این داستان تقدیم به شما

هفته ای می شد که از عاطفه خبر نداشتم کمی برایش احساس دل تنگی می کردم از سرگشتگی سیگار می کشیدم به ژرفای افکاری که گه گاه خودم را از یاد می بردم می رفتم چنان این پرنده تیز پرواز اندیشه ام پر می کشید که گویی در کهکشان دیگری زیسته ام نابهنگام آینه ها در هم می شکست خود را در کتاب خانه ی دانشگاه می دیدم.
سرگرم خواندن بودم پس از روز ها مجالی به جنگ آوردم تا که کتابی از فروید بخوانم
فرویدی که بی گمان بخشی از زندگی مرا دگرگون ساخته که اگر بخواهم همه آنرا خلاصه کنم این می شود “سرکوب میل جنسی هیچگاه بهترین راه برای بر طرف کردن امیال جنسی نیست “، نزدیک به پنجاه برگ خوانده بودم که تکان خوردن گوشی ام را در جیب احساس کردم.
عاطفه بود پس از یک هفته حالی از من پرسید،
من هم به رسمی دوستی پاسخ دادم که مثل همیشه خوب ام ولی خب دروغ می گفتم در دلم آب و آتش بود.
هیچ چیز نمی توانست از میل جنسی ام که آمیخته با عطر عشق بود را از عاطفه کم کند. هر بار که عکسش را می دیدم با خیال پردازی های جنسی ای خود را آرام می کردم.
 
گاهی در کنار ساحل گاهی هم روی تختی سفید.
دیگر از خیال هم خسته بودم خجالت خود را بلعیدم و برایش نوشتم که بی تاب تنها بودن با تو ام
در پاسخ گفت با اینکه در تعجب ام که اینچنین بی پرده از تنهایی می گویی ولی من هم خیلی مشتاق دیدار دوباره ام، مرا با جای همیشگی دعوت کرد مکانی که بعد ها فهمیدم نزدیک خانه پدری اش بود.
با عجله کتاب ها را در کیفم گذاشتم و با تاکسی خود را به انجا رساندم از سویی چنان تپش قلب داشتم که گاه پشیمان می شدم از امدنم ولی هیجان پایان کار پشیمانی را فرو می خورد.
عاطفه بعد از دقایقی امد با ان قد بلندش و گام برداشنش که همیشه گونه ای خاص بود .
بهم دست دادیم، من محکم بغلش کردم گرمای تنش به راستی عطشم را بیشتر می کرد
عاطفه گفت پژمان دلم برایت بسیار تنگ شده و نتوانستم که بیشتر از این تحمل کنم
من برای نشان تایید سرم را تکان دادم
گفتم حال چکار کنیم یا چیکار می توانیم بکنیم و دستش را محکم گرفتم کمی در خیابان قدم زدیم تا اینکه از کنار کوچه ای گذشتیم ناگهان به کنار دیوار چسباندمش و لبانم را بی پروا بر لبانش گذاشتم
لبانی نرم تر از پنبه یا حتی نرم تر از آن
عطر رژ لبش مرا مست شهوت می کرد شاید این آغازی بود برای یک پایان .
 
او هم که دست از پا نمی شناخت چنان بر لبانم بوسه می زد که دیگر بی حس شده می شد.
گفت برای الان کافی است بهتر است به جایی بهتر برویم و دستم را محکم گرفت و به راه ادامه دادیم .
از هیجان دیگر توان سخن گفتن نداشتم ساکت و خاموش مانده بودم
بعد از چند دقیقه پیاده روی مرا به داخل خیابان فرعی کشاند و نزدیک خانه ای با دری سفید رنگ شد .
کلید را انداخت در را باز کرد بی مهابا مرا داخل برد و در را بست.
دیگر تنها بودیم سخن گفتن سودی نداشت چونکه همه چیز صامت می شد چنان لبانش را بر لبانم فشار دادم که زبانش هم در دهانم حس می کردم شاید به شیرینی عسل
عاطفه لبانم را گاز می زد سوزشی همراه با لذت را می یافتم
با صدای زیبایش گفت پژمان بهتر است که داخل اتاق ام برویم و چه کودکانه دستم را گرفت و کشانید،
وارد اتاق شدیم رو تخت خوابید و با ان ناز دخترانه دلربایی می کرد منم هم در کنارش دراز شدم و شروع به لب گرفتن از عاطفه کردم
ارام دست بر سینه هایش بردم چشمانش را بست و مست این همه شهوت شد
دکمه های لباسش را یکی پس از دیگری باز کردم تاکه بدن بلوریش نمایان شد
گفتم عاطفه چه بدن خیره کننده ای داری
در پاسخ گفت همه این بدن برای تو

 
از گردنش شروع به بوسیدن کردم بوسه، بوسه، بوسه، سینهایش را محکم در دست گرفتم و نوازش می کردم البته با کمی خجالت
ارام دستم را درون شرتش بردم .
لزجی شهوت و عشق و مستی را حس می کردم شرت و شلوارش هم در اوردم
به شدت قلبم تند می زد
نمی دانم شاید از هیجان تبدیل رویا به واقعیت بود که اینچنین بی تابی می کرد .
اروم با بدنش بازی کردم زبانم را لابلای بدنش کردم و ناله هایی که از عاطفه سر شد آه اه آه ه ه ه
بی حس، غرق در لذت نمی دانم واژه ای پیدا نمی شود برای توصیف این لحظه زیرا زبان در باب عشق و شهوت عقیم است.
چنان با زبان با بدنش ور رفتم که تکانی خورد تکانی که مثلش در طبیعت یافت نمی شود.
ارام بدن خود را کمی در دهانش گذاشتم تا لذت مکیدن را بکشم
با لبانش چنان بر بدنم می کشید که دوست داشتم ساعت ها پای این لذت بنشینم ولی افسوس که در این طبیعت لذت ها به دقیقه در نمی ایند و در ثانیه گم می شوند.
عاطفه گفت بگذار من روی تو بنشینم و نشست
بر بدنم داغی تن را احساس کردم
نوازش همراه با عطش شهوت، لزجی و خیسی
به چشمانش زل زده بودم به لبان برجسته اش که مرا دیوانه می کرد
 
ارام ارام هماننده بچه ها بالا و پایین می شد گاهی چشمانش را می بست، از شدت لذت چشمانش سرخ شده بود و دیوانه وار به من نگاه می کرد.
چنان غرق در لذت بودم که خود را فراموش کرده بودم کمی سینه هایش که مثل سنگ شده بودن را دست گرفتم اهی سر داد
با دست دیگر کمر باریکش را در دست گرفتم تا که چنان اهی سر داد از این اهش من هم ارضا شدم
حس ارضایی از عشق، شهوتی که از عشق منشا می گیرد
قطره قطره ابی که از من خارج می شد را حس می کردم
و نفس هایی که به شمارش افتاده بود
همه را به یاد دارم
و این پایان کار بود …

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *