این داستان تقدیم به شما
سلام. من سارا هستم 19 ساله و این جریانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به سه سال پیش که من 16سالم بود راستش من اندامم بزرگه و تو چشم میام و بخاطر همین خیلی زیاد حواسمو جمع میکنم که جلب توجه نکنم. داستان از اونجایی شروع شدکه بابام یه کاری براش پیش اومد و مجبور شد به مدت یه هفته بره مسافرت. روز دومی که بابام رفته بود کولر ما خراب شد و هوا هم خیلی گرم بود مامانم ب بابام زنگ زد و بابام هم گفت به ابراهیم(شوهرخالم) میگم بیاد درستش کنه. ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و اینجا همه همدیگرو میشناسن و بابام هم به شوهر خالم بیشتر از چشماش اعتماد داشت چون شوهر خالم یه آدم مذهبی و نماز خونه از اینا که جای مهر رو پیشونشونه و تسبیح از دستشون نمیفته . شوهرخالمم گفته بود که امروز وقت ندارم و فرداشب با زن و بچم میرم براشون درست میکنم. خلاصه فردا بعدظهر مامانم با داداشم رفتن برای خرید و داداشم توی راه گیر داده بود که بریم پارک و بخاطر همین خیلی دیر اومدن خونه.
یه ده دقیقه ایی از رفتن مامانم بیشتر نگذشته بود که آیفون زنگ زد و نگاه کردم دیدم شوهر خالمه. اون موقع من حتی به فکرمم نمیرسید که بهم نگاه چپ کنه چه برسه به تجاوز.در رو براش باز کردم و اومد داخل سلام و احوال پرسی کرد و گفت مامانت کجاست؟ که گفتم رفته بیرون. راستش ما اون موقع ها باهم شوخی میکردیم شروع کرد به شوخی کردن و اینا. منم اون روز اصلا حوصله نداشتم چون پریود بودم رفتم داخل آشپزخونه که دیدم اومد توی آشپزخونه و از پشت منو بغل کرد و گردنم رو از روی شال بوسید خیلی جا خوردم و پسش زدم. از آشپز خونه رفت بیرون. راستش من شوهرخالمو خیلی دوست داشتم چون از بچگی خیلی باهام مهربون بود و بازی میکرد و باهم راحت بودیم و کسی با این موضوع مشکلی نداشت.منظورم از راحت بودن اینه که باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم .
از آشپز خونه که اومدم بیرون سرش تو گوشیش بود و اصلا متوجه من نشد وقتی که رفتم جلوش سرشو آورد بالا خواستم برم روبروش بشینم که گفت نه بشین پیش خودم نشستم رو دسته مبل که گفت میخوای عکسایی که باهم گرفتیم چند روز پیش رو نشونت بدم که منم گفتم آره رمز گوشیشو باز کرد و گوشیشو داد دست من گوشیو که گرفتم ازش عکسای سکسی بود از خجالت قرمز شدم و گوشیو انداختم روپاش و خواستم بلندشم که دستشو انداخت دور کمرم و محکم منو کشید روی پاهاش و محکم منو بغل کرده بود نمیتونستم کوچکترین حرکتی کنم و همونجوری عکسای سکسی بهم نشون میداد که منم چشمامو بسته بودم ونگاه نمیکردم و از ترس چیزی نمیتونستم بگم چند بار با لحن جدی بهم گفت چشماتو باز کن ببینم و منم حرفشو گوش ندادم که یه سیلی محکم بهم زد که احساس کردم مغزم جابه جا شد خیلی درد داشت و از ترس این که دوباره بهم سیلی نزنه چشمامو باز کردم و یه فیلم سکسی گذاشت ومجبورم کردم تا آخرش نگاه کنم .
وقتی فیلم تموم شد گوشیشو گذاشت روی میز و منو بلندم کرد به صورتش که نگاه کردم ترس همه وجودمو گرفت فهمیدم میخاد چیکار کنه و همه توانمو جمع کردمو به زور گفتم ابراهیم تروخدا جون بچت بهم کاری نداشته باش. اسم بچشو که آوردم همین جور که وایستاده بود و من بغلش بودم ولم کرد رو زمین احساس کردم کمرم شکست و از درد دیگه صدام در نمیومد فقط بی صدا داشتم اشک میریختم و از درد به خودم میپیچیدم . اون روز پریود بودم و از شدت ترس و استرس شدت خونریزیم خیلی زیاد شده بود و شلوارم غرق خون شد و اونم که خون دیده بود ترسید اومد سرمو بغل کرد و گفت سارا خوبی؟ جوابشو ندادم که زد زیر گریه گفت سارا عشقم خوبی عشقم ببخشید عشقم غلط کردم سارا به خدا به جون بچم قسم خیلی دوست دارم سارا تو مال منی سارا حرفی نمیتونستم بزنم فقط تونستم تف کنم تو صورتش وهمین عصبانیش کرد و بلند شد و یک لگد محکم زد توی پهلوم دیگه نفسم بالا نمیومد توی اون لحظه هزار بار آرزو کردم بمیرم ولی بی آبرو نشم آرزو کردم انقدر اینجور کتکم بزنه که دیگه نفسم بالا نیاد که برای همیشه از این دنیای لعنتی خلاص شم و یه لحظه که به خودم اومدم دیدم شلوار پام نیست و دوباره یه لگد دیگه بهم زد و گفت جنده خانم این چه موقع پریود بودنه آخه …
دیگه توانی نداشتم بغلم کرد و منو برد توی اتاقم و گذاشتم روی تخت و لباسام و توی تنم پاره کرد و من از شرم و خجالت هزار دفعه مردم و زنده شدم اما کاری از دستم بر نمیومد فقط اشک میریختم و طلب مرگ میکردم . اون هم کار خودشو انجام میداد و توجهی به حال من نداشت بعد از اینکه سینه هامو سیاه کرد بلند شد و لباس های خودشو از تنش در آورد و کیرشو کرد تو کسم خیلی درد زیاد و غیر قابل تحملی داشت و دنیا پیش چشمام سیاه شد و با هر تلمبه ای که میزد میمردم و دوباره زنده میشدم وانقدر کارشو ادامه داد که دیگه تنم کامل بی حس شده بود و هیچی احساس نمیکردم دیگه حتی نا نداشتم اشک بریزم کارش تموم شد کنارم خوابید و بغلم کرد و گفت دوستت دارم و تهدیدم کرد که اگه به کسی بگی منم به بابات میگم که تو دوست پسرداری و این حرفا. مامانم کامل از دوست پسرم خبر داشت و میدونست که همو میخوایم وقتی از در رفته بود بیرون مامانم از دور دیده بودش و یکم ترسیده بود اومد خونه و منم از خجالت خودمو زدم به خواب هنوز لخت بودم و فقط شرتم رو پام کرده بود .
مامانم اومد توی خونه و هرچی صدام زد من جواب ندادم و اومد تو اتاقم لباسای پارمو که دید از ترس جیغ زد و پتو رو از رو من کشید کنار و وقتی بدن کبود شده منو تخت خونیمو دید از ترس میخواست سکته بزنه منم دیگه حال هیچی نداشتم که بخوام بگم چی شده مامانم همون موقع زنگ زده بود به بابام و بابام هم دنیا روی سرش خراب شده بود و گفت به کسی نگو و فقط ببرش بیمارستان که یه وقت کلیه هاش آسیب ندیده باشه منو بردن بیمارستان و دکتر شک کرده بود اما یجوری این قضیه رو جمع و جورش کردن خیلی دوران سختی بود و من یکسال افسردگی گرفته بودم و توی این یکسال با هیچکس حتی عشقمم حرف نمیزدم و به مرور به کمک روانشناس بهتر شدم و خالمم چیزی از این موضوع نفهمید چون اون موقع حامله بود و الانم یه بچه عقب افتاده جسمی و ذهنی داره خدا تقاص منو از اون بچه بیگناه گرفت ولی من هنوز دلم آتیشه و منتظرم خودش یه روز جواب پس بده..
پردمم ترمیم کردم و عشقم رضا هم با وجود همه این مشکلات و خبر داشتن از همه چیز هنوزم باهام مونده و اومده خواستگاریم ولی بابام راضی نمیشه و مخالفه که اونم زیاد طول نمیکشه ولی اون روز هنوز جلو چشامه و شبی نیست که خوابشو نبینم ولی بخاطر پدرو مادرم و عشقم چیزی نمیگم بابام کلی شکسته شده با وجود اینکه 40 سال بیشترنداره و کلی هه غصه میخورن ولی چیزی به روی خودشون نمیارن خیلی برام سخت بود بنویسم ولی این تنها راهی بود که میتونستم خودمو خالی کنم الانم انقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشه خدا اون مردایی که اینجوری به سر دخترای بدبخت میارنو لعنت کنه.
نوشته: سارا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید