این داستان تقدیم به شما
سلام،
اسم من مهتاب هست، 33 ساله هستم، داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به چند ماه پیش و تجربه متفاوت من از سکس هست، قبل از همه لازمه بگم که من حدود 9 ساله که با این سایت آشنایی دارم و هر بار از خوندن داستانهایی که منتشر میکنه لذت میبرم …
داستان من جایی شروع شد که همسرم حدود 4 سال پیش رسما به من گفت که نمیخواد دیگه رابطه جنسی باهام داشته باشه، و این موضوع که سال هاست باهاش درگیر هستم و اذیتم میکنه باعث شد پی ببرم که گرایش زیادی به حس اسلیو بودن دارم، یه روز که توی اینیستاگرام میگشم دیدم که یه سری صفحه مربوط به رابطه ارباب و برده ای وجود دارد، خلاصه اینکه صفحه ای رو پیدا کردم که ادمینش برای تبریز بود، با کلی ترس و استرس برای اولین بار یه کسی پیام میدادم که هیچ شناختی ازش نداشتم، اول سلام کردم و گفتم شما واقعا برای تبریز هستید، با روی خوش جواب داد و گفتم من صفحه شما رو دنبال میکنم بعد حرف سمت این رفت که چقدر میخوای این رابطه برات جدی باشه چون من اهل چت نیستم، گفتم جدیه، یه ادرس فرستاد و گفت که روز چهارشنبه ساعت 7 عصر توی این ادرس میبینمت ….
گذشت تا اینکه هر روز با خودم کلنجار میرفتم که چقدر این ادم واقعی هست تصمیم گرفتم که برم سر قرار و اگه دیدم ادم درستی نیست جلو نرم، راستش اون روزا خیلی از نظر روحی ضعیف بودم و دلم یه دست مهربون مردونه میخواست….
ساعت 6 عصر رسیدم جایی که گفته بود توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم تا دیدن توی اینستاگرام پیام داد که من یه جنسیس مشکی دارم و الان روبروی ایستگاه هستم چرا نمی بینمت، راستش اولش ترسیده بودم، دیدمش، دلم لرزید، رفتم جلو و بدون اینکه نگاهش کنم سوار ماشینش شدم، با لبخند بهم سلام کرد و دستش رو دراز کرد که منم بهش دست دادم و صدام رو صاف کردم بهش سلام کردم، بعد راه افتاد و گفت این قرار فقط برای آشنایی هست و اگر تا دو ساعت دیگه که همینجا پیادت میکنم راضی نبودی میتونی قبول نکنی….، خیلی جدی و با مصمم حرف میزد، صداش تن خاصی داشت هم مهربون و هم جدی، توی مسیر از شغل و تحصیلاتم پرسید و گفت بهم نمیخوره که دنبال چنین رابطه ای باشم، یواش یواش یخم باز شد و بهش گفتم که چرا تصمیم گرفتم وارد چنین رابطه ای بشم و خیلی هم میترسم …. بهم اطمینان داد که اگه قرار باشه رابطمون جور بشه، در قبالم مسئولیت داره و نمیزاره به زندگی شخصیم لطمه ای وارد بشه، توی مسیر چند بار جدی بهم گفت که دستش رو بگیرم، اولش با استرس دستم رو روی دستش میزاشتم، اما بعدش حس گرمای دستش ارومم میکرد، مثل یه ماهی تشنه بودم…. ازم پرسید که تحمل دردم چقدره، گفتم نمیدونم، بعد با دست دیگه اش زد روی دستم، خیلی دردم نیومد، دستم رو از دستش جدا نکردم، دوباره محکم تر زد، یه مقدار پوست پشت دستم سوخت اما بازم دستم رو بر نداشتم اما بار سوم خیلی محکمتر زد این بار دستم رو ناخوداگاه کشیدم، خندید، گفت تحمل دردت خوبه، چند ثانیه بعد دوباره گفت دستش رو بگیرم، تا دستم رو با استرس گذاشتم رو دستش ، لباش رو به دستم نزدیک کرد و دستم رو بوسید، خیلی جدی نگاهم میکرد اما ته چشماش یه مهربونی خاصی بود، خلاصه اینکه تا قبل از ساعت 9 که دوباره من رو همونجایی که سوار کرده پیاده کند بازم به دستم سیلی زد و چند باری دستش رو جلوی صورتم اورد که ببوسمش و منم این کار رو با ترس و استرس کردم، وقتی رسیدم گفت که برم فکرام رو بکنم و اگه خواستم روز شنبه ساعت 7 عصر همینجا باشم و اکه هم نه فقط کافیه بهش پیام بدم که نمیخوام،….
وقتی رسیدم خونه خیلی حس متفاوتی داشتم، یه حس جدیدی که تا اون روز تجربه نکرده بودم، تصمیم گرفتم که روز شنبه برم و رفتم، اون شب همسرم شیفت بیمارستان بود و من تا ظهر یکشنبه تنها بودم، میدونستم ممکنه بخواد من رو به خونه اش ببره، واسه همین خودم رو آماده کرده بودم، وقتی ساعت 7 رسیدم اونجا دیدم که از تو ماشین با لبخند داره بهم نگاه میکنه، سوار که شدم اول از همه پیشونیم رو بوسید و رفت سمت یه رستوران، انقدر مهربون و صمیمی بود که یادم رفته بود که قرار علیرضا ارباب من بشه، کلی خندیدیم و تعریف کردیم و من که زیاد اهل شام خوردن نیستم رو با لبخند مجبور کرد همه غذایی که برام سفارش داده بود رو بخورم، منم محسور شده بودم و همه غذا رو خوردم و بعد با هم رفتیم سمت ماشینش، خودش کمربندم رو بست و گفت که مهتاب ازت میخوام بازم فکرات رو مرور کنی که بعد پشیمون نشی، منم بدم هیچ مکثی گفتم، علیرضا میخوام که با تو باشم و میخوام که مواظب من و زندگی ام باشی، لبخند زد و گفت حتما، رسیدم جلوی یه ساختمان 8 طبقه تقریبا جز 2 طبقه همه برقا خاموش بود، گفت اینجا تازه سازه هنوز کسی ساکن نشده، خیلی ترسیده بودم اما دستم رو محکم گرفت و فشار داد که بهش اعتماد کنم….
آسانسور خراب بود و گفت باید تا طبقه چهارم با پله بریم، منم کفش پاشنه بلندی پوشیده بودم و بالا رفتن از پله ها برام سخت بود، اولش دستم رو گرفت و کمک کرد واز طبقه دوم به بعد بغلم کرد و بعد جلوی یه در نرده ای من رو گذاشت زمین، از جیبش یه کلید درآورد و اول در نرده ای و بعد در خونه رو باز کرد، بعد که وارد خونه شدیم اول در نرده ای و بعد در چوبی رو قفل کرد، راستش از ترس بدنم میلرزید، گفت که نگران نباشیم اینکارا برای اطمینان هست، خلاصه اینکه بهم اشاره کرد که روی مبل بشینم، من با اطراف نگاه میکردم، بهش گفتم اینجا دوربین نداره، خندید و گفت ببین مهتاب من اهل دردسر نیستم، تو هم نباش، بعد گفت من تو رو برای خودم و لحظات خودم میخوام و نمیخوام این رابطه برای هیچ کدوم از ما آسیب داشته باشه، بعد بهم اشاره کرد که مانتو و روسریم رو دربیارم، منم هر چی میگفت رو گوش میدادم، اومد جلو وایستاد و گفت عجب هیکلی داری به سینه ام دست زد گفت سایز 75 مورد علاقه منه، بعد یک دفعه محکم منو بغل کرد، صدای نفساش منو دیونه میکرد، طوری گردن و لبای من رو میخورد که باور نمیشد این همون آدم جدی چند دقیقه پیشه، حدود 20 دقیقه ای داشت منو بوس میکرد و لبام رو میخورد، اولش خودم رو محکم گرفته بودم اما بعد پاهام شل شد و منم شروع کردم به خوردن لباش، بعد از 20 دقیقه من رو به عقب هل داد و گفت لباسام رو دربیارم، منم یه تاپ و شوار لی تنم بود که در اوردم، خودم باورم نمیشد که با شورت و سوتین جلوی یه مردی که فقط چند روزه میشناسمش وایسم، خجالت زده شدم، رفت روی مبل نشست و بهم گفت که جلوش راه برم، منم هر کاری که میگفت رو انجام میدادم، گفت بدن خوبی داری، بعد گفت رو به دیوار وایستا، وقتی رو به دیوار وایسادم شروع کرد به حرف زدن که قانون اول اینکه هر وقت من بخوام حرف میزنی، گفتم چشم، گفت قانون دوم اینکه بدون اجازه من از جات تکون نمیخوری، گفتم چشم، گقت قانون سوم اینکه …. خاطرم هست که شاید نزدیک به 40 تا قانون رو گفت و من میگفتم چشم، بعد پرسید که محدودیتهام چیه، گفتم نمیخوام رد تنبیه روی بدنم بمونه به خاطر اینکه میترسم همسرم متوجه بشه، خندید و گفت که من مسئولیت تو رو قبول کردم ، بعد شروع کرد با دستش روی باسنم ضربه بزنه، اولش خیلی اروم بعد گفت که بشمارم، وقتی به عدد 15رسیدم خیلی محکم میزد حس کردم باسنم خیلی سرخ شده دلم میخواست دستم رو روی باسنم بزارم، اما گفته بود که تا اون نخواد نباید تکون بخورم، وقتی به عدد 20 رسید از درد صدام در نمیومد، گفت نشنیدم صدات رو، من یه قطره اشک از چشمام پایین اومد و من رو برگردون و گفت از این به بعد وقتی نمیتونه تحمل کنی فقط کافیه بگی که علیرضا کافیه، قرار نیست این اذیت ها و دردها تو رو از من دور کنه، بعد بغلم کرد و نشست روی مبل و به من اشاره کرد که روی پاهاش بشینم، هنوز باسنم داشت می سوخت، شروع کرد با بند سوتینم بازی کنه بهم اشاره کرد که درش بیارم، وقتی سوتینم رو باز کردم، نوک سینه هام کاملا برجسته شده بود، به سینه هام نگاه میکرد و یه لبخند ملیح زد و بعد گفت که بشینم جلوی پاهاش، و پاهاش رو جلوی صورتم اورد و گفت که مهتاب جات همیشه همینجاست جلوی پای من، شروع کن و خستگی روز رو از بدنم و پاهام در بیار، اولش هنگ بودم تا حالا چنین کاری رو نکرده بودم، پاهاش رو به دهنم نزدیک کرد، منم چشمام رو بستم و شروع کردم با لبام و بعد با زبونم پاهاش رو لیس زدن اولش برام خیلی حقارت آمیز بود اما کم کم داشتم لذت میبردم، وقتم داشتم پاهاش رو با لذت میخوردم، یهو دیدم که یه گیره فلزی سرد به سینه ام آویزون کرد، اولش خیلی دردم اومد اما با تکون دادن پاهاش بهم فهمون که به کارم ادامه بدم، بعد گیره بعدی رو به نوک سینه راستم آویزون کرد، تموم تمرکزم رفته بود روی سینه هام، خیلی درد داشتم هم حس حقارت و هم اینکه دارم با تحملم به علیرضا حس رضایت رو میدم، همینطور که مشغول خوردن پاهاش بودم، با دستش باسنم رو نوازش میکرد و بعد شروع کرد به ضربه زدن…
حس کردم همه بدنم درد شده هر ضربه ای که میزد حس میکردم دارم بیشتر لذت میبرم و داشتم خودم رو خیس میکردم، علیرضا متوجه این موضوع شده بود، پاهاش رو یک دفعه از بین دستام و دهنم کشید و بهم اشاره کرد که برم رو به دیوار بایستم، من که خیلی تحریک شده بودم رفتم رو به دیوار ایستادم، احساس کردم دوباره میخواد به باسنم ضربه بزنه، اما دیدم که داره با کیرش با باستم بازی میکنه، خیلی بی تاب شده بودم، بعد برم گردوندن و سرم رو به پایین فشار داد که یعنی بشینم، بعد کیرش رو از شلوار و شرتش بیرون اورد، واقعا برام عجیب بود، تا حالا چنین چیزی ندیده بودم، خیلی بزرگ بود البته مشخص بود که هنوز کامل بلند نشد بعد بهم گفت که نیم ساعت بهت وقت میدم که هر چی میخوای کیرم رو بخوری، اولش با لبام و بعد با ولع زیاد شروع کردم به خوردن کیرش، اونم هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد تا به خودم اومدم دیدم حدود 23 سانت شد، دیگه به زور توی دهنم جا می شد، علیرضا هی سرم رو فشار میداد به سمت کیرش، منم با ولع بیشتر میخوردم، دیکه درد گیره های روی سینه ام رو فراموش کرده بود که یهو با دستش یه ضربه به سینه ام زد، یه لحظه از درد سرم گیج رفت و دیگه نتونستم کیرش رو بخورم، با یه لبخند تلخ بهم گفت ظاهرا دیگه خسته شدی، حس شرم و حقارت زیادی بهم دست داد، ازم خواست همونطور جلوش زانو بزنم، از یه طرف از این حسی که داشتم لذت میبردم و از یه طرف خواستم کاری کنم که علیرضا از من راضی باشه…. بعد از یه 10 دقیقه ای بهم اشاره کرد که برم روی مبل و پاهام رو روی دسته های مبل بزارم، اولش خیلی خجالت زده بودم اما حالا دیگه کاملا پاهام از هم باز شده بود و خودم رو باز باز در اختیار علیرضا قرار داده بودم، …. علیرضا نشسته بود روی مبل روبه روی من و بهم ذل زده بود و لبخند میزد و بعد از چند دقیقه سکوت بهم گفت که چه حسی دارم، گفتم که اگه شما راضی باشین ازم، حس خوبی دارم، بازم لبخند زد پاشد اومد به سمتم با یه پارچه چشمام رو بست، گفت که میخوام خودت رو رها کنی و فقط لذت ببری، دختر خوبی بودی ازت راضی ام، منم حس عجیبی داشتم، میخواستم به اون لحظه دیگه به هیچ چیز فکر نکنم و فقط لذت ببرم، بعد حس کردم که یه چیزی مثل طناب روی پاهام داره بازی میکنه و بعد متوجه شدم که پاهام با طناب روی دستهای مبل محکم شده و دیگه نمیتونم پاهام رو تکون بدم، گفت مهتاب فقط لذت ببر، منم نفسام به شماره افتاده بود، حسابی خودم رو خیس کرده بودم، صدای قطچی شدن شرتم رو شنیدم و بعد دستای گرمش که داشت کسم رو میمالید، صدای نفسهاش بیشتر کمک میکرد که رها بشم از خودم بی خود شده بودم، از یه طرف نمیتونستم تکون بخورم از یه طرف دلم میخواست زودتر وجود علیرضا رو توی خودم احساس کنم، بعد شروع کرد با پشت دستش روی کسم ضربه بزنه، خیلی محکم و مقطعی میزد، حرفاش یادم مونده که با لحن جدی بهم گفت که دیگه نمیخواد دست کسی به کست برسه، جدیت صداش منو میترسوند، با هر ضربه یه چیزی میگفت، خاطرم هست که گفت بدون اجازه اون حق ندارم دست به کسم بزنم و خودارضایی کنم، منم حالا هم سوزش روی کسم حس میکردم و هم حسابی تحریک شده بود، بعد از 20 تا ضربه گفتم علیرضا کافیه، دیگه نزد، گفت میتونی یه چیزی ازم بخوای، منم اولش لبام رو گاز گرفتم، داد زد که دیگه هیچ وقت اینکار رو تکرار نکنم وگرنه تنبیه میشم، منم با وجود اینکه خیلی تحریک شده بودم گفتم که اجازه میدی که من تو و کیرت رو توی خودم حس کنم، صدای خنده اش عرق سردی رو روی پیشونیم اورد، بعد شروع کرد بازم با کسم بازی کردن، دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم، گفتم علیرضا جان مهتاب، خندید و گفت جان مهتاب چی، گفتم میخوام که منو بکنی، بعد چند ثانیه ای گذشت که کیرش رو محکم وارد کسم کرد، نفسم بند اومد، گفت که میخوام وقتی گفتم ارضا بشی، منم خودم رو سفت گرفته بودم، شروع کرد به اروم اما محکم توی کسم تلنبه بزنه، بعد سرعتش رو زیاد کرد انقدر که دیگه نمیتونستم جلوی صدای آه خودم رو بگیرم، وقتی بلند می گفتم آاااه تندتر میکرد، میگفت تو همون نیمه گمشده منی، میگفت که دکتر لیاقت این کس رو نداره، همینطور حرف میزد و محکم و تند میکرد، بهم گفت که نادیده میگیره که توی این فاصله نیم ساعت کردنم دو بار ارضا شدم، بعد از صدای بلند آه کشید و همه آبش رو توی کسم خالی کرد، و بعد از 5 دقیقه پاهام رو باز کرد، گیره ها رو از سینههام جدا کرد و چشمام رو باز کرد، بهم گفت میتونم برم دوش بگیرم ، انقدر حالم عجیب بود که باور نمیشد بعد از سالها یه سکس خوب و متفاوت رو تجربه کردم، بعد از دوش گرفتم اومدم روی مبل کنارش نشستم، یه سیگار روشن کرد و بهم داد و گفت که میخواد دو هفته یکبار من رو اینجا ببینه…
حالا حدود 6 ماهه که من با علیرضا هستم و این جریان رو با اجازه خودش اینجا نوشتم، اگه دوست داشتین بازم بقیه ارتباطم براتون مینویسم…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید