این داستان تقدیم به شما

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم
بزارید اول من یه چیزی رو اعتراف کنم.من ادمی هستم که کمی دچار ناراحتی اعصاب هستم و اصلا نباید رو اعصابم فشار بیارم و این قضیه رو زنم میدونه.
من اسمه واقعییم رضا هستش.با 179قدم واندامی لاغر دارم و کیری به سایز 22سانت.البته بگم من متاهل هستم و صاحب یک فرزند و همسرمم برعکس من قد کوتاهی داره و اندامشم درشته و همیشه از سکس با من لذت میبره و خودش اعتراف میکنه که مثل من گیر نمیاد.خخخخ از خودم تعریف نکنم.
بریم سر داستان .
من دوتا برادر زن دارم که یکیشون مجرده ویکیشون هم متاهل…اون برادر زنم که متاهل هست بامن هم سنه یعنی 34 ساله هستیم.
از زن برادر زنم بگم براتون که یک خانوم خشگل با لبای پروتز کرده و اندامی لاغر و با دماغ عمل کرده.خلاصه با عملهای زیبایی چهره ی زیبایی داره ولی با هیکل قلمی ولاغر…اسمش زهرا هست و سنش 31ساله و با قد 170.اما تنها چیزی که از این زهرا باید بهتون بگم اون کونشه….نمیدونم همه چیش خوبه و نرمال اما چرا کونش انقدر برجسته و نسبت به بدنش بزرگه نمیدونم چرا…زهرا همیشه وقتی با برادر زنم که به خونه پدرخانومم میومد با محجبه بود و چادر سرش میکرد واصلا بدنش جلب توجه نمیشد.
خلاصه یه روز که برای عروسی پسر خاله خانومم رفته بودیم تالار و بعداز عروسی وقتی خانومم و زن داداشش زهرا از تالار بیرون اومدن من برای اولین بار یدنشو روی مانتو دیدم و اون کونش منو خیلی جلب خودش کرد و اصلا باورم نمیشد…انگار خواب میدیدم.
خلاصه فکرو خیالهای من شروع شد نمونش همون شب بود که وقتی از تالار اومدن بیرون من به ماشین تکیه داده بودم ومنتظر زنم بودم و وقتی هیکل زهرارو دیدم مات و خیره کونش شده بودم که ناگهان یه دستی خورد رو شونه هام
همسرم:حواست کجاست رضا؟
گفتم:هیچی خوبم …داشتم فکر میکردم.
همسرم:به چی فکر میکردی؟
گفتم:هیچی…بیخیال..
همسرم:من خودم دیدم به کجا نگاه میکردی چرا دروغ میگی.
خجالت بکش…دفع اخرت باشه اینجوری به زن داداش من خیره میشیها.
خلاصه اونشب با کلی فکرو خیال به سرم زد طوری که خوابم نمیبرد و همسرم متوجه این حال من شده بود که حتی نصف شب بهم با صدایی خواب الود گفت:
همسرم:چرا نمیخوابی رضا؟چرا انقدر ورجه ورجه میکنی؟
گفتم :خوابم نمیاد تو بگیر بخواب.
همسرم:خوب بگو مشکلت چیه شتید بتونم کمکت کنم.
گفتم :مشکلی ندارم …خوبم …فقط یکمی فکرم مشغول کارمه.
من برای اینکه همسرم زیاد بازجوییم نکنه مجبور بودم یه جوری بپیچونمش ودروغ بهش بگم.
بعد از اون که حسابی رفته بودم تو کف کون زهرا تا چند روزی فکرم بد مشغول بود و همش فکرو خیالهای عجیب به سرم میزد و با نراحتی اعصابی که من داشتم قیافم تو اون روز تابلو شده بود درست شده بودم شبیه کسانی که عزیزشونو از دست میدن …مدام به زهرا فکر میکردم و اصلا خواب و خوراک درست و حسابی نداشتم.
خدا لعنت کنه شیطان که وقتی وارد جلد ادم میشه ادمو کلا دگرگون میکنه.
خلاصه چند روزی گذشت وحال من دگرگون و همسرم روز به روز نگرانتر وشکاک تر بهم میشد
یه هفته ای که از این داستان میگذشت صبح بلند شدم و رفتم سر کار و بعداز ظهر با دوساعتی تاخیر به خونه اومدم .اخه وقتی از کارم تعطیل شدم از فکر زهرا یکمی تو خیابون قدم میزدم و مدام به فکرش بودم…همون شب من یکمی دیر به خونه رفتم واین موضوع اصلا سابقه توی این چند ساله زندگیم نداشت…خلاصه رسیدم خونه..
همسرم:رضا چرا انقدر دیر اومدی؟
گفتم :حالم خوب نیست اصلا حوصله بازجویی تورو ندارم
همسرم:یعنی چی اخه…چته تو؟
الان چند روزه که حالت خوب نیست…ناسلامتی من زنتم باید بدونم چی شده یانه؟
گفتم :یه کمی اعصابم خورده تو فکرم به مرور زمان خوب میشم.

 
همسرم دستمو گرفت و منو با خودش به اتاق خواب برد ودوتایی نشستیم رو تختخواب…و دستامو تو دستاش فشار میداد وگفت:
همسرم:رضا به من نگاه کن
منم بهش نگاه کردم گفتم چیه؟همسرم:رضا چته؟چی شده؟من وتو چیزه مخفی ازهم نداشتیم تو این چند سال..الان بگو چته؟غول میدم کمکت کنم.
من که اصلا روی گفتن واقعیتو نداشتم بهش گفتم
گفتم:یه چند روزیه فکرم مشغوله یه چیزیه؟
همسرم:مشغول چیه خوب بهم بگو
گفتم :اخه میترسم ناراحت بشی
همسرم :نترس ناراحت نمیشم قول میدم بهت.
گفتم : چند روزیه فکرم مشغوله یه نفره
همسرم:خوب …کی؟
دستامو از تو دست همسرم کشیدم ونتونستم به زبون بیارم .بلند شدم که اتاق ترک کنم که دوباره دستمو کشوند و دوباره نشستم بغل دستش و گفت
همسرم:رضا جون من بگو دیگه…قسم میخورم ناراحت نشم.
گفتم: قول میدی؟ جوش نیاریا
همسرم:قول میدم .جونمو به لبم رسوندی بگو دیگه.
منم دیگه داشتم اعتراف میکردم و با هزار ترس و لرز اروم گفتم
گفتم: چند روزیه تو کفه زن داداشت زهرام.
اینو که گفتم زهرا چشماش گرد شد و زبونش دیگه باز نشد ومن کاملا حالشو درک میکردم وبهش گفتم:منو ببخش چیکار کنم دسته خودم نیست خوب الان از اون روز تالار به این ور مثل یه غده سرطانی افتاده به جوونم.
همسرم اروم لب باز کرد وگفت.
گفت:میدونی اگه داداشم بفهمه چی میشه؟هم تو رو میکشه هم اونو.
گفتم :تورو خدا کمکم کن از فکرش برم بیرون…
همسرم با تاسف و ناراحتی سرشو تکون دادو بهم گفت
همسرم:باشه…کمکت میکنم
 
اون شب همسرم برای اینکه من از فکر زن داداشش بیرون برم برنامه سکس ریخت…اخره شب شد و وسط سکس بودیم که درحین سکس یهویی از دهنم اسمه زهرارو بردم و تصور کرده بودم با زهرا سکس میکنم.
همسرم از این کارم خیلی ناراحت شد و وسط سکسمون بلند شد و با گریه رفت تو حال نشست و شروع یه گریه کرد .
من داشتم دیوونه میسدم از این وضع…رفتم و اروم نشستم بغل دستش و اروم نوازشش کردم گفتم:ببخشید ..باور کن عمدی نبود …از دهنم پرید…
همسرم :انگار خیلی تو کفشی…
اخه اون چی داره که تو عاشقش شدی؟
گفتم:باور کن نمیدونم…فقط میدونم دوست داشتم یه ساعتم شده مال من بشه
که یهویی همسرم یه سیلی خوابوند زیره گوشم.
دستمو رو صورتم گرفتم رفتم تو اتاق و شروع کردم گریه کردن…من از سیلی همسرم گریه نکردم از بدبختی که اومده بود سراغم و داشت کم کم زندگیمو نابود میکرد ناراحت بودم.
چند دقیقه ای گذشت و همسرم اومد تو اتاق و اروم کنارم نشست و گردنمو گرفت کشید جلو ولبامو بوس کرد و ازم معذرت خواهی کرد…و بهم گفت
همسرم:میخوای به زن داداشم پیشنهاد بدم ببینم چی میگه؟
یهو چشمام گرد شد از این حرف همسرم…گفتم
گفتم:داری شوخی میکنی؟
همسرم :نه…کاملا جدی گفتم
گفتم:نمیدونم…واقعا میتونی بهش بگی
همسرم:اره بهش میگم .فقط باید بهم بگی از چیش خوشت اومده
گفتم:راستشو بخوای من تاحالا هیکل زداداشتو ندیده بودم ولی اونروز دمه تالار با مانتوی تنگ بودش چشمم خورد به کونش …شیفته باسنش شدم.
همسرم سرشو تکون دادو گفت:
همسرم:پاشو بریم بخوابیم تا فردا ببینم چیکار میتونم بکنم.
اونشب گذشت و فردا با کلی خوشحالی و شادمانی وفکرو خیالات رفتم سر کارم و تمومه روز تو فکرش بودم.
غروب برگشتم خونه…
همسرم:سلام
گفتم:سلام
همسرم:چه خبر؟
گفتم:سلامتی.شما چه خبر؟چیکار کردی اون موضوعو
همسرم:امروز از صبح رفتم تو تلگرام داشتم باهاش چت میکردم…
گفتم:خوووب
همسرم:یواش یواش بهش گفتم قضیه رو…خیلی ناراحت شد و گفت من اصلا از اقا رضا انتظار نداشتم همیچین فکری راجب من بکنه…منم بهش گفتم الان رضا چندروزیه حالش خرابه تورو خدا یه کاری بکن…منم قول میدم داداشم نفهمه…
گفتم: خوب بعدش چی گفت؟
همسرم: بهش گفتم هر چی بخوای بهت میدیم فقط بزار رضا یه بار لمست کنه…باور کن زندگیم نابود میشه.
گفتم:خوووب…
همسرم:زن داداشم کلی ناراحت شد ولی اخر سر گفت بزار فکرامو بکنم جوابشو میدم بهت…
وقتی همسرم این حرفو زد داشتم بال در میوردم و دیگه حالم دست خودم نبود…اما همسرم از این که زن داداشش اینجوری بهش گفته بود استرس داشت و نگران بود خدایی نکرده یه موقع به داداشش نگه…
اونشبم گذشت و داشتم امیدوار میشدم…
 
پدر خانومم با برادرزنم که مجرد بود به کربلا رفته بودن و قرار بود که دو روز بعداز این حرفا و اون قضیه برگردن و ما وکل فامیلای خانومم دعوت بودیم خونه پدرخانومم.
درست یه روز قبل از این که پدر خانومم از کربلا برگرده اتفاقی افتاد.طبق معمول رفتم سرکار و غروب برگشتم خونه…کمی خوش وبش با همسرم…که همسرم بهم گفت
همسرم:رضا یه خبر خوش
گفتم :چی شده؟
همسرم :زن داداشم راضی شده تا حدودی…
گفتم:جدی میگی…بگو جووون من.
همسرم:به جون خودم گفت من حرفی ندارم چون تو این چند ساله یه حال حسابی داداشت به ما نداده….فقط یه شرطی داره؟
زن داداشش شرط گذاشته بود که به هیچ عنوان لخت نمیشم…دوست ندارم بدنمو کسی ببینه فقط میتونم شلوارم یکمی بکشم پایین تا رضا کارش کنه.
واااای داشتم از خوشحالی بال در میوردم که یهو همسرم گفت
همسرم:رضا منم یه شرطی دارما؟
گفتم :چه شرطی؟
همسرم:منم باید باشم و سکستونو ببینم
گفتم:اینجوری که نمیشه همسرم شاید زهرا خوشش نیاد
همسرم:تو غصه زهرارو نخور من این شرطمو بهش گفتم …اولش قبول نکرد ..ولی بعدش راضیش کردم.الانم تو باید قبول کنی وگرنه کنسلش میکنم.
منم که غرق خوشحالی بودم گفتم باشه عزیزم از نظر منم ایرادی نداره فقط مانع کارم نشی که حسابی میخوام زن داداشت جر بدم…همسرم نیش خندی زد وگفت
همسرم:خدا به دادزن داداشم برسه.
همون شب اخره شب شد که همسرم گفت
همسرم:رضا فردا زودتر بیا باید بریم خونه مامانمینا …قراره بابا وداداشم از کربلا بیان
گفتم:چشم…زود میام
اونشبم گذشت و فردا رسید و قرار شد که بریم خونه مار خانومم.
بعداز ظهر دوساعت زودتر مرخصی گرفتم و رفتم خونه و یه دوش گرفتم و طبق معمول تمام پشمامو شش تیغ کردم…اصلا این کارم رو قصد نبود …اخه من به نظافتم خیلی اهمیت میدم…
من و همسرم از خونه بیرون زدیم و به طرف خونه مادرخانومم حرکت کردیم …تو مسیر میرفتیم که دیدم همسرم یهو گفت
همسرم:رضا دمه داروخانه وایسا کار دارم…

 
گفتم :واسه چی ؟
همسرم :میخوام یه چیزی بخرم
گفتم :باشه.
دمه داروخانه وایسادم و رفت تو داروخانه ومنم حساس نشدم و ازش نپرسیدم که چی خریدی.
خلاصه رفتیم رسیدیم خونه مادر خانومم …نزدیکای تاریکی بود و همه مهمونها اومده بودن از جمله برادر خانومم و زهرا…کلی حال واحوال پرسی کردیم با همه…اما زن داداش خانومم یکمی اعصبانی بود وقیافه گرفته بود ووقتی اون قیافه درهمشو دیدم به همسرم گفتم بیا بریم تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق بهش گفتم.
گفتم:خانومم زن داداشت چشه؟چرا قیافه گرفته؟
همسرم:نمیدونم…حق داره…منم جای اون بودم قیافه میگرفتم.
اون شب زهرا یه پیراهن استرش تنگ مشکی تنش بود و با یه دامن بلند و یه ساپورت تنگم زیره دامنش…یه شال روسری سفیدم سرش کرده بود وکلی ترایش کرده بود….دقیقه ها میگذشت و من از دیدن زهرا حالم خرابتر میشد و کاملا همسرم حالمو درک میکرد ومدام بهم میگفت : رضا حالت خوبه؟منم با اشاره بهش میگفتم که خوبم .شب بود و بعد از صرف شام همه گرمه گپ وصحبت بودن که همسرم از بغلم بلند شو و رفت تو اشپزخانه پیش زن داداشش و شروع کرد اوروم باهاش صحبت کردن و من هم نگاهمو از زهرا برنمیداشتم که یهو دیدم همسرم یه نگاهی بهم کرد و با اشاره انگشت که کسی نفهمه بهم گفت پاشو بیا…رفتم سمت اشپزخانه که زن داداششم پیشش وایساده بود وسرش پایین بود…که همسرم گفت:
همسرم:رضا اماده ای؟
گفتم:اماده چی؟
همسرم:اماده اون قضیه دیگه خنگه
گفتم: اهاااان…اره..امده ام.
همسرم:ببین یواشکی برو طبقه بالا منظورم طبقه اخره دمه خرپوشتی …وایسا دمه در پشت بام ماهم الان میایم…
گفتم :باشه…
ومن با کلی استرس و هیجان پله هارو رفتم بالا تا رسیدم طبقه اخر…وایسادم چند دقیقه ای …که یهو دیدم صدای پا میاد دلم داشت میرخت تو شرتم خیلی استرس داشتم….لحضه ها گذشت و گذشت تا رسیدن بالا که دیدم همسرم با زن داداشش اومدن بالا…از دیدنشون جا خوردم …اخه جفتشون مانتو تنشون بود …انگار میخواستن برن بیرون که به همسرم یواش گفتم
گفتم: کجا؟چرا مانتو پوشیدی؟
همسرم:الکی به بهونه غذا پخش کردن اومدیم وگرنه چجوری میومدیم…
خلاصه اومدن بالا…
 
زهرا خانوم زن داداشه خانومم همچنان اخماش تو هم بود وبهش گفتم زهرا خانوم چرا ناراحتی؟
زن داداشش:پس میخوای خوشحال باشم اقا رضا
گفتم:شرمنده …دسته خودم نیست…همسرم شاهده تو این چند روز چی کشیدم از فکرت
همسرم:خوب دیگه زود شروع کنید باید سریع تمومش کنید…بدویید…و همسرم به زهرا گفت ….زن داداش شروع کن دیگه…زنم دید زهرا خجالت میکشه و نمتونه حرکتی کنه…دستای زهرارو گرفت اروم کشیدش جلو و دستاشو اورد گذاشت رو کیر من…اروم دستاشو میمالید رو کیر من و همسرم دیگه دستاشو ول کرد تا زهرا خودش با کیرم بازی کنه…جوووون داشتم کمکم راست میکردم…یه صندلی دمه درب پشت بام بود …برداشتمش و اوردمش جلو…دستای زهرارو گرفتم ونشوندمش رو صندلی…اروم اروم داشت رو شلوار کیرمو میمالید…دیگه کیرم قشنگ راست شده بود…که زهرا نگاهی به همسرم کرد وگفت
زهرا:عجب کیری داره این شوهرت…
همسرم:اره…من که با این کیرش جر میده…
زهرا نگاهی بهم کرد وگفت
زهرا:شرطمونو که یادت نرفته اقا رضا؟
گفتم :نه…کاملا یادمه…
در همون حین که داشت کیرمو میمالید از رو شلوار یهویی زیپه شلوارمو کشید پایین وکیرمو از تو شرتم در اورد بیرون …وقتی چشمش به کیرم افتاد چشماش گرد شد…گفت
زهرا:خدا به دادم برسه این چیه؟
همسرم :من که گفتم جررت میده.
زهرا :اقا رضا فکر عقب از سرت بکن بیرونا…من از عقب نمیدم.
همسرم یه نگاهی بهم کرد وبا یه چشمک بهم اشاره کرد وگفت قبول کن…
گفتم:باشه زهرا خانوم هر جا که شما بگی میکنم.
زهرا یه کمی با دستاش کیرمو مالیدو قشنگ راستش کرد و شروع کرد به خوردن ….اخ اخ جووون….چه کیری میخورد …وایییییی..همسرم محو ساک زدن زهرا شده بود…تند تند ساک میزد و تف مینداخت رو کیرم وبا دستش تند تند کف دستی میزد…قشنگ کیرمو خوردو راستش کرد…بعدش یه میز کوتاه هم دمه پشته بام بود…دستای زهرارو گرفتم بردمش خوابوندمش رو میز…
زهرا:اقا رضا لباستمو درنیاریا..
 
همسرم:خیالت راحت زهرا جون رضا سر قولش هست.
زهرارو صاف خوابوندمش رو میز و دامنشو دادم بالا و سپورتشو با دستم گرفتم و اون قسمت جلوشو جررر دادم و شرتشم کشیدم به بغله پاهاش…شروع کردم کوسش خوردن…جووون چه کوسه شش تیغی داشت …چوچولشو میگرفتم تو دهنم تند تند میخوردمش …زهرا هم تند تند ناله میکرد..
زهرا:جوووون…بخورش.. بخورش…تند تند ..جووون
منم زبونمو قشنگ میکشیدم لای کوسش…جووون چه کوسی بود….اب کوسش تو دهنم بود…
همسرم که داشت نگاه میکرد دستشو کرده بود تو شلوارش و داشت خودشو میمالید…
یکمی که کوشو خوردم دیدم که یه لرزش بدی کرد وفهمیدم که ارضا شدش…
همسرم:جوووون…خوب بود زهرا جووون؟
زهرا:اه اه اه ه…عالی بود…وااای..چه کوسی میخوره این شوهرت.
دیگه وقت کردن بود که دیدم همسرم دستشو کرد تو جیب پیرهنش یه کاندوم بهم داد گفت بیا کاندوم بزار …
کاندوم باز کردم .دیدم کاندوم خوار داره…اوه اوه میخواستم خوار زهرارو بگام
کاندومو گذاشتم اروم کیرمو میمالیدم رو چوچولش…اونم شروع به اه وناله کردن کرد…پاهاشو گرفتم کشیدمش جلو …یه پاشو اوردم رو شونم یه پاشم جمع کردم بالا…با یه دستم از پشت گردنش گرفتم و زهرارو به حالت نشسته کردم….قشنگ زل زده بودیم ت چشمای هم…کیرمو اروم اروم فشار دادم تو کوسش….اه ه جووون چه کوسه داغی داشت …شروع کردم تلمبه زدن ..یواشدیواش تندش میکردم ..دوتا ستامو قلاب کردم دور گردنش تند تند تند کوسشو میکردم وااای تمام وجودمون داشت از شدت تلمبه میلرزید…زهرا از شدت تلمبه چشماش شهوتی شده بود و تند تند کوسش میزاشتم….
زهرا:جوووووون…جرم دادی کوسکش….اخ اخ اهههه.
گفتم:پارتم میکنم….اه اهه…
در همین حین که شدت سکسمون بالا بود یهو دیدم همسرم…دستاشو به نرده راه پله گرفت وبا یه دستش کوسشو میمالید و گفت
همسرم:اه اه اه….جوووون…رضااا ابم اومد رضا….بکنش بکنش…جرش بده جندرو…اه
تلمبه هامو اروم کردم…تا یکمی نفس بگیرم…کیرمو در اوردم دستای زهرارو گرفتم اوردمش…خودم نشستم رو صندلی و زهرارو به حالت برعکس که طوری پشتش به من بود اروم نشوندمش رو کیرم و زهرا هم اروم خودشو کشوند عقب و یه دستشو انداخت دور گردنه من…
همسرمم قشنگ وایساده بود روبه روی ما و داشت جفتمونو میدید و کوسشو میمالید…
زهرا اروم اروم شروع کرد به بالا پایین رفتن…هی ناله میکرد…
زهرا:جووون…جووون…ایییی.چه کیر کلفتی داری لامصب…اه ه

 
هی بالا پایین میرفت …یواش یواش به سرعتش زیاد کرد و تندش میکرد …زهرا حرکتشو تندتر کرد تندتندتند تندتر …تمام هیکلش میپرید بالاو پایین…وااای کیرم داشت منفجر میشد در همون حین همسرم کوسشو میمالید… ومیگفت
همسرم:بکنش رضا بکنش…جووون…وااای….چه کیری داری عشقم…جرررش بده…زنداداشمو جرش بده…جووون.تا دسته بکنش تووو
زهرا:جووون بکن بکن…وااای…
که یهو زهرا کوسشو فشار داد سمت کیرم و یه لرزش دیگه کرد که فهمیدم دوباره ارضاشد…زهرا دیگه بدنش لمس شده بود و توانی نداشت …از رو کیرم بلند شد و منم رو صندلی نشسته بودم…دولا شد شروع کرد سالک زدن…تند تند ساک زد زد…اخ جوووون ابم اومد…تمامه ابمو خالی کردم تو کاندوم….تموم شد و سرو وضعمونو درست کردیم و رفتیم قاتی مهمونا….هر کیم مبپرسید کجا بودید میگفتیم رفتیم نظری پخش کنیم…این بود داستان من….بعد از اون قضیه همسرم بهم سرد شده…اما همچنان داریم زندگی میکنیم ..منم دیگه راجبه زن داداشش چیزی بهش نگفتم.
 
نوشته: رضا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *