کنم؟
طلبکارانه گفتم من چه می‌دونم از خودت بپرس!
کمی مکث کرد و گفت حتماً موقعی که از دستشویی برگشتم که بخوابم چادر را اشتباه گرفتم و چون توی چادر تاریک بوده من زن و بچه تو را با پدر مادرم اشتباه گرفتم و کنارشون خوابیدم، باور کن!
گفتم باور می‌کنم که چی؟
اومد حرفی بزنه دخترم تکانی خورد.
دستمو به علامت هیس روی لبام گذاشتم.
دختره یواش گفت می‌خوام برم.
خیلی آرام گفتم میشه حرف نزنی.
با یه حالت ملتمسانه خیلی آرام تر از دفعه قبل گفت بزار برم.
 
در همین موقع دخترم چند بار مامانشو صدا زد. تو دلم گفتم یا خدا بدبخت شدیم خیلی آرام از دختره خواهش کردم تو جاش دراز بکشه و خودشو به خواب بزنه، خودمم کنارش خوابیدم و پتو را رو جفتمون کشیدم.
دخترم چند بار دیگه مامانشو صدا زد اما انگار زنم مرده بود و هیچ چی نمی شنید.
آرام تو جام نشستم و به دخترم گفتم مامان سرش درد می‌کنه و خوابیده هر کار داری به من بگو.
گفت بابا تشنمه.
خوشبختانه یه بطری آب و یه لیوان تو چادر بود رفتم بهش آب دادم خورد و دوباره تو جاش دراز کشید و چشماشو بست. تو جام برگشتم و کناره دختره دراز کشیدم.
دختره داشت نگام میکرد دست دور کمرش انداختم و خودمو بش چسبوندم.
اخم کرد و آرام گفت ولم کن.
آرام گفتم اینقدر صدا نکن تا دخترم بخوابه.

 
دیگه چیزی نگفت، البته منم کار خاصی نمی‌کردم فقط به هم نگاه می‌کردیم.
دو سه دقیقه بعد یواش گفت دیگه خوابید حالا تا خانمت بیدار نشده بزار برم؟
گفتم نترس خانمم سردرد داشت دیازپام خورد و خوابید و به این راحتی بیدار نمیشه.
خواست بلند بشه نگهش داشتم و گفتم چرا بلند میشی؟
گفت ولم کن می‌خوام برم.
گفتم ولی من نمیزارم بری.
گفت تو غلط می‌کنی.
گفتم دیگه بی ادب نشو بزار کار نیمه کاره ام تموم بشه بعد برو.
عصبانی گفت خیلی بی‌شعوری اصلأ تو به چه حقی به من دست زدی؟
 
گفتم من عادت دارم موقع خواب زنمو بغل می‌کنم و می‌خوابم وقتی اومدم بخوابم پشتت به من بود و من نمی‌دونستم تو اومدی اینجا خوابیدی تو را با خانمم اشتباه گرفتم و طبق عادتم تو را بغل کردم و خوابیدم و باز طبق عادت که سینه‌های او را می‌گیرم دست بردم سینه های تو رو گرفتم بعد هوس کردم اونا رو بمالم و دست زیر لباست بردم و متوجه شدم سینه هایی که تو دستمه با همیشه فرق داره هم بزرگتر بود و هم سفت تر.
دختره ناخواسته لبخندی زد.
ادامه دادم و گفتم خلاصه کنجکاو شدم ببینم چی شده که سینه های خانمم سفت تر و بزرگتر شده، برا همین نشستم و تو را طاق باز کردم و لباستو بالا کشیدم و با یه جفت ممه خوشگل روبرو شدم و با تعجب تو صورتت نگاه کردم و دیدم خدا عجب فرشته ای تو بغلم گذاشته گفتم قدر این لطف خدا را باید دونست و ازش استفاده کرد. حالا تو اگه جای من بودی چیکار می‌کردی؟
گفت باید همون موقع بیدارم می‌کردی نه اینکه بشینی و اونا را بخوری.
گفتم اگه بدونی خوردنش چه مزه ای داد اینو نمیگفتی.
با خنده گفت کوفتت بشه.
گفتم میزاری بازم بخورم؟
گفت گمشو بابا.
 
دوباره شروع کردم به زبون ریختن و ازش تعریف کردن.
گفت چی گیر من میاد؟
گفتم یه شماره کارت بده هر چی بگی صبح به حسابت می‌زنم قول میدم.
گفت نه خره، کی پول خواست؟
گفتم پس چی؟
گفت بلدی ارضام کنی؟
گفتم اینقدر برات می‌خورم تا ارضا بشی.
گفت مطمئنی خانمت خوابه و بیدار نمیشه؟
گفتم خودت که دیدی بچه هر چی صداش کرد بیدار نشد.
گفت پس منتظر چی هستی؟ حالا که خیسم کردی باید کاری کنی که حالم خوب بشه.
شلوار و شورتشو تا زانو پایین کشیدم و یه پاشو کامل در اوردم و بلند کردم و سرمو بین پاهاش بردم.

 
 
همانطور که خودش گفته بود کصش خیس خیس بود و طعم شوری داشت اما زننده نبود. با ولع مشغول خوردن شدم. همزمان با یه دستم سینه هاشو می‌مالیدم و با دست دیگم کیر خودمو که مثل سنگ سفت شده بود گرفته بودم و می‌مالیدم و در اوج لذت بودم که دختره ارضا شد.
اومدم کنارش دراز کشیدم و گفتم حال کردی؟
از لبخندش فهمیدم که خیلی بهش حال داده.
رفتم سراغ لباش و مشغول خوردن شدم باهام همراهی کرد و گذاشت زبونمو تو دهنش بچرخونم مدتی بعد رفتم سراغ ممه های بی نظیرش و مثل قحطی زده ها مشغول خوردن شدم دختره چشاشو بسته بود و آرام و کم صدا می‌نالید مدتی بعد سینه هاشو رها کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم. شلوارمو پایین کشیدم و کیرمو دادم دستش.
اونو لمس کرد و گفت اوووه چه بزرگه.
گفتم تو که ندیدی از کجا فهمیدی؟
گفت از اینکه به زور تو دستم جا میشه معلومه که بزرگه.
گفتم برو پایین بخورش.
گفت نه بدم میاد.
 
با خودم گفتم از جلو که پلمپه، اینطوری هم که گفت بزرگه حتماً از عقب راه نمیده پس نگم بهتره، ساک هم که خوشش نمیاد پس می‌مونه لاپایی و تمام.
خودمو روش کشیدم و کیرمو بین رون پاهای گوشتیش که بشدت خیس و گرم بود سر دادم و شروع کردم به تلمبه زدن.
تو صورتم نگاه میکرد و چیزی نمی‌گفت اما لحظه به لحظه حالش دگرگون میشد و لذتش بیشتر میشد طوری که او زودتر از من به اوج رسید و برای بار دوم ارضا شد.
همچنان داشتم تلمبه می‌زدم که با صدای دخترم خشکم زد: بابا دستشویی دارم. برگشتم دیدم نشسته و منو نگاه می‌کنه. با استرس نفسم رو بالا دادم و گفتم باشه دخترم تو دراز بکش و چشاتو ببند الان بلند میشم می‌برمت.
دخترم حرفمو گوش کرد و دراز کشید. سریع از روی اکرم به پایین غلت خوردم. کیرم از استرس کوچیک شده بود. شلوارم را بالا کشیدم و پتو را روی دختره کشیدم و آرام گفتم بمون تا بیام.
دست دخترم را گرفتم و از چادر بیرون رفتم دل تو دلم نبود…
 
چند دقیقه بعد وقتی برگشتم دختره رفته بود. حسابی حالم گرفت به حدی که می‌خواستم دخترم را که باعث این ضد حال شده بود بزنم اما صبوری کردم و چیزی بهش نگفتم.
دخترم رفت تو جاش خوابید و منم تو جام دراز کشیدم. با اعصاب داغون کیرمو گرفتم و به یاد دقایقی پیش و دختره کیرمو مالیدم. کیرم دوباره بلند و سفت شد و آرام آرام آبم راه افتاد با چند تا حرکت سریع همه آبمو تو شورتم خالی کردم و راحت شدم. بلند شدم شورتمو کندم و شلوارمو بدون شورت پوشیدم و از چادر بیرون رفتم شورت را تو سطل زباله انداختم و رفتم که دستامو بشویم که تازه عقلم به کار افتاد که عجب دیوانگی کرده بودم که با دختره تو چادری که خانمم خوابیده بود حال کرده بودم. اگه اون لحظه بجای دخترم خانمم بیدار شده بود من چه جوابی داشتم بدم. لابد می‌گفتم چون دختره اشتباهی اومد تو چادر و من او را با تو اشتباه گرفتم دارم میکنمش و او هم می پذیرفت و چیزی نمی‌گفت! یا اگه پدر مادر دختره فهمیده بودند دخترشون نیست و بعد دیده بودند از چادر ما بیرون میاد چکار می‌کردم خلاصه اینکه ریسک خطرناکی کرده بودم و فقط خدا نخواسته بود آبروریزی بشه. وگرنه الان یه رسوایی به بار اومده بود از خدا تشکر کردم که هوامو داشته و شیر آب را بستم و به چادرم برگشتم و خوابیدم.
با صدای خانمم که می‌گفت: «بابک پاشو؛ آفتاب اومده وسط آسمون چقدر می‌خوابی» چشامو باز کرد.
سلام صبح بخیری گفت و پرسید نمی‌خوای پاشی تا هوا گرم نشده راه بیفتی؟
گفتم ساعت چنده؟
گفت یه ربع مونده به هفت.
نشستم و گفتم پس همچی که گفتی آفتاب وسط آسمون نرفته!؟
گفت هم حالا نزدیک دو ساعته آفتاب طلوع کرده.

 
 
بلند شدم و از چادر بیرون رفتم خانمم راست می‌گفت آفتاب کلی در آسمان بالا اومده بود و خیلی از مسافران پارک رفته بودند و خیلی ها هم در تکاپوی رفتن بودند اما خانواده اکرم هنوز اونجا بود و پدرش داشت به ماشینش ور می‌رفت مادرش هم کنار پدرش ایستاده بود اما خبری از خودش نبود که احتمال دادم تو چادر خوابیده باشه. بشون سلام صبح بخیر گفتم که با خوشرویی جواب دادند رفتم آبی به صورتم زدم و به سمت چادر برگشتم. خانمم داشت دخترم را صدا می‌زد و جاها رو جمع می‌کرد.
پرسیدم راستی سرت چطوره خوب شده؟
با خوشحالی گفت آره خدا را شکر و باز دخترم را صدا زد.
نازنین چشماشو باز کرد و نشست. کمی بعد با تعجب پرسید پس کو زهره؟
خانومم گفت زهره کیه؟
نازنین گفت زهره دختر خاله معصومه دیگه.( خواهر زنم معصومه از خانمم بزرگتر بود و یه دختر ۲۰ ساله داشت به اسم زهره که تو این چند روز خیلی سر به سر نازنین گذاشته بود)
خانومم گفت نازنین جان زهره که با ما نبود یادت رفت دیروز ازش خداحافظی کردیم و ما اومدیم.
نازنین گفت ولی من خودم دیشب دیدم بابا روش افتاده بود و او را میزد و او ناله می‌کرد.
ضربان قلبم بالا رفت و دهنم خشک شد.
 
 
خانومم گفت نه عزیزم خواب دیدی.
نفس راحتی کشیدم و به سختی گفتم نازنین جان برو دست و روتو بشور و آماده شو می‌خواهیم بریم.
نازنین به فکر فرو رفت و از چادر بیرون رفت.
خانومم گفت جالبه؟
گفتم چی جالبه؟
گفت منم دیشب احساس می‌کردم تو با یکی داری حرف می‌زنی اما اینقدر گیج خواب بودم که نمی‌فهمیدم چی به چیه.
خودمو به دیوانگی زدم و ژست عصبانی گرفتم و گفتم نازنین درست میگه دختر خواهرت دیشب بال در اورد اومد اینجا زیر من خوابید و من گاییدمش رفت و خواهرتو فرستاد اونم گاییدیم اصلا کل طایفتو گاییدم خوشحالی؟!
خانومم گفت وا؛ چرا دیوونه شدی؟ آدم جلو تو جرأت نداره حرف بزنه؟
صدامو آرام‌تر کردم و گفتم مادر و دختر دارید منو زیر سوال می‌برید بعد میگی من دیوونه شدم؟ خیلی‌ دوست داری واقعیت را بدونی؟ من الان ده روزه تو کفم چون دورمون همش شلوغ بود و من نتونستم بهت دست بزنم دیشب می‌خواستم دلی از عزا در بیارم که گفتی سرم درد می‌کنه و گرفتی خوابیدی منم یه سوپر دانلود کردم و داشتم می‌دیدم و زیر پتو به خودم ور میرفتم که دختر خانمت دستشویی اش گرفت و بلند شد رید تو حال من.
خانمم خندید و گفت بمیرم برات.

 
 
گفتم بایدم بخندی و سینه هاشو گرفتم فشار دادم و گفتم امشب جرت میدم.
آخی کرد و گفت باشه، باشه. حالا بذار برسیم خونه و شب بشه بعد جرم بده.
گفتم شورتمو دیشب کثیف کردم و انداختم تو آشغالی برو از تو ساک یه شورت تمیز برام بیار بپوشم.
لبخند شیطونی زد و گفت پس همچنینم که گفتی نازنین ریده تو حالت نریده و خندید.
گفتم یه بار بلند شد آب خواست، یه بار بلند شد شاش داشت، ولی بعد دیگه خوابید اما این نخوابید (اشاره به کیرم) تا اینکه کار خودشو کرد و خوابید و تازه اون موقع من خوابم برد.
با خنده گفت یه دیشب من مثل یه مرده خوابم برد و نفهمیدم چی به چیه، ببین تو و دخترت چه فیلمی به راه انداختید آ.
اینو که گفت از چادر بیرون رفت و با یه شورت برگشت.
گفتم برو بیرون حواست باشه نازنین نیاد تو تا من شورتمو بپوشم.
بار و بندیل و چادر و رو جمع کردیم و خواستیم راه بیفتیم که دیدم کاپوت ماشین بابای اکرم همچنان بالاست و سرش تو موتور ماشینه.
رفتم جلو و گفتم ببخشید مشکلی پیش اومده؟
گفت هر چی استارت می‌زنم روشن نمیشه.

 
 
گفتم من کمی از فنی ماشین سر در میارم اجازه میدی نگاش کنم؟
گفت این چه حرفیه من از خدامه یکی بتونه اینو روشن کنه و ما رو از اینجا نجات بده.
نگاه کردم دیدم اون سه تا سیم دو سر فیش که تو پراید کار فیوز را انجام میدن و برق رو به قسمت‌های اصلی تقسیم می کنند یکیش کاملاً ذوب شده و یکی دیگه هم سولفاته زده.
پرسیدم دیشب چراغ های اصلی قطع و وصل نمیشد؟
گفت اتفاقاً یه بار قطع شد که خیلی ترسیدم اما خدا را شکر خیلی زود دوباره وصل شد.
گفتم علت روشن نشدن ماشینت و همچنین قطعی چراغات از این سه تا فیوزه و باید عوض بشن و رفتم از تو ماشینم جعبه ابزار را آوردم.
هم سیم داشتم هم فیش هر سه فیوز رو درست کردم.
ماشینش با اولین استارت روشن شد با خوشحالی گفت مهندس کارت درسته.
گفتم من مهندس نیستم، صافکارم؛ اسمم بابکه.
گفت خوشوقتم آقا بابک، اسم منم رضاست و بازنشسته اداره شیلاتم.
گفتم از آشناییتون خوشوقتم.
 
دست کرد تو جیبش و خواست پول بده که گفتم این کارو نکن که ناراحت میشم. و بعد گفتم مسیرت مگه گیلان نیست؟
گفت چرا!
گفتم اگه دوست داری جمع کن تا همسفر بشیم و با هم بریم هدفم از این پیشنهاد این بود که تو مسیر اگه شد بازم دخترشو ببینم.
آقا رضا با خوشحالی گفت بله خیلی هم عالی و رو به خانمش گفت خانم جمع کنید تا راه بیفتیم.
خانمش سرشو کرد تو چادر و گفت اکرم پاشو می‌خواهیم بریم.
چند دقیقه بعد اکرم از چادر بیرون اومد. اصلاً با تیپ شب قبلش قابل مقایسه نبود آرایش کرده بود و حسابی خوشگل شده بود یه شلوار جین به پاش بود و یه شومیز سبز بالاتنه اش رو پوشانده بود و یه شال قهوه‌ای شکلاتی رو موهاش گذاشته بود که از دو سو روی سینه هاش آویزان بود و خط سینه اش کمی معلوم بود عینک دودی اش رو به چشم زد و بدون هیچ حرفی رفت سوار ماشین شد.
آقا رضا و خانمش وسایل رو جمع کردند و تو صندوق گذاشتند و سوار شدند. گفتم شما از جلو برید ما از پشت سرتون می آییم.
آقا رضا گفت نظرت چیه قزوین بایستیم صبحانه بخوریم؟
گفتم موافقم و منم سوار شدم و پشت سرش راه افتادم.
خانمم گفت همسفرم که پیدا کردی!
 
 
گفتم به نظر آدم سر و ساده و خوبیه. دیشب که تو خوابیدی من بیرون مشغول قلیون کشیدن بودم که اومدند. به هوای پلاک ماشین ما اومد کنارم پارک کرد و باهام خوش و بش کرد الان دیدم زشته بی خداحافظی بریم رفتم ازش خداحافظی کنم که دیدم ماشینش خرابه و مجبور شدم بمونم درستش کنم در واقع یه جورایی گیر افتادم.
خانمم گفت اشکال نداره. کار خوبی کردی کمکش کردی. به آدم در راه مانده، کمک کردن ثواب داره. موقعی که داشتی ماشینو درست می‌کردی خانمش کنار من ایستاده بود اگه بدونی اون موقع که ماشین درست شد چقدر خوشحال شد و از من تشکر کرد.
تو دلم گفتم بدبخت ها؛ چه می‌دونید که همه این کارها بخاطر اون دختر خوشگله که رو صندلی عقب اون پراید نشسته!
داشتم به ماشین آقا رضا نگاه می‌کردم که دیدم یکی از چرخهای عقب کم باده و تقریباً به زمین چسبیده.
نزدیکش شدم و شروع کردم به بوق و چراغ زدن.
کنار کشید و ایستاد. منم پشت سرش ایستادم و پیاده شدم. آقا رضا سرشو از شیشه بیرون آورد و پرسید مهندس چی شده.
به مهندس گفتنش خندم گرفت و گفتم آقا رضا پنچری.
کلافه گفت اه چرا امروز اینجوری میشه؟
گفتم به دلت بد نیار تو مسافرت اینا پیش میاد.
پیاده شد و به چرخ ماشینش نگاه کرد.

 
 
گفتم زاپاس داری؟
گفت میشه نداشته باشم! بعد صندوق رو باز کرد و وسایل رو خالی کرد تا به زاپاس رسید و اونو درآورد.
دست به زاپاس گذاشتم دیدم اونم کمباده.
گفتم آقا رضا اینم که باد نداره.
یه نگاه به زاپاس و یه نگاه به من کرد و گفت واقعا؟
با سر تایید کردم.
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت ساعت هفت و نیمه به نظرت الان آپاراتی ها باز کردند؟
گفتم نمی‌دونم و ادامه دادم حیف که زاپاس من به ماشین شما نمی‌خوره وگرنه زاپاس منو جا می‌زدیم ( ماشینم پژو پارس تصادفی بود که گرفته بودم، صافش کرده بودم و ازش استفاده می‌کردم)
گفت مهندس شما برید ما دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.
گفتم این چه حرفیه؟ بعد با لبخند ادامه دادم من که بچه محلم رو اینجا تو این شهر غریب، تنها نمیزارم.
گفت چی شد!؟ دیشب که گفتی ما بچه محل نیستیم.
 
 
گفتم ولی اگه یادت باشه گفتم همه با هم، هم وطنیم حالا هم دوست دارم بمونم و به هم وطنم کمک کنم. ایرادی که نداره؟
گفت دمت گرم.
گفتم پس نگران چیزی نباش همه چی حل میشه فوقش صبر می‌کنیم آپاراتی ها باز کنند چرخای ماشینتو آپارات کنیم و با هم بریم.
خانمش که حرفامونو شنیده بود پیاده شد و گفت آقا بابک خدا برات خوش بخواد و انشالله هر چی از خدا می‌خواهی جلو راهت بذاره. ببخشید که اسباب زحمت شدیم. این شوهر من یه رسم بدی که داره فقط سوار ماشین میشه و میره تا یه جا خراب بشه، هیچ وقت عادت نداره به ماشینش برسه.
گفتم خواهش می‌کنم خجالتم ندید فرض می کنم آقا رضا برادر بزرگمه و دارم به برادرم کمک می‌کنم در ضمن نگران نباشید الان با ماشین من می‌ریم هر دو چرخ رو درست می‌کنیم و می آییم.
گفت بازم شرمنده ایم ببخشید تو رو خدا!
گفتم این چه حرفیه.
 
 
اکرم هم از ماشین پیاده شد. هنوز از پارک خیلی دور نشده بودیم. یه فرش بردم زیر یه درخت گوشه پارک پهن کردم و از زن و بچه خودم و دختر و همسر آقا رضا خواستم اونجا بشینند تا ما بیاییم.
همزمان آقا رضا چرخ پنچر رو باز کرده بود که همراه زاپاس برداشتیم و از یه راننده تاکسی آدرس آپاراتی گرفتیم که گفت «ورودی شهر چند تا آپاراتی هست» و ما راه افتادیم.
راه چندانی تا ورودی شهر نبود و زود رسیدیم اما هنوز همه بسته بودند مجبور شدیم صبر کنیم تا باز کنند.
سر ساعت ۸ اولین آپاراتی باز کرد و ما رفتیم پیشش و در عرض ۵ دقیقه مشکل هر دو چرخ را برطرف کرد و ما برگشتیم.
چرخ رو بستیم و به اتفاق هم راه افتادیم تا برسیم به قزوین خانمم یه ریز حرف می‌زد و از اخلاق خوب همسر و دختر آقا رضا تعریف می‌کرد اینقدر تعریف کرد که به شوخی گفتم داداش مجرد که داری بیا و دختره رو براش بگیر.
با لبخند گفت اگه دختر بود همین کار را می‌کردم اما حیف که یه بار شوهر کرده و طلاق گرفته.
اینو که شنیدم یاد شب گذشته افتادم و یه آه پر حسرت کشیدم و تو دلم گفتم ای خاک بر سرت بابک، جلوی طرف باز بوده و دیشب لاپایی می‌زدی.
خانمم پرسید به چی فکر می‌کنی؟ چرا آه کشیدی؟

 
 
سریع یه دروغ درست کردم و گفتم آخه دختر به این خوشگلی و نازی تو این سن و سال چرا باید بیوه بشه.
گفت اینطور که مامانش می‌گفت ۱۸ سالش بوده که عاشق یه پسر علاف و بی خاصیت میشه و با هم ازدواج می‌کنند. پسره نه اهل کار بوده و نه فکر خونه زندگی به حدی که نمیتونه حتی از پس اجاره خونه ای که توش زندگی می‌کرده بر بیاد و یه مدت میره داماد سر خونه میشه و روز به روز بی خاصیت تر می‌شده تا اینکه دختره ازش برین میشه و دو سال بعد ازدواجش که بشه پارسال ازش طلاق می‌گیره.
ساعت ۹ رد شده بود که به قزوین رسیدیم. تو یه پارک جنگلی کنار جاده اطراق کردیم. یه سوپری با فاصله زیاد به چشم می‌خورد خانمم نشانم داد و گفت برو یه مقدار وسیله برا صبحانه بگیر و بیا.
آقا رضا گفت مهندس تو بشین من برم. دخترش گفت هر دوی شما رانندگی کردید و خسته اید بشینید من میرم.
گفتم نیازی نیست خودم میرم.
 
دیدم اکرم راه افتاد و گفت من رفتم شما بشینید. حرفشو گوش ندادم و منم راه افتادم. از خانواده هامون که فاصله گرفتیم برگشت و نگام کرد.
گفتم من از دست تو دلخورم.
گفت می‌دونم، اما باور کن دیشب وقتی رفتی یه لحظه خیلی ترسیدم و دیگه نتونستم بمونم.
گفتم ولی دلخوری من برا یه چیز دیگه ست.
گفت چی؟
گفتم تو چرا دیشب نگفتی که یه بار ازدواج کردی و طلاق گرفتی؟
گفت می‌دونم چی می‌خوای بگی ولی باور کن روم نشد بگم بزار توش تو هم نخواستی.
گفتم بد رقم جلو چشم موندی.
گفت برات جبران می کنم.
گفتم دیگه کی می‌خواهی جبران کنی؟
به مغازه رسیدیم و وارد مغازه شدیم.
 
همینطور که داشت وسیله بر می‌داشت گفت شمارتو بده.
شمارمو دادم تو گوشیش زد.
هر چی برداشته بود نذاشتم حساب کنه و خودم حساب کردم.
موقع برگشتن از مغازه گفت ساعت ۵ منتظر تماسم باش.
از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. گفتم یادت نره زنگ بزنی!؟
گفت اگه نمی‌خواستم زنگ بزنم که شماره نمی گرفتم.
خواستم حرفی زده باشم پرسیدم اسم شوهرت علی بود؟
گفت آره تو از کجا می‌دونی؟

 
گفتم دیشب که داشتم می مالیدمت چند بار تو خواب اسمشو صدا زدی.
گفت یه زمان خیلی دوستش داشتم به حدی که هنوز خیلی وقت ها خوابشو می‌بینم و خیس میشم اما حیف که مرد زندگی نبود.
قبل از اینکه به بقیه برسیم گفتم فقط میتونم بگم متأسفم.
صبحانه خوردیم و راه افتادیم خانمم گفت موقعی که رفته بودید خرید کنید مهوش خانم گفت بیایید این آشنایی رو به فال نیک بگیریم و با هم دوست بشیم و رفت و آمد کنیم. منم گفتم ما اینجا غریبیم و از خدامونه که با خانواده خوبی مثل شما در ارتباط باشیم بعد با هم شماره رد و بدل کردیم.
گفتم کار خوبی کردی منم از آقا رضا خوشم اومده و موقع خداحافظی شمارشو می‌گیرم.
به سد منجیل رسیدیم گوشی خانمم زنگ خورد. مهوش خانم بود خانمم جواب داد و به من گفت آقا رضا خواسته از شما بپرسم دوست داری یکی دو ساعت کنار سد منجیل و سپیدرود بمونیم و بعد از ظهر بریم؟
 
 
به اینکه بیشتر قراره پیش اکرم باشم فکر کردم و گفتم چرا که نه از خدامه. هم فاله هم تماشا.
تا ظهر کنار سد منجیل گذراندیم و کلی شیطونی و آب بازی کردیم و چند تا عکس یادگاری گرفتیم که تو خیلی هاش اکرم هم بود.
برای خوردن ناهار به رودبار رفتیم و به دعوت و اصرار زیاد آقا رضا به رستوران رفتیم. موقع خوردن ناهار خانمم گفت شب هم شما مهمون ما اگر نیومدید ما ناراحت میشیم.
اونا گفتند می آییم اما امشب خسته راهیم. بزارید برای آخر هفته؛ و ما قبول کردیم.
بعد ناهار خروجی شهر رودبار یه جای با صفا کنار سفیدرود دیدیم و هوس کردیم یکی دو ساعت آنجا بمونیم. زیر سایه درختی فرش پهن کردیم و نشستیم.
از شماره ای ناشناس رو گوشیم پیام اومد دیشب که ما رسیدیم دیدم قلیون دستته. خیلی هوس قلیون کردم اگه قلیون داری راش بنداز با هم بکشیم.
سرمو از رو گوشی بلند کردم. اکرم داشت زیر چشمی نگام می کرد و لبخند می زد.
با خوشحالی نوشتم تو جون بخواه و از جام بلند شدم. ربع ساعت نشده قلیون رو آماده کردم و نشستم و مشغول کشیدن شدم. ده تا پک نزده بودم که اکرم بلند شد اومد کنارم نشست و بلند گفت آقا بابک قلیونت شخصیه یا به منم میدی؟
گفتم اختیار دارید بفرما.
 
 
مادرش به خانمم گفت این یادگاری رو همون شوهر سابقش تو دامنش گذاشت از بس هر شب اینو برداشت و به کافه برد دخترم قلیونی شد و حالا هر جا قلیون میبینه نمی‌تونه آرام بشینه.
خانمم گفت چه اشکال داره بزار بکشه منم گاهی وقتها با شوهرم میکشم اما اهل کافه مافه نیستم.
زانو به زانوی اکرم داشتم قلیون می‌کشیدم و هال می‌کردم وقتی لبم رو به جایی که لب اکرم بوده میذاشتم و پک می‌زدم لذتی دو چندان می‌بردم. خلاصه قلیون اونروز خوشمزه ترین قلیونی شد که تو عمرم کشیده بودم.
ما ساکن رشتیم. به رشت که رسیدیم آقا رضا بازم کلی ازم تشکر کرد و شماره رد و بدل کردیم و او به آستانه رفت و ما به خانه رفتیم.
ساعت ۵ نشده سوار ماشین از خونه بیرون زدم. سر ساعت ۵ اکرم زنگ زد. سلام و احوالپرسی کردیم و من شروع کردم زبون ریختن و قربون صدقش رفتن. گفت بابک جان تو آدم صاف و ساده بی شیله پیله ای هستی، منم می‌خوام بات رو راست باشم و حرف دلم رو بهت بزنم.
گفتم بفرما.

 
گفت تو کل عمرم یه دوست پسر بیشتر نداشتم که با همون ازدواج کردم و بعد هم جدا شدم یه مدت از همه مردها بیزار شدم اما چند وقتی بود که دیگه داشتم اذیت می‌شدم و دلم میخواست یکی را برا خودم داشته باشم تا نیازمو برطرف کنه. اما می‌ترسیدم و نمی‌دونستم به کی میتونم اعتماد کنم. دیشب که به صورت اتفاقی اومدم تو چادر شما و اون ماجرا پیش اومد وقتی گفتی که من لطف خدا بودم که خدا در اختیارت گذاشته و باید قدر دونست یه لحظه به این فکر کردم که شاید این لطف خدا شامل حال منم شده و باید قدرشو بدونم برا همین خودمو در اختیار تو گذاشتم.
گفتم شک نکن که همینطوری بوده وگرنه همه چی اینقدر قشنگ دست به دست هم نمی داد که این اتفاق بیفته.
گفت دیشب فکر می‌کردم همه چی همونجا تمام میشه و صبح هر کی دنبال کار خودش میره اما انگار سرنوشت یه چی دیگه برا ما رقم زده بود. خراب شدن ماشین ما و کمک تو به پدرم باعث شد که من از مرام تو خوشم بیاد و بیشتر جذبت بشم حالا می‌خوام با تو یه تصمیمم بگیرم.
 
 
گفتم چه تصمیمی؟
گفت می‌خوام تا قبل اینکه دوباره ازدواج کنم مال تو باشم و نیازمو با تو برآورده کنم تو هم باید قول بدی همه جوره هوامو داشته باشی؛ میفهمی که!؟
از خوشحالی داشتم به مرز جنون می‌رسیدم گفتم تو اگر مال من باشی قول میدم هر کاری برات بکنم.
گفت من روزها هر جا برم کسی بهم گیر نمیده که کجا بودم اما شبها نهایت ساعت ۱۰ باید خونه باشم وگرنه بابام بهم گیر میده مشکل نداری؟
گفتم هیچ مشکلی ندارم حله.
گفت دست به نقد یه جا برا فردا ردیف کن بیام بدهی ام رو بات تسویه کنم تا ببینیم بعداً چی پیش میاد.
یه رفیق خوش غیرت و با مرام داشتم که حومه انزلی یه ویلا داشت زنگ زدم و گفتم فردا بعد از ظهر ویلا تو می‌خوام. صبح خودش کلید رو اورد در مغازه تحویل داد و گفت تو یخچال همه چی هست تعارف نکن و هر چی خواستی بردار حالشو ببر ازش تشکر کردم و او رفت. تا ظهر سر کار بودم. دو تا شاگرد داشتم بشون سپردم که بعد از ظهر چکار کنند و رفتم خونه ناهار خوردم و ساعت ۳ روانه آستانه شدم سر قرار اومد سوار شد با بگو بخند تا انزلی رفتیم. وقتی به خونه مورد نظر رسیدیم دلم میخواست همون لحظه اول که پاشو تو خونه گذاشت کارو شروع کنم اما میدونستم خانم‌ها از مردای هول خوششون نمیاد برا همین جلو خودمو نگه داشتم ببینم چی پیش میاد. رفتم سر یخچال انواع خوراکی و نوشیدنی اونجا بود. تو در یخچال قرص تاخیری هم بود قبلاً از این قرص‌ها دیده بودم اما مصرف نکرده بودم
به دوستم زنگ زدم و گفتم از این قرص‌ها یه دونه بخورم کافیه؟
گفت آره اما حداقل نیم ساعت طول می‌کشه تا عمل کنه.
 
 
پرسیدم مشروب روش بخورم خطری نداره.
گفت من همیشه میخورم تا حالا چیزیم نشده.
یه دونه قرص بالا انداختم و یه لیوان آب روش خوردم. مونده بودم نوشیدنی چی انتخاب کنم که اکرم از اتاق خواب داد زد کجا رفتی بیا دیگه.
گفتم تو بیا.
وقتی اومد و چشمم به اندامش افتاد که فقط یه شورت و سوتین به تن داشت نزدیک بود زانو بزنم. بدن سفید و دلبرانه اش عقلمو ضایع کرد و دیوانه‌وار اونو بغل کردم و مشغول دست کشیدن به پوست ظریف بدنش شدم. چند دقیقه که سر پا بدنشو خوردم و لیسیدم و مالیدم گفت چرا نیومدی تو اتاق خواب؟
با لبخند گفتم آخه قرار بود با برنامه جلو برم اما تو با لخت شدنت برنامه هامو به هم ریختی. بعد دستشو کشیدم و جلو یخچال بردم و گفتم هر چی دوست داری بردار.
یه قوطی مشروب یه آب آلبالو یه ماست موسیر برداشت و گفت چیپس و پفک هم که خودت خریدی پس کافیه.
بساط مشروب را رو عسلی چیدیم و نشستیم گفتم دوست دارم تو ساقی بشی. چند پیک ریخت و خوردیم هر دو داغ شدیم شروع کردم به کندن لباسام و با شورت کنارش نشستم خودشو تو بغلم انداخت و سرشو رو سینم گذاشت بعد نوک سینه ام رو زبون زد کیرم کامل بلند شده و بود و بهش فشار می اورد رفت پایین و اونا در اورد و کرد تو دهنش. گفتم ناقلا تو که از خوردنش بدت میومد.
گفت حالا دوست دارم.

 
 
حرفه ای ساک می‌زد. دیگه چیزی نگفتم یه مدت بعد اومد بالا و لباشو رو لبام چفت کرد. مست بودیم و وحشیانه لب می‌خوردیم. صورتشو عقب کشید و تو چشام زل زد و ذوق زده خندید بعد گفت بغلم کن منو ببر تو اتاق خواب.
شورتم که تا نصفه پایین بود کامل کندم و بغلش کردم. رو تخت که گذاشتمش بلافاصله شورتشو کند و پاهاشو باز کرد یه کس شیو کرده، تپل و صورتی که توش پر آب بود جلوم چشمک زد گفت بکن توش.
اینقدر این کس لیسیدنی بود که نتونستم از خوردنش بگذرم و گفتم نه زوده و با سر بین پاهاش رفتم.
زبانم که به کصش خورد جیغ کشید و گفت جااااااان.
 
 
من با ولع تمام می‌خوردم و او گاهی ناله میکرد و گاهی جیغ می‌کشید و کمر می‌زد و در آخر پاهاشو دور گردنم حلقه کرد و سرمو رو کصش فشار داد و یه جیغ بلند کشید و بعد ارضا شد.
بدنش که شل شد خودمو روش کشیدم و سوتینشو بالا دادم و رو ممه هاش چنگ انداختم و اونو رو تو دستم گرفتم و فشار دادم انقدر کیف داشت که از خوشحالی قلبم داشت بالا می اومد مدتی دیوانه‌وار اونو رو مالیدم و خوردم. اکرم اتش کیر داشت. منو پس زد و بلند شد کیرمو گرفت فشار داد و گفت بکن توش دیگه. رون پاهاشو از دو طرف رو زانو هام انداختم و کیرمو تنظیم کردم و فشار دادم و تا دسته تو کصش جا دادم نالید و گفت خیلی بزرگه. تا نصفه کشیدم و دوباره زدم تو. تو چشام زل زد و با ناز گفت اووووف، جااااان بکن منو.
پرسیدم دیگه درد نداری؟
گفت نه محکم بزن.
سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم چند دقیقه تلمبه زدم و دو بار ارضاش کردم بعد گفتم داگی شو و باز تلمبه زدم قرص و مشروب تأثیر خودشو گذاشته بود و از ارضا شدن خبری نبود تو حالت داگی هم یه بار دیگه ارضا شد و نفس زنان رو تخت افتاد و گفت خسته شدم تو چرا ارضا نمیشی؟
گفتم قرص خوردم.
 
 
پرسید بزاری تو کونم زودتر ارضا نمیشی؟
گفتم چرا ولی تو اذیت میشی.
گفت نگران نباش علی قبلاً راشو وا کرده.
بعد بلند شد گفت برم دستشویی و بیام.
داشتم با کیرم ور میرفتم که برگشت و از تو کیفش کرم درآورد و گفت با این چربش کن و آرام آرام بکن توش بعد دمر خوابید و یه بالش زیر لگنش گذاشت.
سوراخ خوشگل کونش که اومد بالا بازم هوس لیسیدن کردم و ابتدا با زبون سراغش رفتم و بعد چند بار لیسیدن نوک زبونمو تیز کردم و توش فشار دادم سپس نشستم و رو سوراخش کرم ریختم و با انگشت مالیدم. اول یه انگشت توش کردم که راحت رفت و بعد دو انگشت کردم. بعد کمی عقب جلو در اوردم و دوباره کرم زدم و یه تف آبدار هم برا اطمینان چاشنی کردم و کیرمو دم سوراخ تنظیم کردم و آرام آرام فشار دادم آخ و اوخ میکرد و ملافه رو چنگ میزد اما چیزی نمی‌گفت بالاخره کیر تا انتها فرو رفت و لگنم به کونش چسبید. اونقدر کونش تنگ و داغ بود که کیرم میخواست منفجر بشه. گفت تکان نخور تا جا باز کنه. حرفشو گوش دادم و روش خوابیدم و صورتشو بوسیدم لبخند زد و کمی بعد گفت حالا آرام آرام تلمبه بزن.
یکی دو دقیقه آرام تلمبه زدم که حس کردم چیزی به ارضا شدنم نمونده. دیگه اختیار تلمبه هام رو از دست دادم دستامو از دو طرف ستون کردم و آخرین تلمبه ها رو وحشیانه زدم اما قربونش برم تحمل کرد و حرفی نزد. بدون اینکه بپرسم تا قطره آخر آبم رو تو کونش خالی کردم که برای بار دیگه ارضا شد. همانطور روش خوابیدم تا اینکه کیرم شل شد. درش آوردم و کنارش دراز کشیدم و قربون صدقش رفتم و ناز و نوازشش کردم.

 
 
لبخند زد و گفت مرسی ، بیشتر ازت خوشم اومد، خیلی خوش سکسی.
کمی بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم و لباس پوشیدم و به قصد تالاب از خونه بیرون زدیم.
رفتیم با قایق یه دور تو تالاب زدیم و به کافه رفتیم و یه قلیون سفارش دادیم بعد قلیون گفتم شام چی میخوری گفت پیتزا.
ساعت ۷ عصر بود گفتم هنوز تا ساعت ۱۰ سه ساعت وقت داریم نظرت چیه پیتزا رو بگیریم و بریم ویلای دوستم بخوریم.
با لبخند گفت هنوز میخوای بکنی؟
لبخند زدم و با سر تایید کردم.
گفت به شرط اینکه دیگه قرص نخوری که زودتر بریم.
گفتم چشم.
 
پیتزا رو گرفتیم و به ویلا رفتیم و بعد از خوردن پیتزا یه بار دیگه از کس و کون گاییدمش.
موقع برگشت خودم رو خوشبخت ترین مرد دنیا میدونستم و موقع خداحافظی دل کندن ازش برام سخت شده بود.
دو روز از این ماجرا گذشت و دائم باش در تماس بودم که با خانوادش طبق قولی که مامانش به خانمم داده بود خونمون اومدند که خیلی خوش گذشت و باز دو روز از شب مهمانی هم گذشت دوباره هوس کردنش کردم و بش زنگ زدم گفت من از خدامه دوستی مثل تو داشته باشم چون هم با معرفتی هم پول خرج کنی هم آدم مطمئنی هستی. از اینکه هر روزم بخوام بیام بهت بدم هم مشکلی ندارم چون خودمم خیلی هاتم و از سکس با تو واقعا لذت می‌برم اما این وسط یه مسأله هست که منو نگران می‌کنه.
پرسیدم چی؟
گفت تو چند برخوردی که داشتیم فهمیدم تو زیادی احساسی هستی و خیلی زود به یکی وابسته میشی و از این می‌ترسم که رابطه ما رو زندگیت تاثیر بذاره و آرام آرام از همسرت فاصله بگیری و به من وابسته بشی و من اینو نمی‌خوام. من دوست ندارم زندگی تو و خانمت که اینقدر مهربان و دوست داشتنی خراب بشه.
گفتم اگه قول بدم که بهت وابسته نشم چی؟
بیشتر موضوع رو برام باز کرد و در آخر گفت آیا واقعاً می‌تونی وابسته نشی؟ اگه میتونی من حرفی ندارم.
 
به فکر فرو رفتم و گفتم واقعا نمی‌دونم و باید بش فکر کنم.
گفت برو فکر کن هر موقع به نتیجه رسیدی که می‌تونی یه رابطه دوستی بدون وابستگی با من داشته باشی اون موقع به من زنگ بزن.
الان که دارم خاطره ام رو می‌نویسم از نیمه شب گذشته او این حرفها رو دو روز پیش دم غروب به من زد و من هنوز به نتیجه نرسیدم و نمی‌دونم باید چکار کنم.
آشنایی ام با سایت شهوانی چند سال پیش به صورت اتفاقی رخ داد بدون اینکه عضو سایت بشم گاهی وقتها که بیکار میشم و حوصله ام سر میره به این سایت سر میزنم و داستان یا خاطره ای که جذاب باشه می‌خونم. یهویی منم تصمیم گرفتم خاطره ام را بنویسم و منتشر کنم تا هم دوستان بخونند و لذت ببرند هم اگه میتونید راهنمایی ام کنند که چیکار کنم.
پیشاپیش از اینکه خاطره ام را خوندین و برام کامنت میزارین ازتون سپاسگزارم.

 
نوشته: بابک صافکار

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *