این داستان تقدیم به شما

سلام به همه ی بروبکس
این ماجرایی رو که واستون تعریف می کنم مال دوران خدمتم توی کلانتری ایه اسم های درون این داستان همگی مستعار میباشد اونم به دلایل امنیتی! امیدوارم خوشتون بیاد…
***

من نیما ۱۸۰ خوش تیپ و با اندام ورزشی به قول معروف دختر کش با این مقدمه شروع می کنم

یه روز که داشتم واسه بعد از ظهرش می اومدم مرخصی پشت دفتر دایره قضایی یه بوی خوش ادکلن زنانه می اومد حدس زدم که یه خانم داخل باشه از پنجره کناری نگاه کردم دیدم وای عجب تیکه ایه به هر بهانه ای بود وارد اتاق شدم به بهانه برگه مرخصی ایم رو باید افسر نگهبان امضا کنه یا نه؟ وارد شدم چه صحنه ای دیدم!!! یه دختر خوشگل و ناز که واقعن دلبری میکرد و سرش پایین بود. منم همینجوری نگاش میکردم، ولی اون توجهی نمیکرد.افسر نگهبان از اونجا خارج شد منم رفتم پشت میز اش نشستم دیدم بله پرونده مال خانم هستش نگاه به موضوع پرونده انداختم دیدم موضوع پرونده اختلاف خانوادگی ایه با شوهرش درگیری فیزیکی داشته و نامه پزشکی قانونی هم مبنی بر ضرب و شتم خانم توش بود. یه دفه سرش رو اورد بالا دید منم یه جوری تعجب کرده بود منم هیچی بهش نگفتم تو همین حین هم خدمتی ایم اومد توی اتاق دایره قضایی شروع کرد به چرت و پرت گفتن بهش گفتم یا میری یا دوس داری لوحه گشت رو تا اخر هفته تو باشی توش که دیدم جا خورد و رفت.
 
یه دفه نطق اش باز شد و گفت؛ همه جا هرکس زور اش بیشتره حرفش به کرسی میشینه، منم گفتم از اولش همین بوده بعد بهش توضیح دادم که اینجا نظام هست و شرایط اش با بیرون خیلی فرق میکنه. بعد از یکم حرف زدن ازش پرسیدم که مشکل اتون چیه؟ گفت؛ مشکل منو توی اون پرونده بخون منم گفتم؛ خوندم ولی اگه زبونی بگین بهتر می فهمم گفت شوهرم معتاده یه ادم عوضی ایه که توی دنیا هیچی نداره فقط پول داره دوستاش رو توی خونه جمع میکنه، گفتم چه طور موقع ازدواج ازش شناختی نداشتی؟ گفت نه پدرم زورم. کرد وبهم گفت؛؛ رفتی خونه این دیگه زندگی ایمون تامین هست پدرم همچی رو تو پول میبینه؛ به خاطر اون کسی رو می خواستم نتونستم باهاش ازدواج کنم. گفتم؛ میشه یه کاری کرد که شوهرت رو توی دادگاه محکوم کنی. گفت چه جوری میشه؟ همین که سوال اش تمام شد یه دفه بین حرفاش افسر نگهبان اومد داخل و اونم حرفش رو قطع کرد، افسر نگهبان اومد پشت میزاش نشست کاراش رو انجام داد منم با افسر نگهبان شوخی می کردم یواش می گفتم غیبت ات خیلی طول کشید خیلی سنگین شده بود ، گفت واسه تو که بد نشد٬ تو هم که لاس میزدی گفتم ای بابا. من که کاری نکردم.
اون روز دلم نیومد برم مرخصی رفتم تو اسایشگاه کلانتری دراز کشیدم تا کارش تموم شه از اونجا میشد صدای افسر نگهبانی رو گوش کرد وقتی دیدم کارش تموم شده رفتم سریع پریدم پایین دیدم از در داره میره بیرون؛ گفتم شاید پیاده باشه واسه همین دنبال اش افتادم به خودم گفتم توی خیابون باهاش حرف میزنم ولی خب ماشین داشت یه ۲۰۶ سفید بود نامید شدم توی پیاده رو داشتم قدم می زدم چند قدم از کلانتری دور شدم، دیدم از پشت یکی داره بوق میزنه سرم رو بگردوندم دیدم خوشکل خانم داره بوق میزنه. رفتم سمت ماشین گفت؛ کجا میری ؟ منم گفتم تا ترمینال بین شهری گفت ؛ بیا بالا برسونم ات منم گفتم باشه یکم از کلانتری برو اون ور تر تا اینکه کسی یه وقت نبینه٬ اون موقع سوار شم گفت، باشه؛ پیاده رفتم یکم جلوتر سوار شدم موقعی که داشتم سوار می شدم چشمم افتاد به پاهاش، عجب چیز تپلی بود یکم که راه افتادیم با سکوت گذشت بعدش شروع به حرف زدن کرد و گفت ای کاش می تونستم از شر این اشغال شوهرم خلاص شم و طلاق بگیرم توی کلانتری حرفت نیمه تمام موند ادامه حرفت رو بگو بهش گفتم من میتونم بهت کمک کنم؛ گفت چه طوری ؟ گفتم درسته که سربازم ولی تمام کادری ها با من دوست ان همون لحظه ای که گفتی مشکل شوهرت رو سریع تو ذهنم ساخته و پرداخته کردم که چه طوری می تونی اثبات کنی که شوهرت ادمی ایه که نمی تونی باهاش زندگی کنی گفت مثل این که واردی به کارهای حقوقی “گفتم فوق لیسانس حقوق دارم گفت،؛ وای خدای من خیلی خوبه پس تو یه وکیلی گفتم هنو وکیل نشدم هنو مونده باید ازمون وکالت شرکت کنم. رسیدیم ترمینال و من گفتم باید پیاده شم گفت نمیگی ادامه حرفت رو؟ گفتم بعدا بهت توضیح میدم شماره اش رو گرفتم سوار تاکسی شهری شدم توی راه همش بهش فکر میکردم.

 
رفتم خونه؛ گوشی توی خونه بود دیدم چند تا پیام داده با استیکر گفت عاشق عکس پروفایل اینجوری ام منم نوشتم الان که از کلانتری اومدم رفتم باشگاه الان خسته ام عاشق خوابم خخخخ دیدم همون لحظه انلاین شد گفت باشه بخواب. گفتم بیدار شدم پی ام میدم . گفت باشه،با یه استیکر ناراحتی فرستاد. منم خوابیدم بیدار شدم دیدم یه عالمه استیکر فرستاده که از خواب پاشو تنبل پاشوووووووووو‌‌ گفتم؛ الان بیدارم گفت خوبه که بالخره اقای وکیل بیداره گفتم ؛ شرمنده می کنی. اون شب کلی درباره زندگی ایش صحبت کرد منم خیلی صحبت کردم تا ساعت سه شب بیدار بودیم من دیگه تا صبح نخوابیدم. شب بخیر گفت و رفت. شب عجیبی بود توی یه شب کلی از هم شناخت پیدا کرده بودیم من خیلی بهش درباره اخلاقم بهش گفتم اونم گفت؛ که چی ها رو دوس داره خیلی بهم نزدیک بودیم به لحاظ فکری اون اهل شعر بود و منم اهل شعر اون اهل فلسفه و کتاب خوندن بود و منم اهل اینها خیلی خیلی بهم نزدیک بودیم. شب بعدش پی ام داد یه سری سوال هایی که تو ذهنم بود ازش پرسیدم اونم جواب داد. چند روزی گذشت هر شب هر روز پی ام میدادیم؛ یه روز گفت؛ بهم میگی که چه طور میتونی منو از شر اون اشغال نجات بدی؟ منم گفتم باید حضوری همو ببینیم تا بهت بگم گفت؛ باشه خیلی خوبه منتظرم تا موقع اش رو بهم خبر بدی. گذشت و پنج روز مرخصی من تمام شد منم رفتم سر خدمت من توی دفتر کلانتری کار میکردم وظیفه ام ثبت پرونده ها بود بعد از سه روز پنج شنبه و جمعه رفتم خونه. گوشی روخونه گذاشته بودم دیدم زنگ زده اس داده گفته کجایی چرا جواب نمیدی گفتم که گوشی بردن واسه سرباز توی کلانتری ممنوعه گفت، یعنی گوشی نداشتی، گفتم نه، نداشتم. گفت خیلی خب کی همدیگر رو ببینیم؟ گفتم فردا خوبه؟ گفت؛ باشه، محل اش رو تعیین کردم و اونم اومد سر قرار، محل قرار توی جنگل اطراف خونه امون بود. اومد سر قرار با یه تیپ باور نکردنی خیلی خوشکل و جذاب شده بود شیرین جون واقعن شیرین بود دلم داشت هر هر میرفت یه جور استرس هم داشتم تا به حال با دختر به این زیبایی اشنا نشده بودم بعد از دست دادن نشستیم صحبت های اون روز فقط درباره زندگی شخصی شیرین بود و منم از این که چه طوری می تونه خلاص بشه از شر شوهرش و این که چه طور قاضی رو مجاب کنه که شوهرش ادمه زندگی نیس رو توضیح دادم روشی که شاید کمتر ادمی به ذهن اش میرسید.

به علت امنیتی از گفتن اون قسمت که چه طور تونستم کاری کنم طلاق اش رو به راحتی بگیره خودداری کنم با عرض شرمندگی از خوانندگان گرامی‌.
بعد از گذشت اون یه هفته بعدش نقشه ای که کشیده بودم عملی شد و شیرین تونست ظرف مدت کمتر از دوماه توی پرونده موفق بشه و طلاق اش رو با نصف مبلغ مهریه بگیره و بسته بشه پرونده اش.
دیگه از اون شب به بعد خیلی ماجرا عوض شد خیلی صمیمی تر شده بودیم یه شب توی پی ام ها ازم پرسید دوس دختر داری؟؟ منم گفتم دوس دختر داشتم ، ولی الان دیگه نه، گفت؛ ای وای شما پسر ها همتون یه جواب شبیه هم میدین. گفتم؛ نه من واقعیت رو میگم گفت٬ چی شد از زندگی ایت رفت؟ که من ماجرای خیانت دوس دخترم رو بهش گفتم اونم کلی فحش و لعنت بارش کرد و گفت؛ دیگه اون نزدیکت نیس؟ گفتم ازدواج کرده بچه هم داره گفت؛ اگه بهت نزدیک بشه خودم چشم هاش رو در میارم به اقا وکیل من بخواد دوباره نگاه کنه. متوجه شدم که میخواد باهام رابطه برقرار کنه و من دوس پسرش بشم ولی خب فقط داشت یه جورایی می فهموند که میخوام اینو ولی واضح نمی گفت از من خجالت می کشید. منم بهش گفتم حرف دلت اینه که میخوای من دوس پسرت بشم؟ یه دفه گفت افرین خودت گفتی من راحت شدم چه قد اذیتم کردی.!! گفت بهت حس دارم نمی تونم بیخیالت بشم تو خیلی ادم خوبی هستی بهترین پسری هستی که تو عمرم دیدم تو حتی یه بار هم بهم پیشنهاد چیزی ندادی با این که میدونستی من بهت حس دارم ازم سو استفاده نکردی٬ مثل بقیه پسرا که فقط بلدن ادم سو استفاده بکنن نیستی خیلی مهربونی و قلب پاکی داری.
گفتم؛ عزیزم تو لطف داری محبت ات زیاده تو هم خیلی خوبی واسه همین خوب میبینی گفت؛ نمی خوام تو رو از دست بدم بخدا جدی میگم. اون شب گذشت و دیگه تا سه ماه اخر خدمتم همون طوری گذشت چند باری باهم بیرون رفتیم ولی فقط در حد بوسیدن هم بود. یه هفته مونده بود که خدمتم تموم شه بهم گفت، روز تمام شدن خدمتت با روز تولد من یکیه گفتم ؛ عه چه خوب گفت؛ اون روز اون شب باید واسه همیشه به یادمون بمونه گفتم باشه عزیزم . روز اخر خدمت رفتم که وسایلم رو جمع کنم اومده بود کلانتری بهش گفتم واسه چی اومدی اینجا؟؟!! بد میشه گفت؛ به خاطر من نمیخوای یه هفته اضافه خدمت بخوری؟! گفتم به خاطر تو یه سال دیگه هم خدمت می کنم وسایل امون رو جمع کردیم اوردم تا دم در اونم ماشین اش رو اورد همه رو انداختیم توی ماشین و بردیم توی خونه اشون پدر و مادر شیرین واسه سالگرد فوت پدربزرگ شیرین رفته بودن تهران اون روز رفت کیک تولد گرفت با کلی خرید میوه و شیرینی منم رفتم واسش یه کادو خریدم . اون شب با چند تا از دوستاش و فامیل هاش واسش تولد گرفتن. شب شد و مهمونی شروع شد منو هم الکی به عنوان هم کلاسی دانشگاهش به بقیه معرفی کرد چه شب تولدی بود واقعن رویایی بود دوست ها و اشناهای شیرین همه خوشکل بودن کلی بزن و برقص و شادی کردیم. خیلی خوش گذشت شب رویایی بود..
 
 
مهمونی تموم شد ٬همه رفتن منم خواستم برم که دم در شیرین دستم رو گرفت گفت کجا؟ گفتم؛ برم خونه دیگه گفت؛ تو امشب هیچ جا نمیری گفتم؛ یه وقت پدر و مادرت میان بد میشه گفت٬ اونا تا دو سه روز دیگه ازشون خبری نیس تا اون موقع باید شبو روز پیشم باشی ٬گفتم اگه مطمئنی باشه٬ ابروی منو تو یکی ایه؛ نمی خوام مشکلی پیش بیاد گفت خیالت راحت؛ گفتم ،باشه عزیزم رفتیم توی خونه لباس اش رفت تو اتاق در اورد یه لباس راحتی پوشید بعدش اومد کنار مبل کنارم نشست بعدش خوابید رو پاهام بهم گفت نیما چه قد دوسم داری؟؟ گفتم خیلی؛ گفت٬ میدونی چیه؟ گفتم چیه گفت دلم امشب یه بغل می خواد بغلی از جنس تو. گفتم باشه عزیزم من در اختیار توام گفت مرسی عشقم. دستاش رو انداخت دور گردنم و لبام رو شروع کردن به خوردن همینجور که میک میزد منم می خوردم لب هاش رو دستم رو دور گردن اش حلقه کردم یه پنج دقیقه ای طول کشید٬ بعدش گفت؛ همین طوری میخوای تا صبح مثل این چند وقت ادامه بدی!!؟منم که کیرم شق شده بود گفتم دیگه نمی خوام اینجوری رو گفت٬ پس مرد باش، قوی باش، تو سربازی ایت دیگه تمام شده ازت مرد بودن میخوام امشب، گفتم باشه عزیزمچشم؛ منم با دستم سینه اش رو مالیدم دستم رو کردم تو سینه اش بعد یکم مالیدن احساس کردم شهوت اش داره زیاد میشه اومد روی من خوابید گفت امشب میخوامت میفهمی میخوامت گفتم باشه عشقم منم میخوامت دستش رو انداخت توی دور کمرم یه دفه با دست چپ اش کیرم رو گرفت گفت امشب اینو میخوام. همینجور خوردن لب هامون ادامه داشت منم گردن اش رو می خوردم گفت لختم کن گفتم بیا عزیزم لباس اش رو همه رو در اوردم فقط یه سوتین بود و یه شرت ابی منم گفتم؛ پس تو هم منو لخت کن،گفت باشه عشقم. منو لخت کرد٬ منم فقط موند شرتم که دستش رو کرد تو شرتم کیرم رو با دست گرفت گفت؛ وای دیگه به مراد دلم رسیدم دیگه اون روزایی که همش به یاد این لحظه بودم تمام شد.روی تخت خوابید پاهاش رو داد به هوا بادو دستش شرت اش رو کشید پایین و منم دیگه واقعن داشتم دیوونه میشدم واقعن لحظه خوشایندی بود پود زیبایی یه دختر لخت خیلی بیشتر ازدختر زیبایی ایه که لباس به تن اش هست‌ اروم چهار دست و پا رفتم سمت اش اون خوابید و من روی اون خوابیدم و لب اش رو می خوردم یکم که گذشت بهم گفت عشقم اون تیکه پارچه مزاحم رو هم بردار من اونو می خوام تا همینو گفت ٬ منم سریع به همون حالت که اون شرت اش رو از پاش دراورد در اوردم لخت تو بغل اش خوابیدم

 
 
همینجوری از رو لب اش رو می خوردم بعد شروع کردم به خوردن سینه اش وای عجب سینه داشت شیرین جونم یکم که گذشت بهم گفت٬ عزیزم نمی خوای بکنی توش منم گفتم عزیزم نمیتونم چون کاندوم ندارم خطرناکه گفت خیالت نباشه الان واست میارم رفت اون اتاق از توی وسایل باباش کاندوم اورد گفتم ٬ چه طوری گرفتی؟!! گفت میدونم کجا میزاره خخخ گفتم ؛ای ناقلا خیلی زرنگی ها اورد و کاندم رو کشیدم روی کیرم، کیرم رو گذاشتم دم کس شیرین سرش رو اروم فرو کردم تو یه اه بلندی کشید و گفت ای جوووونم اییییییییییی اوه اروم اروم تند تر اش کردم صدای نفسم و نفش اش بلند شده بود اخ اخ ای ای میکرد منم باهاش همراهی میکردم توی گفتن اش یکم که کردم گفتم عزیزم از عقب راه داره یا نه؟؟ با لحنی لوس وار گفت؛ خیلی بدی دردم میاد گفتم؛ باشه اشکالی نداره نمیخواد عزیزم تو اگه دوس نداری نمیخوام چون واسه من بیشتر از لذت بردن خودم لذت بردن تو مهمه منم دوس ندارم گفت عزیزم من از درد اش میترسم از اینکه نتونم بشینم روی کونم گفتم ٬ درسته نمی خوام گفت مرسی عزیزم بعد به پشت خوابیده پاهاش رو باز کرد گفت لاپایی از کونم رو بکن منم پشتش خوابیدم یکم به اون حالت کردم بعدش دوباره پاهاش رو انداختم روی شونه ام کیرم گذاشتم دم کسش که خیلی دیگه داغ شده بود ترحشات واژن اش هم زیاد بود دوبار ترشح پشت سر هم داشت. بعد از چند دقیقه احساس کردم دیگه ایم داره میاد کیرم رو از کس اش کشیدم بیرون اب منی ام رو توی کاندوم خالی کردم همون لحظه منو تو بغل اش محکم فشار داد گفت عاشتم نیما خیلی دوستت دارم عمر من رفتیم توی حموم باهم دوش گرفتیم باهم اومدیم بیرون خیلی شب خوبی بود از اون موقع تا حالا شیرین دوس دختر منه و اینکه میخوابم باهم ازدواج کنیم ولی من باید به خاطر شیرین بجنگم چون خانوادم تفکرات سنتتی دارن و اینکه شیرین طلاق گرفته من جوان ازدواج نکرده ام به اصطلاح معمولی جامعه شیرین بیوه اس ولی هیچی واسم مهم نیس شیرین رو مثل جونم دوس دارم عاشق اشم همیشه تو قلب منه هیچی نمی تونه منو از شیرین جدا کنه. ..
 
 
 
نوشته: نیما باربد

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *