داستان سکسی تقدیم به شما
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
…از لطف دوستان ممنونم بخاطر نظراتی که در مورد داستان دادند …چندتا پاسخ بگم و برم سراغ ادامه داستان …این داستان متاسفانه واقعی هست و پاره ای از عمر من رو بیان میکنه …غلطهای املایی هم بخاطر اینه که با گوشی تایپ کردم چون هر کار کردم از طریق کامپیوتر نتونستم وارد سایت بشم …گریه های زیادی هم بخاطر عشقی که نسبت به پسرم داشتم و رابطه من با پسرم یه رابطه پدر و فرزندی نبود …من عاشق پسرم بودم بخاطر عشق به مادرش …و تنها کسانی که عاشقن میفهمن که عشق چه بلاهایی سر عاشق میاره …از فحشهاتون هم ممنونم چون انسان بی لیاقتی مث من باید سرزنش بشه و فحش بخوره … اما ادامه داستان یا بهتر بگم خاطره تلخ زندگیم …
…چند روزی گذشت و من تمام مقدمات نقشه ام رو فراهم کردم …در اون زمان فقط به انتقام فکر میکردم …تمام وجودم شده بود پر از نفرت …نفرت از آدمهایی که به جز شهوت رانی به چیز دیگه ای فکر نمیکنن که از آتش شهوت این دسته از آدما تعدادی مظلوم قربانی میشن …من باید انتقام پسرم رو از اینا میگرفتم تا درس عبرتی بشه براشون که دیگه از این غلطا نکنن اما با انتقام گرفتن نمیتونستم اون شوک عصبی رو که به عزیز دردانه ام وارد شده بود رو از بین ببرم …اما حداقل دل خودم و خیال سهیلم رو از اینکه دوباره اونا بخوان همچین بلایی سرش بیارن رو راحت میکردم
برای اجرای نقشه ام به چند نفر احتیاج داشتم چند نفر که پایه باشن و تا آخرش باهام همراه باشن به خاطر همین رفتم سراغ تیمور مردی که از دوران مدرسه با هم بودیم و رفیق فابریک همدیگه …تیمور اون موقع ها یه پسر قلدر و قلچماق بود …کسی تو مدرسه جرأت نداشت بهش بگه بالا چشت ابروست …اما همین پسر قلدر سرشار از معرفت و مرام بود و پایبند به قول و وعده یا حرفی نمیزد یا اگه میزد تا آخرش پای حرف و قولش وای میساد بخاطر وجود تیمور من تو مدرسه احساس آرامش میکردم چون همه جوره هوای منو داشت …دوست شدن من با تیمور هم داستان جالبی داره که الان موقع بیانش نیست …این تیمور دوتا رفیق داشت که مث نوچه هاش بودن هر چی تیمور میگفت این دوتا هم مو به مو اجرا میکردن و از در کنار تیمور بودن لذت میبردن …هر چند که گاهی وقتا تیمور یه تشری هم بهشون میزد…
برای اجرای نقشه ام جز به وجود تیمور و حساب باز کردن روی اون به چیزی فکر نمیکردم …اگه تیمور میومد کارم عملی میشد و اگه نمیومد دیگه کسی رو سراغ نداشتم …برا همین بعد چندین سال رفتم سراغش تا منو دید گل از گلش شکفت …شده بود یه مرد کاری و پر متانت…با دیدنش و گپ زدن باهاش دودل شدم که بهش بگم یا نه …اما دلم رو زدم به دریا وتمام قصه زندگیم و جریان پسرم رو بهش تعریف کردم …تیمور هم باشنیدنش کلی ناراحت شد و خونش به جوش اومد وگفت:داش دانیال روی من همه جوره میتونی حساب باز کنی …هر چی بگی من انجامش میدم تو فقط لب تر کن …بخاطر حرفش یه دنیا ازش تشکر کردم ؛نقشه ام رو براش گفتم اونم گفت من عاشق اینجور کارام …به منصور و کریم هم میگم بیان کمک …گفتم مگه هنوز اونا با تو میگردن …گفت به اختیار داری اونا دست از سرم حالا حالاها بر نمیدارن …گفتم از بس با مرامی تیمور خان که اینقده هوات رو دارن.کلی خندیدیم و شماره اش رو گرفتم و گفتم منتظر زنگم باش …رفتم سمت مدرسه سهیل و منتظر شدم تا مدرسش تموم شه …مدرسه سهیل که تموم شد با خوشحالی اومد سمتم و سریع سوار ماشین شد …با لبخند زیبایی سلام کرد و منم دستش رو گرفتم و فشردم و با لبخند پاسخش رو دادم گفتم چیه امروز خیلی شنگولی گفت آخه امتحان ریاضی شدم ۱۹/۵گفتم آفرین پسر نازم …من رو تو حساب باز کردم باید مهندس بابا بشی …قربون مهندسم برم …گفت نه بابایی اذیت نکن من میخوام دکتر بشم و جون مریضا رو نجات بدم …لبخندی زدم گفتم باشه بابایی الهی فدات شم هرچی دوست داری بشو …تو عشق منی …ماشین رو روشن کردم و گفتم بابایی اگه ازت بخوام یه جایی بریم ناراحت نمیشی …گفت کجا بابا …گفتم همون خرابه هایی که اون کثافتا بردنت …کمی ناراحت شد و سرش رو انداخت پایین گفتم بابایی میخوای از دست اونا راحت شی یا نه …گفت آره …گفتم پس منو ببر اونجا …سهیل هم چون حافظه خوبی داشت منو تا خرابه ها راهنمایی کرد و بعد اون رفتیم خونه …گفتم سهیل من فردا نمیتونم بیا مدرسه دنبالت خودت بیا …گفت بابایی من میترسم …گفتم نترس تا منو داری غم نداشته باش …یه مرد هیچ وقت نمیترسه باید قوی باشی …اونم خودش رو انداخت تو آغوشم و منم بغلش کردم و صورتش رو آوردم جلوی صورتم و نگاهی به چشمای ناز و پر از اضطرابش انداختم و یه بوسه از لبهای قشنگش گرفتم و گفتم …سهیل من همیشه مث کوه پشتتم اصلا نگران نباش …سهیل هم گونه ام رو بوسید و گفت بابایی من عاشقتم تو بهترین بابای دنیا هستی …از خوشحالی سهیل به وجد اومدم …اما هنوز انتقام توی سرم نقش بسته بود و تا چشمام رو میبستم این کلمه از تو ذهنم عبور میکرد زنگ زدم به تیمور و گفتم داداش فردا روزشه خودت رو آماده کن تا بیام دنبالتون …تیمور هم چشمی گفت و تلفن رو قطع کرد
صبح شد و سهیل رو رسوندم مدرسه و دوباره با حرفهام از اضطرابش کاهیدم …رفتم سراغ تیمور دیدم با منصور و کریم منتظر من وایسادن …کنارشون وایسادم واز ماشین پیاده شدم هر دوشون رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم خدا رو شکر میکنم تو زندگیم دوستایی رو دارم که بهشون اعتماد کنم و اوناهم هوام رو داشته باشن فقط یه خواهش ازتون دارم …این مث یه راز بینمون بمونه …اونا هم گفتن دستت درد نکنه دیگه آقا دانیال فحش بدی بهتر از این حرفه …گفتم من که شما رو خوب میشناسم داداشا فقط محض اینکه خیالم جمع بشه گفتم …تیمور گفت: داش دانیال ما وقتی یه حرفی میزنیم تا آخرش هستیم …دست تیمور رو گرفتم و تو دستم فشردم و گفتم داش تیمور نوکرتم بخدا …سوار شدیم و رفتیم سمت مدرسه …یه جایی وایسادم که تو دید مدرسه نباشم …به سهیل کاش گفته بودم نقشه چیه…اما اگه میگفتم شاید اونطور طبیعی به نظر نمیومد .پس مجبور بودم نگم تا بتونم اساسی حساب اون کثافتا رو برسم …مدرسه تعطیل شد,مسعود و اون سه تای دیگه رو دیدم که دم در وایساده بودن و خیابون رو چک میکردن و انگار منتظر یه نفر بودن …بچه ها با سرعت از مدسه بیرون میومدن انگار که از زندون آزاد شده باشن …منتظر سهیل بودم که کی از مدرسه میاد بیرون …سهیل بیچاره از ترسش آخرین نفر از مدرسه اومد بیرون و تا چشش افتاد به اون چهارتا رنگ از رخسارش پرید …مسعود یه چیزی بهش گفت و اونم یه اخمی کرد و راهش رو گرفت و رفت …مسعودو دارو دستش موتوراشون رو روشن کردن …کثافتا منتظر بودن من نباشم و عزیز دردونه من رو تنها ببینن …خواستم برم جلو حسابشون رو برسم اما خودم و کنترل کردم یواش یواش با موتور پشت سر سهیل من میرفتن …منم از دور میپاییدمشون …تا اینکه سهیل متوجه شد و پا گذاشت به فرار …رفت تو یه کوچه …اونا هم با موتور افتادن دنبالش …تو کوچه گیرش آوردن…از دور دیدم که مسعود یه سیلی زد تو گوش سهیل خونم به جوش اومد داشت صبرم تموم میشد …ولی باز خودم رو کنترل کردم …مسعود گوشیش رو در آورد و یه چیزی نشون سهیل داد و بهش یه چیزی گفت که من چون دور بودم نمیشنیدم …سهیل بعد از دیدن اون به دلخواه سوار شد و اشک از چشماش سرازیر…حتما تو دلش داشت میگفت بابایی که گفت رو من حساب کن پس الان کجاست …دلم واسه پسرم آتیش گرفت …پسر مظلوم و معصومم که قربانی شهوت چنتا شهوت پرست کثافت شده بود.از تو کوچه اومدن بیرون واومدن سمت خیابونی که من ماشین رو توش پارک کرده بودم …بدو بدو اومدم سمت ماشین و سریع سوار شدم و گفتم بچه ها حالا وقتشه …از جلومون رد شدن و رفتن ما هم افتادیم دنبالشون …با فاصله زیاد تعقیبشون میکردیم با اینکه میدونستم مکانش کجاست اما برا اطمینان که شاید جاشون رو عوض کنن …چنتا خیابونی رو که گذشتن مطمئن شدم که دارن میرن همونجا .دیگه تعقیب رو ادامه ندادم تیمور گفت داش گمشون کردی گفتم ن میدونم این دیوثا کجا میخوان برن …گفت دمت گرم فکر همه جاش رو هم کردیا گفتم آره تیمور خان وقتی پای انتقام و اینجور حرفا بخواد بیاد وسط آدم خودش رو میزنه به سیم آخر …فقط نمیدونستم که اینا اهل اینجور کارا هستن یا نه منظورم کون کردن بود …خودم که خوشم نمیومد ولی در مورد اونا شک داشتم چون میدونستم اونا زمان مدرسه چند بار این کار رو کرده بودن …با خودم گفتم هر چه پیش آید خوش آید فقط اگه اهلش باشن بهتره
رسیدم نزدیکای خرابه ها کمی دورتر از خرابه ها ماشین رو پشت یه تپه پارک کردم تا تو دید نباشه رفتیم جلو یواش یواش هر کدوم از یه طرف خرابه ها رفتیم تا بتونیم گیرشون بندازیم …من از سمت در همونجا که موتوراشون رو گذاشته بودن رفتم …یواش یواش خودم رو به در رسوندم و خودم رو پشت دیوار قایم کردم صدای ناله های سهیل بگوشم رسید ؛.ولم کنید …چکارم دارید تو رو خدا دست از سرم بردارید …باباییی کجایی بیای کمکم…هق هق گریه میکرد و این جملات رو تکرار میکرد اوناهم هرهر بهش میخندیدن …منم از شدت ناراحتی خشم سراسر وجودم رو گرفت کمربندم رو از تو شلوارم در آوردم و یک لا پیچیدم دور دستم به طوری که سگکش سمتی بود که میخواستم باهاش ضربه بزنم …رفتم جلو و گفتم چه غلطی دارید میکنید سهیل با دیدن من و اون هیبت پر از خشمم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید …مسعود بادیدن من به وحشت افتاد و یقعه پسر من رو که تو دستش بود ول کرد و سریع یه چاقو از تو جیبش در آورد و گذاشت زیر گلوی سهیل ترس وجودم رو گرفت نمیدونستم مسعود اینقد آدم خطرناکیه .گفت اگه یه قدم بیای جلو رگش رو میزنم سهیل از ترس رنگش شده بود مث گچ و اشک مث بارون از چشای خوشکلش میومد گفتم خیل خوب باشه چاقوت رو بزار کنار گفت اول تو اون کمربند رو بزار کنار بعد قشنگ از اینجا دور شو تا ما بتونیم بریم …همه شون توجه هشون به من بود که رو به من وایساده بودن …بقیه شون از ترس چیزی نمیگفتن و از کار مسعود حیرت زده شده بودن منم از ترس اینکه بلایی سر پسرم بیاره گفتم باشه کمربند رو پرت کردم جلوش و عقب عقب از درخواستم برم بیرون که یه دفعه تیمور از پشت دست مسعود رو گرفت و سهیل رو از چنگش بیرون آورد وگفت ببینم قلدرشون تو هستی سوسول …مسعود بادیدن تیمور از ترس رنگ از رخسارش پرید اون سه تا هم با دیدن تیمور خواستن فرار کنن که منصور و کریم گرفتنشون و نگذاشتن که فرار کنن ؛ خیالم راحت شد سهیل بدو بدو با حالت گریه اومد سمتم و خودش رو پرت کرت تو آغوشم وگفت بابایی جونم خدا رو شکر اینجایی دوباره شروع کرد به گریه کردن اشکاش رو پاک کردم و اون رو محکم تو بغلم فشردم وگفتم:بهت گفتم بابایی هوات رو داره و تا آخرش کنارته …نگفتم؟ خوشحال شد و منو بوسید.دستش رو گرفتم واز خرابه بردمش بیرون و جای ماشین رو بهش نشون دادم و سوییچ رو دادم بهش گفتم برو تو ماشین بشین تا ما بیاییم…بیرونم نیا فهمیدی ؟گفت باشه بابا ولی شما میخوایید چکار کنید ؟گفتم هیچی یه گوشمالی به اینا میدیم و میایم پیشت سهیل رفت تو ماشین منم اومدم تو خرابه …اول رفتم سمت مسعود یه کشیده محکم زدم تو گوشش تقاص اون سیلی که زدتو گوش سهیلم …از درد فریاد کشید و بعد چند لحظه جای سیلی سرخ شد …گفتم اون گوشی لعنتیت رو بده .از ترس گوشیش رو داد گوشیش رو گرفتم و کارت حافظه اش رو آوردم بیرون و خود گوشی رو هم تیکه تیکه کردم گوشهیای اون سه تا رو هم گرفتم و همین بلا رو سرشون آوردم ؛گفتم هنوز یه چیز دیگه مونده کمربندم رو برداشتم و یه دونه محکم زدم رو کمر مسعود یه دونه هم روی پاش …از شدت درد جیغ کشید و هی میگفت گوه خوردم ولم کنید برم …غلط کردم …و همش التماس میکرد تیمور محکم مسعود رو تو بغلش گرفته بود تا جم نخوره …غلام هم تو دست منصور بود اون دوتا هم که از غلام و مسعود ترسوتر بودن …کریم گوشاشون رو محکم گرفته بود و نمیزاشت جم بخورن …گفتم بچه ها از این به بعد دیگه اینا در اختیار خودتون اونطور که شایسته شونه بگاییدشون با شنیدن این جمله من مسعود دادو هوار کردو اون سه تا هم به التماس افتادن …و هی گریه و زاری میکردن داد زدم زهرمار اون موقع که عزیز دردونه من التماستون میکرد رو یادتون رفته حالا باید اون کونتون جریده بشه تا دیگه از این غلطا نکنید یه تخته سنگ دیدم و نشستم روش گفتم بچه ها من علاقه ای به این کار ندارم …شما خودتون ترتیبشون رو بدید …کریم اومد سمتم و گوش یکی از اون دوتا رو ول کرد و پرتش کرد سمتم و گفت بیا این رو نگه دار تا من یه حالی به این یکی بدم …دستش رو گرفتم و یه دور پیچوندم …و کنار خودم نشوندمش …گفتم اسم نتنظت چیه با گریه گفت ح ح حامد …گفتم وقتی یه گوهی میخوری فکر اینجاش رو هم بکن …گفت بخدا من با پسرتون هیچکار نکردم اینا با خود منم همین کار رو کردن بخدا من …گفتم دهن نجست رو ببند اینقد اسم خدا رو نیار خفه شو ببینم …اونم خفه شد و فقط هق هق گریه میکرد از گریه هاش لذت میبردم چون حقش بود که گریه کنه …فقط دلم میخواست تیمور مسعود رو جوری جرش بده که دیگه هوس کون کردن به سرش نزنه تیمور کیرش رو در آورده بود و مسعود رو وادار کرد تا براش ساک بزنه …با گریه و هق هق ساک میزد …کریم هم داشت لباسای اون یکیو که اسمش سعید بود رو درمیاورد …منصور هم غلام رو مجبور به لخت کردن کرده بود …فکرش رو نمیکردم اینا اینقد کون کن باشن …اخه سن و سالی ازشون گذشته بود کریم رو که نمیشد از شدت خوشحالی از سعید جدا کرد …ولی من اصلا دلم نمیخواست اون دوتا رو ببینم …فقط و فقط میخواستم گاییده شدن مسعود رو ببینم چون ازش متنفر بودم .اگر جلوم خون هم گریه میکرد من نمیتونستم ازش بگذرم …تیمور داشت از مکیده شدن کیرش لذت میبرد و آه و اوه میکرد …بعد چند دقیقه مسعود رو از جاش بلند کرد و مجبورش کرد که لباساش رو در بیاره اونم اولش امتناع میکرد ولی بعد با یه سیلی تیمور راضی به در آوردن لباساش شد شهوت تمام وجود تیمور و رفیقاش رو گرفته بود دیگه الان اگه منم هم میخواستم مخالفت کنم فایده نداشت و اونا کار خودشون رو میکردن …مسعود شروع کرد به در آوردن پیراهن و شلوارش .یواش یواش این کار رو انجام میداد اما با یه تشر تیمور تمام لباساش رو در آورد به جز یه شرت سفید و کون نما …پشت مسعود به من بود جای کنربندی که رو کمرش زده بودم سرخ شده بود …با خودم گفتم حقته …شما میتونستید رفیق و همراه سهیل باشید نه عذاب دهنده اش … تیمور خودش با دو تا دستاش شرت مسعود رو کشید پایین و کون اون رو نمایان کرد …نشست رو بروی کیر مسعود و گفت با این دودول پسر رفیق من رو اذیت کردی اونو کرد تو دهنش و یه گاز محکم گرفت مسعود از شدت درد تا اونجایی که میتونست داد کشید تیمور یه دونه محکم زد زیر گوشش و گفت دهن نجست رو ببند تا با چاقو کیرت رو نبریدم …مسعود از ترس ساکت شد …تیمور دوباره کیر مسعود رو کرد تو دهنش و شروع کرد مکیدن اونم نه مکیدن لذت دهنده با دندوناش کیر مسعود رو ساک میزد و اونم هی سر و صدا میکرد …من از گی خوشم نمیومد اما کارهای تیمور آدم رو وسوسه میکرد.کون مسعود برخلاف قیافش زیاد بدک نبود یه کون گرد و قنبل …تیمور با دوتا دستاش لای کون مسعود رو باز میکرد و گاهی هم یه محکم میزد رو کونش دوباره از جاش بلند شدو با دست سر مسعود رو فشار داد تا اینکه مسعود مجبور شد روی دو زانو وایسه کیرش رو برد جلوی دهنش گفت ساک بزن …اونم شروع کرد به ساک زدن …گفت بلیسش یالا مث بستنی اونم شروع کرد لیسیدن …از گاییده شدن مسعود لذت میبردم …حامد هم چنان گریه میکرد نگاهی کردم به طرفش و گفتم یالا بلندشو اونم از جاش بلند شد گفتم …به قیافت نمیخوره کون کن باشی …چرا اون گوه رو خوردی هان …گفت آقا بخدا …حرفش تموم نشده یه محکم زدم زیر گوشش دادش رفت هوا.گفتم:مگه نگفتم اسم خدا رو نیار …دستش رو گذاشت روی گوشش و گریه کنان گفت به جون مادرمون من با سهیل کاری نکردم …من خودمم قربانی اینام …اینا بهم گفتن بیا به تو هم اجازه میدیم سهیل رو بکنی …ولی نامردا من رو هم کردن …و شروع کرد گریه کردن …نگاهی به چشماش انداختم …چشماش معصومانه به من میگفتن که اون داره راست میگه…گفتم خیل خوب حالا دهنت رو ببند و هر کار گفتم بکن .سریع تمام لباسات رو دربیا رو لخت شو …التماس کرد که نه با من این کار رو نکن …داد زدم لباسات رو دربیار …اونم سریع خودش رو لخت کرد …بدن سفید و سکسی نازی داشت …اما من از این کار خوشم نمیومد …گفتم تیمور ؛گفت جونم داداش …گفتم اجازه بده مسعود یه خورده کیر این رو هم ساک بزنه …مسعود چهره اش در هم فرو رفت و گفت نه من این کار رو نمیکنم …و یه نگاهی با اخم هم به حامد کرد …حامد از ترس مسعود گفت نه من نمیخوام …داد زدم اگه نخوای خودم ترتیبت رو میدم …حالا انتخاب کن اونم گفت ب ب با باشه …رفت سمت تیمور و تیمور مسعود رو مجبور کرد که کیر حامد رو ساک بزنه .یه پنج دقیقه ای کیر حامد رو ساک میزد در حالی که خود حامد هم داشت کیر تیمور رو میمکید …اوضاعی شده بود …کریم سعید رو به حالت سگی در آورده بود و هنوز هیچی نشده میخواست کونش رو پاره کنه …منصور هم داشت کیرش رو ایستاده لای پای غلام میکرد …این این چهار نفر فقط حامد یه خورده بدنش سکسی و سفید بود و مسعود هم کون نسبتا کردنیی داشت اما اون دوتا چنگی به دل نمیزدن …بعد پنج دیقه آب حامد اومد آه اوه کرد و شل شد …گفتم تیمور ولش کن بزار بیاد اینجا اومد سمتم و منم یه خورده دستام رو بدنش کشیدم و آتش شهوتم فروزان شد …اما ترسیدم که یه دفعه سر و کله سهیل پیدا بشه واینکه من خودم دارم از اینا بخاطر این عملشون انتقام میگیرم حالا بیام خودمم این کا رو بکنم …گفتم سریع لباسات رو بپوش و بشبن همینجا کنارم …حامد هم سریع لباساش رو پوشید و خیالش آسوده شد …رفتم سراغ فیلم سکسیه که به طور زنده داشت روبروم پخش میشد …تیمور مسعود رو به حالت سگی در آورد و اول انگشتش رو تف مالی کرد و کرد تو سوراخ مسعود ؛ داد مسعود رفت هوا و خودش رو پس کشید …تیمور دید فایده نداره باید کار رو یکسره کنه …کیر کلفتش رو چند بار کشید در سوراخ مسعود و مسعود هم فقط بیچاره گریه میکرد …یک لحظه بخودم اومدم و گفتم وای این چه کاریه من کردم …واقعا الان سهیلا از این کار من راضیه …خدا چی اون راضیه؟ چشمای پر از اشک چند بچه پونزده و شونزده ساله چه لذتی داره آخه …چقد تو بی مروتی دانیال از اینکه اشک پسر خودت رو ببینی در حراسی حالا اینا یه غلطی کردن و بچگی کردن ولی تو که بزرگی و عاقل چرا این بلا رو سر اونا در آوردی نمیگی دشمن سهیل شن و اون رو بقتل …وای نه این فکرا رو نکن …اینا ازشون همچین چیزی بر نمیاد …تو همین فکرا بودم که یه دفعه صدای جیغ جانسوز مسعود بگوشم خورد …به خودم اومدم دیدم که تیمور کیر کلفتش رو به زو تا ته کرده تو سوراخ مسعود و داره جلو عقب میکنه …مسعود زار زار گریه میکرد و آی و اوی …اون لحظه اینقدر دلم به مسعود سوخت که خودم رو کلی لعن کردم …گفتم تیمور دیگه بسه ولش کن این بدبخت رو آخه مرد حسابی تو خجالت نمیکشی هیکل گنده ات رو انداختی رو این بدبخت …کیر تو کجا و کون این بیچاره کجا …درش بیا داره میمیره تیمور رو هم که اون لحظه شهوت تمام وجودش رو گرفته بود …گفت خقه شو دانیال بزار کارمون رو بکنیم …سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد با شدت کیرش رو فرو میکرد تو کون مسعود به طوری که صدای شپلاق شپلاق از کون مسعود شنیده میشد …مسعود نگاهی ملتمسانه بهم کرد و یه داد زدو بیهوش شد از ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت تیمور گفتم مرد حسابی کشتی بچه مردم رو …اونم گفتم الان تموم میشه آخراشه …گفتم بلند شو این بیچاره بیهوش شده …دیدم نه هر چی میگم فایده نداره …زدم تو گوشش گفتم تیمور بلند شو تیمور هم بهش برخورد و کیرش رو از تو کون مسعود کشید بیرون و یه دونه محکم زد تو گوشم گفت مردکه دیوث من بخاطر تو اینجام حالا میزنی تو گوشم …از شدت ضربه دستش گوشم وز وز میکرد گفتم ببخشید تیمور تو رو خدا دیگه بسه ولش کن بریم …گفت نه تا آبم نیاد ولش نمیکنم …منصور و کریم هم اون دوتا رو ول کردن و اومدن سمت من گفتن چته میزنی تو گوش اوسای ما …گفتم من غلط کردم دست خودم نبود داش تیمور بیا بریم دیگه بسه …تیمور هم که شهوت و خشم جلو چشمش رو گرفته بود گفت نه تا آبم رو تو کون این پسره خالی نکنم دست بردار نیستم …تازه بعد چن سال کون پسر دیدم …از من التماس از اونا ردخواهش …عصبانی شدم و گفتم اگه بخوای ادامه بدی باید از رو جنازه من رد بشی حامد و غلام و سعید هم که دیدن ما خودمون افتادیم به جون هم از فرصت استفاده کردن و حامد که پوشیده بود پاگذاشت به فرارو سریع از خرابه زد بیرون …اوناهم سریع پوشیدن و در رفتن …تیمور خونش به جوش اومد و گفت البته که رد میشیم …وای خدای من تیمور چقد عوض شده بود اون که اون زمان منو خیلی دوس داشت و رو حرفم حرف نمیزد حالا چی شده اینقد عوض شده …با خودم گفتم بفرما دانیال این هم آتشی که خودت ساختی حالا خودتم افتادی توش .گفتم باشه هر غلطی دوست داشتید بکنید .تیمور داد زد الان دیگه نه …تو حرمتهای بینمون رو شکستی …تو منو جلو چهار تا بچه کوچک کردی …تو…حرفش تموم نشده گفتم …خوب توهم دیگه خیلی شورش رو در آوردی نباید اینقد زیاده روی میکردی بچه مردم بیهوش افتاده رو زمین …مگه رحم و مروت نداری …مردونگیت کجا رفته …داد زد مردونگیم خیلی وقته به گه رفته با ابرو یه اشاره ای به منصور و کریم که پشت سر من بودن کرد …اونا هم با اشاره تیمور دوتا دستای منو محکم گرفتن و تیمور اومد جلو گفت خیل خوب حالا که نزاشتی ترتیب این پسره رو درست بدیم باید خودت جورش رو بکشی …گفتم منظورت چیه …گفت من از بچگی تو کفت بودم علت رفاقت با توی بچه سوسول هم فقط کردنت بود که اون موقع فرصتش پیش نیومد الان هم بدک نیستی میتونی یه حالی بهمون بدی …دنیا دور سرم آواره شده …از شنیدن حرفهای تیمور بدنم سست شد و دیگه حرفی برا گفتن نداشتم …با خودم گفتم ای وای یعنی تمام رفاقت تیمور با من این بود …این تیمور اون تیموری نیست که من میشناختم اون یه پسر بامرام بود بامعرفت …این یه نامرد بی معرفت …اون حرفش حرف بود این حرفاش باد هوان …چه اشتباهی کردم …حالا چکار کنم اگه سهیل بیاد و منو اینجور ببینه چی …گفتم تیمور ولم کن از منو تو دیگه گذشته برو هرکار دوست داشتی با مسعود بکن من دیگه دخالت نمیکنم…گفت نه کار من با این بچه تموم شده حالا نوبته توه خواستم فرار کنم اما منصور و کریم محکم گرفته بودنم …تیمور چاقوش رو آورد رو بروی صورتم گفت بچه ها لختش کنید …بزور لختم کردن …وای از گفتنش شرمم میاد …برهنه برهنه شدم .عادت داشتم همیشه موهای بدنم رو از کمر به پایین کلا میزدم …بادیدن بدن برهنه ام تیمور گفت واااااو …عجب چیزی شدی پسر این کون کردن داره نه یه پسر بچه …گفتم تیمور بحق رفاقتی که باهم داشتیم ولم کن غلط کردم تو رو خدا …تیمور پوز خندی زد و گفت نه باید کیرم رو بخوری تا دیگه از اون گوه های اضافی نخوری و بخودی به کسی اعتماد نکنی …راست میگفت کجای دنیا شنیدید که میشه به یه آدم لا ابالی و قلچماق اعتماد کرد …فقط خدا خدا میکردم سهیل نیاد …اما دعایم برعکس مستجاب شد …سهیل اومد تو خرابه و با دیدن من تو اون وضعیت دهانش باز افتاد با دیزن سهیل تمام وجودم سست شد چقد سخته برای یه پدر که پسرش تو اون وضعیت ببینتش ؛پدری که اومده بود پسرش رو ازچنگ چنتا قلچماق دربیاره حالا خودش با بدنی برهنه گرفتار چنتا قلچماق شده .از خجالت پسرم چشمام رو بستم …سهیل با صدایی لرزان گفت بابایی اینا دارن چکارت میکنن مگه اینا دوستات نیستن؟اگه دوست آدم اینطوریه پ اونایی که دشمنن چطورین؟…شروع کرد التماس تیمور کردن …وای جلوی پسرم سنگ روی یخ شدم …دیگه اون لحظه حاضر بودم تیمور منو بکشه …تا اینکه هر روز بادیدن پسرم خجالت بکشم …با چشمای بسته داد زدم …سهییییل برو از اینجا فرار کن …برووووو…تیمور گفت کریم این پسر دانیال چقد خوشکله بدو بگیر بیارش تا ترتیب پدر و پسر رو با هم بدیم …گفتم نه تیمور تو رو خدا کار اون نداشته باش …سهیل با شنیدن فریاد منو حرف تیمور پا گذاشت به فرار و کریم هم رفت دنبالش …خدایا کمک کن نتونه پسرم رو بگیره …دیگه حالم شده بود زار جز مرگ به چیز دیگه ای فکر نمیکردم …گفتم تیمور یه خواهش ازت دارم …هر کار خواستی باهام بکن اما بعدش فقط منو بکش …تو رو خدا …تو رو اواح خاک بابات …تو رو جون هر کی که دوست داری و تو رو به تمام اعتقاداتت قسمت میدم که منو بکشی …من دیگه نمیتونم تو روی پسرم نگاه کنم …من رو بکش تیمور …تا اون لحظه جلوی تیمور گریه نکرده بودم اما دیگه به آخر خط رسیده بودم فقط میخواستم بمیرم …اگر همون اول اول بخشیده بودم و فقط یه گوشمالی به اون بچه ها میدادم بهتر از این بود و یا میزاشتم تیمور با مسعود هر کار که دوست داره بکنه تا کار به اینجا نکشه …اون لحظه فقط داشتم خودم رو سرزنش میکردم …بخاطر عشقی که به سهیلا پیدا کردم …خودم رو سرزنش میکردم بخاطر عشقی که به سهیل پیدا کردم …و خودم رو بخاطر وجود داشتنم سرزنش میکردم …!
تیمور با دیدن صورت پر از اشک من دست از من کشید و ولم کرد …و رفت روی همون تخته سنگی که من نشسته بودم نشست دوتا دستش رو گذاشت روی سرش و سرش رو پایین انداخت…با بی رمقی رفتم و لباسهام رو پوشیدم …کریم سهیل رو گرفته بود و آورد داد دست تیمور …سهیل گریه میکرد و التماس …تیمور سهیل رو رها کرد و هلش داد طرف من و گفت دانیال منو ببخش نفهمیدم چیکار کردم …وقتی شهوت میاد از خود بیخود میشم …از جاش بلند شد و خواست بره که بلند شدم و دست تیمور رو گرفتم وگفتم وایسا تیمور …اول منو بکش بعد برو بخدا من دیگه نمیتونم تو روی پسرم نگاه کنم تو خودت خوب میدونی وقتی یه پدری تو روی پسر خورد میشه و شکسته میشه چه حالی بهش دست میده من الان خوردم …شکسته شدم …دیگه اون پدری نیستم که بخواد مث کوه پشت پسر باشه من دیگه از خودم متنفرم …(اینقدر داغون شده بودم که نفهمیدم دارم جلوی سهیل این حرفها رو میزنم خیلی سخته پسری پدرش رو در اون حال ببینه .پسری پدرش رو که اون رو پشتیبان خودش میدید باباش رو درحال التماس و… ببینه …وای خدا الان که دارم مینویسم اشک از چشمام سرازیر شد دستام داره میلرزه …کاش ننوشته بودم …ببخشید که نوشته ام اونطور که دلخواهتون بود نیست …اما اینها حقیقتی است که من با دستهای خودم و با سهل انگاریها و نفهمی های خودم برای خودم ساختم)…تیمور دستم رو انداخت و سرش رو انداخت پایین و اونجا رو ترک کرد …من موندم و سهیل و مسعود بیچاره که لخت اون گوشه افتاده بود …سهیل اومد طرفم و دستی به صورتم کشبد و گفت بابایی حالت خوبه؟…دستش رو با دستم کنار زدم صورتم رو ازش برگردوندم …خودش رو انداخت روم و گفت بابایی اون حرفا چی بود زدی …اگه تو بری من چیکار کنم …من غیر تو کیو دارم؟…بابا تو رو خدا با من حرف بزن تو هنوز هم برای من همون بابی قهرمانی هستی که پشتیبانمه بابا من هنوز تو رو بهترین پدر دنیا میدونم…بابا تو رو خدا منو هیچ وقت تنها نزار …اون رو از رو خودم پرت کردم اونطرف و گفتم سهیل تو رو خدا هیچی نگو خواستم حرف بزنم که بغض گلوم رو گرفت و نتونستم چیزی بگم و فقط آروم گریه کردم…سهیل از جاش بلند شدو لباسهاش رو که خاکی بود بادستاش تکوند و اومد کنارم نشست و زانوهاش رو داد تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن …صدایی لرزارن اومد نگاه کردم دیدم مسعود بیچاره بهوش اومده و داره ناله میکنه …بلند شدم و لباسهاش رو بزور تنش کردم و بعد یه ربع حالش کم کم اومد سرجاش سکوت بینمون رو فرا گرفته بود …هوا کم کم داشت تاریک میشد.گفتم بلند شید تا بریم مسعود و سهیل هم بلند شدن و باهم از خرابه زدیم بیرون مسعودنمیتونست راه بره سهیل زیر بغلش رو گرفت بهش کمک کرد تا راه بره …اون لحظه با دیدن این دوتا گفتم کاش اینا باهم دوست بودن اون اتفاقا نمی افتاد؛اما افسوس که گذشته هرگز برنمیگرده …و من هرگز اون آدم سابق نمیشم و سهیل دیگه هر گز روی من به عنوان یه کوه که پشتیبانش باشم نگاه نمیکنه از خرابه زدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین موتورها هم همونجا موندن …سوار ماشین شدیم من سکوت رو شکستم و گفتم مسعود خان اگه تو با پسرم رفیق بودی و اون بلا رو سرش نمیاوردی الان هیچ کدوممون به این روز نمی افتادیم…بدون که شهوت نامناسب همیشه انسان رو به قعر بیچارگی میندازه و هیچ وقت انسان رو راحت نمیزاره و تو همیشه بخاطر اینکه این شهوت رو تخلیه کنی باید خودت و بقیه رو تو دردسر و اضطراب بندازی …این شاید برای تو تجربه ای باشه که دیگه به این کارا فکر نکنی …اما برای من پایان بود …پایان یک زندگی شیرین که با پسرم برای خودم ساخته بودم …سهیل خواست حرف بزنه که گفتم هیس و ماشین رو روشن کردم و رفتیم …
من دیگه تمام شدم …اون عشقی که آتشم زد رو کنار گذاشتم و برای پسرم شدم فقط یه پدر سهیل با دیدن من با اون حالم همیشه ناراحت بود و میخواست بهم بفهمونه که من همون بابای سابق خودم رو میخوام بابای عاشق بابایی که مث کوه محکم باشه اما من نمیتونستم اونطور که سهیل میخواست باهاش رفیق باشم شهر خودمون رو با تمام خاطرات بدی که برامون اتفاق افتاد رو رها کردیم و رفتیم یه شهر دیگه …یه خورده پس انداز داشتم و یه خونه کرایه کردم و با اون مدرکی که به خاطر سهیلا گرفته بودم بعد ماه ها دوندگی یه شغل دست و پا کردم و زندگی رو از سر گرفتم …اما زندگیی که دیگر در آن عشقی نبود …زندگیی که اولش با عشق شروع شد و پایانش هم بخاطر آتش انتقام از هم گسسته شد .به پسرم محبت میکردم نه به اندازه قبل بلکه فقط به اندازه محبت یه پدر در حق پسرش سعی کردم دیگه عاشق نشم نه عاشق پسرم و نه عاشق کسی دیگه چون هر کسی رو که عاشقش شدم از دست دادم سهیلا رو با رفتنش و سهیل رو هم با اون اتفاف…سهیل بخاطر این رفتار من در غم و اندوه بود …او همون پدر عاشقش رو میخواست …اما من نمیتونستم چون خورد شدم جلوی چشمای سهیل مثل خاک پودر شدم …الان سهیل ۱۶سالش و من ۳۷سالم …زندگیمون به گرمی قبل نیست اما بسختی میگذرونیمش کم کم دارم سعی میکنم جلوی سهیل تصنعن خوشحال باشم تا سهیل دچار افسردگی نشه …اما بادیدن سهیل فقط اون خاطره تلخ میاد جلوی چشمام و با خودم میگم ای کاش سهیل هیچ وقت زیبا رو نبود …آخه چرا هر پسر زیبا رویی باید تو این دنیا دستخوش شهوت دیگران بشه …کاش سهیلا زنده بود و دلداریم میداد…اما افسوس که گذشته هرگز بر نمیگرده
الان هم فقط منتظرم سهیل به سن ازدواج برسه و ازدواج کنه بره سر خونه زندگیش و من هم بروم و با بدبختی های خودم بمیرم چون وجودم سرشار از نا امیدیست …پایان داستان
از تمام دوستانی که خاطره ام رو خوندن و حالشون گرفته شد بی نهایت پوزش میخوام …من رو ببخشید چون همیشه خاطرات سکسی بهترین خاطرات نیستند بله خاطرات تلخی هم وجود داره …مث خاطرات من بدبخت
حلالم کنید اگه ناراحتتون کردم…بدرود
نوشته: دانیال
نوشته های مرتبط:
به خاطر پسرم (۱)
به خاطر پسرم
مجبور شدم به خاطر فقر لز کنم (۲ و پایانی)
سکس با پسرم امید (5) پایانی
به خاطر نیم بیت کوین
تریسام به خاطر عشقم (۱)
یک شب خاطر انگیز ضربدری
سکس با عمه به خاطر خیانت شوهرش (۱)
کون دادن به خاطر کص
به خاطر نجات زندگی داداشم
طلاق به خاطر سکس
به خاطر عشقم کون دادم
مجبور شدم به خاطر فقر لز کنم
کون دادنم به خاطر ماساژ
اعتیاد به خاطر کون مژگان
خیانت به خاطر سردی شوهرم
به خاطر سکس از شوهرش جدا شد
دسیسه یا خاطر خواهی مادر (۱)
کون دادن علی به خاطر پول
سکس با بنگاهی به خاطر پول
من مست و توي آسوده خاطر
به خاطر زد بازی کردمش
به خاطر درسا (۲)
به خاطر درسا
جنده شدن زنم به خاطر بي پولی
سکس زنم با یکی از خاطر خواهاش
به خاطر یک مشت ترقه
کس دادن مادر زن عزيز به خاطر دخترش
خیانت به خاطر مریضی زنم
گی شدن به خاطر هیجان
به خاطر گیتا (1)
سكس فقط به خاطر از دست ندادن عشقم
به خاطر عشقم بهرام
جدایی به خاطر سکس نبود
کون دادن به خاطر پاس کردن ریاضی
به خاطر خدا نمیر دخترم !
به خاطر دل خودم
من پسرم یا دختر (۲)
سکس با دوست پسرم تو ماشین
من پسرم یا دختر (1)
سکس با دوست و همبازی پسرم مائده
سکس با پسرم امید (۴)
سکس با پسرم امید (۳)
سکس با پسرم امید (۱)
سکس با پسرم امید (۲)
تجاوز دوست پسرم به من
سکس با رفیق دوست پسرم
خاطره من و دوستم کرشمه و کون دادنم به دوست پسرم
باورم نمیشه پسرم منو …
سکس زنپوشی با دوست پسرم امیر
جق زدنم برا دوست پسرم
گی با دوست پسرم حسام
سکس با خاله حشری شب تولد پسرم
منو دوست پسرم و الناز
دو روز پیش کامل مال دوست پسرم شدم
کون دادن به دوست پسرم بعد از ۴ سال
سوپرایز دوست پسرم، جلوی چشمهای شوهرم
دوست پسرم سامیار
لیسیدن سوراخ کون دوس پسرم (۲)
من گی نیستم،کونی نیستم! فقط عاشقِ یه پسرم
لیسیدن سوراخ کون دوس پسرم
کون دادن تو ماشین به دوست پسرم
کون دادن منو دوست پسرم توی استخر
سکسم با عشقم و دوست پسرم
اولین سکس با دوست پسرم امید
سکس من با عشقم و دوست پسرم در یک روز
اولین سکس با دوست پسرم سینا
رول پلی: دکتربازی با دوست پسرم
سفر پنج ساعته روی پای پسرم
من و دوست پسرم (۱)
اولین سکسم با دوست پسرم از عقب
16سالمه پسرم عاشق پسر شدم
سکسِ من و دوست پسرم مصطفی
بار اول با دوست پسرم
سکس با دوس پسرم
لز با زن دوست پسرم
من هنوز پسرم
در کمین پسرم
اولین سکسم با دوست پسرم
سکس احمقانه ی من با دوست پسرم
دوست پسرم عاشق خواهر و مادرشه (1)
سکس با پرستار پسرم
سکس توپ با دوست پسرم
سکس با دوست پسرم امیر
اولین سکس قشنگ من با دوست پسرم
سکس با دوست پسرم پشت کوه
اولین سکس از عقب با دوست پسرم
سکس با پسرم
اولین سکس با دوست پسرم و پاره شدن پردم
سکس پسرم احسان
رضا اولین دوست پسرم
لاپایی با دوست پسرم
سکس اولم با دوست پسرم
سکس طولانی با دوست پسرم
وقتی مدیرم دوست پسرم شد
اولین دوست پسرم و سکسم
دوست پسرم پژمان
سکس رویائی با دوست پسرم محمد
سکس ناقص منو دوس پسرم ته کوچه
اولین سکس با دوست پسرم امیر
اولین سکس با دوست پسرم
سکس با دوست پسرم آرش
بهترین سکس با دوست پسرم حامد
دوست پسرم از نیم باز
کیر ناز دوست پسرم
دوست پسرم حسی جون
اولین سکس با دوست پسرم رضا
سکس با دوست پسرم و دوستش
سكس بادوست پسرم!
فقط برای دوست پسرم
وقتی پسرم میشه برادر زنم
مامان کمکت می کنه پسرم !
پسرم ! نخوری می خورن
پسرم ! دخترم ! پس مامان چی ؟!
سکس با خانم برادر زنم عاطفه (۵ و پایانی)
جشنواره عزاداری (۴ و پایانی )
وجودمون یکی شد (۲ و پایانی)
در دامگه حادثه (۵ و پایانی)
تهمینه (۵ و پایانی)
حبیب من (۲ و پایانی)
از جقی بودن تا اولین کصی که کردم (۲ و پایانی)
راز لیلا (۳ و پایانی)
حموم با مامان (۵ و پایانی)
بازی با سکس (۵ و پایانی)
فاطی کس طلا (۵ و پایانی)
همسایه مخفی کار، کُرد مهربون (۲ و پایانی)
محجبۀ تهران، جندۀ کرج (۵ و پایانی)
یک هفته عشق (۵ و پایانی)
چطور بیغیرت ترین شوهر جهان شدم (۵ و پایانی)
مرد تنهای شب (۴و پایانی)
ازدواج با جنده ترین زن جهان (۵ و پایانی)
اعتماد ممنوع (۳ و پایانی)
جابر (۴ و پایانی)
زنگ انشا (۴ و پایانی)
پارچه فاستونی (۴ و پایانی)
باغ (۳ و پایانی )
فورسام (۵ و پایانی)
چیزی که کم بود (۳ و پایانی)
کاش واقعی بودی (۲ و پایانی)
بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۵ و پایانی)
رقاص کثیف (۲ و پایانی)
خاطره ی مفصل زندایی تو عید (۳ و پایانی)
یخ و آتش (۲ و پایانی)
شیطان در برابر شیطان (۳ و پایانی)
عکس سیاه و سفید (۲ و پایانی)
پاپتی (۲ و پایانی)
من و بهروز (۴ و پایانی)
مسلخ (۲ و پایانی)
چطور كارم به فاحشگی رسيد (۲ و پایانی)
المیرا (6 و پایانی)
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید