این داستان تقدیم به شما
برف درشت و زیبایی آروم آروم میبارید و همه جا رو دریک چشم بهم زدن سفید میکرد.صحنه جالبی بود.لحظه ای ایستادم,رو به اسمان کردم و درحالیکه اجازه میدادم دونه های خنک برف روی گونه های داغم بنشینن زمزمه کردم:” سفید و سیاه ,سرد و گرم ..چه تضاد ترسناکی” سکوتی آزار دهنده سر تا سر خیابون رو فرا گرفته و شهر انگار درخواب رفته بود. کسی بیرون دیده نمیشد یا احتمالا کسی به اندازه من دیوانه نبود که تو همچین هوایی به قدم زنی بیاد…
برف زیر پاهام صدا میداد و بخارِ دهانم جلوی دیدم رو تار میکرد.سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود, چونه ام رو لای یقه سویشرتم پنهان کردم ولی کیسه های خرید و بوم های نقاشی مانع بود که دست هام رو درون جیبم ببرم تا از شر سرما در امان بمونن! مقابل در آپارتمان که رسیدم قبل از کلید انداختن ,چشمم افتاد به اعلامیه چسبیده به دیوار مجاورِ در ! سرتاسر این محله ,حتی محله های بالاتر و شاید هم تمام سطح شهر پر شده بود از این تیکه کاغذ ,ولی این یکیو,اینی که به دیوار خونه ام زده بود رو خودم چسبونده بودم…مسخره بود ولی لازم بود..نگاهی گذرا به عکس توی اعلامیه و بعد تیتر بزرگ “گمشده”که با رنگ قرمز تایپ شده بود انداختم ! بی اراده لبخندی سرد نشست روی لبم و ثانیه ای بعد کلید انداختم و وارد خونه شدم !!
داخل هم مثل بیرون تاریک و سرد بود.هوای ساختمون رو که با عطر تنش آمیخته بود در ریه ام کشیدم و چشم هام رو از سر آرامش اون لحظه بستم.عاشق این بو بودم,اصلا عاشق هرچیزی که متعلق به اون بود,با اینحال بخاطر مهمان ناخوانده ای که داشتم مجبور بودم اسپری بزنم و تهویه هوا رو برای مدتی روشن بذارم ! بوم های نقاشی رو زمین گذاشتم و به کمک اندک نوری که از پنجره می اومد راهم رو بطرف آشپزخونه پیدا کردم.
کیسه های خرید رو روی میز گذاشتم ,اسپری رو بین وسایل پیدا کردم و بعد جعبه های پیتزا رو روی میز چیدم.عاشق پیتزا بود و من بعد اون اتفاق, بدون استثنا هر شب پیتزا میخرم ! بعد از چیدن میز دست هام رو شستم و به طرف اتاق خوابم رفتم,کلید رو از جیبم بیرون آوردم در رو باز کردم و داخل رفتم. تخت پر بود از طراحی های سیاه و سفید کامل نشده !!!’
نگاهم رو از طرح های کامل نشده گرفتم و چند قدم جلوتر رفتم ,اینبار کلید کوچکتری از جیبم بیرون کشیدم بی معطلی قفل کتابی کوچکی رو باهاش باز کردم ثانیه ای بعد با کمک هردو دست در صندق رو بالا کشیدم,بلافاصله بخاری سرد و بوی مطبوعی به مشامم برخورد کرد که باعث شد لبخندی کمرنگ و تلخ بزنم”:سلام عشقم” ..گفتم و کمی خم شدم.کیسه های یخ رو از روی تنش کناری زدم و با یک حرکت بلندش کردم و روی دست هام گرفتمش!سرمای تن خشک و منجمد شده ش لرز شیرینی رو به تنم می انداخت.بوسه ای عمیق به موهای مرطوبش زدم آهسته بطرف در حرکت کردم و خیره به صورت متورم و کبود شده ش گفتم: امروز چیکارا کردی؟خوش گذشت؟ من که مثل هرروز عین دیوونه ها تو سطح شهر می چرخیدم و دنبال سوژه و الهام گرفتن برای طرح بودم..ولی تمرکز نداشتم..ذهنم همش درگیر تو بود !
وارد آشپزخونه شدم. با پام صندلی زیر میز رو کنار کشیدم و با احتیاط نشوندمش روی صندلی همزمان خم شدم تا پاهاش رو برای حفظ تعادل تو محل درستی قرار بدم که بناگه بالا تنه ش روی میز پخش شد.فورا بلند شدم و کمر و سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادم بعد طنابی که تو کشوی کابینت نگهداری میکردم بیرون کشیدم و تنش رو که روی صندلی ولو شده بود راست کردم و با طناب به صندلی محکم کردم” حالا خوب شد” دست به کمر نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم “سنگین شدی ,باید یکم رژیم بگیری ” یه تکه پیتزا برداشتم ,سرد شده بود و پنیرش کش نمیومد اما چون غذای مورد علاقه عشقم بود با ولع نصفش رو توی دهنم چپوندم و نگاهی به جعبه ی دست نخورده پیتزاش انداختم” امشبم نمیخوای چیزی بخوری؟!”..گفتم و یه تکه دیگه توی دهنم گذاشتم :عاشق پیتزا بودی که , چرا نمیخوری ?آها شاید واسه اینه ک دستات بستس!!
فورا به سمتش رفتم, که به محض باز کردن طناب با صورت روی جعبه و پیتزای آغشته به سس افتاد.اهی کشیدم و بلندش کردم و این بار بدون اینکه که دست هاش رو ببندم طناب رو دور کمرش به صندلی پیچیدم.سرش پایین افتاده بود.دستم رو به طرف چونه ش بردم و صورتش رو بالا آوردم ,آغشته به سس شده بود.اخمی کردم و سرش رو به عقب و به سمت پشتی صندلی خم کردم دستمالی برداشتم و سس رو از روی صورتش پاک کردم: چرا انقدر دست و پا چلفتی شدی ? حالا بخور…”..همچنان بی حرکت بود.درست مثل شبهای قبل! تهدید آمیز تکرار کردم:گفتم بخووور..”..وقتی دیدم فایده نداره فکش رو با دست گرفتم یه تکه از پیتزا برداشتم و با خشم و حرص بزور توی دهنش چپوندم :بخووور دیگه !چرا به حرفم گوش نمیدی؟ چرا عذابم میدی ؟!
این سکوت عذاب آور و بی حرکتی مطلقش که دلیل مهمی داشت اما من نمیخواستم بپذیرمش,روان بهم ریخته ام رو آشفته تر میکرد.با حرص دندون بهم فشردم بیخیال چپوندن پیتزا توی دهنش شدم و با عصبانیت به گردنش چنگ زدم و تکونش دادم :چرا چیزی نمیگی؟هنوز باهام قهری؟ هنوز منو نبخشیدی؟آخه مگه من مقصر بودم لعنتی؟ ..”..با آخرین توان انگشتهام رو درون پوستش فرو کردم و با صدایی دورگه از خشم و عصبانیتی که رفته رفته بالاتر میرفت ,داد کشیدم: خودت که بهتر منو میشناختی, میدونستی مریضم ,میدونستی روانی ام ,میدونستی پاش بیفته بخاطرت آدم هم میکشم,چرا بهم دروغ گفتی؟چرا بهم خیانت کردی؟چرا ولم کردی رفتی با…
مثل همیشه که جنون عقلم رو زایل میکرد و کنترل حرکات و رفتارم رو به دست می گرفت, زده بود به سرم و نمی فهمیدم چکار دارم میکنم.دندونام بهم میخورد و چشمام از سر خشم سیاهی میرفت.اونقدر گردنش رو فشار دادم که ناگهان سرانگشتهام درون پوست نازک و متورم شده ش فرو رفت..با دیدن این صحنه وحشت کردم و فورا دستام رو عقب کشیدم ,زردآبی از جای ناخن هام بیرون میزد..چرا اینجوری شد?یعنی بدنش داشت متلاشی میشد? نه خدایا…با ترس و لرز پارچه ای از روی میز برداشتم و گردنش رو پاک کردم:ببخشید عزیزم ببخشید,کنترلمو از دست دادم..”..به سر و صورت و لبهای سرد و کبودش دیوانه وار بوسه زدم و همزمان سعی میکردم زردآبی که تمومی نداشت رو از زیر گردنش پاک کنم! چی شد که کارم به اینجا رسید?
با بلند شدن صدای زنگ خونه,وحشتم دوچندان شد.مهمان ناخوانده ام رسیده بود.بی معطلی بلند شدم طناب رو از دور کمرش باز کردم و بعد اینکه روی دست هام گرفتمش به طرف اتاقم دویدم.اعلامیه گم شدنش همه جا بود ,حتی دم در خونه ام.یکم از ریخت افتاده بود ولی هنوز زیبا بود و مطمئنا هرکی میدیدش میشناختش! صدای زنگ همچنان به گوش میرسید.سراسیمه و نفس زنان وارد اتاق شدم به زحمت درب فریزر رو یک دستی باز کردم و با احتیاط گذاشتمش پایین! قبل اینکه در رو ببندم بوسه ای به لبهای نیمه باز و سردش زدم و زمزمه کردم: ببخش که تنهات میذارم..ولی امشب حتما میام سراغت….
عشق بازی بین من و اون چیزی بود شامل ملحفه های سیاه و بالش های سفید، تن سفید من که روی تن مایل به قهوه ای و بنفشش کشیده میشد. انگشتهایی که عطششون رو با زخمی کردن پوست نازک و خون مرده ش سیراب میکرد و کبودیهایی که مثل یه نقش انتزاعی روی بوم تن خوش تراشش نقش میبستن!
یه شب که از پشت بغلش کرده بودم, دندون هامو از پشت روی گردنش فشار دادم و جایی که در اثر فشار دندونام روی پوست مرده ش میموند رو با لذت نگاه کردم بعد با انگشت اشاره ام رد تمام کبودیها و قرمزیهای روی تنش رو دنبال کردم و با خودم فکر کردم هیچ کدوم از نقشهایی که تا الان کشیده ام به این قشنگی نبودن. پس قبل از اینکه زخمها کمرنگ بشن دوباره جاشونو با یه زخم دیگه پر میکردم و دوباره دوباره از نو …..
بمحض خروج از اتاق آیفن رو زدم,در واحد رو هم باز کردم و برگشتم توی آشپزخونه ,اسپری رو برداشتم و همینطور که خوشبو کننده رو توی هوا خالی میکردم دستمالهای کثیف رو توی سطل انداختم..همین لحظه صدایی از هال به گوش رسید: کجایی سیا؟
اسپری خالی شده رو گوشه ای پرت کردم و درحالی که به تندی نفس میکشیدم با گلویی خشک شده لب زدم: اینجام علی,توی آشپزخونه “..!صدای قدمهاش رو میشنیدم. شیر آب رو باز کردم و بلافاصله چند مشت آب به صورت داغ شده از هیجان و ترسم پاشیدم.علی بمحض ورود حیرت زده نالید: خدای من اینجارو..چقد جعبه پیتزا…”…شیر رو بستم و برگشتم سمتش ,قطرات آب از سر و صورتم می چکید.علی نگاهش رو از جعبه های انباشته شده گرفت و ادامه داد:معدت داغون میشه بدبخت…بخودت رحم کن..ببینم مهمون داشتی؟ ..”..به میز دو نفره ای که چیده بودم اشاره میکرد.سری تکون دادم و کوتاه گفتم:قبل تو رفت..کاری داشتی اومدی؟
بی تعارف روی صندلی که تا چند لحظه پیش,اون رو نشونده بودم,نشست و با اخم و تعجب به طناب افتاده روی زمین نگاه کرد: از طرف رئیس گالری اومدم..جواب تلفنهاش رو که نمیدی..منو واسطه کرد بیام سراغت ببینم چکار کردی..نمایشگاه بزودی قراره برگزار بشه..
بی توجه به صحبت های علی ,نگاهم معطوف به جعبه پیتزای دست نخورده ای بود که در نظرم زنده تر و روح دار تر بود تا مردی که جلوم نشسته و تلاش میکرد به حرف بیارتم. علی چندبار سرفه کرد تا توجه ام رو به خودش جلب کنه”سیا حواست کجاست?”
بی تفاوت نگاهش کردم و سرد جواب دادم”تمام دو هفته ی گذشته رو داشتم طراحی میکردم..صبح طراحی ..شب طراحی.اما هر دفعه چیزایی که میکشیدم یه مشت آشغال بیشتر نبودن، یه سری خط بی ارزش و چرت، یه مشت مزخرفات بی حس و روح…. به اون مرتیکه طماع هم گفتم, ذهنم خیلی وقته که درگیره نمیتونم اثر قابل قبولی برای نمایشگاه خلق کنم !
علی پف کلافه ای کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه زد: همه ی استادا و اعضای فعال اون گالری میدونن تو چجور آدمی هستی و چه استعدادی تو وجودت داری، لازم نیست انقدر به خودت سخت بگیری. من اون مثلا آشغالایی که میگی رو دیدم اگه ارائشون کرده بودی به راحتی پول …. ”
پوزخندی زدم و بطرف یخچال قدم برداشتم.توی مقوله هنر هیچوقت پول برام مهم نبوده ! من همیشه دنبال اون زیبایی و آرامشی بودم که هیچ جا نمی دیدمش، اون حسی که تا الان تجربش نکردم، یه قاب از هنر که بتونه ارضام کنه! در یخچال رو باز کردم و درحالیکه ظرف میوه رو خارج میکردم جواب دادم: شاید اون تابلوها برای شما فوق العاده باشن ولی برای من فقط یه سری طرح هستن که بمحض خلق شدن باید فوری سوزونده بشن تا بیشتر از این تاثیر کثیفشونو رو ذهن و روحم باقی نذارن !!!!
……
ذاتا آدمی بودم که وقتی چیزی جذبم میکرد به راحتی در اون غرق میشدم…اولین باری که یه مداد شمعی دستم گرفتم و دیوار اتاق پدر مادرمو خط خطی کردم ,منو امروز به جایی رسوند که هر سطح خام و خالی ای رو طوری از نقشه و طرح پر میکردم که با دیدنشون حتی خودم لابه لای خطوطش گم میشدم!
عصر بود.هوا نیمه ابری و از برف شب قبل فقط سوز سردش باقی مونده بود.وسط پارک روی نیمکت نشسته بودم و با ذغالی که توی دستم بود خطوطی قوی و پررنگ روی دفترچه اسکیس میکشیدم و همزمان به اون هزارتوی وهم آور و تصاویری سیاه که تو ذهنم بود فکر میکردم.همه بی روح بودن و یه چیزی کم داشتن ,یه چیزی که نوک زبونم بود اما نمیتونستم دقیقا نام ببرم ,چشمامو از تمرکز زیاد جمع کرده بودم و دستامو بی هدف روی کاغذ تکون میدادم که صدایی به گوشم رسید.
“بهت میگم نمیشه دیگه اه ,چرا انقدر اصرار میکنی ؟”
“میگم کاری پیش اومده باید برم جایی,نمی تونم امروز ببینمت,نمی فهمی؟… ”
کسی داشت با تلفن حرف میزد.بدون اینکه نگاهم رو از دفترچه بگیرم از گوشه چشم متوجه ش شدم که کنارم لبه ی نیمکت نشست” اگه خواستم ببینمت خودم بهت خبر میدم,فعلا هم باید برم پدرم داره صدام میزنه,بای “گفت و قطع کرد,بلافاصله زیر لب غرید: جنده ی سریش !
پوزخندی سرد زدم.مشغول طراحیم بودم که دوباره صداش بلند شد.لحنش اینبار آروم تر بود” سلام عسلم, خوبی تو؟ ”
“فدای خوشگلیات..میگما شیرین, خونواده رفتن مهمونی و خونه خالیه, میتونی جفت و جورش کنی بیای؟”
“چرا آخه? اصلا خودم میام دنبالت, جون کیوان ردیفش کن میدونی چند وقته ندیدمت ؟دلم برات تنگ شده بخدا”
نمیدونم چرا ولی ذهنم با این مکالمه بدجور بهم ریخته بود. هرقدر خواستم تمرکز بگیرم نشد.نفس هام تند شده بود دستهام بطرز عجیبی میلرزید و طراحیم شده بود یک سری خطوط درهم برهم ! بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم دستم دیوانه وار روی کاغذ حرکت میکرد و یک سری طرح بی سر و ته بجا می گذاشت که هیچ پس زمینه ی ذهنی ازشون نداشتم.حتی نمی دونستم چی ان…داغ کرده بودم و نمی فهمیدم چرا مکالمه ش انقدر برای من آزاردهنده و عذاب آور بود.منو یاد کسی مینداخت ؟!
“نمیای دیگه?باشه خودت خواستی ولی اینو یادت باشه,بد میبینی” قطع کرد و اینبار پرحرص توپید” به درک که نمیای,تا زهره هست چه احتیاجی به توئه ایکبیری دارم ”
نتونستم تحمل کنم و بی اختیار ذغالی که توی دستم بود رو زمین انداختم و با یک حرکتِ تند, کاغذ رو هم از دفترچه کندم و توی مشتم مچاله کردم.به شدت عصبی بودم دلیلش رو هم نمی دونستم.طرف با صدای جدا شدن ورقه از دفترچه اسکیس صورتش رو به سمتم چرخوند.برای یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد.جوان خوش قیافه ای بود با هیکلی متناسب.خیره به نگاه نافذش کاغذ مچاله شده رو روی نیمکت پرت کردم نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع کردم به طراحی!
از گوشه چشم حواسم بهش بود.کاغذ مچاله شده رو با احتیاط برداشت باز کرد و نگاهی به طرح ها انداخت و بلافاصله فریاد زد: وااااو, خدای من این فوق العادست…..چرا دور انداختیش؟..”..کاغذ چروک شده رو به سمتم گرفت.نگاهی گذرا انداختم و اونجا بود که متوجه طرح هایی که غیرارادی کشیده بودم شدم.نقاشی هایی از اعضای بدن بود.هرعضو به یه عضو دیگه بخیه شده بود ,مثل تصویری از فرانکلین اشتاین اما غیر واقعی و معناگراتر, تخم چشمی که روی یه انگشت بود یا بازویی که به ساق پا وصل شده بود و ابهام و تناقضی که تو انسجامشون داشتن…
پسر یا همون کیوان,حیرت زده خیره به من ادامه داد: این طراحی انقدر طبیعیه که دوست داری دستتو دراز کنی و به این حجمای سیاه و سفید که رو کاغذ چسبیدن دست بزنی, ببینی این پوست رو استخون چقدر لطیفه که اینطور با رنگ سیاه و سفید باز هم برق میزنه یا این استخون برآمده ی گردن اونقدر که نشون میده ظریف هست؟!..
درست میگفت.همه چیز به طرز دردناکی عالی و غیرواقعی بود.ولی خیلی وقته که طراحی روح و جسممو ارضا نمیکنه,لبخند کم جونی زدم و با سر به موبایلش اشاره کردم :خیلی این کارو کردی نه? فکر کردی حرفه ای شدی?
اخمی کرد.متوجه منظورم نشده بود.لبخندم که پهن تر شد انگار که منظورم رو فهمیده باشه با هیجان گفت: آها دوست دخترامو میگی ? خب دیگه مام باید جوونی کنیم…
سرمو تکون دادم و گفتم : جوونی کنی ! قلبا رو تسخیر کنی و بعد دل بشکنی…خیلی جالبه….
به تایید حرفم اضافه کرد: خودت تا الان عاشق نشدی؟
-:هنر, معشوقه منه !
خندید.بلند و ناگهانی.بی اراده پنجه هام رو روی پام کشیدم و دندون بهم فشردم.به حرف من می خندید؟خنده اش که قطع شد گفت: بگو ببینم… تو اگه نقاشیاتو ببوسی اونا هم تو جوابش تورو عاشقانه میبوسن؟ اگه با مدادات عشقبازی کنی اونا هربار اسمتو با وجد صدا میزنن؟ اگه به بومای نقاشیت بگی که قدر همه ی دنیا برات ارزش دارن میتونی ببینی که حرفت باعث میشه چشاشون برق بزنه و لپ هاشون قرمز بشه?” نیشخندی زد و ادامه داد ” هنر هرچقدرهم که مسحور کننده باشه, نمیتونه جای عشق بین آدما رو بگیره,چون نمیتونه مثل یه انسان فکر کنه، نفس بکشه یا احساسی داشته باشه, عشق یعنی وقتی تمام وجودت معطوف به یک یا دو یا چند انسان باشه و تو احساس مسحور شدن بکنی,اونم از نوع سازندش”
بی توجه به صحبتها و معنی حرفای بی ربطش سرد و بی تفاوت جواب دادم:شاید نقاشیام نتونن بهم عشق بورزن ولی قطعا اونی که منبع الهامشون بوده , میتونست….
نمی دونم چرا ولی حس میکردم مسیرم رو پیدا کردم.مسیری که تیره و تار بود و پایانش بن بست ولی جسممو ارضا , روحمو به آرامش و مدیر گالری رو به نون و نوایی می رسوند.کیوان از نگاه خیره ام جاخورد.فورا لبخندی زدم و دستمو به سمتش دراز کردم:” میخوام منبع الهامم بشی,افتخار میدی?”
…..
همیشه از نگاه کردن به بدن لخت مردان,خصوصا عضله های قوی, سینه های پهن و خطوط شکمشون لذت میبردم!
کیوان همینطور که داشت کتش رو درمی آورد و روی دسته کاناپه میگذاشت, نشست و خطاب به من پرسید:چرا از یه مدل زن استفاده نمیکنی? فکر کنم جذابتر باشه و فروشش بیشتر…
بوم رو روی چهارپایه تنظیم کردم و میز وسایل طراحی رو به سمت خودم کشیدم: قراره چند پیکر بسازم ,اگه از زن استفاده کنم ارشاد گیر میده و اجازه نمایش توی گالری نمیده..
:-قراره من موضوع همه ی کارات بشم؟!
صدام بین صدای خش خش کشیده شدن مداد روی کاغذ به سختی شنیده میشد:این یکم فرق میکنه…..قرار نیست که موضوعشون باشی …. تو فقط وسيله ای…..
:-یعنی چی؟
خاک مدادی که روی کاغذ بود رو فوت کردم و جواب دادم” بزودی میفهمی !”
موبایلم که بصدا دراومد مداد رو روی میز گذاشتم و بی توجه به نگاه خیره ی کیوان بلند شدم و به طرف اتاق خوابم راه افتادم .در قفل نبود ,باز کردم و داخل رفتم همزمان تماس رو هم وصل کردم: بله علی?..”..راه افتادم سمت فریزر گوشه اتاق و کلید کوچکش رو از جیبم درآوردم.
“سیا مدیر گالری پدرمو درآورده, چی جوابش بدم?چرا باهاش حرف نمیزنی?”
درب فریزر که باز شد ,بخار سرد که کنار رفت,صورت کبود عشقم ظاهر شد.لبخندی زدم ,گونه یخ زده و لبهای سیاهش رو با پشت دست عاشقانه نوازش کردم و در جواب علی گفتم:بهش بگو ایده ای رو توی ذهنم میپرورونم که هنوز درست شکل نگرفته ,بهم زمان بده !
:-چقدر زمان میخوای?
“یک ماه”
باشه ای گفت و قطع کرد.بوسه ای به لبهای سردش زدم و از سرماش لرزیدم.در فریزر رو قفل کردم و وقتی از اتاق خارج شدم اثری از کیوان توی هال ندیدم.جلو رفتم و صداش زدم.جوابی نداد.احتمال دادم رفته باشه دستشویی ولی ….
وقتی از گوشه چشم در باز شده ی اتاق کارم رو دیدم بجای ترس یا هول شدن,بی اراده تک خنده ای کردم و راه افتادم سمتش.چند وقت بود که نخندیده بودم? با قدم هایی کند جلو رفتم و به در اتاق که رسیدم دست به سینه به چهارچوب تکیه زدم: نباید بی اجازه میومدی اینجا !
بمحض اتمام جمله ام هِن بلندی از ترس کشید ,قدمی عقب پرید و آلبومی که توی دستش داشت روی زمین افتاد.اون آلبوم از عکس های چند پسر مرده پر شده بود که بالای عکس های هر جسد, مشخصاتی نوشته شده بود.حتی عکس د مشخصات گمشده ای که اعلامیه ش روی در و دیوار شهر چسبونده شده بود و خودش توی فریزر کنج اتاق منجمد میشد.روی در و دیوار و تابلوها و بوم های داخل اتاق کارم اعضای بدن قطع شده و حالت چهره ی مردگان نقاشی شده بود.کیوان بوضوح میلرزید.بوی ترس رو از بندبند وجودش استشمام میکردم.سری به نشونه تاسف تکون دادم با انگشت شست و اشاره پلکهام رو فشار دادم و گفتم: خیلی زود فهمیدی اوضاع از چه قراره که البته بد هم نشد…کارم سریعتر پیش میره…
سر راست کردم دستی به گردنم کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم.با ترس و لرز عقب رفت و بزحمت لبهای لرزونش رو از هم باز کرد: من ..چیزی ندیدم بخدا ..متوجه هیچی نشدم….
با آرامش سری تکون دادم: اصلا مهم نیست چیزی دیدی یا نه,لازم نیست بترسی…”..تقریبا یک قدم مونده بود بهش برسم که از ترس داد کشید:جلو نیا…”..چشم های سیاهش از اشکِ حلقه شده, میدرخشید.خندیدم و بی توجه به نگاه ملتمس و لرزونش جلوتر رفتم که ناگهان تکونی خود و با کف هردو دست یه قفسه سینه ام کوبید.
عقب گرد که کردم تنه ای زد از کنارم گذشت و پا به فرار گذاشت. چون انتظار این حرکت رو نداشتم کمی جا خوردم ولی خیلی زود به خودم اومدم ,روی پاشنه پا چرخیدم و قبل اینکه از اتاق کار بیرون بره از پشت به یقه ش چنگ زدم.تیشرتش پاره شد ولی نذاشتم در بره فورا بازوم رو دور گردنش حلقه کردم ,پای چپم رو گذاشتم بین پاهاش و با یه فشار نیم تنه, هردو افتادیم روی زمین ! همچنان داشت تقلا می کرد که تن سنگینم رو انداختم روش.با ترس و التماس داد کشید:بذاااار بدم برررم…
چشمم افتاد به پایه تلفن.نفس نفس زنان,سیم تلفن رو از برق کشیدم و با حرکت سریعی دور گردن کیوان تاب دادم و با آخرین توان به دوطرف فشار دادم.شروع کرد به دست و پا زدن و گاهی هم مشتهای بی جونی به پهلو هام میزد که فایده نداشت.
رسیده بودم به نقطه ی اوج!دیدن جون کندن یه آدم, با اون صورت کبود,رگ برامده پیشونی و دهان کف آلودش ضربان قلبم رو به هزار رسونده بود.همینطور که سیم رو به دو طرف فشار میدم و هرلحظه که نفس های کیوان بریده تر میشد شهوت من دوچندان میشد.معطل نکردم سر پیش بردم و لبهای مشتاقم رو روی لبهای کف آلودش که برای ذره ای هوا باز و بسته میشد گذاشتم و با ولعی وحشیانه سیری ناپذیر بوسیدمش!
عاشق این لحظه بودم.لحظه ای که زیر دست و پام جون میدادن..ترس کیوان رو با تمام وجود احساس میکردم و ضربان قلبش که رفته رفته کند میشد رو بوضوح میشنیدم.عطشم برای گرفتن زندگیش و عشق بازی با جسم بی جونش سیری ناپذیر بود.بوسه رو عمیق تر کردم , انگار که سعی داشتم با اون بوسه روحش رو ازش بگیرم ! ..که درنهایت همینطور هم شد …قلبش از حرکت ایستاد.نفس هاش برید و من موندم و تنی که آماده عشقبازی بود..
…..
اگه بگم من یه هنرمندم که برده ی اثر هنریش شده، دروغ نگفتم و با تمام وجودم به این بردگی میبالم.
“مثل همیشه یه اثر بی نقص، آقای فرخی ”
لیوانی که دستم بود رو پایین آوردم و به استادم و یکی از مشتری هام که از طرف دیگه سالن به سمتم میومدن نگاه کردم.استاد جلو اومد ,باهاش دست دادم و شنیدم که با افتخار گفت ” خیلی ناراحت کننده ست که میبینم هیچ کدومشون برای فروش نیست” سری تکون دادم و با تاکید گفتم: ارزششون بیشتر از این حرفاست..البته فقط پیکره ها قابل فروش نیستن,باقی طرح ها ایرادی نداره…
یکی از مشتری ها که خانم جوانی بود هیجان زده نالید”اوه پیکره ها که خارق العاده شدن,کاش تجدید نظر میکردین!
استادم سری به نشونه تایید تکون داد نگاهش رو ازمن گرفت و به یکی از مجسمه ها انداخت “بینهایت طبیعی به نظر میان,برای ساختشون از مدل استفاده کردی؟!
جرعه ای از محتویات درون لیوان نوشیدم و گفتم: “بله. باید میکردم. تمام تناسباتی که دنبالش بودم رو داشت.”
دستی به شونه ام کشید و پر غرور گفت”حدس میزنم واسه اینکه بتونی تموم اون اعضا و جوارح رو انقدر طبیعی در بیاری، کلی کتاب آناتومی بدن خونده باشی درست نمیگم؟..”.. بدون اینکه نگاهش رو از مجسمه ی روبروش برداره ادامه داد “بافتش، جایگذاریش، راستشو بخوای اول فکر کردم دارم به تن یه آدم واقعی که اینطور شکافته شده,نگاه میکنم.”
لیوانم رو به نشونه سلامتی بالا بردم و با لبخندی تلخ سری تکون دادم” قربان ,تحسین شما مایه ی مباهات منه.”
زن جوانی که درسکوت خیره ی طرح ها بود با تردید پرسید:”چیزی که خیلی تو این پیکره نظرمو جلب کرده, قلبشه که جاش خالیه…. منظور تون از خالی گذاشتنش چی بوده؟ عشق؟”
“عشق نه ” فوری گفتم و سرم رو به سمت مجسمه برگردوندم ” حسادت”
“حسادت؟میشه بیشتر توضیح بدین؟”
خیره به پیکره گفتم”معشوقه ی این مرد فهمیده بود که عشقش در گذشته قلبش رو دست آدمای زیادی سپرده و پس گرفته…. برای اون هیچ عشق دیگه ای به جز این مرد وجود نداشت و اون از اینکه مرد رو از دست بده میترسید. پس سینشو شکافت و قلب معشوقش رو برای همیشه پیش خودش نگه داشت.حسادتش باعث شد تا هر کاری بکنه تا عشقش رو از دست نده”
زن جوان ابرویی بالا انداخت و با تک خنده ای عصبی گفت”که اینطور… حالا یه همچین چیزی عیناً میتونه وجود داشته باشه?گمون نکنم آدما انقدر بی رحم شده باشن”
کوتاه خندیدم” زیاد مطمئن نباش”
شونه ای بالا انداخت و همون طور که دور میشد زمزمه کرد “خب پس اون آدم خودش مونده و یه جسد رو دستش!”
نگاهم رو از پیکره ی روبروم به تابلوهای روی دیوارهای نمایشگاه انداختم ! تصاویری که هر کدومشون یک رنگ بودن.با دیدنشون بی اراده خنده به لبهام نشست و خاطرات شیرینی دوباره برام زنده شد..اولین ملاقاتم با اون، عاشق شدنم ،عشقبازی کردن هام،,به تصویر کشیدنش, قرارهای عاشقانه مون, رویا پردازی و ساختن آینده ام,فهمیدن دروغش,خیانت کردنش ,بوسیدنش برای آخرین بار, کشتنش,اونو توی نمایشگاه به نمایش در اوردنش….
“ببخشید آقای فرخی اون مجسمه که لب و دهن و چشم نداره,اون چه مفهومی داره؟”
با لبخندی روی لبهام به استاد و مشتری ها نگاه کردم و با چشمک زدنی گفتم: خب..اون یه آدم هیز و زبون بازه که به سزای هرز پریدناش رسیده !
نوشته: روح . بیمار
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید