این داستان تقدیم به شما

تو دفتر آژانس نشسته بودم و سرگرم تماشای تلویزیون .. لعنت به این زندگی که با فوق لیسانس باید بشینی و توی آژانس کار کنی . ولی به خاطر این که خرج زندگی رو پیش ببرم مجبور بودم که رانندگی کنم .
نوبتم که رسید رفتم به آدرسی که داده بودن.مدیر سفارش کرده بود که مشتری خاص ما هستند.درسته اصلشون عربه ولی مواظب باش. مسافرخانمی چادری بود حدودسی و دوسه ساله وقتی اون رو دیدم تو دلم گفتم خدا رحم کنه.بعد از سلام و علیک معمولی ازش آدرس مقصد رو پرسیدم. تو راه بیشتر حواسم به رانندگی بود تا مسافر اما گاه گداری یه نگاهی از تو آیینه بهش می کردم.یهو یه فکر شیطونی به ذهنم خطور کرد به خودم می گفتم که اگه اون بخواد مقنعه و چادرشو بر داره چه شود ! طوری هم حرف می زد و کلماتو شمره ادا می کرد که راستش مراقب حرف زدنم بودم که بهش بر نخوره … مدام از نظام و رژیم دفاع می کرد . از جامعه و وضع بد زنان و بد حجابی می گفت . یهو رفت چسبید به وضع بد اقتصادی و این که جوانان نمی تونن ازدواج کنن…
 
با خودم گفتم بذار هر چی دلش می خواد بگه بگه … شاید بخواد از من حرف بکشه شر درست کنه . راهشم خیلی طولانی بود …
ازم پرسید زن داری ؟
-نه .. من الان فوق لیسانس دارم ..
گفت :تو که جوونی و خوش تیپ چرا نباید زن داشته باشی
در جوابش گفتم:خانم به یه خوش تیپ بی پول کی زن می ده
گفت:آره حق با تو است راست می گی
خلاصه به مقصد رسیدیم و وقتی خواست پیاده بشه گفت می تونم شماره شما رو داشته باشم چون بعضی وقتها زنگ می زنم آژانس تاکسی نداره و باید خیلی منتظر بشم.
گفتم باشه ولی هر وقت خواستید جایی برید حداقل یکی دو ساعت زودتر اطلاع بدهید که بتونم هماهنگ کنم.
گفت حالا واسه شروع پس منتظر من بمونید
گفتم باشه
 
سرتون رو درد نیارم این خانم شد مشتری فیکس من و خلال وقت هایی که اون رو به بازار یا جاهای دیگه می بردم سر صحبت رو باهاش باز کردم و متوجه شدم که خودش تو ایرانه و شوهرش خارج از کشور کار میکنه.یعین اینکه حسابی حشری و اماده برای لذت.ناگفته نمونه یه دختر بچه هشت نه ساله داشت که یکی دوبار واسه بازار باهاش اومده بود.حتی وقتی یه بار تو یه مغازه رفته بودیم که یارو گفت:جناب من به خاطر گل روی این دختر به شما و خانمتون تخفیف میدم
من با شنیدن این حرف فکر کردم که الان اون خانمه اعتراض می کنه اما در کمال تعج دیدم نگاهی به من کرد و خندید
این حادثه باعث شد بیشتر عزم خودم رو جزم کنم تا ترتیبش رو بدم.
یه روز که طبق معمول بهم زنگ زده بود تا به جایی برسونمش ازش پرسیدم خب شما که وضعتون خوبه چرا ماشین نمی گیری
گفت رانندگی بلد نیستم
گفتم موافقی بهت یاد میدم

 
با هم قرار گذاشتیم و یه روز طهر رفتم دنبالش وبهش گفتم موافقی بریم به روستاهای اطراف که ترافیک کمتر و جاده ها هم خلوت تره. گفت باشه ..
پیچیدیم به یه جاده روستایی .. جای دنج و آرومی بود
من ماشین رو نگاه داشتم و جامون رو عوض کردیم
خودش پشت فرمون نشست و بهش می گفتم چزوری دنده رو عوض کنه
وقتی دستش رو روی دنده گذاشته بود دستم را روی دستش گذاشتم و بهش می گفتم اینجوری دنده رو عوض کن
تا حدودی بلد بود اما می ترسید.وقتی دستم روی دستش بود احساس گرمای زیادی در بدنم کردم
واقعا عربها بدنهای گرمی دارند.بعد از مدتی که رانندگی کردیم گفت میشه یه جا بایستیم …

ماشینو نگه داشت .گفت خیلی گرمم شده
گفتم خب شما با این مانتو و شلواری که تو این هوای گرم پوشیدی باید هم گرمت بشه.
گفتم زیر مانتو تی شرت پوشیدی
گفت نه پیراهن استین بلند گفتم خوب مانتو را در بیارید بگذارید کنارو اینجوری خنک می شید
گفت آخه نمی شه
گفتم شما که روسری سرتون هست پس نگران چی هستید
گفتم تازه راحت تر می تونی رانندگی کنی و یکم جلوتر هم یه قناتی هست می تونی تا اونجا رانندگی کنی وسرو صورتمون رو بشوریم و بعد هم برگردیم
بالخره مانتوش رو در اورد و با پیراهن سفید و روسری دوباره رانندگی رو شروع کرد.اینبار سعی می کردم بیشتر دشتم رو روی دستش نگه دارم و با اینکه زیر چشمی حواسم به جاده بود اما محوبدن توپرش بودم که از پشت پیراهن سفیدش به خوبی معلوم بود.به نزدیکیهای قنات رسیده بودیم که بهش گفتم تو جقدر بدنت داغه
بیماری چیزیه
گفت نه بدنم اینجوریه

 
گفتم خوشبحال شوهرت لبخند تلخی زد و کفت شوهر کجا بوده
پنج ماهه که از من خبر نداره
گفتم حیف از تو
گفت حیف از شما هم که بی زن هستی
گفتم کاش یکی مثل شما گیر من می اومد
گفت خب چکارش می کردی
گفتم بگذار برسیم به قنات آب و پیاده بشیم بهت می گم
وقتی این حرف رو زدم لبهاشو گاز گرفت اینجا بود که فهمیدم آماده است که بدنش رو در اختیار من بگذاره.
به قنات اب رسیدیم و همون کنارها پارک کرد یکم اون دور وبر رو نگاه کردم دیدم تو اون ساعت روز هیچ جنبنده ای اونجا نیست.
 
خودش زودتر از من از ماشین پیاده شد و رفت سمت آب تا سروصورتش رو بشوره
گذاشتم یکمی به حال خودش باشه بعد خودش روشو به طرفم کرد و گفت نمی خوایی دست وصورتت رو بشوری
وقتی روشو برگردوند متوجه شدم که دو تا از دگمه های پیراهنش رو باز کرده بود تا سرو سینه اش رو آب بزنه تا خنک بشه
وقتی بهش نزدیک شدم یه مشت اب برداشتم و به صورتم زدم
با خنده بهش گفتم با این یکم آب فکر نکنم این بدن پراز آتش تو خنک بشه
گفت پس باید کامل برم تو آب
گفتم آره برو تو آب و بعد که بیایی بیرون زود خشک می شی
در کمال ناباوری وارد اب شد ومن هم نظاره گر بودم بعد از دقایقی از آب خارج شد.پیرهن به بدنش چسبیده بود و همه جونش مشخص بود
خنده ام گرفته بود از اون حجاب محکم که اولین بار دیده بودمش الان مثل یه مجسمه جنسی جلوی من با روسری و موهای خیس ایستاده بود
دستش رو گرفتم و اونو به سمت ماشین بردم
مثل مات زده ها بود منتظر حرکت من بود.یکی یکی دگمه های پیراهنش رو باز کردم بعد روسری رو از سرش برداشتم و شلوارش رو کندم و روی درهای ماشین آویزون کردم
درب عقب ماشین رو باز کردم و اونو روی صندلی عقب خوابوندم
چشمهایش رو بسته بود…
 
.. چه پوست نرمی داشت … من فقط شورت و شلوارمو در آوردم . دوست داشتم کسشو لیس بزنم .. ولی واسه این که پر رو نشه همون اول کیرمو فرو کردم توی دهنش .. اونم با لذت داشت واسم ساک می زد .
. لحظاتی بعد لبامو گذاشتم رو همون لباش … بعد سینه هاشو خوردم .. چه کس کوچولویی داشت … انگار تازه کار بود .. زیر بغل و شونه ها و حتی انگشتاای دست و پاشو می لیسیدم . خیسی های کسشو می خوردم .
-منو بکن ..منو بکن .. زود باش .. من کیر می خوام …
همون جوری که حدس می زدم کس کوچولو و تنگی داشت … خیلی ناز بود .. یه ضرب کردمش تا ته ..
-اخخخخخخخخخ نههههههههه چقدر کلفته ..
این قدر جیغ نکش . نمی ترسی ؟  .
دستمو گذاشتم جلو دهنش و با حد اکثر سرعت کیرمو می کردم توی کسش و می کشیدم بیرون . یه جای کار حس کردم که که ار گاسم شده .. دستاش به دو طرف باز شده بود .. دلم می خواست آبمو توی کسش خالی می کردم ولی از اون جایی که ترسیده بودم باردار شه و همه اینا یه نقشه باشه کیرمو گذاشتم لای سینه هاش و بینش خیس کردم … اونو تا دم در خونه رسوندم….

 
 
پایان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *