این داستان تقدیم به شما
سين هاى سفره هفت سين يكى يكى تو سفره قرار ميگيرفت.
سيب، سمنو، سماق، سنجد، سير.
به جاى سبزه، سه تا گلدون كوچيك و رنگى كاكتوس گذاشتم و به جاى ماهى قرمز هم هيچى!
كيارش رو صدا كردم تا بياد و در مورد چيدمان نظر بده. روى كاناپه لم داده بود و كانال ها رو زير و رو ميكرد تا به برنامه اى كه نظرش رو جلب كنه برسه. زير لب غر غرى كرد و به طرفم اومد. حق داشت، با اين كه قرار نبود خونه تكونى كنيم اما از صبح داشت كار ميكرد. كارهايى كه بيشتر به جمع كردن وسايل مربوط ميشد. جدا كردن لباس هايى كه ديگه نميپوشيديم و قرار بود نبريم، پك كردن لباس زمستونيا واسه بردن، جمع كردن كتاب هاى بخشيدنى و …
خونه بوى رفتن گرفته بود، بوى دور شدن، بوى پايان!
جلوى سفره وايساد و دستش رو دور كمرم انداخت و گفت “كوچولو اين كه يكيش كمه!” بدون اين كه نگاهم رو ازش بگيرم با اعتماد به نفس گفتم “خب به جاى سبزه كاكتوس گذاشتم ديگه! خيليم خوبه!”
نگاهش خسته بود، مثل نگاه من. اما هر دو ميجنگيديم كه اين خاكستر دلتنگى كه هنوز نرفته، رو دل هامون نشسته بود رو پنهان كنيم. خنديد و گوشه چشم هاش چين خورد بعد با لحن مخصوصش گفت “خرى ديگه!” با دستش صورتم رو به طرف سفره چرخوند و با همون دست دونه دونه شمرد. “مثلاً سبزه”، “سيب”، “سماق”، “سمنو”، “سنجد”، “سير” ! “خب خانوم مهندس اينا چند تا شد!؟” دستم رو روى پيشونيم گذاشتم و فكر كردم اون يكى سين چى بود؟! بعد خودم شروع به شمردن كردم اما هرچى فكر كردم يادم نميومد. ذهنم خالى بود!
“سيب، سبزه، سمنو، سماق، سير، سنجد….” كلافه موهام رو با كشى كه دور دستم بود بستم و باز مرور كردم. “اون يكيش چيه؟؟؟!!” با لحن طلبكار پرسيدم طورى كه انگار كه كيارش نميذاشت يادم بياد سين آخر رو چى بايد بذاريم. باز خنديد و باز گم شدم بين چين هاى گوشه ى چشماش. گفت “وايسا الان ميگم” ظرف هارو به شكل نيم دايره ى نسبتاً بزرگى چيد و باز شيطنت به نگاهش برگشت. از زمين بلندم كرد و روى ميز نهارخورى، وسط سفره نشوند. گيج شدم! خواستم مخالفت كنم و بگم الان سفره خراب ميشه كه لب هاش پيشونيمو بوسيد و گفت “اينم از سين هفتم”.
خنديدم! بعد از مدتى كه حسابش از دستم در رفته بود، بلند بلند خنديدم و خنده ى من، چين هاى گوشه ى چشماش رو عميق تر كرد. بعد از مدتى كه دقيقاً يادم نيست از كى، باز احساس خوشبختى كردم، احساس امنيت، اميد،… اشك هام بى اختيار دو طرف صورتم رو خيس كرده بود و هيچ دليلى براش نداشتم. نه از شدت خوشحالى بود و نه از غم. فقط اشك بود، سكوت بود …
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و به طرف خودم كشيدم. لب هاش تو چند سانتى مترى لب هام قرار داشت و نفس هامون گره خورده بود. دلم ميخواست تو همون لحظه گير كنم، دلم ميخواست تو همون لحظه ى لعنتى بمونم و خوب بشم. كه ديگه دغدغه اى نباشه، دلتنگى نباشه، بريدن و پايان نباشه…
ريتم نفس كشيدنم نامرتب شده بود و ميون بوسه هاش نفس كم مياوردم. دستام رو از صورت نتراشيده و زبرش برداشتم و دور گردنش انداختم. از روى ميز پايين اومدم، رو نوك پاهام وايسادم و گوشه ى لبش رو بوسيدم. بعد بدون اين كه نگاهم رو از نگاهش بگيرم، دست هاش رو گرفتم و عقب عقب به طرف اتاق خوب بردمش. نيازى نبود كه نگاه كنم، قدم به قدمش رو بلد بودم. سانتى متر به سانتيمترش رو خونه ى خودم ميدونستم و اين رفتنِ قريب الوقوعِ لعنتى، حس مالكيت و وابستگيم رو تشديد كرده بود.
وارد اتاق خواب شديم و سه قدم بعد، پام به تخت خواب خورد. ديگه عقب تر نرفتم، نميخواستم كه بشينم. دستاشو بالا آوردم و بوسيدم، دست هاى زمخت و در عين حال مهربونش رو. دونه به دونه ى انگشتاش بين لب هام گذاشتم و مكيدم، بايد ميفهميد كه دستاش مال منه! دلم ميخواست كه بوسه هام ردى از خودش به جا ميذاشت، ردى كه قابل ديدن بود. دلم ميخواست رو تك تك دارايى هام علامت ميذاشتم تا مشخص بشه كه مال منه، كه هم به خودم و هم به بقيه نشون بدم كه يسرى چيزا رو نميتونم از دست بدم. نگاهش بهت زده بود، هدايتش كردم تا روى تخت دراز بكشه. روى شكمش نشستم و پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم. پيشونيش رو بوسيدم، چشماش رو، چين هاى گوشه ى چشماش، ته ريشش، بينيش، چونش، گردنش… بعد تو گوشش زمزمه كردم “تو مال منى!” عادت نداشتم اينجورى ابراز احساسات كنم، عادت نداشت كه همچين حرفايى از زبون من بشنوه. دستاش كه تا اون لحظه كمرم رو نوازش ميكرد، من رو به خودش چسبوند و در حالى كه لب هامون فقط چند سانتى متر فاصله داشت زمزمه كرد “تمام من مال تو” دلم ضعف رفت از شنيدن كلماتى كه شنيدنش از زبون اون، به اندازه گفتن من بعيد بود.
نفس نامنظم و لرزونم زير گوشش، يادش آورد كه چقدر بهش نياز دارم. بوسه هاى خيسم از لاله ى گوشش تا گونه و بعد لب هاش… عادت نداشت اين همه بى حركت بمونه و من فعال باشم. دوست داشت كه من رو تحت سلطش قرار بده و دوست داره… داشت لذت ميبرد اما در عين حال داشت كلافه ميشد. بوسه ى آخر رو روى چونش زدم و از روش بلند شدم. از رو تخت بلند شدم و رو زمين زانو زدم. لبم رو گاز گرفتم و نگاه مشتاقم وادارش كرد تا از جا بلند بشه و بالاى سرم وايسه. ميدونست اين يعنى چى، ميدونست آمادم تا چيزى فراتر از يه سكس روتين رو تجربه كنم، يعنى آمادم تا مطيع باشم و درد، روحم رو به آرامش برسونه.
خودم رو بهش سپردم. جسمم رو، روحم…
خودم رو به دستاى ماهرش سپردم و ميدونستم كه قرار نيست آسيبى ببينم، قرار نيست غم هام ادامه پيدا كنه…
كه اين پايان، پايان دردها و شروع روزاى خوبه…
به صفحه ى گوشيم خيره ميشم. صفحه ى پروفايلم رو نگاه ميكنم و هزار جور حس مختلف پيدا ميكنم، هزار جور فكر مختلف از ذهنم ميگذره و ناخودآگاه لبخند ميزنم.
صفحه ى پروفايلم رو نگاه ميكنم و تاريخ عضويتم يادم مياره كه خيلى وقته كه اينجام. از ٩١/٤/١٣…
به دوست هام فكر ميكنم، به آدمايى كه اين سايت به زندگيم بخشيد و من بابت داشتنشون خوشحالم، آدمايى كه بهم درس دادن! دنيايى كه براى من فراتر از يه فضاى مجازى بود و آدم هاش، واقعى تر از آدم هاى نقاب زده ى دور و اطرافم. اين سايتِ ظاهراً پورن خيلى چيزا يادم داد. يادم داد چجورى بحث كنم، بى طرف باشم، حقمو بگيرم و در مقابل ناحقى سكوت نكنم. يادم داد ببخشم، فراموش كنم و بزرگ بشم…
آخرين درسش رو مرور ميكنم و يادم مياد كه حاشيه چيزى نيست كه تو آينده اى كه پيش روم دلم بخواد!
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید