این داستان تقدیم به شما

سهیل هستم… 22 ساله از مشهد..یه مجرد بدبخت تو کف.. نه دوست دختری ..نه صیغه ای.. فقط کف دستی و بازم کف دستی…

یه دایی دارم 30 ساله که اونم مجرد بود و خوش تیپ دختر کش که لامصب از هر انگشتش یه دوس دختر میریزه هر هفته هم یکی جدید رو میکنه.. چون با پدربزرگ و مادر بزرگ زندگی میکنه همیشه برای مکان زیداش رو میبره خونه باغ حوالی زشک.دائم میاد بعد هر کردنی برام با آب و تاب صحنه ها رو تعریف میکنه و با اینکه میدونم نصف زیادش رو کس تف میده ولی خیلی بهش حسودیم میشه. خیلی باهم شیش و راحت ایم….خلاصه یه بار بهش گفتم دایی تو که اینقدر خوش شانسی و خوش تیپ برای منم یه دوس دختر جور کن ..آخه بهت حسودیم میشه.. گفت:گه نخور… دوست دختر دادنی نیست..یافتنی ست..خودت باید جربزه بخرج بدی.. تلاش کنی ..این شعار میشگی منه..یادت باشه..
..منم خجالتی و ترسو که بی خیال شدم…یه روز با عجله اومد دم مغازه بابام که اونجا کار میکردم.. صدام کرد رفتم بیرون ..دیدم ماشینش رو اونور چهارراه پارک کرده و انگار یه خانمی هم توشه..گفت سهیل جونم خوبی؟..گفتم ممنون دایی… چه عجب این وقت روز اومدی…گفت دلم برات تنگ شده بود..گفتم خب بعدش؟؟ چیزی میخوای؟؟
گردنش کج شد..گفت سهیل دستم به دامنت…تو که میدونی من تا حالا دوست دختر زیاد داشتم.. برا خودمم مکان داشتم ومنت هیشکی رو نکشیدم…چند روزیه که دارن باغ رو تعمیر میکنن از شانس خوب منم یه تیکه ای امروز به طورم خورده که تک… تا حالا تو این چند سال به خوشگلی این دختر نداشتم.. جون دایی برام تا یه ساعت دیگه مکان جور کن.. جون خودت از خجالتت در میام…
 
گفتم: برو لاشی… این همه کردی یه تعارف به من نزدی..حالا یاد من افتادی
گفت :دایی… جون تو تلافی میکنم.. فقط سریع که کیس میپره.. منم دارم میریم از شق درد
گفتم برو بهت خبر میدم..
رفتم تو مغازه تو این فکر که آخه من از کجا برا این مکان جور کنم.. من خودم هشتم گرو نه امه.. که یادم اومد حسن شاگرد مغازه مون زن و بچه شو فرستاده نیشابور پیش اقوامش و مطمئن بودم خونه ش خالیه..
صداش زدم و گفتم: حسن بیا.. گفت چیه؟ گفتم یه چی بهت میگم..فقط بگو قول بده بین خودمون باشه..بابام بویی نبره که بیچاره ت میکنم.. گفت خیالت تخت..بگو
گفتم کلید خونت رو تا عصری می خوام… میدی یا نه؟
گفت:آره که بهت میدم..واسه چی میخوای؟گفتم: حالا… که گفت ای نامرد..منم هستم.. گفتم: زر نزن طرف آدم حسابیه..زیر هر کسی نمی خوابه..
این حسنم که چند روز بود زنشو نکرده بود تو کف بود و راضی نمی شد.. بهش گفتم اگه ندی که بابا میگم خرابی دستگاه چاپ کار تو بود(داستانش طولانیه) که دست و پاش شل شد و گفت من نوکرتم سهیل خان.. اصلا سند خونم مال تو ..بیا اینم کلید.. برو خوش باش. یاد ما هم باش…
 
به داییم زنگ زدم گفتم دایی زود بیا دنبالم ..مشکل حل شد….5 دقیقه ای خودشو رسوند و با زیدش اومد.. گفت:کلید؟
گفتم :کلید دارم…ولی آدرسش چپه.. می تونی بری؟ که ساکت شد و گفت ..نه ..بیا ببرمت ..وقتی یاد گرفتم باز میارمت..گفتم باشه و رفتم سوار…وااااااااو..چه تیکه ای تور کرده بود… بهش سلام کردم و با صدای نازک گفت سلام خوش تیپ… هنگ کردم.. چه صدای شهوت انگیزی داشت..تا حالا هیشکی بهم نگفته بود خوشتیب. اسمش کتی بود..مخفف کتایون. خودش گفت…. تا رسیدیم خونه همه ش از صندلی عقب داشتم نیم رخ زیبا و اون پاچه رونای سفید و توپرش که تو ساپورت سیاه تور انداخته بود رو هم رو دید میزدم و شق کرده بوده بودم..تو دلم فقط دایم رو فحش میدادم که ببین گوشت لخت همیشه نصیب کفتار میشه… ای خاک تو سر من..کاش منم دایی رضا بودم.. تا رسیدیم دم در… خونه آپارتمانی طبقه همکف بود ..
دایی گفت خوب..من تو رو برسونم و بعدش برمیگردم اینجا.. گفتم چی میگی دایی؟؟ حسن گفته فقط کلیدو میدم به خودت و جون تو نمیشه..خودم باید در رو باز کنم خودمم باید ببندم… دایی گفت: گه نخور دیگه… داری میری رو اعصاب..گفتم نه.. اگه میخوای برگردیم…
کتی رو کرد به دایی گفت: رضا جون داره دیرم میشه… بذار بیاد ..یه گوشه میشینه دیگه.مگه نه؟گفتم :آره..من که کاری بهتون ندارم..
دایی سری تکون داد و گفت..یک طلبت عوضی.. دارم برات..گفتم عوض تشکرته..
رفتیم تو خونه. من رفتم تو آشپزخونه .. اونم دست کتی رو گرفت و رفتن تو اتاق خواب و در رو بست… هی تو دلم فحش میدادم به دایی رضای نامرد.. این همه من بخاطرش رو زدم به حسن.. خودم رو خراب کردم بخاطر این.. حالا اون جوری جواب منو میده…

 
کارشون داشت خیلی طول میکشید که کم کم صدا آه و ناله های شهوت انگیز کتی بلند شد.. دو حالت داشت..یا کتی خیلی تنگ بود یا کیر دایی خیلی کلفت بود… در هر دو حالت داشت به کتی و دایی خوش می گذشت..منم از شنیدن صداهای کتی شق کرده بودم و داشتم پشت در گوش میدادم..
کتی هی میگفت: جرم دادی لامصب.. آی .آی.. بکش بیرون..تو رو خدا بسه.. بعدشم گفت:خفه شو از عقب اصلا نمیشه… با اون کیر خرش… فهمیدم کیر کلفت دایی حسابی حال کتی رو گرفته..و کتی هم نمیخواد از کون بده…شاید جر بخوره
دستم تو شلوارم بود و داشتم با کیرم ور میرفتم.. لامصب نه میشد از بالا نه زیر و نه از سوراخ کلید چیزی ببینم…اعصابم حسابی خورد بود…
تا اینکه صدای جیغ هر دو شون بلند شد و فهمیدم آبش اومد…
سریع خودم رو پرت کردم رو مبل و تلویزین رو روشن کردم که نفهمه گوش واستادم..چند دقیقه بعد در رو باز کردن و اومدن بیرون… هر دو تقریبا لباس پوشیده بودن و کتی گفت ..سهیل جان..یه لیوان آب بهم میدی… ریدم به خودم… آخه کیرم هنوز شق بود.. به تته پته افتادم.. و دلو زدم به دریا و پاشدم که دو تایی زدن زیر خنده… کتی گفت : بمیرم برات… رضا چرا براش آستین بالا نمی زنی… رضا گفت: خودش بی عرضه س… که گفتم: دایی خیلی نامردی.. تو این همه دوس دختر داشتی یکی شو به من تعارف نزدی بعد به من میگی بی عرضه.. حالا هم که دارم جاکشی تو رو میکنم .. جای تشکرت جلو کتی داری متلک میگی.. دایی رضا بغلم کرد و گفت :فدات بشه دایی جون.. من نوکرتم..باور کن دفعه بعد هوا تو دارم.. گفتم برو گمشو دایی.. همه ش میگی دفعه بعد… اگه راست میگی همین الان بقولت عمل کن… که دایی و کتی با تعجب به هم نگاه کردن.. یه پس گردنی زد بهم.. گفت.. خفه.. میفهمی چی می گی؟ ..کتی خانم دکتره.(دانشجوی پزشکی بود). هر کی دیگه بود حرفی نداشتم..ولی اینبار نه..من ازت معذرت میخوام کتی جون…
کتی گفت: بمیرم براش… اشکال نداره رضا.. من حرفی ندارم… هر چی باشه حال امروز رو مدیون سهیل جان ایم…
دایی هنگ کرده بود و گفت: برو گمشو حالشو ببر.. عرضه تو نشون بده..فردا نگی جا کشی شو کردم هیچی بهم نرسید..
از خوشحالی تو کونم عروسی بود که کتی دستمو گرفت و رفتیم تو اتاق و در رو بستم… واااای اولین تجربه سکسی من داشت با یه جیگر سفید خوشگل قد بلند رقم میخورد…عجب اسبی تور کرده بود دایی… چسپیدم به لباش… و سریع خودش رو عقب کشید..و گفت: هوووووی…آروم…مث اینکه دفعه اولته؟.گفتم آره…گفت :حالا بهت میگم با یه خانم با شخصیت چجوری باید شروع کنی.. با خنده گفتم: باشخصیت؟؟؟ گفت: خفه حالا …آروم از لب شروع میکنی… هر کاری می کنم تو هم بکن.. دستای نرمش رو گذاشت رو گردنم و شروع به لب گرفتن کردیم…و منم دستمو گذاشتم روی سینه ش… اولین باری بود که داشتم سینه یه دختر رو لمس میکردم..چقدر نرم بود.. تو همون حال تاپ قرمزش رو درآوردم و سفیدی سینه هاش زیر سوتین سیاهش داشت چشمم رو میزد…

 
خودش سوتین رو باز کرد و سرم رو کشیدلای چاک زیبای سینه ش…وای انگار تو ابرها بودم..با حرص و ولع سینه شو می خوردم که کم کم نفسای هر دو مون تند میشد.. اونم بعد از یک دادن حسابی به دایی دوباره داشت حشری می شد… شرت و شلوار شو با هم کشیدم پایین.. و انداختمش روی تخت.. تو همون حالت شلوار خودم در آوردم.یه کس ناز پف کرده صورتی… ایده آل و خوردنی.. کیرم رو گرفت تو دستش و گفت: عجب کیر آک و خوش دستی… تا حالا کس نخورده؟؟؟ از اینکه یه خانم دکتر یا حداقل دانشجوی پزشکی بخواد اینجوری عین جنده ها حرف بزنه تعجب کردم و بیشتر شهوتی شدم… گفتم نه..تو اولی شی… گفت مال خودمه و گذاشت تو دهنش.. چقدر نرم و مجلسی داشت داشت ساک میزد با یه دستش هم داشت تخمام رو میمالید ..دیگه تو حال خودم نبودم..احساس کردم داره آبم میاد که سریع خودم رو کشیدم کنار… گفت چی شد؟ گفتم ..داشت آبم میومد. که خندید و گفت چه بی جنبه..گفتم کتی اول بذار حسابی کس و کونت رو ببینم… آخه من دفعه اوله دارم یه دختر لخت می بینم.. گفت بفرما.. هی پاشو باز میکرد و کونش رو از نمای پشت بهم نشون میداد و من داشتم با کنجکاوی تمام برجستگی ها و سوراخ و سمبه های بدن زیبای کتی رو تو ذهنم ضبط می کردم.. و کیرمم می مالیدم… پریدم روش و همون طور که دوباره لب میگرفتم خودش سر کیرم رو گذاشت دم کس ش..و آروم فرو کردم تو… وای این چی بود دیگه یه کس داغ و خیس و تنگ..انگار نه اینکه نیم ساعت پیشم کیر خورده… شروع به تلمبه زدن کردم… کتی گفت: اینکاره ای ها… مطمئنی دفعه اولته… گفتم تازه کجا شو دیدی.. کیرم رو کشیدم بیرون و عین وحشیا کشیدمش عقب.. کونش دم کیرم بود… و کیرم رو گذاشتم تو کسش .. منظره زیبای کون نرم و قلمبه اش که با ضربه های من داشت توش موج می افتاد هنوز تو ذهن مه… خم شدم واز پشت سینه های نرم و خوشگلش رو گرفتم تو دستم… و گردنش رو گاز می گرفتم ..صدای جیغ اش .. دیگه قطع نمی شد.. می گفت: جووووووون…عالیه…همینو می خوام… تو از رضا بهتر میکنی با اون کیر خرش…
 
این حرفا حین گاییدنش حسابی بهم حال داد و آبم رو ریختم رو کمرش.. خیلی آب اومد.. با همون آب همه کون و کمرش رو مالیدم و افتادیم تو بغل هم.. تقریبا بیهوش شده بودیم هردو.. که دایی رضای خنک… در زد و گفت ..بسه دیگه پاشین بریم… لباس پوشیدیم و اومدیم بیرون..که دایی رضا .. دست انداخت گردنم و گفت: دامادمون چطوره؟ خوش گذشت سواری؟…منو کتی خندیدیم .. گفتم عالی بود… از این به بعد با هم کار میکنیم… گفت: خفه..این آخرین بار بود ….اونم پاداش جا کشی ات بود.. بعدش چهار تا صدی گذاشت کف دست کتی .. و گفت دنگ سهیل ام با من… گفتم دایی این چیه؟ گفت: پ ن پ… فکر کردی کس مفت می کنم همیشه… اینی که میبینی با خودم نمی برمت یه دلیلش اینه که باید دونگت رو بدی… فهمیدی ؟
4 ماه بعد داییم ازدواج کرد و به زنجیره طولانی گاییدن دوست دختراش خاتمه داد..و اولین و آخرین تجربه سکس من نتیجه پاداشی بود که برای جاکشی داییم گرفتم…

 
 
نوشته: الکس مهمون

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *