این داستان تقدیم به شما
بيوهي كتابفروش، اين لقبي است كه مردم به من دادهاند. نه اين كه توي رويم بگويند. مردم معمولاً اين چيزها را توي صورت آدم نميگويند، بيوه اغلب يك جور متلك است كه معاني ضمني زيادي در خودش دارد. مثلاً ميشود گفت زن قابل دسترس يا كسي كه خودش هم تنش ميخارد و ميشود راحت با او وارد رابطه شد يا مثلاً بعضيها كه با نمكتر هستند با كلمهي بيوه شوخي ميكنند و ميگويند ميوه كه يعني زنكه بد چيزي هم نيست. در بهترين حالت “بيوه” آدم را ياد زني مياندازد كه درد كشيده و آسيبپذير است و اغلب مورد ستم جامعه و دست درازي مزاحمين واقع میشود …
در مورد من اما هيچ كدام از اينها نيست. من بيتعارف بيوهي كتاب فروش هستم و خدا ميداند اگر ميشد، بعد از فوت همسرم كه آمدم و خودم كركرهي كتابفروشي را دادم بالا، نام كتابفروشي اسداللهي را به نام طنزآميز “بيوهي كتابفروش” تغيير ميدادم. مردم هم قصد بدي ندارند و منظورشان در واقع اين است كه من بيوهي علي كتابفروش هستم.
اما اسم خودم ديبا است. دوستانم ديبا جون صدايم ميكنند. من ترجيح ميدهم ديبا باشم يا حداقل ديبا خانم. “جون” كه ميچسبد به ته اسمم حس ميكنم مربي مهدكودكم يا در يك بدنسازي به زنها تمرين ايروبيك ميدهم. در حالي كه من كمتر با بچهها و زنها سر و كار دارم.. مشتريهاي من بيشتر پيرمردهايي هستند كه وقتي وارد ميَشوند با خودشان بوي نا و كهنگي ميآورند. افسران بازنشسته و دبيران مستمري بگير كه مدام دنبال قديميترين نسخهي هر كتابي ميگردند و اسم رضاشاه كه ميآيد به حالت خبردار ميايستند. دوستانم سر به سرم ميگذارند كه تو با اين مشتريها بايد از ادارهي بيمه سختي كار بگيري!
تمام اوقاتم با كتابها ميگذرد و سرم توي كتابفروشي گرم است اما اينها باعث نميَشود جاي خالي عشق را در زندگيام حس نكنم.
آخر من زني تنها هستم. هيچ جفتي ندارم و اين از جهاتي مايهي سرافكندگي است. چهل و هشت سالهام و فرصت زيادي برايم باقي نمانده. شبها از درد زانو از خواب ميپرم و زياد كه روي صندلي مينشينم سوزشي تيرهي پشتم را طي ميكند تا برسد به گردنم. از اين چيزها به كسي حرفي نميزنم. اگر دل و دماغ داشته باشم سفيدي موهايم را با رنگ ميپوشانم اما اهل تزريق بوتاكس و اين چيزها نيستم، در جواني زياد خنديدهام و زيادتر گريه كردهام و خب فكرش را نميكردم ردش حالا در ميانسالي به شكل خطوطي عميق توي صورتم نمايان شود. غبغب تقريباً آويزاني دارم و از خودآزاريهايم اين است كه وقت حمام يك ربع خيره بمانم به تن لختم، شكم عبوسم را توي مشت بگيرم و حساب كنم چه قدرش را ببرم پوستم كشيده و صاف ميشود؟ جايي خواندم اگر از نوك سينهي زن خطي بكشي، آن خط بايد برسد ميانهي بازوها، نوك سينهي من نزديك آرنجم است .اینها همه آن چيزي است كه باعث ميَشود در دستهي خوشگلها و پر طرفدارها نباشم. توي دنياي برنزهها و لاغرها، مردي عاشق من نميشود. براي همين فكر عاشقي و ماجراجوييهاي احساسي را از سرم بيرون كردهام. تا همين سهشنبهي پيش كه او را دیدم . من خيره ماندهام به در ورودي و كتاب جستارهايي در باب عشق جلوي رويم باز است. منتظر كسي نيستم، در خلسهي خسته از روزمرگی خيره به منبع نوري كه از چهار چوب در ميتابد با چشمهاي باز چرت ميزنم كه ناگهان او وارد ميَشود و ميآيد ميايستد مقابل ميز ميان كتابفروشي، روي اين ميز كتابهاي جديد را ميچينم كه اغلب رمان و فلسفه و كتابهاي كوچك روانشناسي است.
او هيكلي پر دارد و هر چه مو كه قرار است توي سرش داشته باشد روي سينهاش روييده. چهار تا از دكمههاي پيراهن كتان آبي رنگش باز است و انگار از نشان دادن آن همه موي سفيد و عرياني تنش باكي ندارد. سر بيمويش نور را منعكس ميكند و لب پايينش انگار كه دچار افسوسي ابدي باشد پيش آمده. يكي از كتابها را برميدارد و ورق ميزند، شبيه آدمهاي نزديكبين كتاب را آورده نوك دماغش و از جنبش لبهايش ميشود دانست دارد چيزي ميخواند. وقتي به من نزديك ميَشود، نفسم بند ميآيد، نميدانم تاثير كرختي فصلی است يا سالها محروميت! اين مرد مگر چه در خودش دارد؟ نفسم به شماره افتاده و احساس ميكنم قلبم توي گلويم ميزند. انگار زني چهل و چند ساله نباشم، صداي خودم را ميشنوم كه از حنجرهي دختري نورس با گونههاي گلگون درميآيد. ميتوانم كمكتان كنم؟
وقتي دور ميزند و تقريباً ميآيد پشت ميز من و باسنش را ميدهد عقب و شانه چپش را ميدهد جلو و يك پايش را كمي جلوتر از شانه و ميايستد و كتاب را ميگيرد توي صورتم و با انگشت به لیست پشت جلد اشاره میکند ، چقدر دوست دارم سرم را بگذارم روي سينهي پر مويش و هايهاي گريه كنم. ميگويد: اينها را هم داريد؟
ميگويم نه.
و نه را كشيده ميگويم، از روي لوندي نيست بخدا ! نفسم گير كرده توي گلويم و اين بازدمم است كه رها شده. او اما خندهاش ميگيرد و در حالي كه ابروهاي پر پشت سياهش را بالا داده با دهاني كه كج شده ميگويد چرا؟
ميگويم چون آن فهرست كتابهاي در دست انتشار است. ميگويد آه. ومن حس کنم هرم آهش وجودم را آتش میزند ! برميگردد سر جاي اولش آن طرف ميز و كتاب را با دو تا اسكناس ده هزاري ميگذارد پيش رويم كمي منتظر ميماند و هيچ حواسش نيست من چهطور با سرانگشتهاي لرزانم باقي پولش را پس ميدهم. او دارد ميرود و من تنها فرصتم را براي عاشقي از دست خواهم داد!هیچ معلوم نیست کی دوباره دیدار کسی دلم را به طپشی دیوانه وار محکوم کند! تصمیم میگیرم تمام جسارتم را به كار ببرم و خودم را پرت كنم ميان ماجرايي كه نميدانم پايانش چيست. ميگويم اهل رمان هم هستيد؟
و چنان از پشت ميزم با عجله ميآيم طرفش كه نوك پايم به گوشه ی ور آمده ی کفپوش گير ميكند و سكندري ميخورم. اوضاع ناجوري است، لب پايينم ميلرزد و قطرهاي عرق سرد از زير بغلم ميلغزدو تا روی سینه ام سر میخورد ميگويد: رمان پروست را اخيراً تمام كردهام.
آه، پروست، پروست عزيز.
اشك در چشمانم حلقه زد
باورم نمیشد عشقی که بیخبر آمده بود و میرفت تا قلبمو از ان خودش کند انقدر با من هم سلیقه باشد وبقدر من از پروست این نویسنده ی دراز گویی که من عاشق جملات یلند و شرح و بسط توضیحاتش بودم،خوشش بیاید ! انگار برخاسته از عشق بازياي طولاني سير و خرسند ايستاده باشد مقابلم !ميگويم :من عاشق پروستم. ميگويد بله خيلي معركه است و از اين جهت تا مدتي نميتوانم چيزي بخوانم. به شدت تحت تاثيرش هستم. انگار پروست من را بلعيده باشد!
ميگويم بله بله دقيقاً همين است. اين را، عين اين جمله را من هم به يكي از دوستانم گفتم.
در حالی که با لبخند سری به نشان تایید تکان میدهد ميگويد :ممنونم ، من ديگر بروم.
و ميرود. بي آن منتظر بماند چيزي بگويم. حتی بگويم به اميد ديدار يا حداقل خدانگهدار!
خاصيت شهرهاي كوچك همين است. ميشود آدمي را بارها از سر اتفاق توي خيابان ببيني، بي آن كه آن ديدار پيام و نشانهاي در خودش داشته باشد. اما اگر كسي را كه يك هفتهي پيش ديدهاي و دلت را لرزانده همسايهي چند خانه آن طرفترت از آب در بيايد، ديگر از شیطنت تقدیرت است!
باد شديدي در گرفته است. براي رفتن به كتابفروشي عجله دارم. در پاركينگ را باز ميكنم تا ماشين را بيرون بياورم، هر بار كه ميروم تا ماشين، باد ميوزد و در بسته ميشود. توي حياط و حتی توي كوچه ميگردم پي تكه سنگ يا پاره آجري تا بگذارم لاي در كه جلوي بسته شدنش را بگيرم. اما چيزي پيدا نميكنم. ديدار او بعد از يك هفته برقی ازشور و شعف را میهمان نگاهم میکند ، همان شلوار جين كهنه و گل و گشاد را پوشيده با كفشي كه پنجهاش شبيه پوزهي سوسمار بلند و تهديدآميز است وپيراهنی طرحدار به رنگ آبي نفتي ميگويد: سلام، خانم كتابفروش!
و در را ميگيرد و با حركت سر اشاره ميكند بروم ماشين را بيرون بياورم. ماشين را كه آوردم، بي آن كه معطل كند مشغول بستن در پاركينگ ميَشود، حالا ميَشود با فاصله ببينمش كه چطور خم شده و دارد زبانهي پايين در را مياندازد. ميشود تاب پشت موهايش را ببينم و يقهي كج و كوله و اتو نكشيدهاش را. آرزو ميكنم كاش موهاي مرتبي داشت، مثلاً سرش را كامل ميتراشيد، كت و شلوار خاكستري روشن ميَپوشيد و ته ريش مقبولي هم ميگذاشت. بعد با خودم فكر ميكنم لباس توي تن آدمها چه معنايي دارد؟ هيچ!
ميگويم بفرماييد تا جايي برسانمتان. بي آن كه تعارف كند و يا حرفي بزند ميآيد مينشيند كنارم روي صندلي جلو. آن قدر هول شدهام كه نميتوانم دنده را جا بيندازم، اول باورم نميَشود، خيال ميكنم يك گير عادي باشد، يك بار دنده را خلاص ميكنم و بعد باز ميخواهم بروم روي دندهي يك، اما نميشود، لبم را ميان دندانهايم گرفتهام و نگران نيمرخم هستم كه وقتی هول میشم شبيه بوقلمون میشود با آن قوز روي بيني و لبهاي جلو آمده شبيه نوك پرنده. بعد ميخندم، مثل هميشه كه بيخودي ميخندم و ميدانم حالا صورتم مچاله و غبغبم برجسته شده. آرزو ميكنم كاش كمي آرايش داشتم، كاش ديروز رفته بودم آرایشگاه و کمی به خودم رسیده بودم يا حداقل خودم يك فكري براي موهاي سبزشده ی پشت لبهایم كرده بودم. كاشكيِ آخرم بابت كتابي است كه ديشب وقتي رسيدم خانه، از جلوي ماشين برداشتم، حداقل کاش كتاب را گذاشته بودم همان جا پشت فرمان ميماند، حالا ميشد كتاب را ببيند و اينطور سر صحبت باز ميشد. همينطور كه دارم با دنده كشتي ميگيرم،آرام و با اطمینان به نفس غریبی دستش را ميگذارد روي دستم و ميگويد آرام باشيد. من شبيه برقگرفتهها خشكم ميزند. واقعا نمیترسد به او برچسب هوسبازی و سو استفاده بچسبانم ؟! ولی نه….! انگار دندانهایم را از پیش شمرده و ازاحساسم نسبت به خودش بخوبی خبر دارد ميگويد :من حميد هستم، منزلم كنار پارك است، در واقع همسايهي رو به رويي شما هستم. ميگويم من هم ديبا هستم. ترجيح ميدادم بگويم بيوهي كتابفروش تا خيلي واضح و صريح حاليش كنم تنهايم و با كسي در رابطه نيستم.
دستش هنوز روي دنده است، در واقع روي دست من، با فشاري خفيف دست و دنده را با هم حركت ميدهد و اهرم روي دندهي يك جا ميفتد و من تمام نيرويم را جمع ميكنم كه بتوانم پايم را روي پدال گاز فشار بدهم تا ماشين راه بيفتد. انگار روي هیچ چيزي كنترل ندارم. اشك رفته رفته راه خودش را باز ميكند و از جايي حوالي پردهي ديافراگم و ششها و گلو و دهان عبور ميكند و انگار از لولهي پشت بيني بيايد تا برسد به چشمها و بعد پر صدا و هقهق، فوران ميكند.
حميد اصلاً حيرت نميكند، دستپاچه نميشود، انگار شغلش همين باشد كه صبح به صبح در پاركينگ خانهي مردم را باز نگه دارد و بعد توي ماشين با آنها خلوت كند و مردم جلوي رويش خلع سلاح بشوند و بزنند زير گريه. از وقتي ماشين را روشن كردهام، ضبط هم روشن شده و حالا مردي دارد به نجوا ميخواند :جان ميلرزد كه اي واي اگر دلم ديگر برنگردد… كسي حرفي نميزند ، خيابان بی انتها توي قطرات اشكم خيس ميخورد و من كه همه چيز را تار ميبينم مدام ميافتم در چالههاي ميان راه و به سختي بيرون ميآيم تا دستانداز بعدي. نرسيده به كتابفروشي ميپيچم در كوچهاي فرعي و ماشين را متوقف ميكنم. نميدانم قرار است چه بگوييم، اما حتماً بايد چيزي گفته شود. تمام شجاعتم را جمع ميكنم تا بچرخم طرفش و از رو به رو نگاهش كنم.
حالا ميدانم نوك بينيام سرخ شده حتی شايد چيزكي هم از حفرهي بينيام آويزان باشد و پشت پلكهايم حتماً بيش از هميشه متورم و پفآلود است. حميد هم تكاني به خودش ميدهد و نيم چرخي ميزند سمت من و با همان ارامش همیشگی اش بدون هیچ مقدمه ای میگوید :.مث بیشتر مردای همسن و سالم منم یه بار ازدواج کردم ،ازدواجی که دوام چندانی نداشت حاصل ازدواجم دختري است كه در لندن زندگي ميكند. آخرين باري كه صدايش را شنيدم بیش از سه سال پيش بود و بعد از آن تنها سالي يكی دوبار كارت تبريك تولد یا عید نوروز براي هم ميفرستيم و بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد :حالا شما خواهيد گفت اين حرفهاي من بيجا و بيسر و ته است. اما خودتان خوب ميدانيد كه گفتنش همين اول كار چه قدر مهم است.
بعد هم در ماشين را باز ميكند و ميرود!
منتظر حرفي نميماند، بيخداحافظي!
براي باز كردن كركرههاي عمودي كتابفروشي بايد سه كليد را در سه قفل داخل كنم و بچرخانم، بعد دقت كنم انگشتم لاي ميلههاي كركره نماند و يكي يكي كركرهها را جمع كنم. تا حالا و در این مدتی که هر روز،درب مغازه را باز میکنم يادم نمانده كدام كليد مال كدام قفل است. خيليها گفتند روي كليدها علامت بزن، مثلاً با لاك يا بندهاي رنگي رویشان نشان بگذار. كسي نميداند اين فراموشي عمدي است. در واقع من دوست ندارم بدانم كليد و قفل درست كدامند. ميخواهم هر روزم با معما و غافلگيري و خوشي يا اندوه درست و غلط بودن كليد و قفل آغاز شود. اين نشانهاي ميان من و روزگار است. مثلاً روزهايي كه همهي كليدها بروند در قفلهاي مناسب، آن روز، روز خوششانسي است و حتماً اتفاقي خوب ميفتد و اگر روزي يك كليد يا دو تا توي جاي خودش نرود، يعني بدبياري. صبح روز چهارشنبه است، همهي كليدها در اولين انتخاب ميروند توي قفلهاي خودشان و نرم ميچرخند و تقي صدا ميكنند و قفلها از هم باز ميشود. مدتهاست كه بهترين اتفاقي كه ميشود بيفتد ديدار حميد است اما خبری از او نیست . آخرين تصويرم از او هيكل كمي خميدهاش است كه توي پيچ كوچه ناپديد شد و بعدش انگار نه انگار كه همسايهي رو به رويي ما باشد،اما امروز گویی فرق دارد ،حس میکنم امروز بلاخره او را خواهم دید و سر خوش از این حس، در رویاهایم غوطه ور میشوم
دقایق و ساعتها یکی بعد از دیگری می گذرند و من همچنان انتظار میکشم انتظار و انتظار و انتظار، اگر چه امروز تمام کلیدها در تمام قفلها چرخیده است …
غروب هم گذشت اما مطمئنم که امروز حمید میاید فقط باید زمانش برسد و من صبورانه انتظار میکشم وقتي هيكل پر و شانههاي خميدهي حميد را توي درگاهی مغازه میبینم به استقبالش میرم حميد يك شلوار مشكي كتان پوشيده با پلیوری نازک به رنگ نخودی و يك جفت كتاني كه پنجههايش از كهنگي قاچ خورده. ميگويد سلام. يك جوري سلام ميكند انگار صبح همديگر را ديده باشيم و ميگويد اگر موافقی مغازه را ببند با هم برويم شام بخوريم.
به ماشين كه ميرسيم، سوييچ را از من ميگيرد تا خودش رانندگي كند و من مثل يك خانم مينشينم روي صندليِ كنار دستش. هوا تاريك شده و نسيمي خنك عطر دلانگیز بهار را سخاوتمندانه در هوا میپراکند. زمين از باران ديشب مرطوب است و هوا بوي صمیمیت خاك را ميدهد. كمكم از شهر خارج ميشويم، از روي پل ميگذريم و من همينطور كه نگاهم به چادرهاي رنگي مسافران است كه كپه كپه در پارك زير پل ساكن شدهاند، به موسيقي كه پخش ميشود گوش ميكنم. بعد آن قدر ميرويم كه بوي دريا به مشام ميرسد. نزديك لنگرگاه هستيم. جايي كه ميشود نشست روي نيمكتي و به انعكاس رنگي كشتيهاي بيحركت روي تيرگي آب خيره ماند. يكي از نيمكتها را انتخاب ميكنيم و بعد حميد ميرود و طولی نمیکشد که با دو تا پيتزا برگردد. مينشيند كنارم و ما جعبههاي پيتزا را روي پاهايمان ميگذاريم. حميد پاكت كوچك سس را باز ميكند و با دقت همه جاي پيتزايم را سس آلود ميكند. من نگاهم به سرانگشتان پهن و رد جويدگي ناخنهايش است. بعد همين طور كه به رفت و آمد آدمها و قايقهاي كوچكي كه از مسافر پر و خالي ميشوند نگاه ميكنيم به پيتزايمان گاز ميزنيم. من خيلي سعي ميكنم گازهاي ريز بزنم و آهسته و كامل لقمهام را بجوم. حميد با عجله غذايش را ميبلعد و هر جا گير ميافتد با نوشابه لقمهاش را پايين ميدهد.
ميگويد مطمئني نوشابه نميخواي؟
ميخندم و ميگويم بله.
ميگويد رژيم؟ امان از دست زنها… و بعد ميخندد، من هم ميخندم. احساس خوشبختي ميكنم كه اکنون دیگر از آن دسته از زنها هستم كه نگران سلامتي و زيباييشان هستند، به خودم قول ميدهم از فردا صبح رژيم بگيرم و با برنامهي صبحگاهي تلويزيون ورزش كنم. حميد زودتر از من شامش را تمام ميكند و مشغول باقي ماندهي نوشابهاش ميشود. من نگاهم به نيمرخش است در پسزمينهي تاريك و روشن خيابان و اثر تابش نورهاي رنگي لنگرگاه بر صورتش. براي اولين بار متوجهي خطي عمودي ميشوم كه چانهي برجستهاش را به دو نيمه تقسيم كرده.انگارحس میکند که به او خیره شده ام برميگردد و با لبخند نوشابهاش را تعارفم ميكند. من هم ميخندم و از همان ني كه لحظاتی پیش ميان لبهاي او بوده نوشابه را تا ته ميمكم.
وقت برگشتن، هر دو ازچگونه گذشتن زندگیهامون برای هم حرف میزنیم .
حالا دو هفته يكبار با هم ميرويم بيرون، گاهي ميرويم جنگل يا من چيزكي ميپزم و ميرويم لب ساحل. گاهي هم ميرويم سينما. با هم كتاب ميخوانيم و توي ماشين موسيقي گوش ميكنيم. حميد ميگويد بدي ادبيات اين است كه يك جوري دروغ ميگويد كه آدم باورش بشود. مثلاً يك جوري به تو ميخوراند زندگي بدون عشق ممكن نيست و آدمي هميشه دنبال جفتش ميگردد تا كامل باشد و آدم تنها غمگين است. فقط پروست عشق را آن طور كه به واقعيت نزديك است تصوير كرده. خوب شير فهمت ميكند چيزي به نام عشق وجود ندارد و همهاش توهمات و برداشتهاي خودخواهانهي آدمي است. ..
چيزي نميگويم، بحث نميكنم. برايش كلوچه پخته ام . در ظرف را باز ميكنم و ميگيرم طرفش و ميگويم بفرماييد كلوچههاي پروستي. بعد هر دو ميخنديم و او گاز اول را كه ميزند تكههاي كلوچه ميچسبد دور دهانش، دست ميبرم و با انگشتانم آرام دور دهانش را پاك ميكنم. نميدانم خيال بود يا واقعيت داشت او سر انگشتانم را بوسيد.
پایـــــــــــان
نوشته : دیبا بیوه ی کتابفروش
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید