داستان سکسی ب۱۳

این داستان تقدیم به شما

اواسط زنگ اول بود. فضای کلاس، فضای بیکاری بود. نیمکتی که اون لحظه و تا آخر اون سال روش ‌می‌نشستم، کنار پنجره ای بود، رو به زمین فوتبال مدرسه؛ الان که حوصله‌ام سر رفته بود، به درختای سبز اونور پنجره نگاه میکردم. شونم داشت درد میگرفت. معلم کلاس کجا بود؟ اصلا نبود؛ اول سال بود و برنامه های کلاسی هنوز خیلی مشخص نبود، برای همین، چند روزی میشد که زنگ اول بی معلم و به بطالت میگذشت. درد شونم بیشتر شد و صبرم طاق، خیلی آروم زدم توی سر حسن فاطمی که سر سنگینشو گذاشته بود روی شونم و خوابیده بود. از خواب پرید؛ با چشمای خمارش یه نگاه بد بهم انداخت. کاپشنشو روی نیمکت مچاله کرد، سرشو گذاشت روش و دوباره خوابید. ابراهیم اردبیلی که پشتم نشسته بود و متوجه این صحنه شده بود، نیشخندی زد و گفت : ((شونت درد گرفته بود، نه!؟))

جوابشو ندادم؛ عوضش، سرمو انداختم پایین و آهسته پرسیدم : هنوز درگیری..؟
یه آه کوتاه کشید و گفت : ((راستش، آره… به حرفات هم فکر کردم، ولی منطقتو درک نمیکنم ژوله. به نظرت محلش نزارم اوضاع بهتر نمیشه؟))
((ببین ابی، سر و ته این قضیه هر چی باشه، سود نیست. منطق من رو بیخیال شو، ول کن دختر مردمو…))
((پررو نشو؛ من از تو نصیحت نخواستم.))
سرمو گرفتم بالا و نگاه قیافش کردم… خیلی زرنگ بود. در عین حالی که ازم نصیحت میخواست، حواسش هم بود که یهو متوجه نشم که خودش هم میدونه حرفم حقه و نمیخواد به روش بیاره. من هم حقیقتا نصیحتش نکردم. فقط واقعیت رو براش بازگو کردم… بهم نزدیکتر شد و انگار که می‌خواست پرده از راز هویت جک قاتل برداره، خیلی آروم گفت : ((راستی ژوله، دم صبحی کنار ب۱۳ یه پاکت وینستون لایت جاساز کردم… هستی این زنگ؟))
((ممنون ابی، دیگه نمیکشم. خصوصا تو مدرسه، غیر از دردسر هیچی نداره.))
((اوکی، به هر حال اگر نظرت عوض شد من پیش ب۱۳ ام‌‌.))
 
ب۱۳ کجا بود!؟ یه در آهنی بود، توی یه نقطه ی کور از مدرسمون؛ سبز تیره، کثیف و کهنه؛ انگار از آخرین باری که باز شده بود، یه چند قرنی گذشته بود. میگفتن اگر شبا توی تاریکی نزدیکش بشی، صدای نفس نفس زدن و راه رفتن هم میشنوی، اما من تا حالا توی تاریکی شب مدرسه نرفته بودم که صحت این ادعا رو، حداقل برای خودم، تایید کنم. هرچند، چندباری دم صبح از پیشش گذشته بودم و اون نجواهای هراسناک و سحرآمیزی که کلی ماجرا هم پشتش بود، به گوشم نرسیده بود. مهم تر از همه، قفل بودن همیشگی در و ناآگاهی از چیزی بود که پشت اون در تا ابدیت مهر و موم شده بود. علاوه بر یه مشتی افسانه و داستان که بچه های مدرسه از سر بیکاری بیش از اندازه برای این در ترسناک و عجیب درست کرده بودن، دور و برش پر بود از یادگاری و تاریخ و همچنین، فحش ناموس به مدیر و ناظمای قدیمی و جدید مدرسه و کلی از نشانه های فراماسونری و شیطان پرستی و اشراقیون. یه جایِ دست کوچیک و بنفش رنگ هم روی در بود که کم به مخوف نشون دادنش کمک نمیکرد. کنار اون دستِ بنفش، یه آرم با سایز بزرگ اسپری شده بود، ب۱۳. به خاطر همین بود که این در به اسم ب۱۳ معروف شده بود. سه سال پیش که اول دبیرستانی بودم، خودم هم یه یادگاری کنار در نوشتم؛ به انگلیسی نوشتم : مهدی ژوله، مهر ۸۵. و برای اینکه از جلوه ی رازآلود در کم نکنم، یه مثلث که وسطش یه چشم درشت بود هم کنارش کشیدم. اون روزا این نمادا بین بچه ها تازه رواج پیدا کرده بود، با اینکه کسی هم معنیشون رو نمیدونست….
 
***

 
مدرسمون حوالی سال ۶۶ تاسیس شده بود، اما درست وسطِ در، یه یادگاری دیده می‌شد که نوشته بود : به یاد حسن و داوود و رضا، سال ۱۳۵۹.
زنگ تفریح که خورد، بلافاصله راهمو کج کردم به راهرو و رفتم سمت در حیاط. آسمون از روشنایی بیش از حد، تماشایی نبود و آفتاب مهر هم، کم پوستو نمی‌سوزوند. به ابی گفتم که دیگه نمیکشم و اینکارا تو مدرسه عاقبت خوشی نداره، اما چاخان کرده بودم؛ به هر حال، بی برو برگشت، من دمخور بچه های همین نسل بودم؛ نسلی که همین سیگار دود کردن، کمترین کارش بود…
از دور احمد محمودی رو دیدم که برای زورگیریِ یه تیکه ساندویچ، یه بنده خدای دومی رو داشت مچاله میکرد؛ نزدیک نشدم، بعضیا ذاتا کتک خورشون ملس بود. پا گذاشتم پشت ساختمون مدرسه و بعد از رد شدن از کنار خوابگاه معلما، رسیدم به دیوار حائل دبیرستانمون، و مدرسه ای که سه سال پیش پشتش تاسیس شده بود. دیوار بین دو مدرسه، از آجر نبود؛ فنس بود و بالاش یه سایبون شیک. اینجا دو سالی میشد که شده بود منطقه ی دنج من و دوست صمیمیم، که مدرسه ی متفاوت، مارو از هم دورتر کرده بود‌. حسین ناصری با سویشرت خاکستری تیره، عینکای بزرگ طبی و کلاه بافتنی‌ای که هیچوقت از سرش درنمیومد، قبل از من پشت فنسا منتظرم بود. شش هفت سالی میشد که میشناختمش. تمایل جنسی به همجنس نداشتم، ولی مثل بقیه ی بچه ها، همیشه تو کف کون تپلش بودم. سفید و بور بود. منو که دید، مثل همیشه سلامی نداد؛ خبری از لبخند هم نبود. نشستیم گوشه ی دیوار و برای هم سری تکون دادیم. از جیب سویشرتش، پاکت بهمن کوچیک رو دراورد و بعد از باز کردن، یه نخ داد دستم. بعد از اینکه سیگارشو روشن کرد، فندک سبز رنگشو داد به من. یه ذره عجیب میزد؛ درحالیکه سیگارمو روشن میکردم، متوجه شدم که دوباره دستشو کرد تو جیبشو، ایندفعه گوشی موبایلشو دراورد. بعد از چند لحظه کار کردن با موبایلش، عکسی رو بهم نشون داد؛ نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم. عکس سه تا پسر لخت بود که، یکیشون خودش بود. یه ذره مکث کردمو بعد، رو بهش کردمو گفتم : فقط برای تفریح لخت کردید و سلفی گرفتید یا باهم کاری هم کردید!؟
 
لبخند زد و گفت : حسن فاطمی قوطی اورده بود، فقط جای خودت خالی بود. اهل حال نیستی وگرنه زنگ میزدم تو هم بیای…
باورم نمیشد که این همه تغییر کرده باشه. چند وقت پیش شنیده بودم که برای تظاهرات اسپری سبز برده بود و با جون خودش بازی کرده بود، سیگار کشیدنشو هم که دیده بودم ولی همجنس بازی مسئله ی کاملا متفاوتی بود. نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم؛ سرمو به نشانه ی تاسف تکون دادمو گفتم : مفعول بودی یا فاعل!؟
یه ذره عصبی شد، ولی خیلی راحت و با پررویی تمام جواب داد : اگر من نتونم توی زندگیه خودم، کاری رو که دوست دارم بکنم، بهتر نیست در کمال آرامش خودکشی کنم!؟ من کون دادنو دوست دارم! به کسی هم ربطی نداره، مگر اینکه خودم بخوام ربطش بدم!
سیگارمو انداحتمو قبل از اینکه از پیشش برم گفتم : پس از چون دادنت توی این دنیا نهایت لذت رو ببر. چون توی اون دنیا بازم توی چونت میزارن، ولی دیگه لذت نداره، ذلت داره!
اونم جواب داد : ول کن بابا! تو که حتی نمیدونی وضو رو چطور میگیرن، بهم درس مذهب میدی!؟
نمیخواستم بحث رو امتداد بدم، راهمو گرفتمو قبل از اینکه زنگ بخوره برگشتم به کلاس. فکرم مشغول بود؛ از طرفی احساس میکردم که باید دوستمو نصیحت کنم و اونو به راه راست بکشونم. از طرف دیگه، احساس میکردم من نباید به عقاید و علایقش بی احترامی کنم و باید بدون دخالت توی شیوه ی زندگیش، بهترین دوستش بمونم. بالأخره، راه دوم رو پیش گرفتم و تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن مدرسه، برم برای عذرخواهی بابت بحثی که پیش اومده بود. زنگ که خورد، به سرعت از در کلاس به راهروی مدرسه پریدم و با سرعت بیشتری حیاط رو پشت سر گذاشتم. در کمال تعجب دیدم که اون هم پیش در مدرسه، منتظرم ایستاده بود. هنوز شروع نکرده بودم به خوندن متن نامه ی عذرخواهی‌ای که تو ذهنم آماده کرده بودم که اون گفت : ببخشید…
 
من با لحن آرومی در جوابش گفتم : نه، من باید بگم ببخشید. درباره ی کاری که کردی خیلی بی منطق و از روی احساس رفتار کردم.
لبحند خاصی زد و گفت : پس منم میگم، ببخشید! حرفی که توی دلم گندیده بود و عقده شده بود رو زمان بدی به زبون اوردم. تو بهترین دوست منی، قضاوتت به هر حال حقه و خوشحالم که با کارم کنار اومدی. الان هم میخوام از دلت دربیارم…
گفتم نیازی به این کارا نیست، ولی فکر کرد دارم تعارف میکنم! دوباره با موبایلش ور رفت و یه عکس بهم نشون داد. عکس یه دختر بود، موهای بلند و بلوند شده، سینه های متوسط ولی خوش فرم؛ صورت بدکی نداشت و بیستو چند ساله به نظر میومد.
ناصری ریشخندی زد و گفت : خوشت اومد نه!؟؟ شمارشو دارم. امشبو مهمون من باش ، ولی مکان با خودت.
میخواستم با صدای بلند بگم نه ولی وسوسه و شهوت محکم زد تو دهنم و به جاش گفتم : مطمئنه!؟
خندید و جواب داد : کارشه دیگه!!
چند ساعت بعد، از ابراهیم اردبیلی ماشین غرض گرفتم. اول یکم غر زد ولی بعد، با شرط اینکه توش سکس نکنم، کلید ماشینو داد؛ یه ۴۰۵ نوک مدادی که قبلا ماله خاله‌ش بود، هم قراضه بود، هم قدیمی.
قبلش، حسین بهم پیام داده بود که دختررو کجا ببینم؛ دمه یه ورزشگاه تهه شهر که خیلی هم معروف نبود. وقتی رسیدم، یه دختر جوون با مانتوی مشکی رو دیدم. شاید اون موقع جوگیر شده بودم، ولی یادمه از عکسش خیلی خوشگل تر بود. شیشه رو دادم پایین و بعد از اینکه بهش نزدیک تر شدم، گفتم : ژینا خانوم شما هستید!؟

 
جوابی نداد، لبخندی هم نزد و فقط سوار ماشین شد. نمیدونم متوجه شد یا نه، ولی از شدت استرس دستام داشت میلرزید. سلام کردمو جواب داد، احوالی پرسیدم و حالی پرسید؛ دستاشو نگاه کردم، لاک بنفش تیره ای زده بود. بالاخره نوبت رسید به سوال اصلی که از شدت استرس با لکنت و لرزش خفیفی گفتمش : من مکان خاصی ندارم، با پارک لوتوس مشکلی ندارید!؟
با صدا و لحن سرد اما شهوت برانگیزی که توی اون لحظات برام مثل یه آهنگ قشنگ بود، جواب داد : مشکلی نیست. فقط اگر قرار دفعه ی بعدی هم وجود داشته باشه، اون موقع پارک مشکل داره.
از شانس نحس و بدِ من، پارک مملو و سرشار از سرباز و نگهبان شده بود! انگاری میخواستن مانوری چیزی بدن!! هنوز هم نمیدونم چرا اون شب، پارک لوتوس پر شده بود از پلیس، اما حدس میزنم به خاطر اتفاقات سال ۸۸ بود…
برگشتم به ماشین و میخواستم بابت گرفتن وقت گرانبهای ژینا خانوم عذرخواهی کنم که یهو یه فکر احمقانه به سرم زد.
بدون زدن حرفی به ژینا جون، جاده رو گرفتم و رفتم سمت مدرسه. پیادش کردم. بعد از اینکه یه زیراندازو با خودم برداشتم، از دیوار کوتاه پشتی مدرسه رفتم بالا و در پشتی رو برا ژینا جون باز کردم. اون بخش از مدرسه، همون جایی بود که در اسرار آمیز ب۱۳ جا خوش کرده بود؛ چمن هم بود. زیرانداز رو روی چمن پهن کردم و بعدش زل زدم تو صورت ژینا. برای اولین بار توی اون شب عجیب، خندید و گفت : دفعه ی اولته نه؟
در حالیکه کیر شقم در پاره کردن شلوارم تقلا میکرد، عین دختری که میخواد برا خواستگارش چای ببره گونه هام گل انداخت و با لحنی مسخره و مضحک جواب دادم : آره.
 
با دستاش منو گرفت و خوابوند روی زیرانداز. دکمه های شلوارمو باز کرد و کیر ۱۶ سانتیم از پس شلوار سر برآورد. نمیتونستم درست ببینمش، کم تاریک نبود و توی موقعیتی که خوابیده بودم، دید مناسبی از پاهام نداشتم. میخواستم سرمو یه ذره بلند کنم که یهو انگار رفتم روی ابرا؛ سر کیرم رو با لباش مکیده بود و با نوک زبونش کیرم رو بازی میداد؛ بازی‌ای که تا به اون روز نه من تجربشو داشتم، نه کیرم! کم کم شروع کرد به لیسیدن همه جا : از سر بیضه ها تا انتهای آلت. وقتی میرسید به سر کیرم، سرعتش رو کم میکرد و با این حرکت من دوباره میرفتم تو آسمونا. نمیدونم شما هم این احساسو داشتید یا نه، اما شقی که توی اون لحظات کرده بودم، چیزی فراتر از شق معمولی بود. بعدش شروع کرد به کامل فرو کردن کیرم توی دهنش، هر دفعه دهنشو باز میکرد و زبونش با برخورد لطیفی از کیرم دور میشد، جنون خاصی رو سراسر بدنم احساس میکردم؛ جنون خاصی که قبلا فقط توی شهربازی تجربش کرده بودم!
بعد از چند لحظه انگار همه چی تموم شد، اما من در اشتباه بودم و همه چی، تازه شروع شده بود. اون قدر غرق در هیجان بودمو ضربان قلبم رفته بود بالا که نفهمیدم کِی و چه جوری خودمو در حال لیسیدن نوک سینه هاش دیدم. با ولع خاصی که تا به اون روز نداشتم، سینه هاش رو میزاشتم توی دهنم و با تمام توانم میلیسیدم و بعد طی یک حرکت ابداعی، نوکشو گاز هم گرفتم. احساس عجیب توأم با ترسی که داشتم یه طرف و آه و ناله های دیوونه کننده ی ژینا یه طرف دیگه.
 
دستمو گرفت و برد سمت شورت خیسش، منم شروع کردم مالیدن کسش. در حال ماساژ دادن کسش از پشت شورت بودم که یهو ناخواسته شورتش پایین اومد؛ اینجا بود که بعد از یه لرزش خاصی، آه آهش تبدیل شد به آخ و اوخ و وقتی دستش رو دور کیرم برد و کشوند سمت واژنش، اولین دخول زندگیم رو تجربه کردم… جوری که انگار اولین بارم نبود، محکم و تند تلمبه میزدم. اصلا تو حال خودم نبودم، دیگه من، من نبودم… دستاشو روی شونه هام گذاشت و با آه و لرزش، ناله وار گفت : آررروم ترر. اما من جای اینکه ریتم دخولمو کم کنم، کیرمو دراوردم و بلافاصله آبم اومد؛ اما نه روی سینه هاش ریختم، نه روی کسش و نه توی دهنش. با یه فشار نجومی، همشو ریختم سمت چمنا. و بعد از اون برای چیزی حدود پنج دقیقه، درحالیکه لبای ژینا رو لبام حس میکردم، روی زیرانداز ولو بودم. بعد از اینکه بلند شدم، زیر انداز و جمع کردم و در ب۱۳ رو به ژینا معرفی کردم. نظرش جلب شد به یادگاری‌ای که نوشته بود حسین و داوود و رضا، سال ۱۳۵۹. با تعجب خاصی گفت : آدم یاد فیلم قدیمی «از فریاد تا ترور» می افته…
پیشنهاد دادمو گفتم : (( یه یادگاری کنار در بنویسیم!؟ ))
سرشو به نشانه ی تایید تکون داد و بعد گفت : (( ولی اسم من ژینا نیست، اسم من ندا ست.)) کنار یادگاریه قبلیم، با خودکاری که بهم داد نوشتم : مهدی و ندا ، سال ۸۸.
وقتی توی راه برگشت بودیم، ندا رو کرد بهم و گفت : ((طرفدار جنبش سبز نیستی!؟)) منم بدون مکث گفتم : ((اخبار و فعالیت هاشونو دنبال میکنم ولی نه، طرفدارش نیستم.)) اون ادامه داد : ولی من حاضرم جونمو هم در راه این جنبش بدم…

فردا صبح، توی مدرسه، طبق معمول رفتم پیش حسین ناصری. بعد از اینکه یه نخ بهمن کوچیک داد دستم، با خنده گفت : دیشب خوش گذشت!؟
منم گفتم : به کسی ربط نداره، مگر اینکه خودم بخوام ربطش بدم!
دوباره خندید و گفت : نمیدونم گناه زناکاری بیشتره یا همجنس بازی، ولی الان خیالم راحته که اگر توی اون دنیا خواستن توی چونم بزارن، توی چون تو هم میزارن و تا ابد رفیق میمونیم…
منم گفتم : آره… اگر توی زندگی خودمون، حق انجام کاری رو که دوست داریم نداشته باشیم، بهتر نیست خودکشی کنیم!؟

نوشته: آقای آبنبات چوبی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *