این داستان تقدیم به شما

سلام.
اسمم سانازه 24 ساله و20 سالگي ازدواج كردم ويه دختر3 ساله دارم…
***

يه روزدخترموبردم پيش آبجيم سيمين. شوهرم كه مسافركشي مي كرد مسافرراه دور داشت و تاشب نميومد. رفتم بانك قسط داشتيم كه بايد ميدادم بانك شلوغ بودتا اينكه نوبتم رسيد كارم تموم شد خاستم برم خونه گفتم يه سري به خونه داييم بزنم درزدم ديدم پسر داييم دروبازكرد رفتم تو… پرسيدم كسي نيست گفت نه نهار دعوتن .واسم آب اوردخوردم خواستم برم ازپشت اومد گرفتم توبغل گفتم چه ميكني ديوونه؟ هيچي نگفت بكارش ادامه دادمنم بدم نميومدقدم 176وزنم 63 سينه هام 75… دستمو گرفت بردم تواتاق خابوندم روتخت رفت توگردنم مانتوموباز كردتاپموزدبالا شروع كردسينه هامو خوردن منم حشري شده بودم صداي نالم بلندشدهمينطور ميخورداومدپايين شلواروشرتمو كشيد پايين وشروع كردبخوردن كسم …
 
داشتم ديوونه ميشدم بلندشدلباسامو درآورد لباس خودشم درآوردكه چشم به كيرش افتادگرفتمش تو دستم شروع كردم به ساك زدن چه حالي ميدادهمينطورميخورم صداش بالا گرفت سرموكشيدعقب گفت بسه خابوندم پاهاموزدبالا وكيرشو بردتوكسم وشروع كرد به تلمبه زدن واي چه حالي ميداد برعكسم كردروچهار دستوپاميخاست از عقب بزاره گفت بزارم چون شوهرم چندباركرده بودگفتم بزاراونم ازخدا خاسته كيرشوتاته فروكرد تو و شروع كردتلمبه زدن كه بهم گفت آبم داره ميادكجابريزم گفتم هرجادوس داري كيرشودرآوردسرپا ايستادوگرفتش جلوصورتم گفت بخورش تاآبم بياد منم شروع كردم به ساك زدن كه صداي نالش بيشترشدفهميدم آبش داره ميادبافشارابش ريخت تودهنم يكمشو قورت دادم بقيشو بازبون دوركيرش  میچرخوندم وميخوردم…بعد بلند شدم رفتم خودمو تميز كردم لباسامو پوشيدم خداحافظي كردم رفتم خونه خيلي حال داد الانم  ماهی‌ یکی‌ دوبار باهم برنامه داريم …
 
نوشته: ساناز

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *