این داستان تقدیم به شما
حرف عموم همیشه تو گوشم بود،ازدواج پدرت با مادرت اشتباه بود!تو آستانه هیجده سالگی پیش خانواده عموم زندگی میکردم،مادرم بعد طلاق با دوست پسرخالش عروسی کرد و رفت کانادا.پدرمم که عشق نافرجامش رو از دست رفته دید، قید زن گرفتن رو زد و بیشتر سعی میکرد خودشو با کار کردن سرگرم کنه! اکثر اوقات هفته،بخاطر نزدیکی خونمون با خانه عمو اونجا سپرده میشدم.زن عمو زن بدی نبود ولی امان از پسرعموهام!
پسر بزرگ عمو،حامد بیست و دوسالش بود،دانشجوی کارشناسی معماری بود،وخیلی سعی میکرد به همه نشون بده که خیلی مقبول شده چه از نظر شخصیتی و چه درس! اما معمولا یه جای کارش میلنگید و موفق نمیشد،فوق العاده هیز و دمدمی مزاج از هر فرصتی برای مخ زدن و لاس زدن با دخترای همسایه و فامیل دریغ نمیکرد.پسرعموی دومم حمید بود،هفده سالش بود قیافه اش و تیپش جوری بود که دخترا جذبش میشدن،یک و دوباری زن عمو خلوتشو بهم زده بود!و حسابی مورد مراقبت بود!و پسرعموی سومم هاوش نه سالش بود،و از دوتا برادر بزرگترش خوشگلتر و بانمکتر بود.از میون سه پسر عموم وقتی به خونشون میرفتم بیشتر با هاوش گرم میگرفتم،واونو کم خطرتر از اون دوتای دیگه،میدیدم!هرچند اونم کم از برادرهایش نداشت!خانه عمو ویلایی بود گوشه حیاط با فلز نردبانی درست کرده بودن که از اون طریق به یه اتاق که بالای ساختمان بود،ارتباط داشت.از اول به عموم گفتم دلم میخواد اون بالا باشم،عمو اونجارو آماده کرد و من معمولا اونجا بودم.تابستون که آفتاب از پنجره اتاق بتو میزد فضا اتاق بشدت گرم وغیرقابل استفاده میشد اما پاییز و زمستون گرمای مطبوعی داشت آفتاب از لای پنجره به کف اتاق میخورد،بیشتر اوقات وقتی مطمئن میشدم کسی خونه نیست لباسامو در میاوردم و بدنمو به زیر تیغه آفتاب میسپردم..
اشعه نور خورشید وقتی به بدنم ساطع میشد،حرکت خون تو رگام رو حس میکردم،شوری خفیف زیر پوست سفید بدنم بحرکت در می آمد،و به اعضای بدنم کشیده میشد،تجمع خون،تو رگهای سینه هام باعث میشد سینم متورم بشه،و نوکش برجسته بشه!و با برخورد دستام بهش جوشش و غلیان درون سینم رو حس کنم،عشقبازی نور خورشید تمامی نداشت،حرارت داخلی بدنم رو بالا میبرد دستم رو تا جای که میشد به لای پام میرسوندم و حرارات داخلی بدنم رو از شیار اندام جنسیم حس میکردم.تو اون لحظات،دلم آغوش گرمی میخواست که خودمو بهش بسپارم.اون دست بکشه و منو بیشتر با حسم درگیر کنه!اماهمه اینا در خلوتکده تنهای من بود،و در واقعیت از هم آغوشی می ترسیدم.این که تو این سن بازیچه دست شخصی بشم که احتمالا فقط بفکر خاموش کردن طغیان شهوت خودشه تا دل یه دختر ساده ای مث من.
صبح چهارشنبه بود مطمئن بودم هاوش خانه نیست ومدرسه رفته،از شب قبل تو تصوراتم امروز رو تجسم کرده بودم،ملافه ای که همیشه بدورم میپچیدم رو کنار زدم؛بلند شدم، پنجره رو باز کردم،نسیم سرد صبحگاهی تو صورتم خورد،توی حیاط خلوت بود،سکوت محض بود!بجای اینکه عطشم کمتر بشه،با آفتاب کم سوی پاییزی بیشتر شد..تو رختخوابم دراز کشیدم بدن لختمو به آفتاب سپردم تا باهام عشقبازی کنه!سوز پاییزی به بدنم میخورد بدنم گُر گرفته بود،به بدنم دست میکشیدم سینه هام متورم شده بود دستم که به نوکش میخورد حالمو تغییر میداد،دست دیگمو روی کُسم گذاشتم از بیقراری و لرزش بدنم،کُسم پف کرده بود،کمی شیار رو کُسمو با مایعی که از وجودم خارج میشد خیس کردم،بدون مایع دردناک میشد،پوست بدنم کشیده میشد،جریان خون نموره ای از شهوت رو بسمت پایین بدنم میکشید و غلیان مایعی از عمق بدن،کمر،پهلو،رانم،از زیر سینه هام به اطراف کُسم بیشتر میکرد.
بدنم ازکمر با تشک زیرم فاصله گرفته بود و دیگه در حال خودم نبودم،چشمام بسته بود،گوشام انگار کَر شده بود تپش قلبم زیاد شده بود،حرکات دستانم روی سینم و کُسم بیشتر شدوبعد با تمام وجود جیغ بی صدای زدم!به تشک چسبیدم پاهام به پهلو باز کردم دستمو از روی کُسم برداشتم،کاملا خیس شده بودم،لزج و بیرنگ!سینه هامو می مالیدم و می فشردمشون،گلوم خشک شده بود چشمامو به آرامی باز کردم ،دقیقا روبروم وسط پنجره حمید،پسرعموم داشت منو نگاه میکرد!سرفه ام گرفته بود ملافه رو نصفه ونیمه روی بدنم کشیدم،دستام میلرزید،ودهنم باز نمیشد و خیلی گنگ گفتم:چی میخوای؟برو! بلند شدم پاهام یاری نمیکردن،میلرزیدم،حمید از پنجره فاصله گرفت اما نگاهش به بدنم بود.پنجره رو بستم!
آبروم رفت!برگشتم تو رختخوابم،چیکار باید میکردم؟بغض و گریه گلوم گرفته بود،بیصدا گریه کردم و ملافه رو روی سرم کشیدم،حوالی ظهر با صدای زن عموم بیدار شدم،وقت نهار بود.ناچارا باید میرفتم بیرون،دلم غنچ میرفت،تازه صبحانه ام نخورده بودم.سر سفره حمید و هاوش و زن عمو بودن،زیر چشمی به حمید نگاه میکردم،بی توجه داشت نهارشو میخورد.انگار اتفاقی نیفتاده بود،بعد نهار سفره رو جمع کردم و ظرفارو شستم و برگشتم تو اتاقم.تو ذهنم فقط نگاه حمید بود که داشت به اندام لخت من نگاه میکرد،همه تمرکز و حواسم پرت شده بود!باید چیکار میکردم؟گاهی بفکرم می افتاد برم ازش بپرسم اون موقع صبح اونجا چیکار میکرد؟!اصلا نباید منو نگاه میکرد!شبش تا صبح خواب آشفته ای داشتم.گوشه گیری بیش از اندازه من یکم زن عمو رو متوجه ماجرا کرده بود،حمیدم باهم حرف نمیزد،بعداز نهار ازم پرسید و منم گفتم یکم حرفمون شده و زن عمو سرشو تکون داد!نمیدونم از حمیدم پرسیده بود یا نه،ولی انگار براش قانع کننده بود!
***
صبح جمعه شده بود،مث همیشه خانواده عمو نهار رو تو باغشون میخوردن،صبح زود همه سوار ماشین شدیم،عمو رانندگی میکرد،زن عمو جلو نشسته بود،من،هاوش و حمید پشت نشستیم،حامد طبق معمول باقولی که نهار خودشو میرسونه،باما نیومد!حوالی ساعت ده و نیم رسیدیم،عمو و زن عمو خیلی سریع لباس های خودشونو عوض کردن و تو باغ رفتن.هاوش دنبال یه مارمولک رو گرفت وبعد لای درختا ناپدید شد،حمیدم داشت به یه درخت لیمو که شاخه هاش دفرمه شده بود وچندتای لیمو روش بود نگاه میکرد.یکم از حمید فاصله گرفتم مانتمو از تنم درآوردم،زیر مانتو یه بلوز و دامن پوشیده بودم زیر دامن یه ساپورت کلفت مشکی هم تنم کرده بودم.کمی تو باغ چرخ زدم هاوش گوشه باغ دنبال چندتا سوراخ نسبتا بزرگ بود که با ذوق و شوق بهم گفت احتمال داره توش چندتا موش صحرایی باشه.ازش فاصله گرفتم به قسمتی از باغ که چندتا درخت گلابی وحشی با کمی درختچه خشک گل های نسترن بود که رسیدم احساس کردم یه صدای پا بهم نزدیک میشه،برگشتم،حمید بود!دستشو دور گردنم گذاشت و بدون اینکه فرصت مقاومت بهم بده منو بسمت زیر درختا کشید،گلایه آمیز گفتم حمید!آخ گردنم..لبش رو به صورتم چسبوند و منو بوسید تو همون حالت با فشار وادارم کرد روی زمین دراز بکشم،و لبشو روی لبم گذاشت.جوری گیر کرده بودم حتی نمیشد مقاومت کنم،چشماشو بسته بود فقط لب پایینمو میک میزد،کمی گذشت صدای پای افراد باغ می اومد،هر لحظه ترس داشتم یکی مارو ببینه،تو موقعیت بدی گیر کرده بودم اگه زن عموم پسرش با منو تو اون وضعیت می دید خیلی بد میشد،حمید انگار بیخیال موضوع بود اون دو،سه باری که خلوتش با دوست دختراش برملا شده بود،باعث شده بود با علاقه بیشتری به این کار دست بزنه،داشت دیگه خیلی فراتر از یه بوسه پیش میرفت وخودشو کاملا روم کشیده بود!
با تمام قوای که داشتم و میشد،سعی کردم ازش جدابشم،و موفق شدم هرچی سبزه زیرم بود له شده بود و به پشت لباسام چسبیده بود،بدونی حرفی ازش فاصله گرفتم پشت بهش سبزه هارو از لباسم پاک کردم،حمید سمتم اومد و خواست دستشو دور کمرم ببره و باز منو بغل کنه،اینبار غافلگیر نشدم وگفتم زشته حمید،اگه عمو و زن عمو ببینن بد میشه.دستشو که داشت زیر دامنم میبرد رو پس زدم،و فاصله گرفتم؛و به فضای باز رسیدم احساس کردم هاوش خیلی مرموزانه داره نگام میکنه و میخنده!بهش توجه نکردم،احتمالا داشت مارو می پایید،سرم درد گرفته بود و بقایای روز رو خوب سپری نکردم.
برگشتنی هاوش خوابش گرفته بود و با لجبازی کنار پنجره نشست ناچارا مجبور شدم کنار حمید بشینم،حمید وقاحتش بیشتر شده بود دستشو زیر کونم برده بود،نمیخواستم حواس عمورو که داشت رانندگی میکرد و میتونست مارو از آینه ببینه،جلب کنم.تا جای که توانم بود رو دستش فشار آوردم تا دستشو از زیرم کشید.حالت تهوع گرفته بودم،سردردم هم بیشتر شده بود،وقتی خونه رسیدیم تو اتاقم رفتم و گرفتم خوابیدم،حتی برا شامم پایین نرفتم.
صدای تق تق درب فلزی اتاق بیدارم کرد،ساعت نزدیک هفت بود،به زحمت چشمامو باز کردم،و با صدا خفه و خواب آلود گفتم،بله؟صدای پشت در صدای حمید بود!دیگه داشت شورشو در می آورد،با گلایه و صدای گرفته شده گفتم،برو پی کارت،حوصلتو ندارم!با اصرار که کار مهمی داره،میخواست بیاد تو اتاقم.مردد بودم لباسم مناسب نبود،اگه کاری میخواست بکنه چیکار باید میکردم؟ملافه رو دور بدنم پیچیدم و کمی درو باز کردم و با اخم گفتم چیه؟با فشار درو به داخل هل داد و گفت من که همه جاتو دیدم،مسخره بازی در نیار بذار بیام تو!و داخل شد!ودربو بست و قفل کرد!!هاج و واج مونده بودم،کنار بخاری اتاق کمی دستاشو گرم کرد و گفت ببین محبوبه!من نمیخوام اذیتت کنم،اما خودت باعث شدی بهت دست بزنم!داشتم فکر میکردم چی بهش بگم که خودش ادامه داد-ببین شاید بگی من کارم غلطه واز این چیزا ولی من کاری باهات ندارم،من اونروز نباید اذیتت میکردم!درست،اما خودت مقصر بودی دیگه!حالا بیا یه کاری کن،تو که نمی ذاری من باتو کاری کنم!لاقل بذار من دوست دخترمو بیارم تو اتاقت!
نمی دونستم چی بگم!چندباری خودم دیده بودم دوست دختراش رو آورده بود تو خونه!یک دوباریم زن عمو سر موقع رسیده بود و با کتک به خدمتش رسیده بود!نمیدونستم چی بگم،ترس آور بود!انگار فهمیده بود من هنگ سرپا کردم!گفت چی شد؟باشه؟با لحن آرومی گفتم اگه مادرت بفهمه،خیلی بد میشه!میفهمی اینو؟سرشو تکون داد و گفت،محبوبه اگه دوستم اینجا بیاد فکر میکنه دوست توهه!شکش کمتر میشه وبعد منم خودمو می رسونم بالا!رفتم تو تشکم نشستم- آخه من که دوستی ندارم بیاد اینجا!بیشتر شک میکنه که!با بی حوصلگی گفت یه کاریش بکن دیگه!و بعد نگاهشو به بدنم دوخت!-تموم شد،حرفات؟برو دیگه!!-حالا که مهربون شدی بیا یکم حال کنیم!خوش میگذره!!-حمید برو بیرون تا جیغ نزدم!-باشه بابا، اما عجب بدنی داری!برا اولین بار بود یکی داشت از اندامم تعریف میکرد،راستش بدم نیومد،دلم میخواست بیشتر از بدنم بدونم!با تندی گفتم بسه،برو!واکنش تندم باعث نشد حمید جا بزنه!تو ادامه گفت لاقل یه بوس خوشگل بده!سرمو برگردوندم.حمید از بخاری فاصله گرفت و به نزدیکترین فاصله بهم رسید ودرحالی که با یه دستم ملافه رو بدنم گرفته بودم با دست دیگم سعی کردم مانع جلو اومدنش بشم!با سماجت بغلم کرد و صورتشو به صورتم چسبوندولبشو به صورتم چسبوند و منو بوسید!بیحرکت مث مجسمه شده بودم،دستاشو دور بدنم حلق زد و بافشار و بوسه دوباره سعی کرد دستاشو توی ملافه و سمت سینم ببره،سفت ملافه رو گرفته بودم،با فشار بدنش کمی خم شدم حمید چندتا بوسه دیگه از صورتم گرفت و دم گوشم نجواکنان گفت:محبوبه،حیف که دختر عمومی!وگرنه می کردمت!دوساعت دیگه دوستم میاد،بیارش بالا،منم خودمو یه جوری به بالا میرسونم،جلو تو می کُنمش!بعدش ازم جدا شد و از اتاق بیرون رفت.
نیم ساعت طول کشید تا از گنگی و شوک در بیام! بعد که برا صبحانه پایین رفتم به زن عمو گفتم شاید امروز یه دوست قدیمی اومد پیشم!زن عمو اول کمی جا خورد،چون سابقه نداشت کسی برا دیدن من بیاد!گفت خوب ازش بخواه نهار بمونه!نه زن عمو،زود میره!چرا باید زود میرفت!؟سوالی که زن عمو نپرسید!حدود ساعت ده زنگ خونه زده شد!قلبم داشت کنده میشد،الان باید به بهترین شکل نمایش اجرا میکردم با عجله پله های فلزی رو پایین اومدم،تو حیاط که رسیدم در خونه باز شد،انگار همه چیز متوقف شده بود!و کارگردان هنوز فرمان شروع نمایش رو نداده،دروازه نیمه باز،من تو حیاط،پشت به در وردی خونه و روبرو دروازه و احتمالا زن عمو در قاب در ورودی خونه!هرسه منتظر شروع فرمان سه،دو،یک!حرکت بودیم!
دختره ریز میزه که کمی آرایش کرده بود و لباس مرتبی پوشیده بود اومد تو،معلوم بود اونم اولین باره که نمایش میخواد اجرا کنه!!بسمتش رفتم با لبخندی مصنوعی بغلش کردم،وگفتم خوبی؟محبوبه ام،اسمت چیه؟تپش قلب دختره رو منم حس میکردم!-نسیم،کدوم وری برم؟مامانش کو؟!دستشو سفت گرفتم حواسم به در ورودی خونه هم بود-احتمالا الان دیگه میاد،نترس،میریم بالا!وسمت پله فلزی حرکت کردیم،که صدای زن عمو از طرف پنجره اومد،محبوبه جان بیاین تو،بالا نرین!همه قدرتمو تو صدام جمع کردم که صدام نلرزه یا جوری نشه که گندش دربیاد!بلند گفتم نه زن عموجان،بالا راحتتریم،تو پله دوم و سوم زن عمو در ورودی رو باز کرد و نگاهی به دختره و من کرد و گفت خوبی دخترم؟خوش اومدی.دست نسیم رو فشار دادم،با لکنت ناشی از خجالت گفت ممنون مرسی و حرکت کردیم.زن عمو در حالی که ورندازمون میکرد گفت محبوبه جان کمی میوه و شیرینی گذاشتم بیا ببر،من پای بالا اومدن رو ندارم.گفتم چشم زن عمو الان میام!با بردن نسیم تو اتاق پلان نمایش با یه برداشت گرفته شد!یکم خیالم راحت شد با عجله اومدم پایین میوه و شیرینی رو برداشتم و برا اینکه حرفیم زده باشه گفتم،بچه ها نیستن زن عمو؟زن عمو تو خیاطخونه نشسته بود و از بالای عینکش نگاهی بمن کرد وگفت نه محبوبه جان!راه افتادم و گفتم پس من میرم بالا،فعلا.
از در ورودی که بیرون اومدم،حمید از دروازه سرک کشید،دید حیاط خلوته با عجله ولی تک پا دوید سمت پله فلزی!از شتاب حمید منم با عجله بالا رفتم!تا حدودی خیالم راحت شد.حمید با ورود به اتاق انگار بهترین لحظات عمرشو داشت سپری میکرد.با عجله کاپشنشو در آورد ونسیم تو بغلش گرفت!در اتاق رو قفل کردم و رفتم گوشه اتاق نشستم.حمید و نسیم وسط اتاق تو بغل هم بودن،انگار نه انگار من اونجا بودم،حمید داشت از اندام و خوشگلی نسیم حرف میزد واینکه بلاخره یه جا برای خلوت کردن پیدا کرده،نسیمم انگار ترسش تموم شده بود و فقط اومده بود به عشقش برسه!یکم که گذشت حمید سرشو بسمت من گرفت دختر عمو محبوبه!دیگه مارو ببخشید ما بریم برا یکم شیطونی!یه چشمک هم زد،رومو برگردوندم،چه وقیح!نسیم با لحن تصنعی لوس گفت من خجالت میکشما حمید.و خودشو بیشتر لوس کرد.با لحن خشکی گفتم هرغلطی میخواهید بکنید فقط سریعتر!حمید یه نگاه بمن کرد گفت باشه حالا اون بالش خوشگل و اون ملافتو بده!فکر کردم خداروشکر باز زیر ملافه بهتره کارشون پیش بره،بالشو پرت کردم سمتش،ملافه رو هم خودش برداشت!اما انگار فکر دیگه ای تو سرش بود!ملافه رو زمین نصفه نیمه پهن کرد و دست نسیم رو گرفت و اونو کشید سمت خودش!چیزی نگفتم،صدای بوسیدنش اتاق رو گرفت.با هر بار بوسیدن تکه ای از لباساشون کم میشد ،نسیم شلوار جین تنگی پوشیده بود وزیر مانتو سوتین هم نبسته بود!سعی کردم حواسمو پرت کنم و یه مجله خیاطی که بغلم بود رو نگاه کنم اما نفس های عمیق و نجواهای سکسی زیرلبی حمید و نسیم تو گوشم می اومد و حواسمو پرت میکرد.
حمید کاملا لخت شده بود و آلت تناسلی مردونشو داده بود دست نسیم!نسیم انگار تجربه اولش نبود با دقت لیسش میزد و آروم کلاهک کیر رو تو دهنش فرو میکرد..فضای اتاق کاملا سکسی شده بود صدای از چیزی نمی اومد جفتشون حضور منو فراموش کرده بودن،نسیم بدن سفیدی داشت،سینه هاش تناسبی به اندامش نداشت و کمی بزرگتر از سنش بود،موهای قهوه ای روشن داشت و تقریبا بدون مو بود.حمید یه کاندوم از جیب شلوارش در آورد و اونو کشید رو کیرش و با خشونت دست نسیم رو کشید و پاهاشو باز کرد و با بیقراری و شهوت به نسیم چسبید،صدای گنگ و خفه آخ نسیم،-یوااش حمیدیه لحظه باعث شد یه حس عجیبی بهم دست بده!بدن حمید رو بدن نسیم کشیده میشد و کمرش با نیروی بیشتر، تو بدن نسیم فرو میرفت،با هربار فرو کردن آهی از نسیم بلند میشد، سینه هاش متورم شده بود گاهی حمید تو مشت، میگرفتشون و میک میزد!دیگه فقط داشتم حمید و نسیم رو نگاه میکردم و زیر شکمم غلیانی از فعل و انفعالات بود،حمید یه لحظه سرشو سمت من گرفت ومنو دید که دارم بادقت نگاشون میکنم!لبخند کمرنگی زد و گفت بد نگذره دخترعمو!تند سرمو برگردوندم!فعل و انفعال لای پاهام بیشترشده بود،و موجی از شهوت زیر پوستم به همجای بدنم کشیده میشد،بی اختیار دستمو لای پام گذاشتم،داغتر از همیشه بودم،صدای حمید و نسیم قطع شده بود،سرمو برگردوندم.کارشون تموم شده بود و وسط اتاق به من زل زده بودن!ملافه ای که برا سکس بهشون داده بودم هنوز پهن بود،با دستم کشیدم سمتم و رو خودم انداختم…
-محبوبه؟مایعات لزج و لیزی داشت از بدنم خارج میشد،تو خودم مچاله شده بودم،بی رمق زیر ملافه گفتم:چیه؟-بیا بیرون،چی شد؟
ملافه رو ازسرم برداشتم و بیرون اومدم،کل بدنم گُر گرفته بود!رو به نسیم کردم و گفتم میخوای بری؟با تعجب داشت نگاهم میکرد،با سر تایید کرد.بلند شدم،رو پام نبودم،پام می لرزید.بلند شدم،ریختن مایع بیشتر شد انگار آتشفشانی از مواد مذاب داشت از بدنم میریخت!نسیم انگار متوجه حالت مردد و دستپاچه من شده بود،دستمو گرفت و گفت یکم دراز بکش و دم گوشم گفت پریودی؟سرمو به نشونه نه تکون دادم،رو به حمید کرد و گفت یه لحظه روت رو بکن اونور!حمید با تعجب داشت نگاه میکرد،شونه ای به بالا انداخت و کمر به بالا رو به در شد.نسیم تو چشام زل زده بود،و به وسط پاهام نگاه کرد،ودستشو بین پاهام گذاشت،و کمی فشار داد،ناخوداگاه کمرمو به عقب بردم و چشمهایم رو بستم،دلم میخواست رو بدنم دست بکشه،دست دیگشو رو صورتم گذاشت و لب هاشو رو لبم گذاشت!چشمامو نیمه خمار باز کردم،و باهاش همراهی کردم!لبش طعم شکلات نعنایی میداد،بدمزه نبود!دستش رو زیر ساپورتم برد،و لبه های کس و شیارشو لمس کرد،رو پا بند نبودم،کامل رو پشت دراز کشیدم و نسیم رو خودم کشیدم!و شروع به مکیدن لب بالاش شدم،مایع تو بدنم روانتر شده بود،نسیم دم گوشم گفت دلت میخواد بیام پیشت؟آروم و نجواگونه گفتم بیا،بدون اون!اشاره به حمید کردم!نسیم چشمکی به نشونه تایید حرفام زد و با صدای بلندتری گفت منو می رسونی بیرون؟از هم جداشدیم.حمید داشت نگاه میکرد،هنوزم نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده! فقط با تعجب اینبار به هردومون نگاه میکرد!
نوشته: گل ارکیده ی تنها
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید