این داستان تقدیم به شما
سوار مترو شدیم،من که معمولا از مترو استفاده میکنم،امیر نه زیاد،البته منم اخیرا ترس از فضای بسته ام بیشتر شده،کلا هرچقدر سنم بالاتر میره فوبیا هامم اوج میگیره،مثلا جدیدا از بین دوتا ماشین نمیتونم رد شم یا مثلا همین مترو!
وارد که میشم انگار دارم میرم تو قبر…مث اون روزی که تو بهشت زهرا رفتم تو قبر خالی دراز کشیدم،اون لحظه اصلا برام ترسناک نبود،هیچ حس خاصی نداشتم ولی نمیدونم چطوری بود که چند شب بعدش خوابشو دیدم،خواب که نه یه کابوس سیاه و سفید…تو همون وضعیت بودم.کف قبر سرد،اصلا نمیدونم این ایده مسخره رو اولین بار کی تو سرم انداخت که بخواب تو قبر!
بالاخره همه یه روزی اونجا میخوابیم دیگه،بعضیا هم ممکنه جسدشون به دست باد سپرده بشه یا به دست آب.اگه شانس تخمیه منه که جسدم زیر آشغالای یه رستوران بعد از مراسم عروسی پیدا میشه.
تو کابوسم کف قبر دراز کشیده بودم و یه بدن لخت مردونه با کله گاومیش اومد روم نشست و میخواست آلت ترسناکشو که چندتا خایه ازش آویزون بود بچپونه تو دهنم…
از ترس از خواب پریدم.فکر کنم حتی جیغ هم کشیده بودم چون پارتنر جان هم نشست کنارم و دستشو رو پیشونیم کشید و گفت :”بازم خواب بد؟بازم کابوس؟”
آره
“سیاه سفید بود یا رنگی؟”
بهش نگاه کردم و خواستم بهش بتوپم که این چه سوالیه تو این وضعیت؟!
مگه کابوس رنگ داره؟!
ولی زبونم بند اومد،چون پارتنر جان تماما سیاه و سفید بود.
گفتم هنوزم تو خوابم فک کنم،منو بزن،بذار بیدار شم.
“بزنمت؟بجاش میکنمت که باور کنی بیداری! قبلش یه سوال؟ من رویاتم یا کابوست؟”
خودت دوس داری کدوم باشی؟
“رویا که خانومه،پس حتما کابوسم دیگه!”
چرا الان سیاه و سفیدی؟توی خوابایی که توشون هستی همیشه رنگی هستی.اصلا رنگ دنیای من تویی…
بوسیدمش،از لباش بوسیدمش،دستمو دور گردنش انداختم و گفتم ثابت کن بیدارم!
در یک لحظه تبدیل به سنگ شد،سرد شد…خودمو عقب کشیدم و دوباره جیغ کشیدم،این بار صدای جیغ خودمو شنیدم.انگار به سقف چسبیده بودم و داشتم خودم و عشقمو و تختمونو از بالا نگاه میکردم،یه سامی میدیدم که گریه میکنه و داره تقلا میکنه…
خدا هم مارو اینجوری میبینه؟بیخود نیس دوس داره بازیمون بده،هرچی بیشتر تقلا میکنیم هیجانش بیشتر میشه،اینو از تجربه خدا بودن خودم میگم.
گفته بود:”تو خدای منی…من از تو به خودت توبه میکنم!
میتونی در یک لحظه منو به عرش ببری و یک آن به فرش بکشی.همش به خودت بستگی داره.”
این حرفو دکتر هم بهم گفته بود:”همش به خودت بستگی داره!”
چی به من بستگی داره آخه؟…هیچی
هیچی تو این دنیا نیس که به من بستگی داشته باشه،گفتم به هر دری میزنم بسته اس…
خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت زند قفل محکمتری…
رفتم تو سالهای دورم وقتی واسه داداشم از غم و غصه های بیست سالگیم گفتم!دست کشید رو پیشونیش و گفت:” ما از همیم،ما مث همیم،دنبال چی میگردی سامان؟”
گفتم آرامش…همین…
گفت:” نع!گوش نمیدی به من.میگن پیشونی نوشتو نمیشه تغییر داد،الان بیا این کلتو بکن تو کیسه آرد،اگه پیشونیت سفید شد!بچسب به زندگیت داداشم،انقدر الکی تلاش نکن بخوای چیزیو به کسی ثابت کنی.هرکی بخواد بمونه میمونه…”
و از اون روز به بعد حرفش شد سرلوحه زندگیم،وچقدر همه چی واسه شعار دادن راحتتر شد…
“تلاش نکن چیزی رو به کسی ثابت کنی”
رفتنی میره،موندنی هم میمونه پس الکی وقت و انرژیمو برای توضیح دادن هدر نمیدادم و اصلا هم احساس تنهایی نمیکردم،فقط احساس تنهایی هست که گاهی بهم زل میزنه و میگه:” تو منو نمیکنی ولی من میخوام بکنمت!برگرد…”
و بازی کردن این نقش که هیچی به تخمم نیست!انقدر بازیش کردم که انگار شده بخشی از شخصیتم…
حتی همین نگاه های عجیب مردم تو مترو وقتی سبکسرانه دستمو رو دستش میذارم و چهره خودش که تعجب کرده ولی مقاومتی برای مخفی بودن و مخفی موندن نمیکنه!
نگاه عجیبشون بدرقه راهمون میشه و بدون نگاه کردن به سقف تونل مترو با سرعت خارج میشیم و تو پله برقی بازم دستشو لمس میکنم و میگم به همینم قانعم!
میگه:”میخوام کارمو عوض کنم از فردا میخوام بت ساز بشم!”
منتظر عاشقانه بداهه ای هستم که قراره تو ایستگاه مترو توحید رقم بخوره…
یعنی چی؟منظورت چیه؟
“شاید توبه شکن ماهری باشم اما بتی که من بسازم هرگز شکسته نمیشه،حتی ابراهیم ترین ابراهیمم نمیتونه بشکندش چون دستای من با لمس دست تو تقدیس شده!”
تو دلم قیلی ویلی میره و میخوام درسته قورتش بدم.
ولی نمیشه که…
آرامش یعنی همین.یعنی خونمون…
صدای موزیکو زیاد میکنم.
دکتر گفته وابستگی بیش از حدتون باعث تنشه،کمی از هم دور باشید که اینقدر اصطکاک نداشته باشید!
بازم دور بشم ازش؟رنگهای دنیام چی میشن؟
چاییرو دم میکنه،با موزیک شروع به خوندن میکنه
میگم وااای قناری تورو خدا نخون!تو باید کوک بشی!نا کوک میخونی!فالشه!
جواب میده:” حال خود را کوک کن،حال خرابت پای من!”
توبه توبه!تو این ماه عزیز هیچی دیگه فقط مونده بود لواط کنیم!
“توبه را بشکن کنون،جرم و عذابت پای من!”
اصلا فلسفه توبه کردن و قشنگیش به شکستنشه!
اصلا از چی توبه کنم از این اندام مردونه که منو تو خودش حل میکنه یا صدای نفسهایی که بهم آرامش میده؟
نوشته: سامی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید