داستان سکسی تقدیم به شما
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
پروازم شب بود. شاید می تونستم یه دوری بزنم و یه چیزایی برای مامانینا بخرم. همیشه فکر می کردم اگه بدونم دیگه یه روز فراز رو نمی بینم حالم خیلی خراب می شه. اما حالم خوب بود. یعنی حس بدی نداشتم. یه جور رهایی دوست داشتنی. یه باری که خیلی وقته شونه ها تو زخم کرده، و الان باد روی زخم شونه هات می وزه. یه پیرهن خنک برای کاوه خریدم. فروشنده سایز آقامون!!! رو پرسید. من سایز آقامون رو نمی دونستم. حدسی با هیکل فروشنده خریدم. آقامون !!! کاوه هر چیزی بود برام ولی آقامون یه کم خنده دار بود براش. دلم تنگ شد. زنگ زدم. سرش شلوغ بود، مدام گوشی گوشی می گفت و سر یکی داد می زد. کاوه همیشگی، جوشی و مهربون.
ـ بعدا زنگ می زنم بهت
ـ نه صبر کن یه دقیقه … (آخه نفله B5 ماله اینجاست، باید ببری واحد ۲) چی شد؟
ـ با منی؟
ـ نه پس در یمنی، چی شد؟ تموم شد؟
ـ آره، استخوون آخر هم رِ تِ تِ
ـ با اینکه می خوام سرتو بکنم به خاطر کوتاه اومدن، ولی خوب شد که خلاص شدی ازشون. با پرواز امشب میای یا فردا صبح؟
ـ امشب
ـ پس میام دنبالت
ـ نه چابهار می مونم نمی خواد اون موقع شب بیای دنبالم
ـ مگه غیرت مرد اجازه می ده زنش اون موقع شب تک و تنها …
ـ زنش؟
ـ نیستی؟
بودم؟ صیغه ای که همون سه سال پیش برای راحت موندن تو آپارتمان شرکت، برای بستن دهن بقیه، برای محافظت از من خوندیم منو زن کاوه می کرد؟ شبای زیادی با هم تو یه اتاق بودیم. شبایی که تعداد مهندسین بیشتر از تعداد اتاقا بود. یه گوشه جا می انداخت و می خوابید. بدون اینکه کاری کنه که معذب بشم. شبا نه، ولی روزا تو کارخونه، بین آدما و دستگاه ها من زنش بودم. حامی ام بود، پشتیبانم بود.
ـ کاوه نمی خواد، شب میرم هتل، خسته ای نیا دنبالم
طفره رفتنم رو همیشه با یه آه کوتاه قبول می کرد: میام.
تو کافی شاپ فرودگاه نشسته بودم منتظر ساعت پرواز. ذهنم رو کاوه پر کرده بود. اینکه از این به بعد در قبالش چی کار باید بکنم. صیغه رو تو حال و احوال خراب من خوندیم، تا کاوه بتونه دستم رو بگیره ببره ته دنیا با کار ذهنم رو خالی کنه از زخم هایی که خورده بودم. کاوه هیچ وقت ازم ناامید نشد. یادم نمی ره روزی که همه بچه ها تو دانشگاه دورم کرده بودن برای شیرینی انگشتری که دستم بود. کاوه فوق می خوند ولی روزی نبود که بهم سر نزنه. دیدمش. هاج و واج نگام می کرد. تنها ناراحتی اون روزای وصل شدنم با فراز، دیدن نگاه کاوه بود. می دونستم دوستم داره، به عناوین مختلف و غیر مستقیم بهم فهمونده بود. وقتی می فهمید پسری تو دانشگاه سراغم میاد نگرانی تو نگاش موج می زد. بعضی وقتا مثلا به خاطر غیرت خواهر برادری پسرا رو دک می کرد. بعضی وقتا از پسرایی که من ازشون تعریف می کردم بد می گفت. خنگ که نبودم، می فهمیدم. ولی به همه دنیا اعلام کرده بودم ازدواج نمی کنم. خیالش از بقیه راحت بود و برای خودش ناراحت. یه وقتایی تیکه می انداخت که اگه تا آخر لیسانس نتونیم منو به یکی بندازیم خودش منو می گیره خیال همه راحت شه. نمی تونستم بگم عاشق کسی هستم که چند ساله حتی نتونستم ببینمش.
همه بچه ها رفته بودن که تو دیدم قرار گرفت. نگاش به انگشت دست چپم بود. آروم جلو اومد سرش رو آورد بالا و گفت: دیر کردم نه؟ و گذاشت رفت.
یه وقتایی از دور می دیدمش ولی هیچ وقت دیگه جلو نیومد. دوست نداشتم این وضعیت رو. چند باری بهش زنگ زدم که گوشی رو برنمی داشت. با گوشی یکی از بچه ها بهش زنگ زدم.
ـ الو
ـ کاوه، خیلی بی معرفتی
ساکت بود: نامرد ما با هم دوست بودیم، چرا جواب زنگامو نمی دی؟
اسمم رو صدا زد: برام سخته، دیگه نمی تونم تظاهر کنم که اتفاقی نیافتاده، چون هر دومون می دونیم افتاده. زنگ نمی زنم، زنگت رو جواب نمیدم، نمیام دیدنت تا از یادم بری. چون نمی تونم وقتی می بینمت نگام به انگشترت نیوفته و دیوونه نشم. تو هم دیگه زنگ نزن. کارمو سخت نکن، باشه؟
باشه لرزونی گفتم و قطع کردم. از اون به بعد از دور نگاهش کردم، تا دیگه نیومد. حسرتش رو خوردم تو دوران فوق لیسانس و دوران آزارای فراز ولی دیگه ندیدمش. وقتی طلاق گرفتم، وقتی طلاقم دادن با حال نزار برگشتم خونه پدری و نشستم تا بمیرم. کاوه مثل نوری تو تاریکی در خونمون رو زد و منو با زور با خودش برد. سنگ صبورم شد، شنونده خوبی نبود چون نمی تونست فقط بشنونه و عصبانی نشه ولی می شنید و بعد هم مرهم می زد.
ته آب پرتقال رو درآورده بودم که صندلی روبروم کشیده شد و فراز روش نشست.
تعجب کرده بودم از دیدنش ولی انقدر تو خاطرات کاوه غرق بودم که مثل همیشه از دیدنش نفسم نره. به هم نگاه می کردیم. من با هزار حسی که توم بود، از عشق، دلتنگی، غم، رهایی، وابستگی … اون با …
برای اولین بار نگاهش خوندنی نبود. جدی بود، مثل اخبارگوهای تلویزیونی. مثل کسایی که می خوان از پکیدن دنیا بگن.
ـ کِی به کِی میای مرخصی؟
خندم گرفت. آخه این چه موضوعی بود برای شروع صحبت؟
اونم خندش گرفت: گفتم هم یه کم فضولی کنم هم سر صحبت رو باز کنم.
ـ من نسبت به بقیه به خونم نزدیک ترم، اینه که دیر به دیر می رم. بقیه مهندسا سه هفته کار یه هفته مرخصی ان ولی من هر وقت کار سبک بشه برمی گردم خونه.
ـ هنوز با بابات اینا می مونی؟
ـ آره، تو شهر ما که می دونی دختر نمی تونه تنها زندگی کنه
ـ دختر؟
چه می گفتم به این همه رذالت، می گفتم آره با وجود بلایی که سرم آوردی هنوز دخترم؟ هنوز نمی دونم عشق بازی یعنی چی؟ هنوز نتونستم به هیچ کس بگم از مردا می ترسم؟ نتونستم بفهمم احساسی رو که دخترا از نزدیک شدن به عشقشون، به همسرشون حس می کنن؟ بگم جسمم دختر نیست ولی روحم تا ابد دختر می مونه؟ بگم هنوز بعضی شبا کابوس اون اولین و آخرین بار نزدیکی مون رو می بینم؟
فکر کنم انقدر احساساتم واضح تو صورتم اومد که بلافاصله گفت: منظوری نداشتم، باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم. یه چیزی پرید از دهنم، ببخشید.
جوابی ندادم. سرم رو دادم طرف دیگه و به رفت و آمد آدمها نگاه کردم.
ـ عذرخواهی کردم دیگه، سرتو برنگردون
ـ اینجا اومدی چرا؟ هنوز امضایی چیزی مونده که نزده باشم؟
ـ زخم نزن دیگه، تو دیگه مثل ما نباش.
حرفهای جدید می شنیدم. همینو بهش گفتم.
ـ گفتم بهت، اینقدرا هم نامرد و عوضی نیستم
ـ آدما یه تصوری از خودشون دارن که هیچ جوره با دید بقیه نسبت بهشون نمی خونه. مثلا آدمی که زن و زندگی و کل عمرش رو ول کرده و برای پول می دوئه مدام پیش خودش می گه من اصلا آدم پول دوستی نیستم. یا آدمی که برای رسیدن به یه زمین، پا رو دلش می زاره، دختری رو عقد می کنه که بهش علاقه نداره و بعد هم آزارش می ده تا طلاق بگیره چون دیگه زمین رو از چنگش درآورده، پیش خودش خیال می کنه نامرد و عوضی نیست. منم خیال می کنم خیلی باجربزه و همه چی دونم ولی خوب مدام سرم کلاه می ره و آزار می بینم. می بینی؟ هیچ کی تصور درستی از خودش نداره.
قهوه ای رو که پیشخدمت جلوش گذاشت به طرف خودش کشید، با دو دست به لباش رسوند و جرعه ای خورد: راست می گی. آره عوضی ام. یه وقتایی که یاد اون موقع می کنم سریع از ذهنم پاکشون می کنم، چون خودم هم می دونم چه هیولایی بودم. ولی هنوزم می گم ذاتم خراب نیست.
پوزخند زدم.
ـ آره، حق داری. همیشه باباتو تحسین کردم (تعجب کردم چرا این حرفا رو داره می زنه) همیشه می دونست چی درسته و چی غلط و هیچ وقت اون راه غلط لعنتی رو انتخاب نکرد.
دستاش دور فنجون محکم شد: پول برای ما مهم بود.
ـ مهم بود؟
ـ مهم هست، همیشه بوده. بابای من برای دو تومن کردن یه تومنش هر کاری می کنه. ما هم اینو یاد گرفتیم. امروز یه حرفایی بهم زدی. از اون موقع گیجم. فکر کردم یه توضیحاتی هم من بهت بدم.
ـ همیشه برات شنونده بودم. دوست داشتم برام حرف می زدی من گوش می کردم. حتی از چیزای بی اهمیت. می دونستم دوستم نداری و حرفای من برات جالب نیست، ولی ساده لوحانه فکر می کردم اگه خودم رو مشتاق حرفات نشون بودم که واقعا هم بودم، شاید تو هم دلت کمی برام نرم بشه.
بهم نگاه کرد. خیره بود. یه خیره خوب. یه خیره همراه با تحسین: اون موقع ها عاشق نگار بودم، ازت بدم می اومد. از سماجتت تو علاقت بدم می اومد. متنفر بودم از عشقی که تو نگات می دیدم. از جملات محبت آمیزت فرار می کردم، از محبت هات فرار می کردم. اون موقع فقط می خواستم نباشی تا به نگار برسم به خاطر همین حتی اگه چیزی تکونم می داد، نادیده می گرفتمش. من آدم سعی و تلاش زیاد نبودم، به خاطر همین تلاش بی انتهات، سعی کردن سرخوشانه و پر محبتت برام عذاب بود. تو برام هیچ وقت آدم بی دست و پایی نبودی. چیزی ازت نمی دونستم و خوب سر قضیه زمین زود وا دادی ولی نگاه سرسختت، پیگیری محکم ات، هیچ کدوم نمی گفت که دختر نرم و شلی هستی. تحسین ات می کردم با اینکه نه به خودم و نه به هیچ کس دیگه اینو اعتراف نکردم.
فراز داشت ازم تعریف می کرد؟ بی دلیل یاد خاطره ای افتادم. از سر اجبار منو به یکی از اون مهمونی های هر شبش می برد. بعدها فهمیدم پدرش خواسته با من مهربون تر باشه تا همون نیم دانگ رو هم از چنگم درآره. دست تو دست رفتیم تو اون مهمونی. وقت معرفی خیلی بی قیدانه منو همسرش معرفی کرد. یکی از دوستاش نگاهی بهم انداخت و به فراز گفت: you kidding me? (دست ام انداختی؟)
ـ No, I told you, this fool, this … I don’t know what can call her, this rubbish is my wife (نه، گفته بودم بهت، این احمق ، این … نمی دونم بهش چی بگم، این آشغال زن منه)
پسره یه نگاه به چشمای لرزونم کرد و گفت: but she is hot, just need some education
ـ Education? please, pimp my bride
به قهقهه خندیدن. فراز رفت طرف نگار و پسره با چشمای هیزش بهم چشم دوخت.
ـ خوشگله، برقصیم؟
ـ u used to dance with a rubbish? (عادت داری با آشغالا برقصی؟)
و گریون پسر حیرون رو پشت سر گذاشتم. حالا جلوم نشسته می گه تحسین ام می کرده؟
ـ حتی تو عذرخواهی ات هم عوضی هستی.
ـ چی رو تو منِ عوضی انقدر دوست داشتی که باعث شد همه چیز رو تحمل کنی؟
سوال همیشگی خودم! و یه جواب همیشگی: به عاشق تو بودن عادت کرده بودم. من آدم تک بعدی ای هستم. وقتی یه چیزی جلومه برای رسیدن، دیگه نه جاده رو می بینم که چقدر قشنگه یا چقدر سنگلاخی و نه دور و نزدیک بودن هدف برام مهمه. فقط می رم.
ـ خوش بحالت، دختر همون بابایی دیگه!
لبخند به لبم اومد: متحول شدی! حالا یه سوال! چی رو تو نگار انقدر دوست داشتی که باعث شد به قول خودت خلاف میلت عوضی بشی؟
نگاهش تیره شد. قهوه اشو مزه مزه کرد. فهمیدم نمی خواد جواب بده. پروازم اعلام شد. اومدم بلند شم که دست گذاشت روی دستم. لرز افتاد دوباره به جونم. آروم دستش رو کشید و گفت: بشین حالا، تا بقیه کارت بگیرن طول می کشه.
نشستم.
ـ هنوزم دوستم داری؟
چه سوالی!!!
ـ آره دارم، ولی نگران نباش قرار نیست دیگه جاده سنگلاخی رو نبینم. اصولا دیگه جاده ای نیست. راه من دیگه به تو نمی رسه.
وقتی گفتم آره خیره نگاهم شد: کاش تو یه موقعیت دیگه همدیگه رو می دیدیم.
ـ من از این کاش ها تو زندگیم با تو زیاد گفتم. کاش دوستم داشتی! کاش نگاری نبود! کاش منو می دیدی! کاش همه زمین های دنیا مال من بود تا همه رو به یه کلام محبت آمیزت می دادم! کاش وسوسه های زمین دست از سرت برمی داشت! ولی از یه جای دیگه به بعد این کاش ها از قرمز سرخ عشق به آبی سرد رسید. کاش عاشقت نبودم! کاش می تونستم ازت دل بکنم! کاش بتونم جواب بدی هات رو بدم! می دونی از کی این جوری شد؟
تو نگاش خوندم که می دونه.
ـ اون شب … اون شب
حتی نمی تونستم جمله ام رو تکمیل کنم. دستاش تو یه حرکت ناخودآگاه روی دستم اومد.
با یه صدای لرزون گفتم: اون شب فهمیدم زندگی می تونه خیلی خیلی بی رحم باشه. اینکه قصه های فانتزی تبدیل شدن شاهزاده به دیو از روی واقعیت آدما ساخته شده. اینکه التماس کردن برای دریده نشدن، درد و دل زنای زیادیه تو سرزمین من. (محکم دستم رو فشار داد، دستم رو از زیر دستش درآوردم تا این اشکای سمج بی ریخت رو از چشمام بگیرم) آره از اون شب دیگه کاش هام رنگ دیگه ای گرفت. ولی جواب نمی داد. زمان لازم بود تا بفهمم هر دوست داشتنی قرار نیست به وصل برسه.
ـ من … گفتن ببخشید برای اون شب مثل … shit … مست بودم، عصبانی بودم و تو …
ـ نمی دونم تا به حال به نگار خیانت کردی یا نه (سریع چشماش رو بالا آورد که باعث شد مطمئن بشم کرده، عجب طنز مزخرفی!) یا ممکنه از این به بعد بکنی. ولی خیلی حواست باشه وقتی بغلش می کنی به اسم زن دیگه ای صداش نکنی
برگشتم به اون شب، وقتی زیر دست و پاش ناله می کردم، وقتی وحشیانه پرده ها رو درید، وقتی کارش تموم شد، بهم گفت نگار … و من دوباره مُردم.
بلند شدم: می دونی مزخرف ترین ضرب المثل ما ایرانی ها چیه؟ اینکه گذشته گذشته. آره گذشته ولی تو رو تبدیل به چیزی می کنه که الانی. پس نمی گذره. آره دوستت دارم، هنوز توی مزخرف رو دوست دارم. مطمئنم صد سال دیگه که باز همدیگه رو ببینیم باز هم دوستت دارم. ولی این دیگه فقط یه حسه. هدف نیست. آرزو می کنم دختر دار بشی. چون چیزی نداری به پسرت یاد بدی ولی شاید تونستی به دخترت بی قلب بودن رو یاد بدی تا برای آرزوهای محال خودش رو قربانی نکنه.
ـ منو ببخش
ـ تو رو به خودت می بخشم. بهترین آرزویی که می تونم برات بکنم اینه که از زیر یوغ پدرت آزاد شی. شاید تونستی نفس بکشی و فراز درونت رو پیدا کنی. خداحافظ
خیره بودم به دستهای کاوه که فرمون رو گرفته بود. دستهاش برعکس فراز پر مو بود. من دوست نداشتم. ولی دستای کاوه زیبایی اش مهم نبود. بندهای محکم دستاش بود که جذاب بود. پیچش عضله ها تو هر حرکت، حس خوب قوی بودن، قوی بودنی که حامی من بود رو القا می کرد. ساکت بودیم و به کویر روبرو چشم دوخته بودیم.
ـ با بابا حرف می زدم، گفتم هفته دیگه حتما می فرستمت بری پیش اشون
ـ کاوه هفته بعد خیلی شلوغه، نمی تونم بزارم برم
ـ شلوغه که باشه، بچه ها هم زیادن، تو نگران نباش، برو یه هفته با خیال راحت خونه
ـ نه می مونم، کار کنم حواسم هم پرت می شه فکرای الکی نمی کنم
ـ ازشون خجالت می کشی؟
برگشتم طرفش. نگاش به جاده بود. سرش رو تکیه داده بود به دستش که روی پنجره گذاشته بود. خسته بود.
ـ خیلی بده که انقدر منو می شناسی
خندید: خیلی بده تو انقدر رویی، وگرنه من این قدرها هم ادعا ندارم در مورد خانم ها.
با خنده گفتم: آره دون ژوان نیستی، ولی خیلی هم بی تجربه نیستی یادم نرفته تو دانشگاه هزار تا دوست دختر داشتی، البته قبل من
جدی شد: تجربه؟ شما زنا … آخ از دست شما زنا
ـ چمونه؟ موجودات ظریف و ناز خلقت! اگه ما نبودیم شما با این زمخت ایتون گند می زدید به دنیا
ـ یعنی الان گند نزدیم؟ الان همه چی خوبه؟
ـ نه راست می گی، الان هم گند زدید
ـ هممون؟
ـ آره همتون، غیر از بابام و داداشم و دایی ام و، صبر کن … استاد برهمن و استاد …
منتظر بود. منتظر اینکه اسمش رو بگم. خوشم اومده بود اذیتش کنم.
ـ آخریش هم مش سلیمون آبدارچی
ـ که اینطور …
ـ آره همینطور
ساکت شد. کاوه انقدر ساده بود که با خوش بودنش هوا پر از لطافت می شد و با غم اش، سنگین. هوای سنگین ماشین رو طاقت نیاوردم.
ـ آها یکی رو یادم رفت
با چشمایی که می خندید برگشت طرفم: کیو؟
ـ یه آقایی هست که من خیلی دوستش دارم، فوق العاده است، از وقتی شناختمش فوق العاده بوده، از وقتی شناختمش دوستش داشتم. مهندسه، کار درسته …
نذاشت ادامه بدم، با دستایی که از زور سفت گرفتن فرمون به سفیدی می زد گفت: اگه بابات بودم، جوری تو ۱۴ سالگی می زدمت که فکر عاشق شدن رو از سرت بیرون کنی.
ـ کاوه!!!
ـ درد! تو از یه مرد چی می خوای؟ هان چی می خوای؟ بگو یه بار من لامصب بدونم چی کار باید بکنم که به چشمت بیام. می خوای مثل اون سوسول مدام بوی عطر بدم و ژل به موهام بزنم؟ یا از تحقیر و توهین هاش خوشت اومده؟ می خوای هر دو روز یه بار یه کلفت بارت کنم تا راضی شی؟ دست بزنم ندارم تا بزنم تو گوشت جاش بمونه چند روز نری این ور اون ور بمونی خونه بشور بساب. هان؟ این طوری دوست داری؟ (اسمم رو برد) می دونی وقتی دردودل می کنی که هنوز عاشقشی من چی می کشم؟ می دونی چند بار سوار همین ماشین شدم، رفتم وسط ناکجاآباد، داد زدم تا خالی شم نیام دردم رو روی تو خالی کنم؟ بگو، به من بدبخت بگو چه طوری بشم که یه بار هم اسم منو ببری…
ـ کاوه، من داشتم شوخی می کردم
ـ خوب مستفیض شدیم، کلی هم خندیدیم.
بعد برگشت طرفم: ببین، برای بار آخر ازت می پرسم. اگه این بار هم جوابت نه باشه، دیگه …
ـ کاوه من منظورم تو بودی
حرفش نصفه موند. ترمز کرد: اینایی که داشتی می گفتی …
ـ آره آقا گاوه، تو رو می گفتم
ـ گفتی از روزی که شناختیش دوستش داشتی …
ـ آره آقا گاوه، تو رو می گفتم
کلافه دوباره ماشین رو راه انداخت: هر چند تو هم با حرفات همیشه ناراحتم می کنی ولی …
ـ من مخلصتم، می دونی که داغونه این اخلاق من، ولی خوب تو دلم هیچ چی نیست.
ـ آره ولی اون مزخرفات چی بود می گفتی که من از دست بزن و این چیزا خوشم میاد؟
ـ چه می دونم، یه زری زدم دیگه، آخه تو همش داری از این یارو حرف می زنی …
ـ کاوه من مدتهاست راجع بهش باهات حرف نزدم
برگشت تو چشام: لازم نبود حرف بزنی وقتی همه وجودت داشت داد می زد.
ـ خوب همه وجودم غلط کرد، شما ببخش
خندید: ما مخلصیم.
ـ یه چیزی می خواستی بپرسی.
ـ چی می خواستم بپرسم؟
ـ بَه آقا رو. ما رو باش که گفتیم الان یه پروپوزال توپ می گیریم. می خواستی یه چیزی رو برای بار آخر بپرسی؟
ناباورانه برگشت طرفم: جوون من؟ یعنی داری می گی …
ـ تو اول بپرس، بعد دنبال جواب باش
دوباره ترمز کرد. کامل برگشت طرفم. دست دراز کرد و لامپ سقفی ماشین رو روشن کرد. حالا دیگه کامل می تونست چشمام رو ببینه که شوخی نمی کردم.
ـ چرا الان؟
ـ چرا الان نه؟
ـ تو پَرِت زده؟ ناامید شدی دیگه ازش؟
ـ مگه امیدوار بودم؟
ـ نمی دونم، تو بگو! امید داشتی دوباره بیاد بگیردت؟
آهی کشیدم و سرم رو برگردوندم سمت شیشه: نمی دونم کاوه، فقط می دونم دیگه تموم شد. دیگه نمی بینمش.
ـ دوست داری باز ببینی؟
ـ نه، خودم و وقتی با فرازم دوست ندارم. خودِ اینجام، خودِ خونه بابام، خودِ خودم رو دوست دارم فقط وقتی با فراز نباشم. دیگه دوست ندارم اون دختر باشم.
ـ هنوز دوستش داری؟
ـ کاوه اینو ازم نپرس
آه کشید: پس داری.
ساکت شدیم. چطور بهش می فهموندم؟
ـ ببین، دوست داشتن اون آدم یه مریضی بود
ـ بود؟
ـ خوب هست، من می خوام خوب شم، می خوام تغییر کنم، می خوام هر جور تو می گی باشم
ـ عزیز دل، من کی هستم که بخوام بهت دیکته بگم.
ـ دوستمی، همراهمی، هم سفرمی … شوهرمی
غمگین نگام کرد: کاش به جای همه اینا می گفتی عشقمی.
ـ دوستت دارم کاوه
ـ به چه عنوان؟
ـ هر عنوانی که تو تعیین کنی. کمکم کنی می شم همونی که تو می خوای
ـ میشه؟
ـ تو منو می خوای؟
ـ غیر از تو کسی رو نخواستم
ـ پس ازم بخواه، برای بار آخر ازم بخواه، وگرنه فکر می کنم این منم که دارم خواستگاری می کنم
نخندید.
چند لحظه نگام کرد. نگاش لرزون بود. یک دفعه کمربندش رو باز کرد روم خم شد و لب گذاشت رو لبام.
دخترا می گن هیچ وقت اولین بوسه رو فراموش نمی کنن مخصوصا اگه از طرف کسی باشه که دوستش داشته باشن. فراز هیچ وقت منو نبوسید. حتی شبی که دخترانه هام رو ازم گرفت لبم رو نبوسید. من ۲۷ سالم بود و طعم لبهای مردی رو نچشیده بودم. حتی نمی دونستم چطوری باید بوسید.
دست چپش رو گذاشته بود روی صورتم و با انگشتای بلندش موهای کنار گوشم رو ناز می کرد. لباش پرتوقع بود و به لبام فشار می آورد. قبل از اینکه بخوام بیشتر از این آنالیز کنم عقب رفت. ولی نه زیاد. هنوز نفسای تندش به صورتم می خورد. پیشونی اش رو چسبوند به پیشونی ام. ناخودآگاه خودم رو عقب کشیدم. نفس های تند یه مرد برام کابوس بود. نفس زدن یه مرد تو صورتم حالم رو بد می کرد.
کاوه مات دستش تو هوا مونده بود. من ترسیده بودم.
ـ اون نامرد چه بلایی سرت آورده؟
ـ هیچ … هیچ چی … کاوه بریم
چند لحظه به چشمای ترسیدم، به دستای لرزونم، به همه بدنم که تکون می خورد نگاه کرد. آروم کمی به طرفم خم شد که با یه جیغ کوتاه خودم رو عقب کشیدم.
سریع عقب رفت: نترس … نترس کاریت ندارم. آروم باش
ـ کا … کا… کاوه بریم
ـ باشه، می ریم. می ریم، آروم بگیر
ـ بریم … بریم
چراغ بالای ماشین رو خاموش کرد ولی راه نیافتاد.
پیاده شد. چند قدم از ماشین دور شد. دوباره برگشت و نگام کرد. می ترسیدم، می ترسیدم دوباره نزدیکم بشه. دستاش رو گرفته بود لبه پنجره، سرش رو خم کرد گذاشت رو دستاش، بعد شروع کرد لگد زدن به ماشین، یه بار، دو بار ، سه بار، هر بار محکم تر از دفعه قبل.
ـ کاوه …
سرش رو آورد بالا: جان کاوه … غلط کردم، دست بهت نمی زنم دیگه. آروم باش تا منم آروم شم دختر
آروم تر شده بودم. حالا که می دونستم قرار نیست نزدیکم بشه آروم شدم. سوار شد و به آرومی راه افتاد. نفس های هر دومون سنگین بود. سرم رو گرفتم بیرون پنجره. نفس هام مدام بلندتر می شد. چنگ زدم به سینه ام. سرم رو گرفتم بیرون و بالا آوردم.
محکم زد رو ترمز. سریع پیاده شد از عقب ماشین یه بطری آب آورد. در سمت منو باز کرد. سعی می کرد اصلا دستش بهم نخوره. شیشه رو داد دستم.
ـ بشور صورتتو، الان می رسیم دیگه. می خوای برگردیم چابهار دکتر؟
با سر اشاره کردم که نه. صورتم رو شستم. آب تو دهنم چرخوندم. حالم یه کم بهتر شد.
ـ می خوای بیا بیرون یه کم بشین هوا بهت بخوره
ـ نه نمی خواد، بریم
با بیچارگی بهم زل زده بود.
ـ کاوه خوبم، بریم
رفت سمت راننده و نشست. منم در رو بستم و نشستم. هیچ کدوم چیزی نمی گفتیم. کاوه برای اولین بار عصبانی نبود. به زمین و زمان فحش نمی داد، با دست به فرمون نمی کوبید. تا خود سایت حرفی نزدیم. کلید انداخت به در خونه و وایساد عقب تا برم تو. از هال که رد می شدیم کسی رو ندیدم.
ـ بچه ها نیستن؟
ـ این هفته تا یدکی های اصلی نیاد کار سبکه، همه رو فرستادم رفتن تا هفته دیگه بیان.
در اتاقم رو باز کرد و ساک دستی ام رو گذاشت تو اتاق. لبه تخت نشستم. یه کم نگام کرد.
ـ چیزی می خوای برات بیارم؟
ـ نه مرسی، ببخشید، تو هم برو بخواب
چند لحظه دیگه وایستاد و بعد هم رفت.
با همون لباسا افتادم رو تخت. از بعد اون شب دیگه به مردی نزدیک نشده بودم. می دونستم یه مرگی ام هست تو رابطه با مردا، برای اینکه دیگه تحمل صحنه های سکسی، فیلم های اون جوری و حرفهای این مدلی رو نداشتم. کاوه بارها دستم رو گرفته بود، چند بار تو مناسبت های مختلف بغلم کرده بود ولی این جوری نشده بودم. وقتی نفس نفس زد … وقتی نفس نفس زد …
در زد: می تونم بیام تو
بلند شدم نشستم: آره بیا
اومد. در رو بست، تکیه داد به در و دستاش رو بغل کرد. نگام می کرد: نمی تونم بخوابم … تا نفهمم چه بلایی سرت اومده نه امشب که کلا دیگه نمی تونم بخوابم.
چیزی نگفتم، فقط نگاش کردم.
ـ یه چیزایی هست که هنوز برام نگفتی، شوکه ام
فقط نگاش کردم.
ـ یه دردی داری که نگفتی. اون ترست عادی نبود.
فقط نگاش کردم.
اومد جلوتر. جلوی پام زانو زد. آروم دستش رو دراز کرد تا به دستام برسه. ولی مدام نگاش تو چشمام بود که ببینه عکس العملم چیه. وقتی دید آرومم دو تا دستام رو گرفت بین دستای بزرگش.
ـ می خوام بغلت کنم، می تونم؟
فقط نگاش کردم.
دستش رو آورد جلو و صورت خیس از اشکم رو پاک کرد. کمی خودش رو جلو کشید.
ـ می خوام بغلت کنم، بکنم؟
فقط نگاش کردم. باز هم جلو اومد و آروم سرم رو گذاشت رو سینه اش و دستش رو دورم حلقه کرد. هق زدم.
ـ کاوه …
ـ جانم، عمرم، زندگیم …
ـ کاوه، می مونی باهام؟
ـ همیشه … تا آخر
ـ کاوه، منو می خوای؟
ـ فقط تو رو
ـ حتی اگه نتونی بهم دست بزنی؟
دستش که موهام رو ناز می کرد وایساد. دستی که دورم حلقه بود افتاد. بازوهام رو گرفت و منو از خودش دور کرد: می دونستم یه بلایی سرت اومده، بهم بگو، بگو ببینم چه خاکی تو سرم شده
مگه می تونستم؟
دوباره چسبیدم بهش: تو بگو، می مونی باهام اگه نتونی باهام باشی؟
محکم بغلم کرد: عمر کاوه …
ـ بهم بگو
ـ باید تو بگی چی شده، چه بلایی سرت آوردن اون قوم ظالمین؟
ـ نه تو بگو، می مونی؟
کلافه شده بود. از زمین بلند شد و کنارم روی تخت نشست. موهای چسبیده به شقیقه ام رو کنار زد. رد اشکام رو تا چونه دنبال کرد: چرا نتونیم با هم باشیم؟ هر دردی درمونی داره
ـ مال من نداره
ـ خودم درمونت می شم، می ریم دکتر، تا آخر دنیا می رم برات
ـ پس خودم برات مهم نیستم؟ من نمی خوام
ـ منو نمی خوای یا هیچ مردی رو؟
ـ هیچ کس، هیچ مردی (سرم رو انداختم پایین) نمی تونم، نمی تونم نفس نفس زدنِ…
خفه خون گرفتم. دوباره موهام رو ناز کرد و با دست سرم رو داد بالا: نمی تونی نفس نفس زدن منو تحمل کنی؟
چشمام رو بستم. پشت پلکهام هم می تونستم ببینم که فراز روم خم شده و نفس نفس می زنه و خودش رو توی آه و ناله من، توی فریادایی که با دست جلوشون رو گرفته بود، توی اشکام بهم تحمیل می کنه. می شنیدم نفس می زنه و کمر می زنه. دوباره درد پیچید زیر دلم. دستم ناخودآگاه چنگ زد شکمم رو.
ـ کاوه، دوست ندارم، نگو، نگو، اصلا ازش حرف نزن، اگه نمی تونی منو همین طوری بخوای ولم کن.
ـ باشه، باشه، آروم بگیر، دوباره رنگت شده مثل گچ.
رفت بیرون و با یه لیوان آب خنک برگشت. دستام می لرزید، خودش آب رو به لبام رسوند. چنگ زدم به لیوان و آب رو تا ته خوردم.
ـ باید بریم دکتر
ـ نه خوبم
ـ باید بریم پیش روان پزشک
خیره شدم بهش: انقدر برات مهمه؟ نمی تونی منو همینطوری بخوای؟
سرش رو گرفت رو به بالا. دستاش روی سرش حلقه شد. بعد دوباره به طرفم برگشت: ببین نمی دونم چطوری بهت بگم که حالت دوباره بد نشه.
ـ بگو، بگو که تو هم مثل همه مردا فقط به زیر شکم فکر می کنی
اخم کرد. مشتش رو گذاشت روی زانوش: ای خدا … این همه ساله منو می شناسی، صد بار تو این اتاق با هم بودیم، تا حالا غلطی کردم که این طوری می گی؟
ـ پس چی؟ چرا منو همینطوری قبول نمی کنی؟
ـ تو حالت خوب نیست، مشکل داری، درد داری باید درستش کنی نه اینکه از بیخ بزنی پاکش کنی
ـ نمی خوام (داد زدم) نمی خوام یکی روم خم شه، نمی خوام تو صورتم نفس نفس بزنه، نمی خوام عرق کنه روم، نممممممی خوام
کاوه بلند شد و منی که داد می زدم و موهام رو می کشیدم بغل زد. دستام رو گرفت و پشتم نگه داشت.
ـ هیش، هیش، خیلی خوب، خیلی خوب
انقدری بغلم کرد که آروم شدم. منو روی تخت خوابوند و ملافه رو کشید روم. کنارم نشست روی تخت. با دستاش سرم، شونه و بازوم رو ناز می کرد.
ـ کاوه، نرو باشه
ـ نمی رم، تازه بهت رسیدم.
خوابیدم.
“مصیبت در لحظات اول کشنده نیست. ضربه آنچنان شدیده که نمی تونی درست درک کنی چه بر تو گذشته، اما زمان! زمان که می گذره تازه می فهمی بر سرت چه آمده … زخم به جای التیام گسترش می یابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود می گیرد” (جورج اورول، روزهای برمه)
غذا پخته بودم. با سلیقه سالاد درست کرده بودم. فراز غذاهایی که می پختم رو با اشتها می خورد. به خاطر همین وقت می ذاشتم برای این کار. صبحی با داد و بیداد رفته بود. گفته بود طلاق بگیر برو. ساعت ۱۲ بود و هنوز برنگشته بود. پشت میز نشسته بودم و به غذاهایی که سرد شده بود و سالادی که پژمرده، نگاه می کردم. کلید انداخت و اومد تو. اخماش تو هم بود و چشماش سرخ. یه کم تلوتلو می خورد. رفتم جلو سلام کردم. دست دراز کردم کتش رو بگیرم. دستم رو پس زد و خودش رو روی کاناپه انداخت.
ـ شام پختم، بیا بریم سر میز
ـ تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا نمی ری؟ چی از جونم می خوای؟ نمی خوامت، متنفرم ازت
روی مبل روبروش نشستم. نگاش کردم که سرش رو تکیه داده بود به مبل.
ـ فراز … چرا یه فرصت بهم نمی دی … من دوستت دارم، زنتم، زمین رو که زدم به نام بابا، پس چرا یه کم، فقط یه کم …
ـ احمق، نامزد داشتم، به خاطر بابام گرفتمت، بفهم! نگار میگه تا طلاقت ندم زنم نمی شه، طلاق بگیر برو، اون نیم دانگ هم مفت چنگت، اصلا خودم طلاقت می دم. بابا نمی ذاشت، ولی فردا کار رو تموم می کنم.
اشکم رو پاک کردم. همه تلاشم رو کرده بودم، هر کاری که باید می کردم کرده بودم تا این زندگی رو نگه دارم، که فراز رو دلگرم کنم به خودم، نشده بود. بزار برای آخرین بار …
بلند شدم کنارش روی کاناپه نشستم. آروم دستم رو دراز کردم و روی پاش گذاشتم. سریع برگشت طرفم: چرا، چرا انقدر از من بدت میاد؟ به خدا که هیچ کی تو دنیا از من بیشتر دوستت نداره، همه چی مو برات می دم، همه چی مو برات دادم. ببین منو!
دستم رو گرفت، پیچوند و برد پشتم و روم خم شد. نفس نفس می زد. چند لحظه بالای سرم صبر کرد. رنگ چشماش عوض شد: باید از اول این کار رو می کردم، ولی حالم بهم می خورد ازت. حالا هم دیر نشده …
بعد سرش رو خم کرد روی گلوم و گاز گرفت. نمی دونستم چه خبره، مثل هر عاشق دیگه ای رویای بودن با عشقم رو داشتم، چه شبهایی که آرزو کردم بهم نزدیک بشه تا من هم درک کنم زن شدن یعنی چی، ولی این طوری، این خشونت، اون چیزی نبود که رویاش رو می دیدم.
ـ فراز چی کار داری می کنی؟
ـ مگه همینو نمی خوای، مگه صبح تا شب ور نمی زنی که عاشقتم، دارم عشق و بهت نشون می دم هرزه
ـ نه، تو رو خدا، این جوری نه، فراز تو رو خدا
دست انداخت و پیراهن کوتاهم رو که حالا آرزو می کردم نپوشیده بودمش داد بالا. تقلا می کردم زیر سنگینی بدنش و سعی می کردم لباس رو پایین بدم. دستام رو با یه دست بالای سرم نگه داشت، پاهام رو با خشونت کشید روی کاناپه و روم افتاد. از روی لباس گاز محکمی از سر سینه ام گرفت. دردم اومد. اشک نشسته بود تو چشمام. درست نمی دیدمش.
ـ تو رو خدا، جون هر کی دوست داری، نه، نمی خوام
جواب نمی داد. یه دستش دستام رو محکم گرفته بود و با اون یکی داشت دگمه شلوارش رو باز می کرد.
ـ فراز، غلط کردم، غلط کردم، نکن، به خدا نمی تونم این طوری، ولم کن، جون مامانت، جون نگار …
نشست رو پاهام دستام و ول کرد و محکم کوبید تو صورتم: خفه شو، فقط خفه شو
بعد تو یه حرکت پیراهن کشی رو داد بالا. دستام و کله ام توی پیراهن گیر کرده بود، دیگه نمی دیدمش. دستام رو با یه دست بالا نگه داشت و با اون یکی سوتین رو با یه حرکت داد بالا . دستام رو از لباس درآورد ولی از روی صورتم نه. خواستم لباس رو از سرم کنار بزنم که دستام رو دوباره گرفت: نمی خوام صورتت رو ببینم. و دوباره افتاد روم و سینه ام رو گرفت به دهن. محکم مک می زد و من اشک می ریختم و التماس می کردم. می زدمش، لگد می زدم و تکون می خوردم ولی اون سخت تر بهم می چسبید. نمی دیدمش. لباس جلوی چشمام رو گرفته بود. کمی ازم جدا شد که فرصت کردم نیم خیز بشم. نمی شد دوباره لباس رو بپوشم ولی می تونستم چشمام رو آزاد کنم. از سرم درش آوردم که دیدم ایستاد کنارم و شلوار و شورتش رو با هم کشید پایین. جیغ زدم. دستش رو گذاشت روی دهنم و سرم رو به پشتی کاناپه فشار داد. بعد با هر دو دست دوباره منو انداخت روی کاناپه و با شلواری که تا زیر زانو پایین اومده بود افتاد روم. پایین تنه اش رو محکم بهم فشار می داد. من تقلا می کردم و اون دستش رو روی دهنم گذاشته بود تا داد نزنم و خودش رو بهم می مالید. داغ بود، همه تنش عرق داشت و پایین تنش سفت شده بود. با دستی که دهنم رو نگرفته بود شلوارش رو با تقلا درآورد. تو همین فاصله دوباره تونستم نیم خیز بشم که سریع شلوار رو پرت کرد و دستم رو که داشتم بلند می شدم گرفت.
با التماس بهش زل زدم: تو رو خدا، تو رو خدا فراز … اینجوری نه … اینجوری نه
ـ با هرزه ها فقط باید همینطوری بود، تو که باید عادت داشته باشی، تو اون دانشگاه خراب شده زیر چند نفر خوابیدی هان؟
ـ نه فراز به خدا من با هیچ کی نیستم، عاشق توام، عاشق توام
ـ حالا داری به عشقت می رسی دیگه
ـ نه اینجوری نه … اینجوری نه
سعی کرد دوباره منو روی کاناپه برگردونه که مقاومت کردم. تونستم خودم رو از دستش خلاص کنم و بلند شم که از پشت کمرم رو گرفت و با اون یکی دست شورتم رو کشید پایین.
با هق هق سعی داشتم شورتم رو روی تنم نگه دارم و همین باعث شد بتونه دوباره پرتم کنه روی کاناپه. قبل از اینکه بتونم کامل شورت رو بالا بکشم دستام رو گرفت و شورت رو تا پایین زانو کشید پایین.
با حرص زل زده بود به تنم که سعی داشتم با دستام بپوشونم: اینم سند هرزگیت، برای کی خودت رو اینقدر تمیز و سفید کردی؟
بغض نمی ذاشت بگم برای شوهرم، برای شوهرم همیشه تمیزم تا اگه زمانی من و خواست توی ذوقش نزنم. برای شوهرم هر روز حموم می رم و بدنم رو صاف می کنم.
شورتم رو کامل آورد پایین، پیراهنش رو بالا داد و خوابید روم. داغ بود. اون چیزی که لای پام فشار می داد داغ بود. با دستام سعی کردم تنش رو از خودم جدا کنم که چیزی مثل شمشیر بدنم رو درید.
ـ وای خدا
داد زدم. دوباره دستش رو گذاشت روی دهنم تا صدام نرسه طبقه پایین. با اون یکی دست هم دستام رو گرفت، کمرش عقب رفت و دوباره درید بدنم رو. زیر بارها و بارها کمر زدنش مُردم. زیر دردی که از زیر شکمم تیر می کشید و به قلبم می رسید مُردم. نفس نفس زد تو صورتم و منو از مردها بیزار کرد. عرق صورتش چکید روی صورتم و با اشکهام قاطی شد. نفس هاش تند شد، دستاش رو از روی دهنم که دیگه صدایی ازش شنیده نمی شد برداشت دسته کاناپه رو بالای سرم گرفت، دو دفعه دیگه کمر زد و با یه صدای بلند آه کشید و روم افتاد.
به سقف بالای سرم خیره بودم. یه تَرَک بلند کنار لوستر بود، خطرناک بود؟ باید از فراز می پرسیدم. خونده بودم که بعضی ترک ها جدی هستن و باید قبل از اینکه بلایی سر ساختمون بیارن درستشون کرد. اصلا اگه لوستر می افتاد روی سرمون چی؟ فکر کن! اونم این لوستر بزرگ، با این همه لامپ. هر چند من خودم لاله ای دوست دارم. شاید رفتم یه لاله خریدم … دو تا بلند می خرم میزارم کنار تلویزیون.
فراز تکونی به خودش داد. بلند شد و نشست. نگام نمی کرد. تکیه داد به کاناپه.
من چم شده؟ چرا نمی تونم تکون بخورم؟ باید خیلی منظره زشتی باشه دختری که لخت روی کاناپه افتاده، یه دستش و یه پاش از کاناپه آویزونه.
فراز همونطور که چشماش بسته بود گفت: نگار …
به این شوک احتیاج داشتم تا بلند شم بشینم. دست انداختم پیراهنم رو از روی زمین برداشتم و پوشیدم. بلند شدم رفتم کنار میز. غذا سرد شد، باید دوباره گرمشون کنم. یه بشقاب از برنج و خورشت کشیدم و رفتم تو آشپزخونه. غذا رو گذاشتم تو مایکروفر و برگشتم سر میز. یه بشقاب هم سالاد کشیدم و سس رو خالی کردم روش. خدا چقدر گرسنه بودم! تمام بشقاب رو تا ته خوردم. سالاد رو هم همینطور. بعد میز رو جمع کردم. غذاها رو ظرف کردم گذاشتم یخچال. بشقابم رو شستم. میز رو دستمال کشیدم و چراغ رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق خوابی که تنها بودم همیشه توش. فراز خروپف می کرد.
اون شب بارها و بارها تو خواب از بلندی سقوط کردم، با لرز پریدم و دوباره خوابیدم.
ساعت زنگ می خورد و من نمی دونم چرا دستم اینقدر درد می کرد که نمی تونستم زنگش رو خاموش کنم. با بدبختی خودم رو از تخت بیرون کشیدم. چرا انقدر همه جام درد می کرد؟ شاید سرما خوردم؟
باید صبحونه درست می کردم. فراز نباید بدون صبحانه بره. رفتم تو هال که فراز رو دیدم. روی کاناپه یه وری خوابیده بود. با پایین تنه لخت. روبروش ایستادم. هیچ درکی از صحنه روبروم نداشتم. نگام افتاد روی کاناپه. سه لکه تیره رنگ به شکل یک مثلث روی کاناپه افتاده بود. جلو رفتم، زانو زدم و انگشت کشیدم روی لکه ها. خشک بودن. باید پاک می شدن. رفتم آشپزخونه، چاقو رو برداشتم و برگشتم. با چاقو دور لکه ها رو بریدم. پارچه رو مبلی رو کندم. لکه به ابر زیری هم رسیده بود. یه تیکه از ابر رو کندم. عمیق بود. مدام می کندم و لکه عمیق تر می شد. با دو دست چاقو رو گرفتم و جیغی کشیدم و ضربه زدم. فراز وحشت زده از خواب پرید و به من که دیوانه وار با چاقو به کاناپه می زدم نگاه کرد.
سریع بلند شد. شلوارش رو پوشید و به آرومی اومد طرف من که حالا دیگه فقط ضربه های آرومی می زدم تا لکه خونی رو که هی عمیق و عمیق تر می شد پاک کنم. مدام تکرار می کردم: پاک نمی شه، این لکه چرا پاک نمی شه؟ آروم دست گذاشت رو دستم و چاقو رو ازم گرفت و رفت آشپزخونه تا اونو ازم دور کنه. با یه لیوان آب سرد برگشت. حالا تازه می فهمیدم چقدر تشنه ام، چقدر دهنم خشک و بدمزه است. ولو شدم رو زمین، آب رو گرفتم و تا ته خوردم.
ـ بازم می خوام
فراز لیوان رو با نگاه عجیبی ازم گرفت و رفت دوباره آب آورد. دومی رو هم تا ته خوردم. بعد بلند شدم. قبلش تیکه پارچه خونی کاناپه رو گرفتم تو دستم، خودم لیوان رو بردم آشپزخونه و شروع کردم به شستن. بعد رفتم کلید چای ساز رو زدم. شروع کردم میز صبحونه رو چیدن. تمام مدت اون تیکه پارچه تو دستم بود. فراز جلوی ورودی آشپزخونه وایستاده بود و نگام می کرد. پرسیدم: تخم مرغ آب پز می خوری یا نیمرو؟
جوابی نداد. از در خونه رفت بیرون. بعد چند دقیقه با مادرش برگشت.
مادرش نگام می کرد که تند تند چایی رو درست می کردم و تو لیوان می ریختم.
ـ سلام مامان، شما هم می خورید براتون بریزم؟
ـ نه من صبحونه خوردم
فراز دست مادرش رو گرفت و رفتن تو هال بالای کاناپه ای که حالا تیکه های ابرش همه جا روی زمین پخش شده بود. پچ پچ می کردن. بعد با هم رفتن اتاق خواب. صداشون کردم: فراز، صبحونه. دیرت نشه؟
بعد از چند دقیقه اومدن. سر فراز پایین بود، نگام نمی کرد. مادرش اومد طرفم. دستم رو گرفت منو نشوند رو صندلی، بعد به فراز گفت: تو برو حاضر شو برو.
فراز سریع برگشت تو اتاق و بعد از چند لحظه حاضر و آماده برگشت، یه نگاه کوتاه بهم کرد. بهش لبخند زدم، سریع سرش رو برگردوند و یه خداحافظی کوتاه گفت و از در رفت بیرون.
ـ بزارید براتون مربا بیارم، مربای آلبالو درست کردم، یه کم شل شده ولی خوشمزه است.
ـ نمی خواد، بشین حرف بزنیم.
ـ نه بزارید بیارم، خودم که خیلی دوست دارم
برای اینکه جلوی حرف زدنش رو بگیرم سریع بلند شدم سمت یخچال. یه ظرف مربا کشیدم و آوردم.
ـ فراز که صبحانه نخورد، برای شما تخم مرغ درست کنم؟
ـ من صبحانه خوردم، بیا اینجا بشین
ـ نه من نخوردم هنوز.
نشستم به خوردن صبحانه. نگام می کرد که تند تند لقمه می گرفتم برای خودم. بعد هم شروع کردم به جمع کردن میز. کمکم کرد. میز رو که تمیز کردم رفتم سمت هال. جارو برقی رو آوردم تا ابرها رو از رو زمین جمع کنم.
ـ با جارو نمی شه، گیر می کنه، باید با دست جمعش کنیم
و خودش شروع کرد. بین ابرها نگام افتاد به شورتم که رو زمین افتاده بود. برش داشتم. نگاش کردم. همونجا نشستم رو زمین.
ـ خونی شده
مادرش برگشت طرفم. شورت رو دستم دید. ازم گرفت: نه خونی نیست، بلند شو کمکت کنم دوش بگیری
ـ نه نمی بینید، خونی شده
ـ نه عزیزم، پاشو یه دوش بگیر، لباست رو عوض کن، سرحال می شی
ـ خونی شده، خونی شده، خونی شده
جیغ می زدم. مادرش سعی می کرد دستام رو بگیره. بعدش رو دیگه خیلی یادم نمی یاد. حالم بد شد، اورژانس اومد، رفتم بیمارستان و به خاطر حمله عصبی بستری شدم. هنوز تیکه پارچه کاناپه دستم بود. فراز نمی اومد. مادرش بهم سر می زد، یه بار هم فروز اومد دیدنم. بعد چند روز برگشتم خونه. مادرش منو برد خونه خودشون چون وقتی خواستم از پله ها بالا برم، دوباره لرز افتاد به دست و پام. شب پدرش اومد، بهش گفتم طلاق می خوام. رفت فراز رو آورد. نگام نمی کرد. دوباره گفتم طلاق می خوام. پدرش هم سر من و هم سر اون داد می زد. هیچ چی نمی گفتم فقط تکرار می کردم که طلاق می خوام. باباش فراز رو کشید کنار تند تند بهش یه چیزی می گفت، می دونستم سر اون نیم دانگ دارن بحث می کنن. می خواستن با تحت فشار گذاشتنم اون نیم دانگ رو هم ازم بگیرن. این بار فراز نذاشت. فرداش درخواست طلاق توافقی دادیم. تو مدتی که کارمون تموم شه خونه پدرش موندم. بعضی وقتا می اومد پایین برای شام. چند باری نگاش رو غافلگیر کردم ولی سریع سرش رو برمی گردوند.
به بابا هیچ چی نگفتم. همون روز محضر بدون یک کلمه حرف ازشون جدا شدم. مادرش چند بار صدام کرد و دنبالم دوئید ولی من مستقیم رفتم ترمینال و سوار اولین اتوبوس شهرمون شدم.
برگشتم
نوشته های مرتبط:
تمام وسوسه های زمین (۴ و پایانی)
تمام وسوسه های زمین (۳)
تمام وسوسه های زمین (۱)
وسوسه های عجیب (۱)
وسوسه های بی غیرتی (۲)
وسوسه های بی غیرتی (۱)
روی زمین زیباتر از تو نیست…
آخرین سکس روی زمین
ظاهر تا باطن ، تفاوت از زمین تا آسمان
آن نگاه تو زمین سیب نوک سینه ی من
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد ، تنها تر از تو نیست؟
زمین گرده
دلیل چرخش زمین نیست جاذبه (۱)
زمین از تو گرم میشه کایوگا
لزبین، اتمسفر زمین (۱)
تو زمین حریف دوتا امتیاز داره…
از زمین چمن هوابرد شیراز شروع شد (۱)
سکس نیمه کاره تو زیر زمین
کون دادنم تو زمین استادیوم تختی
اولی رو زدم زمین
هنوز به زمین برنگشته ام
سلام بر ستاره قرن ایران زمین
وسوسه کردن همسرم برای دادن (۱)
وسوسه در نیمه شب …
پیشنهاد و وسوسه
وسوسه ی کون دادن
وسوسه مواد شدم تا صبح منو کرد
وسوسه ی پاییزی
وسوسه، نیاز، شهوت (۳)
وسوسه ای که باعث کون دادن به دومادم شد
وسوسه، نیاز، شهوت (۲)
وسوسه، نیاز، شهوت (۱)
عمه ام منو وسوسه کرد…
برادر شوهرم و وسوسه سکس باهاش
وسوسه در طبیعت
گاییدن کون وسوسه انگیز مهیا جون
سکس اورژانسی یا وسوسه
وسوسه
وسوسه ی بهاره برای سکس با من
وسوسه پیروز 8 (قسمت آخر)
وسوسه قسمت دوم
وسوسه قسمت اول
وسوسه پیروز 7
وسوسه پیروز 6
وسوسه پیروز 3
وسوسه پیروز 4
وسوسه پیروز 5
وسوسه پیروز 1
وسوسه پیروز 2
جنده تمام عیار (۳ و پایانی)
جنده تمام عیار (۲)
جنده تمام عیار (۱)
تمام لذت
بهترین سکس تمام عمرم
یک شبه به تمام آرزوهام رسیدم
پیش از آنکه جادویم تمام شود
تمامِ من
عشق تمام نشدنی من و زن داداشم
یک اشتباه تمام (۱)
یک اشتباه تمام
کس به تمام معنا
سکس نیمه تمام با دختر عمو
تمام اشتباهات زندگیم
تمام فکرم زندایی م بود
دیوث تمام عیار
سکس با دختری که الان تمام زندگیمه
تمام شوهران من…
تحریک تمام نشدنی بدون ارضا
عشق بازی تمام نشدنی با یک نابینا
ماه تمام… (۱)
بهترین حسم با تمام زندگیم
سکس اتفاقی که به تلخی تمام شد (1)
کردن دختری که تمام مجردیم در حسرتش بودم
لیسیدن تمام وجود دوست دخترم
تمام تجربه نرگس با جنس مخالف
زنی که تمام شده بود
نگاه کن…تمام هستیم تباه میشود
سکسی با تمام احساس
تمام قلب من برای او
عشقی که با جدایی تمام نشد (2)
عشقی که با جدایی تمام نشد (1)
دختری برای تمام فصول (1)
لطیفه های های شیرین پارسی از عبید زاکانی
حس های سردرگم
سکس های ۱۵ ساله من (۲)
سکس های ۱۵ ساله من (۱)
رابطههای یواشکی (۱)
لب های جذاب زن داداشم
شب های تهران (۳)
شب های تهران (۱)
واقعیت های سکس
فانتزی های حقیقی زن وشوهر (۲)
عاشقانه های من و خواهرم (۱)
منو نامزدم و هیزی لات های شوش و جر خوردنش
زندگی من با ارباب های روانیم
سکس با لوطی های باعشق
فانتزی های ذهن یه باکره ی داغ
جوراب های دختر عموم
همخونه های عجیب
فانتزی های نامحدود من (۱)
ممه های مریم جون تو تاکسی
پس کوچه های مردم آزار (۱)
زوجهای تابو شکن
چشم های ستاره
خیال پردازی های دخترانه (۲)
داستان های اینجا…
سال های تیره و تار (۱)
شیطونی های خانوم دوستم
کون دادن های به یاد ماندنی (۱)
یکی از بهترین سکس های زندگیم
جقی های شهر جا (۱)
از کون کردن های من توی بنگاه
سینه های رویایی زن همسایمون
کران های دوردست
گی کردنم با یکی از بچه های انجمن کیر تو کس
سینه های عربی (۱)
میان خمره های شراب
ماجرا های نامزدیمون
کون دادن پشت کلاس های دبیرستان
گربه های ولگرد
فانتزی های متاهلی و تحریک آمیز
سکس های تو در تو (۳)
سکس های تو در تو (۱)
لب وسینه های مریم
خایه های سوخته
عاشقانه های مهتاب و علی
شب های تنفرانگیز زندان زنان
عاشقانه های من …(گی)
سکس های فتیشی من و همسرم
سکس های عجیب در روستای ما
خواهرزن های تپل و بانمک
اشک های عشقم
سینه های گنده ی دوست دخترم
هوس بازی های آرش
شهر بازی و خاطره های سکسی من (1)
قصه های سکسی مجید
کون کردن های راننده ترانزیت
یادی از گذشته های کمی دور
لب های شیرین لاله
برده های واحد روبرویی
کس های نکرده
ناله های خفته (2)
ناله های خفته (1)
یادی از گذشته های نزدیک
لزبین های کوچولو
خواهرزن های سکسی
شب های شاعر
پیامک های سکسی
نقشه های سکسی یک خواهر قسمت اول
غنچه های هوس
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید