داستان سکسی تقدیم به شما
من خاطره تعريف نمي کنم… حتي در مورد سکس هم صحبت نمي کنم… فقط داستان ميگم… داستان!! سکس و خيلي چيزاي ديگه! داستان و البته کي مي دونه؟ شايد بعضي ار اين ها اتفاق افتاده باشن…
بانوي رنگ ها
1
در شيشه اي بزرگ باز شد. جوان بلند قامت و نه چندان شيک پوشي به درون سالن ورودي قدم گذاشت. به گوشه ي انتهايي و سمت راست سالن، جايي که شبيه يک بوفه براي صرف صبحانه بود نگاه کرد. جوان ديگري در حال نوشيدن چيزي بود که به نظر مي رسيد چاي باشد. او کوتاه قد و چهارشانه بود، چشمانش برق خاصي داشت و زيرک به نظر مي رسيد. جوان بلند قامت با ديدن او لبخندي مسخره زد در حالي که اصلن از ديدن او خوشحال نبود. آقاي ک از همان اولين روز انتخاب آقاي ب به عنوان مدير بخش تبليغات شرکت با خود عهد کرده بود که او را نابود کند و پست او را، که در واقع حق خودش مي دانست تصاحب کند. آقاي ب هم به هيچ وجه چشم ديدن آقاي ک را نداشت.
جوان بلند قامت خود را به بوفه رساند و به جوان کوتاه قامت که ما نامش را نمي دانيم سلام کرد. ما حتا نام جوان بلند قامت را هم نمي دانيم، اصلن داستان ما روايتي از يک دنياي راز آلود است و در اين داستان اسرار آميز ما حق استفاده از هيچ اسمي را نداريم اما جوان بلند قامت را آقاي ب و جوان کوتاه قد را آقاي ک مي ناميم. آقاي ک با لحن نيش داري که توهين آميز تر از آن ممکن نبود به آقاي ب گفت:
رياست دقيقن چه حسي دارد؟
نميشود توصيفش کرد. فقط… فقط اميدوارم يک روز تجربه اش کني.
و البته آقاي ب يک روز را با تاکيد خاصي بيان کرد، انگار که آن روز خيلي هم نزديک نباشد.
2
آقاي ک در اتاق خود که حداقل 5 برابر از اتاق آقاي ب کوچک تر بود و تازه پنجره هم نداشت ايستاده بود و داشت با تلفن با دوست دخترش که البته همه جا او را همسر آينده ي خود معرفي مي کرد ( والبته همه مي دانستند که رابطه ي آن ها چندان هم جدي نيست) حرف مي زد. شايد نتوان صحبت هايشان را عاشقانه دانست مگر اين که شما عبارات پنجاه درصد از حقوق شش ماه آينده، يا چيزي در مورد استفاده از خانه باغ بيرون شهر يا توصيه هايي در مورد نهايت لذت را عاشقانه بدانيد. آقاي ک خيلي جدي و دقيق چيزهايي را به دوست دخترش گوشزد مي کرد، خيلي آهسته اما محکم.
3
آقاي ب اما در دفترش نشسته بود، حتي نسيم خنکي که از پنجره به داخل مي وزيد و صورتش را نوازش مي کرد هم باعث نمي شد غر زدن هاي همسرش از پشت تلفن يا شکايت هاي بي مورد رييس شرکت در مورد کاهش محبوبيت محصولاتشان را فراموش کند. انگار او به مردم گفته بود محصولاتشان را دوست نداشته باشند. درست است… او مدير بخش تبليغات بود اما حتي تبليغات هم نمي تواند يک محصول بد را به يک محصول خوب تبديل کند. شايد بهتر بود رييس به جاي آن همه داد و بيداد کردن فکري به حال کيفيت محصولاتش مي کرد تا اصلن نيازي به تبليغات نباشد. البته آقاي ب خيلي خوب مي دانست که کيفيت محصولات نسبت به گذشته کمتر نشده، حتي محبوبيت محصولات هم کم نشده بود، مسئله ي اصلي اين بود: رييس شرکت مي خواست به او هشدار بدهد که مبادا اشتباهي از او سر بزند، چون هيچ کس يک اشتباه را که منجر به کاهش محبوبيت محصولات شود تحمل نمي کند. البته وجود يک گزينه ي جايگزيني مناسب که هر روز از او پيش رييس بدگويي مي کرد هم بي تاثير نبود، آقاي ک.
در واقع اين اولين بار نبود که رييس شرکت اصطلاحن به او گير مي داد و همين آقاي ب را کاملن نگران کرده بود. مثل اين که رييس دنبال بهانه اي براي اخراج او باشد. همسرش نيز بيشتر از هميشه از او فاصله گرفته بود، مدت ها بود که يکديگر را نبوسيده بودند و آقاي ب حتا به ياد نمي آورد کي آخرين بار با همسرش سکس داشته است. همه چيز شبيه يک فاجعه ي تمام عيار بود. فقط کافي بود يک اشتباه از او سر بزند، حتمن کارش را از دست مي داد و البته همسرش هم قطعن از او جدا مي شد. ديگر نمي توانست فضاي دفترش را تحمل کند. بي توجه به آواز دلنشين بلبلي که روي شاخه ي درخت بلند و قديمي پشت پنجره نشسته بود از دفترش خارج شد در حالي که اصلن نمي دانست چه روز پر ماجرا و اسرار آميزي در انتظار اوست.
4
ب خود با به بار قديمي انتهاي خيابان رساند. پرنده هم چنان آواز مي خواند، خنکاي نسيم هم چنان مي وزيد اما ب کماکان به آن ها توجهي نداشت، او حتي زن جواني که تا بار تعقيبش کرد را هم نديد.
ب يک شيشه مشروب سفارش داد و در حالي که به سمت يک ميز خالي مي رفت با نامزد آقاي ک روبرو شد که ما در اين دنياي راز و ماجراهاي پشت پرده از نام او هم اطلاعي نداريم با اين حال اين زن جوان را بانوي سفيد مي ناميم. ب سلام کرد.
سلام
سلام… اينجا چه کار مي کنيد؟
ب شيشه ي مشروب را به او نشان داد و گفت:
معمولا روزها مشروب نمي خورم مگر اين که شب روز را بلعيده باشد.
بانوي سفيد لبخندي زد و قوطي نوشابه اش را بالا گرفت، هر دو سر يک ميز خالي نشستند.
بانوي سفيد به زودي سر صحبت را باز کرد، از روز بد ب و حال همسرش پرسيد. ب هم خيلي مختصر از ناراحتي اش از رييس شرکت و رابطه ي شکننده اش با همسرش گفت اما از آقاي ک حرفي نزد. عجيب تر اين که بانوي سفيد هم اصلن صحبتي از نامزدش ک به ميان نياورد. انگار دو دوست قديمي بعد از مدت ها يکديگر را در مکان آشنايي ديده باشند.
يک ساعت بعد نيمي از بطري ب و نوشابه ي بانوي سفيد که اکنون به خاطر لحن کاملن تحريک کننده ي صدايش مناسب تر است او را بانوي صورتي بناميم تمام شده بود. ب در آسودگي مستانه اي به سر مي برد و کاملن مبهوت زيبايي و دعوت نهفته در صداي بانوي صورتي شده بود. اما بانوي صورتي او را به چيزي دعوت مي کرد؟ حتي مرد ساده لوح و ضعيفي مثل ب هم بايد فرق بين ناز و کرشمه ي عمومي زنان و چشمک مخصوصي که با آن کسي را به ميهماني برهنگي دعوت مي کنند را بفهمد. پس با خود گفت: هيچ چيز بهتر از هم آغوشي با نامزد دشمن نيست. بدين ترتيب مي توانست به خاطر همه ي شرارت هاي ک از او انتقام بگيرد و البته با خيانت، لذتي که همسرش مدت ها از او دريغ کرده بود را به دست مي آورد. اما آيا بانوي صورتي واقعن او را به چنين ضيافت باشکوهي دعوت مي کرد؟
5
جواب قطعن مثبت بود. زيرا يک ساعت بعد آقاي ب و بانوي صورتي به خانه باغي در حومه ي شهر رفتند. مدتي را زير آلاچيقي که در ميانه ي حياط بود گذراندند، مستي از سر ب پريده بود و بيش از پيش خود را آماده ي حضور در ضيافت سينه و ران و مابين آن مي ديد، چنان که مي خاست لباس هاي بانو را بدرد و خود را به راز پنهان ماجرا برساند اما پيش از آن که دستش به ران هاي کشنده ي بانوي صورتي برسد، بانو برخاست و او را به صرف ناهار دعوت کرد. آن ها با خود چيزي نياورده بودند، اما ناهار را چه کسي و کي درست کرده بود؟ ب نمي دانست و اصلن هم به آن فکر نکرد، او فقط به فکر خوردن سينه هاي بي تاب بانوي صورتي بود.
بعد از صرف ناهار ب در حالي که هر دو روي مبل راحتي روبروي يک تابلوي نقاشي نشسته بودند باز هم سعي کرد به بانو هجوم ببرد، اين بار از موضعي ديگر. در حالي که دستانش به سمت پستان هاي نه چندان برجسته ي بانوي صورتي مي رفت باز هم بانوي صورتي مانع شد. آيا او دوست نداشت کسي پستان هاي نه چندان بزرگش را لمس کند؟ آيا مردان هميشه به پستان هاي بزرگ و گرم و نرم واکنش نشان مي دهند؟ راستي کدام معيار اندازه ي مناسب پستان يک زن را مشخص مي کند؟ پستان هاي بزرگ تر، زنانگي بيشتر، اما اگر پستان ها بيش از اندازه بزرگ باشند مردانگي نهفته در وجود زن زير فشار پستان ها له مي شود، تعادل شخصيت از دست مي رود، اما معيار اندازه ي مناسب چيست؟ هر چه که هست، بانوي صورتي از لمس پستان هايش ناخرسند نيست فقط مي خاهد رود خاهش را پشت سد انتظار به درياي تمناي وحشيانه اي تبديل کند و دريا به وقت طوفان چه قدر هولناک است.
بانوي صورتي انتظار را پشت نقاب مکالمه اي که سراسر بوي شهوت و تمنا از آن به گوش مي رسيد به ب عرضه کرد و سد هر لحظه به شکستن نزديک تر مي شد. آقاي ب هر لحظه به بانوي صورتي نزديک تر مي شد، چيزي نمانده بود که به او چنگ بزند، اما بانو بلند شد و به اتاق خواب وارد شد، چيزي را به کار انداخت و قدري از حجم لباس هاي تنش کاست. ب طاقت نياورد، سد شکست و به طرف اتاق خاب و بانوي صورتي هجوم برد.
6
ب وارد شد، عجيب ترين اتاق خابي که به عمرش ديده بود. روي ديوار سر چند حيوان که چشمانشان هنوز به شکل شومي نشاني از زندگي با خود داشتند نصب شده بود. اتاق روشن تر از معمول بود و به نظر مي رسيد بانوي صورتي به جزئيات ضيافت هايش توجه خاصي دارد. سرهاي نصب شده روي ديوار آتش تمناي هر مرد ديگري را خاموش مي کردند اما آقاي ب با شش سر محاصره شده بود و فقط مي خاست لباس هاي بانو را از تنش در آورد. به او هجوم آورد و در کمترين زماني که مي شد کاملن برهنه اش کرد، لباس هاي خود را نيز بيرون آورد و بدون معطلي صورتي را به تخت چسباند و به پستان هايش هجوم برد. صورتي فريادهاي نامفهومي سر مي داد و ب پستان هايش را مي مکيد و گاز مي گرفت و فشار مي داد. حالا نوبت معاشقه ي ب با ران هاي صورتي بود. آن ها را نيز وحشيانه نوازش مي کرد و فريادهاي نامفهوم صورتي ادامه داشت. ب حالا خود را به ميانه ي پاهاي صورتي جايي که قرار بود ضيافت پايان يابد رسانده بود، زبانش را چند بار از ابتدا تا انتهاي کس صورتي بانو کشيد، کيرش را روي سوراخ کس بانو گداشت و با شدت تمام فرو کرد، اشک بانو در آمد و فريادهايش بلند تر و دردناک تر شد. ب با نهايت توان کير خود را فرو مي برد و خارج مي کرد.
بر خلاف انتظار، ب مهماني را در سوراخ کس به پايان نبرد. کيرش را خارج کرد، سوراخ کون بانو را چند بار ليسيد و با کيرش به جنگ تنگي آن رفت گويي به فتح شهري مي کوشد. بايد سوراخ کون را راز آلود دانست، چرا که زندگي از کس آغاز مي شود و سوراخ کون به مخرج شهرت دارد. جايي که چيزي تمام مي شود! مي ميرد!! سوراخ کون مرگ را تداعي مي کند و چه کسي مي گويد مرگ راز آميز تر از زندگي نيست؟
ب کيرش را در سوراخ کون بانو فرو کرد و فريادهاي بانو به ضجه و گريه بدل شد، بانوي صورتي ديگر صورتي نبود. حالا ديگر او را بانوي بنفش مي ناميم. حتي جيغ هاي بانوي بنفش مانع از آن نشد تا ب با تمام قدرتش تنگي سوراخ کون بانو را به چالش نکشد. نه جيغ و نه فرياد، نه اشک و نه التماس. ب در حال کشف و شهود در راز آلودگي مرگ بود و پيکر لطيف و ظريف بانوي بنفش با صداي دردناکي زير سنگيني و بدقوارگي ب له مي شد. ب و بنفش روز را در کنار هم به پايان بردند.
7
صبح روز بعد، فيلم معاشقه ي دردناک و تجاوز گونه ي ب با نامزد ک، که به شکل حرفه اي و ظاهرن با شش دوربين فيلم برداري شده بود به پست الکترونيکي همه ي کارکنان شرکت فرستاده شد. به دليل اين بي شرمي آقاي ب اخراج شد و همسرش هم او را ترک کرد.
بانوي بنفش که حالا بهتر است او را قرمز بناميم با پنجاه درصد از حقوق شش ماه آينده ي ک که حالا پست ب را تصاحب کرده بود از شهر براي مدتي خارج شد و خانه باغ را به عنوان دستمزد از ک گرفت.
نوشته: خسرو – م

نوشته های مرتبط:
شروع آشنایی با بانوی باند مافیا(2)
شروع آشنایی با بانوی باند مافیا (۱)
یک بانوی مست
اولین تجربه بردگی با بانوی افغان(۵ و پایانی)
اولین تجربه بردگی با بانوی افغان (۴)
اولین تجربه بردگی با بانوی افغان (۳)
اولین تجربه بردگی با بانوی افغان (۲)
اولین تجربه بردگی با بانوی افغانی (۱)
روز خاطره انگیز بانوی متاهل
شایان برده ی بانوی افغان
تو ماشین برده ی بانوی افغان شدم
بانوی همجنس من
بانوی عشق (2)
بانوی عشق (1)
بانوی نجات بخش
مهندس و بانوی شعبده باز
به رنگ ارغوان
رابطه به رنگ مشکی
رنگ جگری سوراخ کونش
رنگ من (۱)
زندگی من: تاریکی ای که هیج وقت تغییر رنگ نداد (۲ و پایانی)
زندگی من: تاریکی ای که هیج وقت تغییر رنگ نداد
به رنگ عشق
به رنگ خون
سیاره‌ی سبز رنگ
بهار زرد رنگ (۳ و پایانی)
قرارداد خرید رنگ
بهار زرد رنگ (۲)
بهار زرد رنگ (۱)
کون دادنم به رنگ کار مغازم
جورابهای شیشه ای کف دار رنگ پوستی خواهرم
سراب دریایی رنگ
سکس من و سعید رنگ دیگه ای داشت!
رنگ شانس
رنگ سیاه تاوان
آفتاب هم رنگ کونم و ندیده بود
به رنگ مینا
توالتی به رنگ بهشت
رنگ عشق
منوهم رنگ کن

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *