این داستان تقدیم به شما
سرم سنگين بود…
لب هام رو روى لب هاى بى حركتش گذاشتم. لب بالاش رو مكيدم و زبونم رو توى دهنش هل دادم. قدرى طول كشيد تا لب هاش حركت كنه و منو ببوسه. چشمام رو باز كردم و ازش فاصله گرفتم. بهت و تعجب از صورتش ميباريد. مستانه خنديدم و باز بوسيدمش! لب هاش طعم شراب و سيگار ميداد. دستم رو روى گردنش كشيدم و كمرش رو چنگ زدم. حركاتم دست خودم نبود، بدون هيچ اراده اى پيش ميرفتم و دستام رو كمرش كشيده ميشد. ازم فاصله گرفت و بدون اين كه نگاهم كنه گفت “بس كن سوفيا! خودت ميدونى كه…” عصبى شدم چون با تمام وجود دلم ميخواستش. “كه چى كيارش؟ اشتباهه؟! به درك! من ميخوام اشتباه كنم.” ميدونستم كه دوسم داره و ميدونستم كه نميتونه مقاومت كنه. سال ها بود كه ميشناختمش، از سال اول دانشگاه. خيلى زود تو شركت باباش استخدام شدم و به نوعى همكار هم بوديم. اما خارج محيط كار، يكى از صميمى ترين دوستام بود. گاهى حس ميكنم كه شايد اگر كيارش نبود هيچ وقت زن مستقل و محكمى كه حالا هستم نميشدم، حس ميكنم كه بهش مديونم. بعد از زندگى ناموفقم با امين… بعد از امين فكر مى كردم كه ديگه هيچ وقت دلم نلرزه. فكر ميكردم كه ديگه هيچ چيز و هيچ كس نتونه حالمو خوب كنه، كه تا آخر عمر كوه غم هام سبك نميشه…
نگاهش كه ميكردم چيزى تو وجودم ميلرزيد. تركيب مبهمى از علاقه و عذاب وجدان. حسى كه قابل چشم پوشى نبود و عذاب وجدانى كه اصلاً نميدونستم بايد داشته باشم يا نه! تا قبل از امين، كيارش صرفاً دوستم بود يا بهتره بگم صميمى ترين دوستم. بعد از اون اما كم كم همه چيز عوض شد واين كه حالا نصبت بهش احساس متفاوتى داشتم برام قابل درك نبود. چشماش غرق نياز بود و صورت قرمزش نشون ميداد كه چقدر داره خودش رو كنترل ميكنه. نفس عميقى كشيد و گفت “نميدونم چى بگم” دوباره رفتم سمت لب هاش. هر بار بيشتر همراهى ميكرد و بعد انگار عذاب وجدان ميگرفت و خودش رو از من دور ميكرد. اما من تو اون حال مستى ناب برام مهم نبود كه چقدر طول ميكشه، ميخواستم كه بدستش بيارم. انگار كه كيارش هم حال منو داشت. ميخواست و نميخواست، ميترسيد و نميترسيد… شب از نيمه گذشته و بطرى مشروب تقريباً خالى بود. جرعه ى آخر ليوانم رو مزه مزه كردم و طعم تند و تيزش داغ ترم كرد. از جعبه ى سيگارش يدونه برداشتم و روشن كردم. خودم رو تو بغلش جا دادم و كام گرفتم.
سرم سنگين بود. شايد هر زمان ديگه اى بود، ازش فاصله ميگرفتم و خودم رو به كارى مشغول ميكردم. شايد اگر اون شب اونقدر مست نبودم، مثل شب هاى عادى تا نيمه شب حرف هاى جدى و مربوط به كار ميزديم، شام ميخورديم و بدون هيچ اتفاق خاصى خداحافظى ميكرديم. اما اون شب… آخرين كام رو سنگين گرفتم و لب هام رو به لب هاش چسبوندم، بعد دود رو تو صورتش فوت كردم و لبش رو گاز گرفتم. دود سيگار رو گرفت و نفسش رو نگه داشت. ديگه مقاوت نميكرد، ديگه پَسَم نميزد. در عوض چشماش قرمز و خمار شده بود و نفس هاى بريده بريده و تندش گوياى همه چيز بود. دستش رو دورم حلقه كرد و من رو به سمت خودش هدايت كرد. روى پاهاش نشستم و پاهام رو دو طرف پاهاش گذاشتم. زبونم رو روى چونه ى خوش فرمش كشيدم. از زير چونه تا گردن و بعد گوشش رو با بوسه هام خيس كردم. دستش رو زير لباسم برد و كمرم رو لمس كرد. دستاش روى كمرم حركت ميكرد و پايين تر ميرفت، از كمر شلوار گذشت باسنم رو از روى شورت تو دستاش گرفت و چنگ زد. لبم رو گاز گرفتم و آه كشيدم. حلقه ى دستاش رو دورم محكم تر كرد و از جاش بلند شد. پاهام رو دور كمرش حلقه كردم و از برخورد تنم با برجستگى جلوى شلوارش خيس شدم.
صداش كردم “كيارش…” منو گذاشت روى تخت و خودش اومد روم. لاله ى گوشم رو بين لباش گرفت و بعد گفت”هيييييسسس…” ته ريش زبرش روى گردنم كشيده ميشد و نفس داغش تنم به لرزه مينداخت. با دست هاى لرزون دكمه هاى پراهنش رو باز ميكردم. دلم ميخواست كه تن داغش رو لمس كنم. همزمان ميخواست كه تاپم رو دربياره. كمكش كردم و بعد دست هاش به طرف پشت كمرم لغزيد. آروم تو گوشش گفتم “سوتينم نه كيا” مست بودم اما نه اونقدر كه زخم زشت و يادگار تلخ سرطان رو فراموش كنم. ميدونست و تو اون روزاى سخت لعنتى همراهم بود اما دلم نميخواست ناقص بودنم رو با چشماش ببينه. دلم نميخواست كه با احتياط بهش دست بزنه و يادم بياره كه چقدر زشت و قابل ترحم با نظر مياد. دلم نميخواست كه حال خوش اون شبم خراب بشه. دستش رو روى سينه ى راستم گذاشت و مشتش گرفت. از روى سوتين بوسيدش و نگاه معنا دارى بهم انداخت. لبخندى زد و پايين تر رفت. نفس داغش رو روى شكمم حس ميكردم كه پايين تر ميرفت. صورتش رو بين دستام گرفتم و نگاهش كردم. “نيازى نيست كيا” به اندازه ى كافى خيس بودم و حس كردم شايد دوست نداشته باشه… بالاتر اومد و لب هام رو بوسيد. لبم رو گاز گرفتم و گفتم” پاشو وايسا كيارش” نگاهش پر از حس رضايت شد و من با شيطنت لبخند زدم.
جلوى پاهاش زانو زدم و از پايين نگاهش كردم. لبم رو گاز گرفتم و با اشتياق نگاهش كردم. كمربندش رو باز كرده بود و دكمه زيپش رو باز كردم. شلوارش رو پايين كشيدم و صورتم رو از روى شرت بهش چسبوندم. داغ بود و بوى طبيعى و مردونه ى تنش رو ميداد. شورتش رو در آوردم و دستام رو دورش حلقه كردم. بزرگ تر از چيزى بود كه انتظارش رو داشتم. لبهام رو بهش چسبوندم و بوسيدمش. زبون خيسم رو از پايين به طرف سرش ميكشيدم و سرش رو بين لب هام گرفتم. كم كم سرم رو عقب و جلو ميبردم و گاهى با فشار دستش به پشت سرم بهم ميفهموند كه دوست داره عميق تر بخورم. خودش رو عقب كشيد و موهام رو تو دستاش گرفت. سرم رو تحت كنترلش داشت. گاهى سرم رو جلو و عقب ميبرد و گاهى تو دهنم كمر ميزد. با لذت ميمكيدمش و ناله هاى مردونش مشتاق ترم ميكرد. دلم ميخواستش. دلم ميخواست كه زودتر تو تنم حسش كنم.
“بخواب سوفى” شلوارم رو در آوردم و روى تخت دراز كشيدم. هنوز شورتم پام بود. انگار چيزى شبيه به شرم و خجالت مانع از در آوردنش ميشد. شورت لامباداى مشكى رنگى كه بود و نبودش تفاوت چندانى نداشت و با سوتينم ست بود. اين بار فرصت مخالفت بهم نداد. سرش رو پايين برد و از روى شورت بوسيدش. شورتم رو كنار زد و زبونش راه خودش پيدا كرد. “كياااااا…. ”
نتونستم حرفم رو كامل كنم. لذت زيادى كه حركت زبون و زبرى ته ريشش ايجاد ميكرد غير قابل توصيف بود. تنم چند ثانيه يه بار از جا ميپريد و به ملحفه ى روى تخت رو چنگ ميزدم. نفسم داشت بند ميومد. صورتش رو بين دستام گرفتم و به طرف بالا كشيدم. لب ها و اطراف دهنش كه خيس بود از ترشحاتم رو روى تنم كشيد و بالا اومد.
دوباره لب هامون گره خورد. بر خلاف انتظارم از اين كه لب هاش طعم ترشحاتم رو ميداد بدم نيود و با ولع بوسيدمش. دستام رو روى كمرش ميكشيدم و خودم رو بيشتر به تن داغش ميچسبوندم. سرش رو بالا برد. نگاهمون گره خورده بود و من بيشتر از هر وقت ديگه اى ترديد داشتم. ميترسيدم از اينكه رابطه ى دوسيمون از هم بپاشه و در عين حال اين احساس لعنتى هم به جايى نرسه. انگار از نگاهم همه چيز رو خوند و زمزمه كرد “ميخوام بدونى هر اتفاقى هم كه بيوفته من كنارتم”
ديگه فاصله اى نبود، ديگه نميترسيدم. اين كلمات رو اونقدر با اطمينان بيان كرده بود كه حداقل تو اون لحظه تمام نگرانى هام ازبين رفت. داغيش رو لاى پاهام احساس ميكردم. چند بارى خودش رو عقب و جلو برد تا بالاخره داخل شد. قدرى طول كشيد تا بتونه تمامش رو تو تنم جا بده و بيشتر از انتظارم درد داشت. چيزى شبيه به دفعه ى اولى كه سكس كردم. دردى كه انگار ذره ذره ى وجودم رو پاره ميكرد اما لذت بخش بود. لب هام رو بوسيد، چونم رو. بعد حركت زبون داغش رو روى گردن و گوشم دوباره تحريكم كرد. آروم آروم كمر ميزد و من از لذت به خودم ميپيچيدم. كم كم سرعتش رو بيشتر كرد و نفس هاى بريده بريدش صدا دار شد. صداى ناله هاى منم كم كم بلند شد. دلم ميخواست وزنش رو روى تنم حس كنم. دلم ميخواست طورى بغلش كنم كه هيچ وقت ازش فاصله نگيرم، دلم ميخواست…
پاهام رو دور كمرش حلقه كردم. دستاش رو دو طرف سرم ستون كرده بود تا سنگينى وزنش اذيتم نكنه. تنش به طرف خودم كشيدم و حلقه ى دست هام رو تنگ تر كردم. قدرى خودش رو رها كرد و چند لحظه ى بعد تمام تنم منقبض شد و ارضا شدم. طولى نكشيد كه ريتم نفس كشيدنش تند شد و چند لحظه بعد آروم گرفت. خودش رو كنارم انداخت و من رو تو بغلش كشيد. دستاش دورم حلقه شده بود و تن و موهام رو نوازش ميكرد. نگاهش پر از خواهش بود. پيشونيم رو بوسيد و آروم گفت ” كاش كنارم بمونى سوفيا، كاش بهم فرصت بدى تا…” ادامه ى حرفش رو نشنيدم. به لب هاش كه تكون ميخورد و سعى داشت من رو از رفتن منصرف كنه نگاه ميكردم. ياد چمدونم افتادم كه گوشه ى اتاق انتظار بسته شدن به مقصد دنياى تازه رو ميكشيد. به امين فكر كردم كه ديگه نميتونست كه كنارم باشه و به كيارش كه بارها بهم ثابت كرده بود خوشبختيم آرزوشه…
زير لب زمزمه كردم “فقط كاش تصميمم اشتباه نباشه…”
نوشته: سوفی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید