این داستان تقدیم به شما
توی دبیرستان ما فقط یک نفر دوست پسر داشت و اونم یک جورایی گاو پیشونی سفید بود. ما که بچه درس خون بودیم سعی می کردیم ازش حداکثر فاصله ممکن را بگیریم چون حتی همنشینی با یک همچین دختری باعث بدنامی بود.
زمونه فرق داشت اون موقع ها اگه پسری می خواست به دختری شماره تلفن بده باید کلی منتش رو می کشید، سر راش وای میستاد، نامه عاشقانه می نوشت، سوز و گدازی داشت اون موقع ها عشق و عاشقی، اینجوری نبود که زرتی به یکی بگی یالا و بپری تو رختخواب و بعدشم خداحافظ، عشق ورزی آداب و ترتیبی داشت، رسم و رسومی داشت. ما اینجوری بزرگ شدیم. وقتی هم رفتیم دانشگاه پسرها یک طرف می نشستن و دخترا یک طرف، کلا همیشه یک خط نامریی بین مون بود، معمولا هم کلام نمی شدیم و بیشتر وقتها سعی می کردیم با وقار باشیم. منم اون موقع ها خیلی با وقار بودم. گفتم که اون موقع ها اینجوری نبود.
اولین مرد زندگی من اصغر بود. اولین مردی که دستم را گرفت، من رو بوسید، تنم رو لمس کرد، باهام عشق بازی کرد، آره شوهرم رو میگم. اصغر مرد خوبی بود اما اولین تجربه ی جنسی ما مزخرف از آب در اومد. ملغمه ای از گیجی و دست پاچگی و دست پاچلفتگی. هیچ چیز زیبایی هم توش نبود. از اون بدتر این که مشکل ما هرگز حل نشد. راستش تقصیر هیچ کدوممون نبود. قرار نبود هر مردی با هر زنی جفت بشه اما هیچ کی این حقیقت ساده رو به ما نگفته بود. حقیقت این بود که ما به هم نمی خوردیم، مثل کلیدی که توی یک قفل نمی چرخه… حالا ممکنه اون کلید، کلید در گنج باشه ولی در انباری رو باز نکنه… ما هم دور خودمون می چرخیدیم و نمی چرخیدیم… چفت و جور نمی شدیم. من مرد دیگه ای رو ندیده بودم، اون زن دیگه ای رو نچشیده بود. ما به اندازه ی دو کودک که بخوان یک هواپیما رو برونن بی تجربه بودیم…
عشق بازی های ما بد بود، خیلی بد، تهش برای من حس نرسیدن و برای اون لابد حس بی کفایتی می موند. من می خواستم در موردش حرف بزنم اما ما اینجوری تربیت نشده بودیم که راحت در مورد این چیزها حرف بزنیم. تازه چی باید می گفتم؟ من نه فانتزی ها و رازهای تن یک مرد رو می شناختم و نه حتی مال خودم رو… کم کم حتی شک کردم که شاید اشکال از من باشه، شاید همه اش تقصیر منه، که شاید همه ی مردها اینجورین، شاید همه ی زنها اون جورین… و سیزده سال گذشت…
سالها گذشت، سالهایی که می تونست سالهای خوبی باشه… ما آدمهای خوبی بودیم، اما نشد، به جاش شد سالهای سرد، سالهای درد، سالهای بهانه و گریه های شبانه. الان که فکرش رو می کنم می بینم اگه حد اقل یکی از ما این قدر بی تجربه نبود اون ماجرا شکل دیگری می گرفت. حداقل من اگر درکی که امروز دارم را آن زمان داشتم هرگز با مردی که نمی تونست مرا به اوج برساند نمی موندم اما من اون موقع هیچی نمی دونستم، این چیزها چیزهایی نیست که توی کتاب بخونی، این چیزها رو باید با گوشت و پوستت لمس کنی…
تجربه ی هیچ کس به درد هیچ کس نمی خوره و من تجربه ای نداشتم. تجربه ی رابطه های بعدی بود که باعث شد بفهمم بین جسم و روح خطی نیست، کسی که روح مرا می فهمد تمنای تنم را هم می فهمد، کسی که روحم را لمس نکرده رفتار جسمم را هم نمی تواند درک کند. تجربه ی های بعدی بود که به من نشان داد که وقتی با کسی می آمیزم نه فقط تنم که همه ی وجودم را در اختیارش می گذارم و برای همین لذت بردن از تن آدمی که روحش را دوست ندارم- لا اقل برای من- محال است. تجربه های بعدی بود که بهم فهماند تا چم و خم های روح و جسم خودم را نشناسم و از آن شرمگین باشم نمی تونم از رابطه لذت ببرم. تجربه های بعدی بود که به من فهماند رابطه جنسی می تواند عالی ترین و لطیف ترین تجربه ی رها شدن باشد.
اصغر اولین مرد زندگی من بود اما من اولین بار چند ماه بعد از طلاق، بعد از اولین تجربه ی ارگاسم توی بغل مردی گریه کردم که شوهرم نبود. بعد از سیزده سال شوهر داری، برای اولین بار توی اطاق کوچکی توی یک خونه ی قدیمی ته تهران پارس، کف زمین روی شمد های سفیدی که بوی صابون می داد توی بغل مردی که دستهاش با نوازش آشنا بود تبدیل به یک “زن” شده بودم. اشک هام بند نمی اومد و خودم هم نمی فهمیدم چرا دارم گریه می کنم ولی او فهمید؛ سرم رو روی شونه اش فشار داد و گفت: گریه کن…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید