این داستان تقدیم به شما

سلام خدمت دوستان من امیدم میخوام خاطر اولین و فعلا تنها سکسم رو با دختر داییم مهسا براتون تعریف کنم …
 
من 23 سالمه و تو خانواده 4 نفره زندگی میکنم که یه برادر کوچیکتر دارم که خیلی درس خونه برعکس من و بسکه کلاسهای مختلف رفته همه درسهای مدرسه رو پیش پیش بلده و حتی بعضی وقتا به منم کمک میکرد. میلاد ( برادرم ) با مهسا هم سن بودن و تو درسا از همون اول دبستان بهم کمک میکردن و بچگیهاشون اکثرا مهسا خونه ما یا میلاد خونشون بود باهم درس میخوندن .اما میلاد اصلا تو نخ این حرفا نبود و نیست و حتی فکر کنم یه دختر بکشه پایین بگه بیا بکن باز نتونه سکس کنه اما مهسا دختر داییم از رفتاراش معلوم بود گرم بود و مردمی تر .
 
مهسا 20 سالشه و قد حدود 170 که 10 سانت از من کوچیکتره با استیل بسیار عالی که نه چاق نه لاغر مانکن مانکنه بیشرف که خبر داشتم چشم کل پسرای فامیل ما و فامیل مادرش دنبالش بود . موهای خرمایی و چشم ابی و پوست سفید عین کچ . اما اهل دوست پسر و جرف بازی نبود و درسته که خونگرم بود با همه اما به موقش هم به پسرا رو نمیداد اما با من به از این بود و من به نسبت زیاد سر به سرش میزاشتم نمیگم تو فکر سکس بهاش نبودم اما حتی جرئت بیانش هم نداشتم چون میدونستم هم قبول نمیکنه هم آبرو تو فامیل میبره به خاطر همین بیخیالش بودم تا اینکه این اواخر که تازه پاش به دانشگاه باز شده بود و با میلاد هم دانشگاهی بودن فهمیدم که با یکی از هم کلاسی هاش یواشکی دوست شده که یکم تحقیق کردم دیدم درسته یه شب بهش اس دادم شیطون شدی تو از این کارا بلد نبودی که گفت چیکار گفتم پسر بازی و این حرفا که از اون انکارو از من اصرار که گفتم مچت رو بگیرم به مامانت میگما گفت باشه طلا که پاکه…..

 
 
خلاصه چند هفته گذشت و من در هفته یه چند روزی که از سر کار میومدم خونه درست خورده بود به اتمام کلاس میلاد که اونم میاوردم خونه که یک روز اتفاقی لا به لای درخت دانشگاه دیدمشون و عکس ازشون انداختم شبش عکس رو براش تلگرام کردم و گفتم همین رو برا زندایی هم فرستادم که فرستاد خیلی خری و هم کلاسیمه و … که گفتم کی با هم کلاسیش پشت درختا بگو بخند راه میندازه . که ادامه نداد و گفت تو رو خدا نگو به کسی باشه مگه عیب داره داشته باشم ما فقط دوست معمولی هستیم که گفتم نه بد چی فقط انکار میکردی خواستم حالیت کنم از چشمم دور نیستی . خلاصه این شد استارت بیشتر عیاق شدن منو مهسا که هی بهش تیکه مینداختم و متلک بارش میکردم و هر روز بیشتر باهم راحتر میشدیم که فکر کنم جوری شده بود که اون پسره رو ول کرده بود چسبیده بود به من و بیشتر با من بود . گذشت و یه روز که خونه پدر بزرگم شب دعوت بودیم من ماشین رو تو تمیرگاه برده بودم که تا اخر وقت هم درست نشد و موند برا فردا
 
به اجبار با اتوبوس رفتم خونه پدربزرگم که یک کوچه با خونه داییم فاصله داشت تو اتوبوس دیدم اس امد شاپسر ماشین رو چیکار کردی که با اتوبوس میری میای دیدم مهساست و عقب تو قسمت خانوما منو دیده بود نوشتم خراب شده تمیرگاست و یکم اس بازی که رسیدیم سر کوچشون دقیق استگاه اتوبوس بود هر دو پیاده شدیم و رفتیم خونشون که ببینیم خونه داییم جمع شدن یا پدر بزرگم رسیدیم خونشون دیدم هیچکس نیست فهمیدیم رفتم اونجا . تعارف کرد رفتم تو تا آماده بشه و لباسای دانشگاش رو عوض کنه بریم خونه پدر بزرگ تو حال بودم او اون داشت تو اتاقش لباس عوض میکرد که یهو برق رفت و دیدم با ترس امد حال و گفت چی شد گفتم برق رفت چشم چشم رو نمیدید تا چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم دیدم بدون روسری هست تا حالا مو باز ندیده بودمش . گفتم برو خودت رو جمع کن رفت اتاق و گفت کوشیت رو بده اینجا تاریکه گفتم من گوشی دست هیچکس نمیدم گفت شیطون چی داری که نمیدی گفتم همون چیزی که تو داری خودم میام نگهش دارم با یه عشوه ای که تا حالا ازش ندیده بودم گفت نه بابا بهت بد نگزه گفتم دیکه عیب نداره دختر داییمی چیکار کنم گفت محرمت که نیستم میخوام لباس عوض کنما گفتم عیب نداره رو میکنم سمت دیوار عوض کن رفتم تو اتاق اما انگار مهسا خیلی عوض شده نمیدونم تعصیرات دانشگاه روش بود تو اتاقش هیچ من روم رو برنگردونده دیدم بدون روسری تیشرتش رو خواست بکنه که بهم نگاه کرد و گفت قرار بود نبینی منم که یکم جرئت پیدا کرده بودم گفتم حالا ببینم مگه غریبم گفت نه اما یه سکوت چند ثانیه ای و درش اورد…

 
یه سوتین تنش بود که چون نور اتاق کم بود نفهمیدم دقیق چه رنگیه گفتم اها یدف شلوارت هم بکش پایین که نگاه شیطنتی بهم کرد و گفت بیجنه شلوار جینش رو هم که بهش چسبیده بود به زور کشید پایین من چشم گرد شده بود از تعجب اما دل رو زدم به دریا او گفتم همشو گفت رو دار نشو بیجنبه رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم گفتم عمت بیجنبست و کوشش رو با لبم گرفتم گفت نکن بابا خجالت بکش و من ادامه دادم اصلا مقاومت نکرد و انگار خودش منتظر همین بود . کیرم بلند شده بود و درست رفته بود چاک کونش بعد گوش چرخوندمش و رفتم سراغ لبش و تا میتونستم سر پا لبش رو خوردم تختش درست بغل دستمون بود تو همون حالت افتادیم رو تخت تنش فقط شورت و سوتینش بود دستش رو دور گردنم قفل کرده بود و خودش هم با اشتیاق زیاد لبم رو داشت قورت میداد دستم رو بردم از پشت کونش رو گرفتم و یکم مالیدمش بعد دستم رو بردم تو شرتش و با شدت دوتا لمبه هاش رو میمالیدم تو همون حالت لب به لب میگفت کندیش بابا یواش . پیراهن خودم رو در آوردم و شلوارم رو کشیدم پایین اونم از رو شرت کیرم رو گرفت و مالید.

 
انقدر شهوتی شده بود که نمیدونست اصلا بزرگه کوچیکه چندسانته انگار تا حالا صدبار دیده بودش هیچ کنجکاور نشد درش بیاره ببینه خودم در آوردمش بیرون تا قشنگ بگیرتش هنوز لب تو لب بودیم گفتم بسه دیگه کبودش کردی ستوینش رو دادم بالا سینه های بلورش اقتاد بیرون حدود 75 بود خوش فرم و جالب شروع کردم به خوردنش اونم مثل مار میلولید و کیرم رو از رو شرتش به کوسش میمالید بعد 5 دقیقه خوردن بهش گفتم تو هم میتونی بخوریش گفت چطور بهش اموزش دادم اولش داشت هوق میزد اما بعدش خوشش امد و دیگه ولکنش نبود کم مونده بود آبم رو بیاره در گوشش گفتم که پرده داری دیگه گفت نه پس جندم گفتم از پشت حال بکنیم گفت نه درد داره و کلی عوارض گفتم پس چی هیچی نگفت و برش گردوندم یکم از پشت لا به در کوسش مالیدم حسابی خیس کرده بود دیدم نمیشه گفتم بیا همون ساک بزن دوباره دراز کشیدم و امد شروع کرد خوردن انقد مک زد که من دیگه تو فضا بودم خودم هم از موهاش گرفته بودم و همراهش میکردم تا ته که میکرد خیلی حال میداد …
 
داشت ابم میومد که سریع از دهنش کشیدم بیرون و سرش رو گرفتم که همه جار رو کثیف نکنه دستمال اورد پاکش کردیم و دراز کشیدم رو تخت یکم بیحال شده بودم اونم پیشم دراز کشید و گفت حالا نوبیت منه پاشو گفتم چیکار کنم گفت نمیدونم منو ارضا کن هون تو بغلم که خوابیده بود با انگشتم کوسش و چوچولش رو مالیدم خیلی خیس کرده بود انگار چشمه بود و تمومی نداشت اه و نالش هم اسمان میرفت هی به خودش میپیچید یهو دستم رو فشار و بدنش سیخ شد فهمیدم ارضا شد ساکت شد و بدون حرکت همون مدلی یکم بغل هم خوابیدیم تا یادمون افتاد همه شام منتظرمون هستن سریع اماده شدیم و جدا جدا رفتیم خونه پدر بزرگم بعد اون شب ازش خواستم اگه میخواد باهم باشیم باید دوست پسر نداشته باشه چندباری هم هر وقت فرصت شده دست مالیش کردم اما دارم رو مخش کار میکنم یه بار هم که شده پردش رو بزنه خودم جوشش میدم دوباره .
 
نوشته:  امید میزقولیانی سرپیچ

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *