این داستان تقدیم به شما

توی یه چشم بهم زدن پنج سال گذشت…پنج سالی که با بهترین روزای زندگیم و یه رویای تموم نشدنی شروع شد و اما روز به روز که گذشت جاش رو داد به روزای خاکستری و بدون هدف…ماحصل روزای شیرین زندگیم آرمانم بود که دو سالشه…اما ماحصل این روزای من چی میخواست بشه؟؟؟ 21 سالم بود که به خاطر شیطنت های دوران جوانی که کمی هم از حد گذشته بود با اصرار خانواده مواجه شدم که باید مرد بشی و ازدواج کنی و روی پای خودت وایسی…ازدواجم به اصرار خانواده بود اما نمیخواستم شریک زندگیم رو کسی غیر از خودم انتخاب کنه. اگه قرار به ازدواج بود فقط شیرین بود که واقعا توی دلم بود. از فامیل های دورمون بود که توی یه شهر دیگه زندگی میکردن و من اونو چندباری توی عروسی اقوام دیده بودم…
 
یه دختر نسبتا قد بلند.با چشمای گیرا و یه معصومیت خیلی خاص که توی چهرش بود و من رو به سمت خودش جذب میکرد…به خاطر زندگی مشترک با شیرین که واقعا دوستش داشتم از تمام شیطنت های دوران قبل ازدواجم دست کشیدم.اما هرچی که از زندگیمون میگذشت شیرین راجع به گذشته من کنجکاوتر میشد و اینها زمینه ساز شد تا کم کم رابطه مون به سمت سرد شدن بره.با پیشنهاد شیرین جلسات مشاوره رو شروع کردیم اما بازم افاقه نکرد…بحث جدایی پیش اومد اما ما حالا مسئولیت آرمان رو داشتیم و نمیتونستیم به همین راحتی حرف از جدایی بزنیم…روزای تکراری پشت سر هم یکی یکی میومدن و می رفتن…شب بود حدودای ساعت هشت و نه که داشتم از سر کار میرفتم خونه.پشت چراغ قرمز واساده بودم،چشمام از خستگی به زور باز مونده بود.توی چند لحظه صدای ترمز کردنو شنیدم بعدشم بوم یه ماشین از پشت بهم زده بود…
 
فقط همین رو کم داشتم.پیاده شدم رفتم سمت ماشینی که بهم زده بود.شیشه ماشینش بالا بود.نزدیک که شدم فقط تونستم تشخیص بدم که یه خانومه که کز کرده پشت فرمون و معلوم بود ترسیده.با انگشت زدم به شیشه و اشاره کردم شیشه رو بده پایین.چند بار چشمام رو باز و بسته کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم
-سارا تویی؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد و جوابی نداد…
-منم سعید شناختی؟؟؟؟
با ترس و لرز پیاده شد.یکم شلوغ شده بود.گفتم طوری نیست تا کسایی که جمع شده بودن پراکنده بشن.ماشین ها رو جلوتر کنار خیابون پارک کرده بودم.بردمش توی کافی شاپی که نزدیک بود تا یه آبی به دست و صورتش بزنه تا یکم حالش بیاد سر جاش…سارا رو از زمان قبل ازدواج میشناختم.چند ماهی با هم بودیم و خیلی روزای خوبی داشتیم.تا اینکه دانشگاه دولتی اصفهان رشته حقوق قبول شد و از هم جدا شدیم و دیگه خبری ازش نداشتم.نشستیم و ازش پرسیدم
-خب خانوم وکیل چه طوری ماشین به اون بزرگی رو ندیدی؟؟
-ببخشید تو رو خدا واقعا معذرت میخوام با تلفن همراهم صحبت میکردم که حواسم پرت شد.
-شناختین منو؟؟؟
-آره شناختم.
-چیزی میخوری بگم واست بیارن؟
-نه ممنون باید برم نگرانم میشن.
-خب ایندفعه که عجله داری اصرار نمیکنم میشه شمارتو داشته باشم خدا رو چه دیدی شاید دفعه بعد با هم یه چیزی خوردیم.

 
کمی مکث کرد بعد کارتشو از توی کیفش در آورد و بهم داد.آره انگار واقعا خانوم وکیل شده…خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.چند روزی بود که همش به اون شب فکر میکردم و رفته بودم به زمان قبل از ازدواجم.خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهش زنگ بزنم یا نه.من حالا یه پدر متاهل بودم نه یه جوون 20 ساله که هر کاری که خواست انجام بده.داشتم به خاطر فکر کردن زیاد اذیت میشدم که ترجیح دادم زنگ بزنم.
-علو سلام احوال شما خانوم وکیل
-مرسی ممنون.بفرمایید
-سعید هستم.یک هفته پیش همدیگه رو دیدیم.به جا آوردین؟؟
-بله!!بله!!بفرمایید.
-خواستم اگه وقت داشته باشید واسه یه قهوه دعوتتون کنم.
-واقعا معذرت میخوام.فکر نکنم این روزا وقت داشته باشم.
-آها!!متوجه هستم.ببخشید وقتتون رو گرفتم.
گوشی رو قطع کردم.بهم برخورده بود.ولی حداقل دیگه موضوع واسم تموم شده بود و یه باری از رو دوشم برداشته شده بود…
 
یکی دو روز گذشت تا اینکه عصر حدودای ساعت پنج بود که گوشیم زنگ خورد.سارا بود که زنگ میزد.تعجب کرده بودم.
-سلام بفرمایید.
-سلام سارا هستم.ببخشید که مزاحمتون میشم.
-خواهش میکنم.چه مزاحمتی.
-فکر کنم از دستم ناراحت شدین.زنگ زدم معذرت خواهی کنم.
-نه.این چه حرفیه.راستش اشتباه از خودم بود که فکر نکردم شاید همسرتون ناراحت بشه.
-هنوزم پیشنهادتون سر جاشه؟؟
-آره چرا که نه.شما فقط بگید کی وقت آزاد دارین.
-باشه پس تماس میگیرم بهتون میگم.
یه کافی شاپ نزدیک محل کارش قرار گذاشتیم.راستش توی برخورد اول شباهت زیادی به سارایی که میشناختم نداشت.سارایی که من میشناختم یه دختر سر حال و سر زنده بود که حرارت خاصی تو وجودش داشت.اما این سارا فعلا که خیلی رسمی بود و کمی هم سرد.
-خب خانوم وکیل از نظر همسرتون که اشکالی نداره که با هم یه قهوه بخوریم؟
-نه.من الان مجردم.نزدیک یک ساله که جدا شدم.شما چی؟؟از نظر خانومتون اشکار نداره؟؟
-چرا،فکر کنم ناراحت بشه.خندید.فکر کنم اولین بار بود که از حالت رسمی خارج میشد.
 
از خودش واسم گفت که الان یه ساله جدا شده و خیلی وقت نیست که دفتر وکالت داره و چون خونه ی پدر و مادرش از محل کارش دوره ترجیح داده با مامان بزرگش که خونش نزدیک تره زندگی کنه.قرار های من و سارا ادامه دار شد و کم کم ازون حالت رسمی خارج شده بود و حالا تبدیل شده بود به یه عادت.بعضی وقت ها با هم درد و دل میکردیم و چند ساعت میگذشت و اصلا متوجه نمیشدیم.واسه زندگی کردن یه انگیزه پیدا کرده بودم که زندگیمو از اون ریتم یکنواخت و تکراری خارج کنه…یه شب که خواستیم خداحافظی کنیم ازم پرسید سعید اگه دعوتت کنم خونه مامان بزرگم واسه شام قبول میکنی؟؟فقط خودمون دوتایی…گفتم اگه خودت یه شام خوشمزه درست کنی چرا که نه.حتما میام.درسته الان با هم راحت بودیم اما هنوزم دوستیمون حد و مرزهایی داشت و من به چیزای منفی اصلا فکر هم نمیکردم.قرار شاممون شد واسه دو شب دیگه.اونشب من بدون اینکه پیش زمینه ای داشته باشم که قراره چه اتفاقی بیفته با یه لباس شیک و مجلسی جلو در خونه سارا بودم…

 
در رو که باز کرد یه شوک بهم وارد شد.انتظار این صحنه رو نداشتم.سارا با یه لباس خیلی شیک و تقریبا باز و آرایش غلیظی که کرده بود اینقدر زیبا شده بود که دلم میخواست ساعت ها فقط نگاش کنم.دعوتم کرد داخل و تعارف کرد که برم توی پذیرایی و نشستم روی مبل تا اون وسایل پذیرایی رو بیاره.حتی تا بعد از شام هم هنوز کمی گیج بودم.حدود نیم ساعت تا سه ربع بعد شام بود که تعجبم بیشتر شد وقتی شیشه مشروب رو تو دستای سارا میدیدم.الان نزدیک به 5یا 6 سال بود که مشروب نخورده بودم.اما وقتی سارا تعارف کرد نتونستم نه بگم.همه ی اتفاقات مثل یه خواب از جلو چشمام میگذشت.چون خیلی وقت بود مشروب نخورده بودم اذیتم میکرد اما به مرور زمان عادت کردم.کم کم مشروب داشت اثر خودش رو میگذاشت.کنار هم رو مبل نشسته بودیم واسه چند دقیقه به هم خیره شده بودیم سارا چشماش رو بست و صورتش رو خیلی اروم آورد به سمت من.منم ترجیح دادم چشمام رو ببندم…برخورد لبای داغمون رو احساس کردم که حالا بهم گره خورده بودن و انگار تنها چیزی بود که در تمام این مدت میخواستم.
 
دستام رو به کمر سارا رسوندم و اونو به سمت خودم کشیدم.آغوشم واقعا اون رو طلب میکرد.دستم رو گذاشتم رو سینه هاش و لمسشون کردم که یه ناله ی کوتاه از روی شهوت کرد و من رو بیشتر به این کار تشویق کرد و چراغ سبز رو نشون میداد واسه من.زیپ لباسشو از پشت باز کردم و اونرو از بالا بیرون آوردم.کمی از روی سوتین سینه هاشو نوازش کردمو بعد سوتینش رو باز کردم.لبام رو گذاشتم روی نوک سینه هاش که کمی متمایل به قهوه ای بود.از این کارم حسابی لذت میبرد.جلو پاش نشستم و پاهاش رو باز کردم و ساپورت و شورتش رو از پاش در آوردم.بدون اینکه با واکنشی از طرف اون مواجه بشم.با دوتا از انگشتام دو طرف کسش رو از هم باز کردم و از پایین تا بالا زبونم رو روش کشیدم و احساس کردم داره دیوونه میشه.لبامو روی کسش گذاشتم و شروع کردم خیلی ماهرانه خوردن و سارا هم سرم رو بیشتر فشار میداد معلوم بود که خیلی لذت میبره.
 
به شکم خوابوندمش و خودم هم لخت شدم از پشت شروع کردم به خوردن سوراخ کونش با دستمم روی کسش میکشیدم.با احتیاط سر کیرم رو داخل کردم و اون یه جیغ کشید که ادامه دار نبود.تمام کیرمو داخل کردمو شروع کردم به عقب و جلو کردن.برش گردوندم سمت خودم لبام رو گذاشتم رو لباش و سارا کیرم رو گرفت و هدایتش کرد داخل.دستاش حلقه شده بود دوره کمرم و وقتی تلمبه میزدم بیشتر منو به سمت خودش فشار میداد.چند دقیقه ای به کارم ادامه دادم.صدای ناله های سارا بلند و بلند تر میشد و سرعت من بیشتر و بیشتر تا اینکه با لرزش بدن اون منم آبم رو داخل کسش ریختم و هر دومون ارضا شده بودیم.کارم درست بود یا غلط نمیدونم اما این اتفاق افتاده بود و من توجیحی واسش نداشتم.لذتی رو تجربه کرده بودم که خیلی وقت بود نتونسته بودم بهش برسم.ولی…

 
پایان.
 
نوشته: ایکس ۶۲۵

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *