این داستان تقدیم به شما
اتقاقی را که برایتان مینویسم یک سال قبل پیش اومد و شاید با خوندنش خیلی ها ایراد بگیرید که چرا زن شوهردار؟ اما تقصیر من که مجردی 35 ساله با کیر شق بودم نبود و شوهرش تقصیر داشت! البته اسامی اشخاص را عوض کردم تا مشکلی نباشه اما مکان و اتفاقات کاملاً واقعیه. شاید شما هم گذرتون به اونجا افتاده باشه یا تو چنین موقعیتی قرار گرفته باشید. نگین نه ما نمیکردیم که دروغه و سر خودتون را شیره نمالید…
***
اواسط هفته بود که بخاطر جر و بحث با شریک کاریم حوصله ادامه بحث را نداشتم و ماشین را روشن کرده و زدم به جاده. از کرج رفتم تهران و به سمت جاده هراز. ساعت دو بعدازظهر بود که به بابل رسیدم و جاتون خالی ناهار رازدم و به سمت بابلسر حرکت کردم.ده دقیقه ای تو راه بودم که تابلو اجاره اتاق را دم یک بنگاه دیدم.
دنبال جای خلوتی بودم که دو سه روزی تو حال خودم باشم. زدم بغل و داخل شدم.پسر جوانی بود که با دیدن من از جاش بلند شد و خوش آمد گفت. وقتی منظورم را از سفر فهمید پیشنهاد داد یک اتاق تو خونه ای تو یک ده هست و خانواده زندگی میکنند و کاری به کسی ندارند و راحت هستی. راه افتادیم و چند دقیقه بعد وارد ده شدیم. ده که نمیشد گفت بلکه خونه های ویلایی و باغ.
دم خونه ای ایسستادیم و زنگ زد. مرد میان سال حدوداً 45 ساله و سیه چرده ای که معلوم بود بنگیه در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم تو. خانه ای بود با چهار اتاق که یکی را برای اجاره گذاشته بودند. تو ایوان هم زن جوان حدود 25 ساله نشسته بود با دوتا دختر 16 یا 17 ساله و ریز میخندیدند. مرده نشئه بود و معلوم بود حسابی خودش را ساخته و چرند میگفت.
خونه تمیزی بود و اتاق هم خوب و مرتب. ماشین را داخل خونه آوردم و رفتم تو اتاق تا استراحت کنم. یکربعی که گذشت در زدند و همون زن جوان بود که سینی چای به دست داخل شد. چای را که گذاشت چادر را از سرش انداخت و معلوم بود کارش عمدیه. زنی بود با 155 قد و لاغر و چشمهای درشت و گود رفته که معلوم بود شوهرش دیگه کونی براش باقی نذاشته!
چای را گذاشت که سراغ شوهرش غلام را گرفتم که انگار منتظر بود هرچی تو دلش هست را بیرون بریزه. زن دوم غلام بود و اسمش مهناز بود . یک دختر ده ساله داشت و یک پسر چهار ساله. وقتی بهش گفتم اینجا نوشیدنی الکلی خوب پیدا میشه یا نه؟ فوری موبایلش را در آورد و گفت چی میخوای زنگ بزنم برات بیارن!
خیلی زود باهام خودمونی شد و در حالی که میخندید گفت: اینجا همه چیز پیدا میشه فقط باید خرج کنی!
من که دنبال آرامش بودم فهمیدم خبری نیست و باید چند روزی حسابی لنگر بندازم. مقداری پول بهش دادم و خواستم ودکا برام بگیره. وقتی ازش پرسیدم شوهرت دلخور نشه با من گرم گرفت خندید و گفت:
نترس و نگران چیزی نباش. از در اتاق که بیرون رفت در را مخصوصا باز گذاشت تا توی ایوان را ببینم. زن جوان دیگری حدوداً بیست و دو سه ساله تو ایوان ایستاده و ما را نگاه میکرد. با دیدنش دلم لرزید، آنقدر زیبا بود که باورم نمیشد تو اون ده چنین لعبتی پیدا بشه. قد حدود 175 و سینه های هشتاد با موهایی قهوه ای که تا کمرش میرسید. چشمان روشن که پوست سفیدش به تمام این مشخصات جلای دیگه ای میداد.
نیم ساعت بعد که مهنازبا ودکا برگشت ازش پرسیدم: تو این خونه چند تا زن هستید مگه؟ خندید و گفت: معلومه حسابی چشم چرونی کردی ها؟ گفتم: نه بابا واسم سئوال شده! گفت: فقط من هستم و اونها دوستام هستن که میان پیشم. اون هم که محو تماشاش شدی فامیل شوهرمه و اسمش زینت هست. ..
پرسیدم : شوهرت ناراحت نمیشه با مسافرها راحت هستی؟ گفت: نه بابا! اون تو حال خودشه و کاری به من نداره. شما هم نمیخوره که آدم دردسر درست کنی باشی!
وقتی از اتاق خواست بره بیرون نگاهی کرد و گفت: اگر خواستی بعد از مشروب تریاک بکشی بیا تو اتاق بغلی ! نگاهم را که میخ شده بودم فهمید . گفت: چیه جا خوردی؟ گفتم نه اما بعد این دوتا ممکنه نیاز به چیزهای دیگه بشه! خندید و در حالی که در را میبست گفت: عجله نکن اون هم فراهمه و رفت.
در را که بست کمی ترسیدم واسه همین سریع به احسان شریکم که دعوام شده بود زنگ زدم و گفتم کار را ول کن که با کون افتادم تو ظرف عسل! وقتی توضیح دادم و آدرس را دادم خیالم راحت شد وفرداش قرار شده احسان هم بیاد.
یکساعتی تو خودم بودم و باورش برام سخت بود که زنی با 25 سال سن مثل یک خانم رئیس و کاملاً مسلط اینجور مشتری جذب کنه! جالبتر رفتار شوهرش بود که تو آلاچیقی تو باغ نشسته و قلیان میکشید و گه گداری بوی گند حشیش هم تو حیاط میپیچید. دو سه تا استکان ودکا خوردم و رفتم تو حیاط .مهناز دیگه چادر سفیدش را هم برداشته و راحت میچرخید. دختر و پسرش هم داشتند تاب بازی میکردند.غلام دستی تکان داد و تعارف کرد به قلیان اما دیدن چهره اش برام منزجر کننده بود.
کنار حوض کوچک حیاط آبی به دست و صورت زده و مهناز حوله تمیزی برام آورد. دیگه به عنوان خریدار نگاهش میکردم. کنارم ایستاده بود که پرسیدم: اتاق بغلی آماده است؟
خندید و گفت: آره. اهلش هستی؟ گفتم یکی دو بار امتحان کردم. گفت: میخوای زینت واست وافور بگیره؟ نگاهش کردم و گفتم: آره اما شوهرت؟ گفت: کاری نداره .اما من میگیرم که بهتر کامت شیرینتر بشه!
با تعجب نگاهش کردم. میدونستم بعد منقل و وافور باید سکس را باهاش بکنم اما اطمینان نداشتم و پرسیدم:
هنوز اطمینان ندارم.نگاهی کرد و گفت: شوهرم از تو خوشش اومده و میدونیم دردسر درست نمیکنی واسه همین زود رفتم سر اصل مطلب. هم نیاز مالی داریم و هم دو سالی هست که نمیتونه خوب بهم سرویس بده. همش دنبال عقبه و زود خراب میکنه.
هنوز بهت داشتم و برام قابل باور نبود. پرسیدم: پس زینت چی؟ گفت: زینت یکساله از شوهرش جدا شده و اگه میخواهیش باید بذاری واسه فردا چون امشب من نمیذارم در بری! خنده بلندی کرد و رفت سمت غلام. کنارش نشست و صدام کرد. کنار آلاچیق که رسیدم غلام بلند شد و پرسید: کم و کسری که نداری ؟ گفتم نه ممنون. گفت: بشین یک قلیون بکش تا منم منقل را آماده کنم. مهناز تو از آقا وحید پذیرایی کن.
مهناز کش و قوسی به هیکل ظریفش داد و جا را برای قلیان جلوی من باز کرد. سینه هاش کوچک بود و هفتاد به نظر میامد. متوجه شد دارم سینه هاش را نگاه میکنم .گفت: میخوای بهتر ببینی؟ سرم را بالا آورده و تو چشماش نگاه کردم. شهوت عجیبی تو چشمای گود رفته اش بود. صورت قشنگی نداشت اما مشخص بود تو رختخواب پوست آدم را میکنه!
آرام دکمه پیراهنش را باز کرد و سریع نشان داد. سینه هایی نه چندان کوچک اما با نوکی برآمده و هاله ای قهوه ای. گفتم: شوهرت و بچه ها را چکار میکنی؟ گفت : بریم تو اتاق ، دوساعتی میرن بیرون تا راحت باشیم. غلام تو ایوان داشت زغال را میچرخوند و لبخند میزد.
ده دقیقه بعد با رفتن ما تو اتاق از در خونه بیرون رفتن و با مهناز تنها شدم. نیم ساعتی با بساط مشغول شدیم و خودش هم کامی گرفت و دیگه تو بغل من ولو شده بود. از زندگیش گفت که تو 15 سالگی با غلام آشنا شده و با اینکه میدونسته زن داره دختریش را تو تهران بهش داده. بعد اومده شمال و شده هووی زن اول غلام. مستی بوی تریاک هواییم کرده بود و دستم تو سینه هاش. او هم داشت تعریف میکرد که از دوسال قبل به این طرف این بساط را راه انداختن و ماهی دو سه تا مهمون ثابت دارن. نیم ساعت بعد هردو لخت شده و مشغول بودیم. با ولع زیادی ساک میزد و به ته حلقش میرسوند. وقتی شروع به کردن کردم تازه فه
میدم تو قضاوتم اشتباه کردم. تو سکس بینظیر بود و از سر و کول آدم بالا میرفت. اثر ودکا و تریاک کار خودش را کرده بود و وقتی متوجه شدم که خیلی راحت 17 سانت کیرمو تا خایه هام تو کونش عقب و جلو میکردم. مشخص بود خودش را مهیا کرده بود و کوچکترین کثیفی روی کیرم نبود. ازش خواستم زینت را خبر کنه تا بیاد اما قبول نکرد و خواست اون روز را با هم باشیم. به خاطر هیکل ظریفش خیلی راحت بصورت سرپا ایستاده میکردمش و مدام حالت عوض میکردیم.
نفهمیدیم زمان چطور گذشت که صدای دخترش را تو حیاط شنیدم که مادرش را صدا میکرد. سریع لباس پوشید و با اینکه ارضا نشده بودم اما از اینکه دوبار ارضاش کرده بودم احساس غرور میکردم! فکر میکردم میترسه دخترش ببینه و جالب این بود از دخترش بیشتر میترسید تا شوهرش!
یکربع بعد از اتاق اومدم بیرون و راستش خجالت میکشیدم شوهرش را نگاه کنم ولی آقاغلام با لبخند تحویلم گرفت و تعارف کرد تا شام حاضر بشه برم پیش او. از ده کلمه حرفش هشت کلمش فحش و ناسزا به اطرافیانش بود. بس که نشئه حشیش بود دیگه حالم داشت بهم میخورد. مهناز میگفت روزی حداقل ده تا سیگاری میکشه.
قبل از شام رفتم دوش بگیرم که دم درب حمام ندا دخترش حوله را برام آورد و در حالی که با چشمهای درشتش نگاهم میکرد بهم زل زد و گفت: من میدونم با مامانم چکار میکردی!
جا خوردم و در حالی که میخندید انگشتش را گرفت جلوی لبهاش و گفت: هیس!!! داخل حمام شدم و به رفتار این بچه فکر میکردم که تا چند سال دیگه هم حتماً پا جای مادرش میذاره و پدر بی غیرتش خرج حشیش خودش را تامین میکنه.
هنوز مست نشئگی عصر بودم و با دوشی که گرفتم دوباره نیروی بیشتری گرفتم جوری که حس میکردم میتونم سه تا زن را همزمان بکنم. آب را که بستم درب حمام باز شد و مهناز اومد تو. سریع کیرم را گرفت و گفت: آبت هنوز نیومده و ناراحتم! گفتم :اشکال نداره آخر شب میاریش. خنده ای کرد و گفت: با زینت صحبت کردم امشب میاد پیش تو. دلم نیومد دلت را بشکونم!
لذت کردن مهناز برام چیز دیگه ای بود و دلم میخواست باهاش ادامه بدم. وقتی بهش گفتم ذوق کرد و خواست اون شب را بی خیال بشم چون غلام امشب لازمش داشت. با چند تا لب و قربون صدقه هاش از هم جدا شدیم.
بعد از شام نگاههای سنگین ندا دخترش اعصابم را بهم ریخته بود. دختری که کلاس چهارم دبستان بود کاملاً آگاهی داشت که پدر و مادرش چکار میکنند. سیگاری روشن کردم که اومد پیشم نشست. نگاهی به مهناز کردم و اشاره کردم بیاد تو حیاط. از اتاق که زدم بیرون مهناز اومد و گفت: چرا جلوی غلام حرف نمیزنی؟ گفتم: نمیشه ،شاید دلخور بشه! در حالی که میخندید گفت: نه بابا! تازه تحریک هم میشه!
وقتی بهش از حرف و رفتار ندا گفتم براش تعجب آور نبود و گفت ایرادی نداره ناراحت اون نباش. حالا برو تو اتاق که زینت تا یکربع دیگه میاد. منم اگه شد نصفه شب میام پیش شما. البته خرجت خیلی بالا میره ها!!!
گفتم : اشکال نداره . فقط نمیخوام غلام وسط کار بیاد مزاحم بشه. رفتم تو اتاق و دو تا استکان ودکا زدم و منتظر شدم. یکربعی که گذشت در اتاق باز شد و زینت اومد تو. خیلی زیباتر از ظهر شده بود. کنارم که نشست استکانی براش ریختم و او هم بی هیچ حرفی یکضرب رفت بالا. همراهیش کردم و به استکان سوم نرسیده تی شرتش را در آورد و با سوتین جلوم نشست. معلوم بود تازه رفته حموم چون بوی عطر صابون را میداد. صحبت نمیکردیم و فقط وراندازش میکردم. بلند شد و تشک را از گوشه اتاق آورد و پهن کرد.
دیگه جای معطلی نبود. هردو ما میدونستیم چی میخواهیم و اونجا چکار میکنیم. ایستاده بودیم و لباسهای هم را در میاوردیم. خواستم چراغ را خاموش کنم که نگذاشت. تازه متوجه شدم غلام و مهناز تو ایوان نشسته دارند ما را تماشا میکنند. از بویدن و لیسیدن بدنش سیر نمیشدم. از طرفی میدیدم که اونها هم نگاهمون میکنند و حسابی تحریک میشدم. تا حالا چنین سکسی را تجربه نکرده بودم و برام جالب بود. خواستم درب اتاق را ببندم که زینت دستم را گرفت و گفت: بذار ببینند!
نگاهم که دوباره به ایوان افتاد مهناز را دیدم که سرش را روی پای غلام گذاشته و مشغول ساک زدن برای او بود. برخلاف انتظارم و حرفهایی که مهناز میزد مردک بی غیرت دست کم 22 یا 23 سانت کیر داشت! خنده که میکرد دهان تخمیش که یکی در میان دندان داشت حالم را بهم میزد. بس که حشیش کشیده بود دندانی براش نمونده بود. با خودم گفتم حالا که اینجوری میخوان کس کردن را یادشون میدم.
زینت را خوابونده مشغول لیسیدنش شدم . نیم ساعتی تو این حال بودیم و ناله های زینت اتاق را پر کرده بود. کس شیرینی داشت و برخلاف کس های دیگه که کرده بودم بوی خوبی داشت. بیرون را که نگاه میکردم هنوز مشغول ساک زدن بود وزیرچشمی ما را دید میزد. تازه فهمیدم وقتی میگفت خرجت میره بالا یعنی چی!
غلام با چشمهای خمار ما را نگاه میکرد و میخندید. فکر این که بخوام با اون سکس موازی داشته باشم حالم را بد میکرد. دلم میخواست مهناز را بکشم تو اتاق و در را ببندم و بشینه بیرون جق بزنه!
خیلی دلم میخواست جوری بهش کیر بزنم که تا عمر داره یادش نره. دیگه بیش از حد بی غیرت بود و برای من هم فرقی نداشت اما دلم به حال اون دو تا بچه میسوخت. تو همین فکرها بودم که بلند شد و رفت تو اتاق بغلی و مهناز هم با یک اخ و تف بلند تمام آب کمر غلام را تف کرد تو حیاط.
من هم شروع به کردن زینت کرده بودم و تنگی کسش بیشتر تحریکم میکرد که ضربه هام را شدیدتر کنم. با تمام وجود زینت را میخواستم و مدام از قشنگی بدنش تعریف میکردم و او هم قربون صدقم میرفت. مهناز تو ایوان ایستاده و تماشا میکرد و گهگاهی غری به غلام میزد. اول متوجه نشدم قضیه چیه اما زینت بهم گفت غلام بهش میگه که هزینه امشب را اول ازش بگیر!
با فهمیدن موضوع کیرم خوابید. بلند شدم و مهناز را صدا کردم بیاد داخل. اومد تو در را بستم و گفتم: خوب از اول میگفتی. من که گفتم مشکلی نیست.حالا چقدر باید بدم؟ سرش را انداخت پایین و گفت: ببخش وحید جان. کمرش که خالی میشه هیچی حالیش نیست.
معلوم شد برای اتاق و پذیرایی مهناز خانم و مخلفات شبی 500 میگیره و حساب زینت با خودشه. رفتم از تو کیف دستی یک میلیون آوردم و دادم بهش گفتم برو بهش بده و بگو تا صبح پیش منی! این هم بابت امشبه و فردا را جدا حساب میکنم.
با این حرفش تصمیم گرفتم سه چهار روزی بمونم و با اومدن احسان حسابی از خجالت آقا غلام در بیاییم.
پول را که بهش داد اومد و در اتاق را بست .از اون اتاق صدای غلام اومد که داد میزد دستت درست آقاوحید. راحت باش برای صبح حلیم خوبی اینجا دارن واستون میگیرم!
چراغ اتاقش خاموش شد و من و زینت و مهناز هم روی تشک دراز کشیدیم. دیگه صحبتی از قضیه نکردیم و به کار خودمون مشغول شدیم. زینت را بوسیدم و خواستم بشینه و تماشا کنه. مهناز را خوابوندم و شروع کردم.
ساعت از دو گذشته بود که مهناز دیگه حس نداشت و مست دوبار ارضا شدن به من و زینت کمک میکرد تا ما هم سبک بشیم. اثر عیش و نوش عصر از بین نرفته بود و کیرم مثل سنگ شده بود. زینت هم هنوز ارضا نشده بود و در حالی که دراز کشیده بودم رو کیرم بالا و پایین میرفت و ناله میکرد. مهناز سینه هاشو میخورد و دست من هم روی کس مهناز بود و مالش میدادم.
زینت داشت ارضا میشدو مدام داد میزد آبم داره میاد. دیگه سوراخی از این دونفر نبود که فرو نکرده باشم. زینت از رو کیرم بلند شد و کناری دراز کشید و مهناز ساک را شروع کرد که حس کردم دارم خالی میشم. تا قطره آخرش را خورد و هر سه مست از تلاش سرسختانه خود ولو شدیم.
باید استراحت میکردیم که فردا با آمدن احسان برنامه های بیشتری داشتیم و مطمئن بودم درآمد یکماهمون را باید تو اون خونه خرج میکردیم!
بقیه این اتفاقات را در قسمت بعد مینویسم البته اگه نظرات خوب باشه. اگر بخوام از یکسال پیش به این طرف را کامل بگم یک رمان چند جلدی میشه که اسمش را میذارم جنده ها پرواز میکنند!
راستی چرا بعضی خانومها موقع کردن بهشون میگی جنده بیشتر خوششون میاد و کیف میکنند؟!
***
ساعت 8 صبح که چشم باز کردم خودم را وسط دو تا حوری دیدم که سمت راستم زینت سرش را روی سینم گذاشته و خواب بود و مهناز هم سمت چپم در حالی که دستش روی کیرم بود و میمالید تو چشمام زل زده بود. هوا خنک بود و از پنجره باد ملایمی داخل میشد. سکس اول صبح خیلی میچسبید و پیشانی زینت را که بوسیدم چشم باز کرد.
مهناز که دید چشمهام باز شده سریع رفت پایین و شروع کرد. مونده بودم این زن سیرمونی نداره؟ خودم هم هوس عشقبازی کرده بودم و با زینت رفتیم تو لب و گردن که صدای تخمی غلام از تو حیاط بلند شد. بوی حشیش میومد و باید حدس میزدم کسکش اعظم باید همون دور و اطراف باشه.
مهناز که تازه گرم شده بود فحش جانانه ای زیر لب نثارش کرد و بلند شد و در حالی که لباس میپوشید گفت: شما مشغول باشید من برم به این برسم که الان بچه ها را بیدار میکنه.
زینت با چشمهای خواب آلود آنقدر زیباتر شده بود که محکم تو بغلم گرفته بودم و دلم میخواست تو وجودم هضمش کنم. دلم میخواست با خودم برش دارم و بریم کرج تا از دست این غلام بنگی راحت بشه. خودش میگفت سه ماهه که اومده تو خونه اینا و خانواده اش فکر میکنند میاد کمک اینها تا وقتی مسافر دارند مهناز دست تنها نباشه.
چهره اش به یک نوعروس خانه دار میماند تا یک جنده حرفه ای. تو این چند ساعت بهش علاقه پیدا کرده بودم و حس خوبی بهش داشتم. زبانش را که تو دهنم میچرخوند طعم شیرینی داشت و با تمام وجود عشقبازی میکرد.
صدای غلام مدام بلند تر میشد که غر میزد اول صبح رفتم حلیم گرفتم بیدارشون کن تا سرد نشده! صدای کیریش عیش ما را کور میکرد و واسه همین بلند شدیم تا همسایه ها را نریزه دم خونه! از طرفی باید تا یکی دوساعت دیگه سر و کله احسان پیدا میشد و باید فکری میکردم چون زینت را حاضر نبودم بفرستم زیر کیر کجش!
کیر احسان مایل به راست بدنش بود و خودش میگفت مال جق زیادیه! راست میگفت چون راست دست هم بود!!!
مهناز که داخل شد داشتیم لباسهامون را به هم کمک میکردیم تا تنمون کنیم. میخندید و میگفت چقدر زن و شوهری بهتون میاد. وقتی قضیه را بهش گفتم که احسان تا قبل ده میرسه و باید فکر یار کمکی باشی خندید و با عشوه خاصی گفت: خودم از پس احسان بر میام. اما اگه پسر خوبی باشه راضیه را میارم پیشش اما شب نمیتونه بمونه!
گفتم راضیه کیه؟ گفت : یکی از همون دوتا دختری که دیروز وقتی اومدی اینجا بودن. اما دختره ها! گفتم : خوب لال بودی دیروز میگفتی اقلاً دستی هم به اون میرسوندم. درحالی که میخندید گفت: ماشالا سیر هم نمیشه!
زینت را بغل کردم و رفتیم طرف در اما مهناز اومد جلو و نذاشت خارج بشیم. گفت: دیوونه شدی مگه؟ خواهر غلام اومده تو حیاط و نمیدونه زینت اینجاست. گفتم خوب چکار کنیم ؟ از من خواست برم تو حیاط و زینت تو اتاق بمونه تا اون بره.
در را که باز کردم با مهناز زدیم بیرون و خانمی حدود 40 ساله با مانتو و روسری تو حیاط داشت آب پاشی میکرد. سلام و علیک کردیم و خوش آمد گفت. به مهناز نگاهی کردم و در حالی که برام چای آورده بود خنده ای کرد و یواشکی بهش گفتم : بد مالی نیستش! انصافاً هم خوب چیزی بود. برخلاف برادرش سفید و قدی حدود 160 و هیکلی متناسب که اصلا شکم هم نداشت. در عوض اختلاف کمر و سایز دور کونش به ده برابر میرسید! به مهناز گفتم : این کون مثل جاروبرقی کیر را قورت میده!
صدای خنده مهناز که بلند شد آبجی خانم که اسمش سرور بود برگشت و با لبخند نگاهمون کرد. اگه میدونست از کونش تعریف کردم حتماً ماچم میکرد. آخه خانومها وقتی از قشنگی کونشون میگی غش و ضعف میرن. هرکی میگه نه معلومه کون خوش فرمی نداره!
تو آلاچیق که نشستیم بساط حلیم به راه بود و ترجیح دادم کم بخورم تا ورم نکنم که روزم خراب بشه. هر دم از این باغ بری میرسید و نبض کیرم را به تپش مینداخت. اگه دو سه روز دیگه میموندم با رفتن تو اتاق منقل! حتماً عملی میشدم چون لذت کس کردن را صد چندان میکرد. هنوز اثر روز قبلش تو تنم بود و وسط دو تا کس و در حال حلیم خوردن تمام حواسم به پر و پاچه سرور بود. مهناز اشاره کرد و رفتم کنار حوض به بهانه دست شستن. حوله را که آورد گفت: حواست باشه سرور از داستان ما چیزی نمیدونه .سه نکنی. گفتم : میدونم اما بدش نمیاد. مهناز زیر لب گفت: آره ولی جلوی من رو نمیکنه. اگر هم بخواد کاری کنه ..
خودش دو تا خونه داره و بیوه هم هست. اگه ازش خوشت میاد زیر گوشش زمزمه کنم وحید خیلی نگاهت میکنه و حواسش را پرت کردی. گفتم: نه . نمیخوام زینت را از دست بدم. البته سرور هم خوب چیزیه اما الان مهمون شما هستم.
وقتی برگشتیم سمت آلاچیق سرور داشت نگاهمون میکرد و تو چشماش میشد هوس را حس کرد.بی اختیار چشمکی بهش زدم که با خنده پاسخ داد و رفتم روبروش نشستم. نیم ساعتی به چرت و پرت گفتن گذشت که بلند شد و گفت میخوام برم تو باغ قدم بزنم. مهناز هم رفت سمت آشپزخانه .
مهنازاز دور نگاهم میکرد و با دست اشاره کرد که مخش را بزن! غلام هم کنار پله نشسته و مشغول کشیدن خودش بود. در حالی که قدم میزدیم به سرور گفتم: این داداشت خسته نمیشه اینقدر بنگ میکشه؟ با خنده گفت: زنت که نصف سن خودت بشه به زور بنگ و منقل میتونی کاری کنی آب کیرت دیر بیاد. بعدش هم بیغیرت میشی.حالا داستان اونه! انگار برق گرفتم که سریع با من راحت شد. گفتم: واسه دیر اومدنش راههای بهتر هست. خندید و گفت : حالا پررو نشو.
پس معلوم بود سرور هم بو برده که این حرف را میزد.گفتم :رو حساب این میگی که زنش بدون چادر جلوم میچرخه و هوامو داره؟ گفت : نه بابا ، اینجا هفته ای یک دوست داره مثل شما که میاد و دو سه روز میمونند.هر هفته یک دوست جدید که هر کدوم ماهی یکبار میان.
تو هم که همش حواست به پر و پاچه منه! گفتم: خدا چشم را داده تا قشنگیها را باهاش ببینی و شکرش کنی! گفت: ساکت . اینجا جاش نیست. گفتم :اگه شمارتو بهم بدی بعد از ظهر میتونیم همدیگر را ببینیم. نگاهی بهم کرد و گفت: اشتباه گرفتی .من از اوناش نیستم .نگاه نکن باهات راحت حرف زدم.
گفتم: اشتباه نکن. منظور بدی نداشتم و من هم مجردم و دنبال یک دوست خوب هستم. راحتی تو و اخلاق باحالت باعث شد تند برم. لبخندی زد و گفت: نمیدونم میتونم بهت اطمینان کنم یا نه . اما شماره دادن مشکلی نیست و باید بگم اگه نامردی ببینم دیگه دورت را خط میکشم. گفتم: نامردی یعنی چی؟ اینکه با زن دیگه ای ارتباط داشته باشم؟ خندید و گفت: نه دیوونه! اینکه بری و سه ماه یکبار بخوای یک زنگ بزنی.
دیگه حتم داشتم کونم تو ظرف عسل چهل گیاه گیر کرده و شرکت را باید بیاریم بابلسر!!!
شمارشو داد و منم زدم تو گوشی. قرار گذاشتم بعد از ناهار بهش زنگ بزنم و برم خونش تو بابلسر. برگشتیم تو حیاط و مانتوش را پوشید و رفت. زنگ موبایلم خورد و احسان بود که زیر پل عابر پیاده و کنار تالار پذیرایی منتظر ایستاده بود چون جا را پیدا نکرده بود.
وقت رفتن خواستم ماشین را روشن کنم که مهناز اومد و گفت: میخوای باهات بیام راه را گم نکنی چون راهها شبیه همند؟ تا خواستم بگم زحمت نمیدم غلام گفت: آره باهاش برو.وحید خان ، وقت برگشتن دو سه پاکت سیگار هم واسم بگیر!
عجب لاشخوری! انگار نه انگار دیشب یک تومن از من گرفته تازه دستور سیگار هم میده! از در که زدیم بیرون به مهناز گفتم : واسه احسان چکار کردی؟ خنده ای کرد و گفت: بکارت احسان را من برمیدارم و عصری راضیه میاد. اون هم فقط از عقب میده یکوقت احسان خان شما کاری دستش نده! راستی وحید جون تو روزی چند بار میتونی بکنی؟ نگاهش کردم و گفتم : این دو سه روزه بهت میگم! خندید و گفت: دیشب یک آماری دستم اومد!
احسان را که دیدیم با دیدن مهناز اخمی کرد و من را کشید کنار و گفت: این که مثل وزغه! گفتم: خفه شو حرف نزن . این مثل عوارضی تو بزرگراهه ! وارد بزرگراه بشی انواع ماشین های آخرین مدل توش هست. کمی غر زد و رفت پشت فرمون. مهناز رفت تو ماشین اون و من هم دنبالشون راه افتادم. درب حیاط که باز شد غلام با دیدن ماشین احسان که النترا بود نیشش باز شد و فهمیدم بازار من با زانتیام خراب شد و احسان میشه آقا احسان. سیگارها را که گرفته بودم بهش دادم و رفتم با زینت شروع به صحبت کردم تا دلخوری تو اتاق موندن را از دلش در بیارم.
احسان اومد پیش ما و محو تماشای زینت شده بود. احسان هم با 38 سال سن و 190 قد و هیکل ورزشکاری حواسش را پرت کرده بود. زیر لب بهش گفتم: خوشمزه است؟ زینت هول شد و گفت: نه داشتم فکر میکردم این مهناز را میترکونه! گفتم عوضش کیرش کجه! گفت: راست میگی؟ گفتم باور کن میخوای بریم تو اتاق نشونت بده؟
خنده که کرد فهمیدم نه بابا باید کس پارتی راه بندازیم و این زینت هم واسه ما زید نمیشه! به احسان گفتم: میخوای بری پا منقل؟ گفت :نه بابا خوشم نمیاد. گفتم : من جای تو باشم میرم چون اینجا ورزش جوابگو نیست و هوای شماله و کم میاری!
تا ظهر به چرخ زدن تو باغ و گپ زدن گذشت و تو این فاصله فرصتی گیر آوردم و بدون گفتن به بچه ها به سرور زنگ زدم. قرار شد ساعت سه برم خونش تا بیشتر صحبت کنیم. مدام تاکید داشت غلام و بقیه چیزی نفهمند.
ناهار کمی خوردم که سنگین نشم و رفتم تو اتاق و دوپینگ کردم که بتونم سوارکاری اساسی داشته باشم. ساعت سه به بهونه سر زدن به یکی از دوستان تو محمودآباد زدم بیرون.
از در که خواستم برم بیرون احسان را دیدم که با زینت وارد اتاق شدند. ده دقیقه نشد که به ادرس سرور رسیدم. ساختمانی سه طبقه و تک واحدی. زنگ اول را که زدم به ثانیه نکشیده در باز شد. وارد سالن که شدم برخلاف خونه غلام یک خونه مرتب و به تمام معنی تمیز و شیک.
صدای موسیقی ملایمی میومد و با دیدن سرور جا خوردم. شلوارک جین تنگ که با یک تاپ سفید در حالی که موهای بلندش را یکطرف ریخته بود با اون کمر باریک و کون طاقچه ای و بزرگ هوش را از سر میبرد. رفتم جلو و خیلی راحت روبوسی کرد. در حالی که دستش را گرفته بودم گفتم: من اگه میدونستم غلام چنین آبجی داره شب اونجا نمیموندم. خندید و گفت: دلم سوخت اونجا بمونی چون حسابی تیغت میزنند.
یک ساعتی به حرف زدن از خودمون گذشت و با حرف زدنش بیشتر ازش خوشم میومد. زنی پخته و زحمتکش که با اجاره خونه دیگه ای که داشت به مسافرها و معامله زمین زندگیش خوب میگذشت. این وسط ها هم میخواست از شب قبل که خونه غلام بودم آمار بگیره.
حدس زده بودم که هم میخواد از من آمار خونه داداشه را بگیره هم یک کس اساسی بده و نمک گیرم کنه! وقتی گفت اگه بیرون زیاد بمونی مشکلی نیست فهمیدم ظاهراً تا آخر شب اونجام. مشتاق بودم زودتر تن و بدن این بیوه خوشمزه را بچشم. وقتی گفت اگه میخوای دوش بگیری حمام آماده هست دیدم معطلی جایز نیست.
سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش .چند دقیقه نگذشته بود که سرور هم اومد تو. باور کردنی نبود با یکساعت شوخی های من سریع خودمونی بشه و پیش قدم بشه. بدنی سفید و خوش تراش که انگار خدا اون را تو چهل سالگی دوباره تراشیده و ساخته. سینه های 75 و شق و رق که هنوز نوکشون صورتی بود و وقتی تو بغل خودم گرفتمش حس بی نظیری از آرامش را به آدم میداد. اولین بوسه شاید چند دقیقه طول کشید چون هردو ما سیر نمیشدیم.
کسانی که زیر دوش سکس کردن میدونند چی میگم. وقتی برگشت و پشت بهم کرد با دیدن کون بی نظیرش از خود بیخود شده بودم . کون سفت و شق که نمیشد به این راحتی و تو چند دقیقه کرد. فضای نسبتاً کوچک حمام هم مانع بزرگی واسه مانور دادن بود!
تو حموم به ساک زدن بسنده کرد و سریع زدیم بیرون که روی تخت کارمون را ادامه بدیم. با بدن خیس روی تخت غلت میزدیم و مدام از بدن هم تعریف میکردیم . وقتی خواستم تو کسش فرو کنم تنگی اون منو به اشتباه انداخت که نکنه سه سانت عقب تر دارم فرو میکنم. با فرو کردن کیرم ، گرمای عجیبی به وجودم رخنه کرد. محکم بغلم کرده بود و ناله میکرد. هنوز شاید ده بار عقب و جلو نکرده بودم که دستهاش که دورم حلقه شده بود به طرز جالبی میلرزید که متوجه شدم ارضا شده. مدام غر میزد که نباید کسم را میخوردی که زود ارضا بشم.
چند دقیقه ای تو بغلم گرفتمش و میبوسیدمش تا آروم بشه. بعد از طلاقش این دومین بار بود که سکس میکرد و دروغ نمیگفت. خیلی موقعیت داشت اما تجربه شوهر و دوست پسر تخمی که داشت تلاش کرده بود بیشتر خود ارضایی کنه. حتی یک مصنوعیش را هم خریده بود ولی مدام قسم میخورد که فقط اون را به کسش مالیده و خورده و کس تنگش این امر را ثابت میکرد!
زنی مهربون و دوست داشتنی و قابل احترام. میترسید از کون بده واسه همین اصرار نکردم تا این رابطه ای را که باهاش شروع کرده بودم را خراب نکنم. جفتمون اینقدر غرق هم بودیم که اشتهای شام هم نداشتیم.
تو این فاصله زنگی هم به احسان زدم که فهمیدم با مهناز و بعدش با زینت حسابی قل خورده و قرار شده بود که شب را فقط با زینت سر بکنه. سراغ راضیه را که گرفتم گفت: مهناز آوردش اما دختر بود و نخواستم. لااقل این سفر باعث شد رفاقتم با احسان که بیست سال بود با هم بودیم و بچه محل بودیم بهم نخوره!
سرور هم تو این فاصله دو تا لیوان شراب آورد که خوردن اون شراب وقتی از دهن هم و نوبتی بود مستی صدچندانی را بهمون هدیه کرد.
شب از نیمه گذشته بود که کنجکاوی من به اون کون بی همتا راضیش کرد برای یکبار امتحان کنه. کار سختی در پیش داشتم چون سوراخ کونش خیلی کوچیک بود و هنوز صورتی بود. وقتی گفتم سوراخ کونت خیلی قشنگه جواب داد چون هم تا حالا ندادن و هم اکثر اوقات شورت پام نمیکنم و هوا میخوره و عرق نمیکنه!
لب تخت به حالت سجده شده و با زبون و انگشت و با جون و دل میخوردمش. خیلی تمیز بود و نه بوی بدی میداد و نه حس بد. یک ربعی که گذشته بود خوشش اومده بود و میخندید. انگشت دوم را که فرو کردم کمی دردش اومد اما دوست داشت با من تجربه کنه. چون مدام شوخی میکردم و از کونش تعریف میکردم تحریک شده بود و ترسش ریخته بود.
دیلدو را از تو کشو کنار تخت در آورد و داد بهم. حدود قد و قواره کیر خودم بود اما نازکتر. البته شیشه ای بود و وقتی لوبریکانت را از تو کیفم در آوردم و دید تعجب کرده بود. توضیح که دادم از خنده وارفته بود. جالب بود با چهل سال سن نمیدونست چیه و مدام سئوال میکرد. دوباره دو انگشتم را به کار انداختم و بعد چند دقیقه دیلدو را کم کم فرو کردم. خیلی آرام عقب جلو میکردم تا اذیت نشه. نیم ساعت بود مشغول کونش بودم و آب کسش دیگه به نافش رسیده بود .با دست دیگه کسش را تحریک میکردم و دیگه خودش را ول کرده بود.
دیلدو را که بیشتر از نصفش تو کونش بود در آوردم و کاملاً تمیز بود .سوراخش اندازه سکه 25 تومنی قدیمی باز شده و نبض داشت. کیرم مثل سنگ شده و ژل را روش خالی کردم. فرو که کردم گرمای مطبوعی وجودم را گرفت. نصف کیرم تو کونش بود و ناراحتی نداشت. شروع به کمر زدن کردم و آرام میکردم. کم کم 17 سانت کیرم را تا ته میکردم و در میاوردم. کفلهاشو میمالیدم و برام باور کردنی نبود که این کون را دارم میکنم.
دیدن اون کون که میکردم لذت بخش بود و سرور هم داشت لذت میبرد. میگفت دردش لذت داره و دیگه رو تخت رو دو زانو نشسته و سرش را برگردونده و با زبان هم بازی میکردیم. سینه هاش تو دستم بود و با فشار دادنش شهوتش بیشتر میشد. دوباره دولا شد و شروع به زدن در کونش کردم. با هر چکی که به کپل هاش میزدم حس میکردم سوراخش جمع میشه و کیرم فشار بیشتری بهش میومد که عالی بود.
خواستم از کس بکنم که گفت همینجوری آبم را بیار. سرعتم را بیشتر کردم و کم کم فریاد میزد. چند دقیقه بعد که ارضا شد کاملا حس کردم که چه فشاری به کیرم میاد. خواستم بیرون بکشم که خواست ادامه بدم تا آبم بیاد. دو دقیقه بعد داشت میومد که بهش گفتم و کشیدم بیرون .رو تخت دمر خوابید و خواست رو کمرش خالی کنم.
پهلوش دراز کشیده و میبوسیدمش و تشکر کردم. با بوسه هاش منو مست کرده بود و قربون صدقه میرفت. بدنش را دست میکشیدم و او هم خوابید روم و روی تخت غلت میزدیم. نفهمیدم ساعت چند بود که تو بغل هم خوابمون برد.
دیدی که جامعه به زنهای مجرد داره و میتونم خودم را هم بگم ، دید درستی نیست و آشنایی من با سرور و دوستی بی ریای اون و درد دلهاش تو این یکسال اخیر نظرم را به زنها که فقط برای کردن بهشون نیاز داشتم را عوض کرد.
اون شب را پیش سرور موندم چون خیلی حرف با هم داشتیم و احسان هم تجربه من در شب قبل را با مهناز و زینت به دست آورد. البته نفهمیدند من پیش سرور هستم و سرور هم از جندگی زن داداشش چیزی نفهمیده بود. فکر میکرد مهناز فقط لاس میزنه تا مسافر ها بیشتر پیشش بمونند!
اون شب وقتی از من پرسید چرا زن نمیگیری اول با شوخی و خنده گفتم میام خواستگاریت اما وقتی اصرار کرد بهش گفتم من نمیتونم با یک زن سر کنم وبیشتر سکس هایی که کردم با دو تا زن همزمان بوده چون واقعاً هر بار که ارضا میشم بعد از یکربع دوباره تمایل سکس دارم و میتونه بارها این امر تکرار بشه.
اول مسخره میکرد اما اون شب این مورد را بهش ثابت کردم . جوری که صبح سر صبحانه با خنده میگفت من هیچوقت زنت نمیشم. از خواب و خوراک آدم را میندازی!
تو اون 5 روزی که شمال بودم به لطف سرور و تو آرامش کامل سکس ضربدری را هم با هم تجربه کردیم که البته زوج نبودند چون این کار کثیفیه که تو عمل جالب نیست. حتی وقتی میدیدم سرور زیر یکی دیگه داره ناله میکنه برام با اینکه تعهدی بهش نداشتم سخت بود چه برسه به اینکه همسر آدم باشه…
نوشته: وحید
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید