داستان سکسی تقدیم به شما
سلام،این داستان واقعی نیست ولی سعی کردم تا جایی ک میتونم واقعی بنویسم. پیشاپیش اگر مشکلی داره بر من ببخشید،یکم طولانی شده امیدوارم ارزش وقتی ک میزارید رو داشته باشه، منتظر بازخوردای مثبتتون هستم تا قسمت دو ش رو هم بنویسم
…
سوویچ رو چرخوندم و ماشین رو روشن کردم.به بسته ای ک پدرم داده بود تا به شریکش،اقای رنجبر،برسونم نگاهی کردم؛میدونستم ک اسناد شرکته.ضبط ماشین و روشن کردمو تا خونه آقای رنجبر با موزیک زیر لب همخونی میکردم.ساعت ماشین روی عدد هشت ایستاده بود.بعد از چند دقیقه ای به خونه شون رسیدم و پیاده شدم .به خاطر شراکت پدرم با رنجبر،خانواده هامون با همدیگه رفت و آمد زیادی داشتن و صمیمی بودن البته برای منی ک توی ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داشتم و پدرومادرم جامعه گریز صدام میزدن،رفت و آمد با خانواده رنجبر خیلی سخت و خسته کننده بود.زنگ درب رو زدم،تارا دختر خانواده با صدای جذابش جواب داد:بله بفرمایید؟ دست و پامو گم کردم و با دستپاچگی گفتم:امیدم، پدرم یه بسته دادن ک برسونم به دست پدرتون. تارا تنها فرزند رنجبره و بیست و سه سالشه و از من سه سال بزرگتره،اخلاق و متانتش اونقدر خوبه ک همیشه پدر و مادرم ازش تعریف میکنن،خیلی خانوم و سنگین رنگین،هیچوقت هیچ حسی بهش نداشتم و به چشم یه دختر خشک و حوصله سر بر بهش نگاه میکردم.درب خونه باز شد و وارد حیاط شدم.ده قدمی تا ورودی خونه فاصله بود،دم درب حیاط ایستادم تا آقای رنجبر بیاد و بسته رو ازم بگیره،چند لحظه بعد صدای تارا از خونه بلند شد:بیا داخل،مامان بابام رفتن خارج شهر.
هول شدم،ولی حس کنجکاویم بهم غلبه کرد و قدمام رو آروم آروم به سمت درب ورودی خونه برداشتم،همون دم درب ایستادم و کفشامو بیرون نیاوردم تا سریع بسته رو بدم و برگردم.تارا از داخل اتاقش بیرون اومد،سرمو بلند کردم،چشمام از تعجب گرد شد،تارایی ک همیشه خیلی پوشیده و سنگین لباس میپوشید و هیچوقت حتی یه کوچولو از موهاش رو هم ندیده بودم،با یه شلوارک لی ک تا روی زانوش بیشتر نمیومد و یه تاپ مشکی ک فقط سینه هاشو میپوشوند داشت به سمت من میومد.تو اون فاصله ک از اتاقش به سمت در میومد من هزاران سوال در ذهنم به وجود اومد و اصلا تارا رو درکش نمیکردم،احتمال میدادم ک مست باشه یا گلی چیزی کشیده باشه،سرمو از خجالت پایین انداختم اما میل به دیدن تارای با حیا تو اون لباس مبهوت کننده باعث شد سرمو بالا بیارمو و به چشمای قهوه ایه روشنش نگاه کنم،مثل همیشه زیبا بود و با آرایش ملایمی ک کرده بود زیبا تر هم شده بود،رسید جلوی من و سلام احوال پرسی کردیم.بسته رو ک تو دست راستم گرفته بودم به سمتش گرفتم تا تحولش بگیره و برم،دستشو دراز کرد سمت بسته ولی به جای بسته مچ دستمو گرفت و به سمت خودش کشید طوری ک صورتمون روبه روی همدیگه بود.قلبم تند تند میزد،نمیدونستم داره چیکار میکنه یه لحظه اعتماد پدرش و رفاقت دیرینه اش با پدرم اومد جلوی چشمم و با عصبانیت گفتم:تارا مستی؟میفهمی داری چیکار میکنی؟
+آره امید من،دارم کاری ک چندین ساله تو ذهنم انجامش میدم رو عملی میکنم.
جا خوردم،اصلا نمیدونستم داره راجب چی صحبت میکنه،مچ دستمو از دستش خلاص کردم و رومو برگردوندم تا برم ک با شنیدن صدای بغضش سرجام خشک شدم
+امید نرو،خیلی بی احساسی ،من این همه مدت جلوی چشماتمو تو اصلا نگاهمم نمیکنی،خیلی عوضی هستی
نمیدونستم چیکار کنم،یعنی تارایی ک اونقدر با متانت بود اینقدر عاشق منه؟با شنیدن صدای گریه اش احساسی شدمو حسِ خواستنِ چشیدنِ طعمِ رژ لب قرمزش کاملا حسِ ترسِ به هم خوردنِ رفاقت پدرش با پدرم رو کنار زده بود.برگشتمو لبمو به لباش چسبوندم و با ولع میخوردمشون،اونم ک به خواسته اش رسیده بود کاملا باهام همراهی میکرد.دستاشو روی بدنم میکشید و منم به تقلید از تارا دستمو سمت ممه هاش بردمو شروع کردم به مالیدنشون،ممه هاش خیلی بزرگ نبودن و از روی تاپ و سوتینش نمیشد نوکشون رو حس کرد،همونطور ک دست سارا به سمت برجستگی شلوارم میرفت من هم شروع کردم به مالیدن کون خوش فرم نه چندان بزرگش،
+امید کاش میدونستی چقدر این لحظه رو تو ذهنم ساختمو مرور کردم،از همون زمانی ک از آب و گل دراومدی حسم نسبت بهت شروع شد ولی به خاطر دختر بودنمو خانواده هامون،همیشه منتظر بودم ک تو پا پیش بزاری و رابطه رو باهام شروع کنی،این اواخر دیگه داشتم ازت متنفر میشدم.
گرم صحبتهای عاشقانه بود و دستمو گرفت و کشان کشان به سمت اتاقش برد،پاهای سفید کشیده اش وقتی راه میرفت شهوتمو بیشتروبیشتر میکرد.وارد اتاقش شدیم،یه اتاق با کاغذ دیواری آبی آسمانی ک پر از عروسک و خرت و پرتای دخترونه بود.هلم داد روی تخت و دکمه های پیراهن سفید رنگمو با ناخونای لاک خورده سیاه رنگش باز کرد و بیرون آورد.دستش رو روی بدنم میکشید و لباش رو به لبام دوخته بود،منم دیگه از شدت حشری بودن نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.دست بردم و تاپ مشکیشو بیرون آوردم و ممه هاشو از روی سوتین زرد رنگش میمالیدم.زیپ شلوار لی مشکیمو باز کرد و تا زانوم پایین کشید و یه بوسه سر کیرم ک کامل شق شده بود زد و شروع کرد به لیس زدن،کیرم آنچنان بزرگ نیست و تارا راحت میتونست نصفشو تو دهنش جا کنه ،دو سه دقیقه ای چشمامو به لب های قرمز تارا ک روی کیرم بالا پایین میشد دوختم و نهایت لذت رو بردم ولی میدونستم ک اگه آبم بیاد و حشرم بخوابه حس ترس میاد سراغمو گند میزنه به حال خوبم،تارا رو بلند کردمو به پشت خوابوندمشو سوتینشو باز کردم و نوک ممه ی صورتی رنگش رو ک سیخ و سفت شده بود رو بین دندونام کشیدم و با دستم ممه دیگشو میمالیدم،کم کم صدای آه و اوهش داشت بلند میشد ک رفتم پایین ترو شلوارک لیشو بیرون آوردم،پاهای قلمی بلوریش واقعا دیوونه کننده بود.شرت زرد رنگش رو ک با سوتینش ست بود رو هم درآوردم و زبونم رو روی کص خوشگل کوچولوش ک معلوم بود از شیو شدنش یکی دو روزی بیشتر نمیگذره،کشیدم.کصش صورتی رنگ و خیس خیس بود.با هر لیس زدن من صدای آه آهش بلندتر میشد و خودشو جمع میکرد،پاهای قلیمیشو روی شونم گذاشته بود و از شدت لذت محکم به پشتم فشار میداد همونطور ک قسمت بالایی کصشو میخوردم دستمو سمت ممه های نرمش بردمو میمالیدمشون ناله هاش اتاقو از جا برداشته بود و وقتی سرمو بیشتر به سمت کصش فشار داد فهمیدم ک داره ارضا میشه و میک زدنامو تند تر کردم و ممه هاشو محکم تر مالیدم تا اینکه به شدت منقبض شدو فهمیدم ک ارضا شده و بلند شدم.
+ممنونم امیدمن،عاشقتم،اینطور لذتی رو هیچوقت تجربه نکرده بودم،ولی کیرتو میخوام،میخوام کیرتو تو کص و کونم حس کنم خوشتیپ من.
تارا دختر بود و نمیشد از کص بکنشم،میدونستم ک از کون کردن هم مکافات داره و ممکنه مامان باباش سر برسن.
-عزیزم الان دیگه دیر شده،میترسم مامان و بابات بیان.
+ولی… – ولی نداره دیگه،حالا ک فهمیدم اینقدر دوستم داری بیشتر میام پیشت خوشگلم
با علامت سر تایید کرد و اومد سمت کیرم تا منو ارضا کنه.من ایستاده بودم و جلوی کیرم زانو زد و اینبار از دفعه قبل بیشتر کیرمو داخل دهنش میکرد و منم موهای خرمایی رنگ بلند شو تو دستم گرفته بودم و لذت میبردم،چند دقیقه ای همینطور برام خورد و لیس زدو تخمامو با دستاش میمالید تا نزدیک اومدن آبم شد ک سرشو از کیرم جدا کردم ک تو دهنش نریزه و بهش فهموندم ک با دستاش با کیرم ور بره و همین کارو کرد و آبم ریخت روی دستش.بعد از ارضا شدنم سریع خودمون و تمیز کردیم و با خجالت هرچه تمام تر لباس پوشیدیم و خداحافظی کردیم.
نوشته: صاحارا چان
نوشته های مرتبط:
تو، همونی؟ (۲)
سحر، همونی که می خواستم
تو همونی که از دختر های چاق بدت میاد؟
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید