این داستان تقدیم به شما
مهدی (برادر بزرگم) تصادف کرده بود و توی پاش میله گذاشته بودند. امیر(برادرم که بزرگتر از منه و سه سال از مهدی کوچیکتره) دو روز اول که مهدی را از بیمارستان آوردیمش اومد کمکم ولی روز سوم دیگه نیومد. اصلا من از امیر خوشم نمیاد. هیچوقت کمک ما نبود. ما همیشه پشتش بودیم ولی اون به هیشکی غیر از خودش اهمیت نمیده. من باید پیش مهدی میموندم. برای همین چهار روز اول را نرفتم دانشگاه. بعد از اون سعی میکردم که جوری برم که هم برام دردسر نشه و هم بتونم از مهدی مراقبت کنم. مهدی هم مغازه را سپرد دست شاگردش. من واقعا مهدی را دوست دارم و دوری ازش برام سخته. برای همین سعی میکنم که وقتیا که میخواد برای مغازش جنس بیاره را باهاش برم سفر…
من چهار سالم بود که مادر و پدرم توی تصادف فوت شدند. علتش خواب آلودگی پدرم بوده. مهدی اونموقع هفده سالش بود. امیر هم چهارده. تا یکسال یکی از عموهام که وضعش خیلی خوبه خرج ما را میداد. یکی از خونه هاش که نسبتا کوچیک بود را هم در اختیارمون گذاشت تا اجاره ندیم. خانواده ی پدریم کم و بیش تا بچه بودم ما را حمایت می کردند ولی خانواده ی مادری بعد دو سال از فوت مادر و پدرم، دیگه به دیدن ما هم نیومدن. مهدی دیپلمش را گرفت و رفت سر کار. پیش یکی دیگه از عموهام که توی کار باند، میکروفون و دوربینه .مهدی کار می کرد و خرج و مخارج خونه را در می آورد. دیگه نذاشت که عموهام کمکمون کنند ولی اونها توی حقوقش جبران می کردند و حقوق خوبی بهش میدادند. بعد پنج سال هم از خانه ی عموم بلند شدیم. مهدی دوست نداشت که وبال گردنشون باشیم. افسار زندگی من و امیر دست مهدی بود. امیر از این موضوع بدش میومد. برای همین تو جوونی مستقل شد. الان هم مهندسه و وضعش بهتر از ماست، اما خدا را شکر که تا حالا یه مانتو هم برام نخریده. مهدی همه جوره پای من ایستاد و من را بزرگ کرد. نه مثل یک خواهر و نه مثل یک پدر. خیلی بیشتر از این حرفها جوونیش رو به پای من و امیر ریخت ولی امیر قدر نمیدونه. من جز مهدی کس دیگه ایو نداشتم. توی کوچیکی هام باهام بازی میکرد. با تموم خستگیای کاریش برام لالایی می گفت. وقتی رفتم مدرسه توی درسام بهم کمک میکرد. پارسال که خونه رو تمیز میکردم رفتم سر وسایلش و دیدم که نمراتش خوب بوده. معدل سال دوم دبیرستانش 18.92 بوده. ولی سال سوم به خاطر مشکلات افت کرده بود و شده بود 17.56 .
من الان 21 سالمه و در حال درس خوندنم. مهدی هم 34 ، ولی سنش بیشتر به نظر میاد.سه روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، قرار بود که امیر بیاد و بدنش را با دستمال تمیز کنه و باند و ایناش را عوض کنه. می خواستم برم دانشگاه. هر چی منتظر موندم دیدم نیومد. باید باندهاش را عوض می کردم. تا رفتم پیشش و گفتم فکر نکنم امیر بیاد پوفی کشید و خواست زنگ بزنه به یکی از این موسسات خدماتی تا یه پرستار بگیره اما من نذاشتم. دوست نداشت من کاراش را براش انجام بدم. خیلی مقاومت کرد ولی من با حرف راضیش کردم. گفتم:«مگه من مردم؟ هر جوری شده خودم انجام میدم. تو هم فکر کن یه پرستار زن داره برات این کار را انجام میده.» دو هفته توی بیمارستان بستری بود و وقتی باندهاش را باز کردم دیدم وضع زخمهاش خوبه. چیزی که موقع عوض کردن باند هاش اذیتش می کرد، این بود که شرت و هیچی پاش نبود و هی سعی میکرد که خودش را با پارچه بپوشونه. من اصلا توجه نمیکردم. نمیخواستم اذیت بشه. به هیچ عنوان نذاشت که بدنش را براش پاک کنم. منم اصرار نکردم. گفت که فردا پرستار میگیره. پیشونیش را بوس کردم و گفتم:« طوری نیست.. به امیر میگم که هرجور شده بیاد.» اما اون گفت که فقط پرستار باید براش این کار را بکنه.
توی تمام مدت نذاشتم پرستار بگیره و خودم کارهاش را انجام میدادم. مقاومت میکرد اما رامش میکردم. بعد از خوب شدن زخم پاش اون را گچ گرفتند. پاش توی گچ بود.باهم پای تلویزیون نشسته بودیم. یه میز کوچیک زیر پاش گذاشته بودم. جلوش نشسته بودم و داشتم براش میوه پوست میکندم. تا بلند شدم، میوه ها رو براش ببرم گفت:
-« بزنم به تخته برای خودت خانومی شدی ها. خوشگل و تو دل برو»
میوه ها رو دادم دستش و کنارش نشستم. دستم را دور گردنش انداختم.( این عادتم از بچگی بود که همیشه دستم را دور گردن مهدی مینداختم.) گفت:
-« نکن دیگه بزرگ شدی. این کار ها مال بچگی هات بود.»
+«من بزرگ شدم؟ من همون مریمم که تا دیروز براش قصه میگفتیا.»
-«حیف که چقدر زود میگذره. چه خاطرات شیرینی.!! اگه تو نبودی با اون همه مشکلات نمیتونستم کنار بیام.»
+«چرا؟ مگه من چیکار میکردم؟»
-«امید بزرگ کردن تو منو نگه میداشت. وقتی که توی بغلم میخوابیدی همه چی از یادم میرفت.»
خودم را یکم براش لوس کردم.
-«نکن. گفتم که دیگه بزرگ شدیا..!»
+«عه مگه چیکار میکنم؟»
-«راستی تولدت مبارک. پس فردا تولدته ولی من نمیتونم برات کادو بخرم.»
+«فدای سرت. سال دیگه می خری..»
بلند شد و با دوتا عصا زیر بغل رفت توی اتاقش و برگشت. کارتش را برام آورد و داد دستم و گفت:
-«اینم کادوش. فردا صبح برو و یه گردنبند خوشگل بخر.»
+«ول کن بذار سال دیگه جبران کن..»
-«هر سال جای خودش.»
+« اصن باید با هم بریم و تو نظر بدی..»
-« با این وضع؟ … باشه فقط ببرم یه جایی که بتونم با عصا بیام..»
لپش را محکم یه بوس کردم و تو چشماش نگاه کردم. محبت از چشماش می بارید.
روز تولدم کلید ماشنش را بهم داد تا من رانندگی کنم و ببرمش یه جایی که برام یه گردنبند بگیره. اولین مغازه یه گردنبند را پسندید و برام خرید. نظر من هم براش مهم نبود. از این کارش خوشم میومد. اسب پیشکشو که دندوناش را نمیشمرند؟ بعد هم با همون عصاها و وضع پاش من رو برد کافی شاپ. همه ناجور نگامون میکردند. بهم نمیومدیم و پاش هم که قوز بالا قوز. وقتی پیشخدمت اومد، گفت:« چی میل دارین.؟» امیر گفت:« کاپوچینو با یه کیک کاکایویی» نمیدونم چرا پیشخدمت بعدش گفت:« نامزدتون چی؟» مهدی جا خورد. اما من با یه شیطنت خاصی گفتم:« همون کاپوچینو و همون کیک.» وقتی پیشخدمت رفت، مهدی تو چشمام خیره شد. تنها دختر توی زندگیش من بودم. توی بیست و هفت سالگی با دختر همون عموم که پیشش کار میکرد، نامزد کرد. هفت ماه نامزد بودند که امیر دختر عمو را با یه پسر دیگه دیده بود. مهدی واقعا دوسش داشت و وقتی موبایلش را گشت فهمید دو تای دیگه هم در کارند. بد ضربه ای بهش وارد شد. کارش را از عمو جدا کرد و برای خودش یه مغازه ی جدا زد که وضعمون را بهتر کرد. بعد از اون هیچ دختری غیر از من توی زندگیش نبود. دو سه بار دیدم که توی اتاقش داره خودارضایی میکنه. میدونستم که اون هم نیازهایی داره. برای همین به روی خودم نمی آوردم. از توی کافی شاپ بیرون اومدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. توی ماشین مهدی به من نگاه میکرد تا اینکه آخرش گفت:
-«تو نمیخوای ازدواج کنی؟»
+«نه. دوست ندارم. فعلا دارم درس میخونم.»
-«بلاخره که باید ازدواج کنی…»
کمی خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیوردم.
+« نمیدونم. تو چرا فکر خودت نیستی؟»
-« همون یه بار برای هفت پشتم بس بود. اون که دختر عمو فرهاد بود و اینقدر خوب تربیت شده بود این شد، وای به حال بقیشون.»
نسبت به زنها و دخترها نگاه خوبی نداشت. نمیدونم چرا دلم خواست یکم شیطونی کنم.
-« من چی؟ من که تربیت شده ی خودتم.؟»
+« خب یعنی چی؟»
بد نگام میکرد. یهو و بدون مقدمه چینی بد حرفی زدم. خواستم درستش کنم.
-«دوست نداری خانومت مثل من باشه؟»
+« اصلا مثل مریم من پیدا نمیشه. تو رو خودم بزرگت کردم. میدونم که هیشکی مثل تو نیست اما اگه از یه نظر چه ظاهر یا اخلاق مثل تو باشه چرا که نه؟ حتما..»
توی دلم داشت قند آب میشد. همیشه با حرفهاش دل من رو می برد. برگشتم نگاش کردم دیدم وای که چقدر دلنشین به نظر میاد..
+« مهدی یه سوال بپرسم راستشو میگی؟»
-«تا ببینم چیه.»
+«سوال بدی نیست. بپرسم؟»
-« بپرس چشم جواب میدم.»
+«من رو چقدر دوست داری؟»
-« دیگه این پرسیدن داره؟ اصلا حد نداره. تو امید زندگیمی.»
این حرفش بهم جرأت بیشتری داد تا سوالی را که همیشه دوست داشتم ازش بپرسم را بگم.
+«پس دلت تا حالا نخواسته که من زنت باشم؟»
تا این حرف را زدم انگار که مهدی از هم پاشید. نتونست خودش را کنترل کنه. بلند گفت بزن بغل. ماشین را نگه داشتم. سعی داشت که از ماشین پیاده بشه ولی نمیتونست. من بجاش از ماشین پیاده شدم. خیابون خلوت بود. به کاپوت ماشین تکیه دادم. یه باره بغزم ترکید. اون تا اونموقع سرم داد نکشیده بود. اصلا نگفته بود بالا چشمت ابرو. دیدم شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت:
-«ببخشید. بیا توی ماشین نمیتونم بیام بیرون.»
در ماشین را باز کرد تا پیاده بشه. من برگشتم توی ماشین. داشتم گریه میکردم. دستام را از روی صورتم برداشت و با انگشتش اشکام را پاک کرد و گفت:« گریه نکن. گفتم که ببخشید. عصبانی شدم» ولی گریه ی من بند نمیومد. گونم را یه بوس کرد و گفت:« دیگه این حرف را نزن. تو خواهرمی. با بقیه دخترا برام فرق داری. حالا ببخشید یه غلطی کردم داد زدم.» اشکام را پاک کردم و سعی کردم جلوی گریم را بگیرم. سرم را چرخوندم و بهش نگاه کردم. حالت معصومانه ای به چشمام گرفتم و گفتم:
+«آخه من تو رو خیلی دوست دارم.»
-«خب اینکه دلیل نمیشه این حرف را بزنی. دیگه تکرار نکن که بدم میاد.»
دوباره بغضم ترکید. دلم می خواست بغلم کنه. اما اون هرچی بزرگتر میشدم، خودش را بیشتر از من دور میکرد.
-«چرا گریه میکنی؟ کوچولو..»
+«آخه تا حالا سرم داد نزده بودی. من که حرف بدی نزدم…»
-«اصلا اون را فراموشش کن. تو چیزی نگفتی. منم غلط کردم. ببخشید.. امروز تولدته باید بخندی.»
سعی کردم دوباره جلوی گریم را بگیرم. مهدی یه دستمال برداشت و اشکام را پاک کرد. حالت صورتش برام جذاب شده بود. با همیشش فرق داشت.
-«نگاش کن. هنوز هم همون مریم کوچولویی.. پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟»
داشت میخندید. ازخنده ی اون من هم خندم گرفت. فضای حاکم فقط سکوت بود که صدای خنده ی مهدی اون را شکسته بود. نمیدونستم چیکار کنم. نه میخواستم ماشین را روشن کنم و بریم و نه حرفی بزنم. کم کم خنده ی مهدی جمع شد و به داشبور خیره شد. چه روزایی که جلوی مدرسم به داشبورد خیره میشد و منتظر من میموند تا از مدرسه بیام. توی دبیرستان هم همکلاسی هام با دست نشونش میدادند و میگفتند چه قدر پدرش جوونه. چه خوشتیپه.!! گاهی موقع ها دوستام را هم میرسوند. روزی که فهمیدند داداشمه نه بابام تعجب کردند. یه بار پدر یه دوستام اومده بود و به مدیر میگفت چرا داداش من دخترش را میرسونه.. چی باید میگفتم؟ از اونهایی بود که نمیذاشت دخترش از خونه تکون بخوره. مهدی سرفه کرد و هردومون از فکر بیرون اومدیم. برگشت و توی چشمهای من نگاه کرد. دستم را دور گردنش حلقه کردم. صدای نفس کشیدنش توی گوشم پیچید. با هم چشم تو چشم شده بودیم. بعد از دو سه ثانیه مهدی گفت:
-«سه روز پیش مغازه بغلیمون، اکبر اقا زنگ زد و برای پسرش تو رو خواستگاری کرد. پسرش تو رو دو سه باری که اومدی مغازه دیده. گفتم باید از خودش بپرسم.»
+-من ازدواج نمیکنم. یه هفتس گیر سه پیچ دادی که من رو شوهر بدیا..»
-«مگه تقصیر منه؟ دارم سوال اون را ازت میپرسم.»
+« من از این خواستگاریای سنتی بدم میاد. اصلنم شوهر نمیکنم.»
-« اخرش که چی؟»
+«تا آخرشم پیش داداشم میمونم.»
مهدی دوباره از اون نگاه های سنگینش را به طرفم حواله کرد.،من هم گفتم:
+«چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ مگه بد میکنم تو رو دوست دارم؟»
-« چرا اینقدر یه دنده ای؟ فعلا جوونی.. میخوای جوونیت را حروم چی کنی؟»
+« تو جوونیت را حروم کی کردی؟ امیر نمیفهمه اما من که میفهمم.»
-« اون وظیفم بود. باید شما ها رو بزرگ میکردم. الان که دیگه بزرگ شدید»
+« بعد علی میمونه و حووضش. نه خیرم. تا تو داماد نشی منم عروس نمیشم.»
-«تو به کی رفتی اینقدر یه دنده ای؟»
+«خودت..»
-« باشه. من که دیگه زن نمیگیرم. تو هم شوهر نکن تا مثل من زود پیر بشی. الانم برو خونه که خیلی خوابم میاد.»
ماشین را روشن کردم و به طرف خونه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین را توی پارکینگ گذاشتم و کمک مهدی کردم تا پیاده بشه. از روی قصد محکمتر بغلش کردم و کمی خودم را بهش میمالیدم. عصاهاش را بهش دادم تا بریم بالا. توی آسانسور به من بد نگاه میکرد. وقتی که داشت از آسانسور خارج میشد یکی از عصاهاش لیز خورد و نقش زمین شد. زمین را تازه طی کشیده بودند. دلم براش سوخت. نشست و پاش را گرفت و از درد ناله های ضعیفی میکرد تا همسایه ها متوجه نشند. از رو به رو بغلش کردم و سعی کردم بلندش کنم. سینه هام توی صورتش بود. کم کم بلندش کردم و زیر کتش را گرفتم و رفتیم توی خونه. عصاهاش را یه کنار گذاشتم و روی مبل نشست. رفتم لباس هام را عوض کردم و یه لباس قشنگ و تنگ پوشیدم. کمی جلوی مهدی به بهونه ی مرتب کردن، به بدنم کش و قوس دادم و خودنمایی کردم. بعد بغل مهدی نشستم و دستم را دور گردنش حلقه کردم. کیرش بلند شده بود. از روی شلوار دلم میخواست بگیرمش. خودم را آروم آروم به مهدی میمالیدم طوری که ضایع نباشه. بلند شدم و دستم را انگار که حواسم نیست به کیر مهدی زدم. رفتم توی آشپزخونه و توی راه بدنم را یکم قر میدادم تا باسنم جلب توجه کنه. مهدی هم نگاهش به باسنم بود. میوه آوردم و جلوی مهدی گذاشتم و نشستم و بازم دستم را دورش حلقه کردم و خودم را بهش میمالیدم. مهدی سرش را از مبل به عقب انداخت. کیرش کاملا جلب توجه میکرد و اونم نمیتونست کاری کنه. شهوت و استرس تموم تنم را گرفته بود. انگار که حالم دست خودم نبود.
-«نکن. چرا تو امشب کرمت گرفته؟»
+«چیا نکنم.؟» خودم را بیشتر بهش چسبوندم.
-«همین کاری که الان میکنیا.»
+« چه کاری؟»
-« خودت را به کوچه علی چپ نزن. تو خواهرمی. درست نیست…»
+«اواا… مگه چی کار میکنم؟»
صورتم را به گوشش نزدیک کردم و یه فوت توش کردم. خودش را جمع کرد. توی گوشش گفتم؛
+« پات که درد نداره؟»
-« نه. تو چیزیت شده؟»
+« نه ولی خیلی دوست دارم.»
-« منم دوست دارم. میشه فاصله بگیری. حالم داره بد میشه. عرق میکنم.»
فهمیدم که اونم مثل من شهوتی شده. گونش را یه بوس کردم. برگشت نگاهم کرد. پیشونیش عرق کرده بود. منم حالم اصلا دست خودم نبود. گفتم:
-«مهدی عاشقتم. خیلی دوست دارم. تو دوستم نداری؟»
پوف بلندی کشید. دوباره گفتم:
+«دوستم نداری؟»
-« به خدا عاشقتم ولی این کار رو نکن. من داداشتم، نه……»
+« نه چی؟»
-«هیچی..»
صورتم را به صورتش که طرفم بود، چسبوندم. میخواست بلند شه. هر چی سعی کرد سختش بود. منم نمیذاشتم.
+«اگه دوستم داری چرا میخوای بلند بشی؟»
-« من خودم تو رو بزرگت کردم. تو هم داری از موقعیت من سواستفاده می کنی. نمیتونم بلند بشم.»
+« من میدونم چرا رفتی دختر عمو فرهاد را گرفتی. چون اون خیلی شکل منه.»
خودم را بهش چسبوندم و یه پام را اونطرش گذاشتم. لبم را طرف لبش بردم. صورتش را عقب کشید. صورتم را جلوتر بردم. چشماش را باز کرد و با هم چشم تو چشم شدیم. لبم را محکم به لبش چسبوندم. کاری نمیکرد. تپش قلبش را کاملا حس میکردم. کم کم رام شد و دستش را به کمرم چسبوند. اروم اروم خودم را ول کردم تا اینکه روی کیرش نشستم.
+« مگه نمیخواستی من ازدواج کنم.؟ من کسی را غیر از تو دوست ندارم. یا تو یا هیچ کس.»
دستش را گرفتم و روی سینم گذاشتم. سینم نه خیلی بزرگه نه کوچیک. توی سن من سایزش خوبه. بوی تنش توی سرم پیچیده بود. دستاش روی سینم بود و داشت گردنم را بوس میکرد. پیرهنم را بالا دادم. اون هم از پشت سوتینم را باز کرد. نوک ممه هام را میخورد. لذت تموم تنم را گرفته بود. دستم را روی کیرش گذاشتم. دستش را از کمرم برداشت و برد لای پام. ساپورتم را از پام در آوردم. کمی خیس شده بود. شورت نپوشیده بود. برای اولین بار بود که دست کسی غیر از دست خودم، کسم را غرق لذت میکرد. بلند شدم و دکمه ی شلوارش را باز کردم و کشیدمش پایین. از روی شرت با کیرش بازی کردم و بعد درش آوردم. تا روی گچ پاش کشیدمش. میز زیر پای مهدی را درست کردم و کیرش را توی دستم گرفتم. یه کیر بزرگ و مردونه. بدون هیچ تعللی توی دهنم کردمش. یکم که ساک زدم، گفت:«بسه. داره جونم در میاد.» بلند شدم و اونو آروم آروم توی کسم فرو کردم. احساس سوزش بهم دست داد. وقتی بلند شدم دیدم کیر مهدی خونیه. مهدی به خودش که اومد گفت:
-« چی کار کردی؟ چرا این کارو کردی؟»
+« الان من عروس شدم. نمیخوای بهم تبریک بگی؟»
-« مریم اصلا فکرش را هم نمیکردم روزی باهات این کار رو بکنم.»
+« تو که نکردی. خودم کردم. تو هم بهترین کادوی زندگیم را بهم دادی.»
لبم را به طرف لبش بردم. کمی لب دادیم و بلند شدم و چند تا دستمال کاغذی آوردم. خونهای روی کیرش را پاک کردم. خودم را هم تمیز کردم. به طرف مهدی رفتم. نشستم روی کیرش و بالا و پایین میرفتم. (انگار که سوار کاری میکردم.) باسنم توی دستای مهدی بود و سرش میون سینم. با نوک سینم که بازی میکرد هم لذت می برد و هم از خود بیخود میشدم. حدود دو دقیقه این کار میکردم که مهدی گفت؛
-«کمک کن بلند بشم بریم روی تخت.»
کمکش کردم بلند بشه و هم شلوارش را از توی پاش در بیاره. عصاهاش را دستش دادم و کیرش را توی دستم گرفتم. خندید.
+«مهدی اگه بدونی چقدر دوستت دارم.»
-«میدونم.. ببخشید ولی قبلا توی دفتر خاطرات خوندم..»
+«چی؟؟ چرا خوندی؟ خو تو که همه راز هام را میدونی»
-«ببخشید، ولی بعضی اوقات که بیکار میشدم و تو خونه نبودی میخوندنم..»
+«چی کارت کنم؟ بزنمت؟ خب الان خجالت میکشم.»
مهدی بلند خندید. میخواست من رو ببره توی اتاق خودش ولی من نگذاشتم. بردمش توی اتاق خودم. روی تخت من خوابید و زیر کمرش پتو و بالشتم را گذاشت تا بلند بشه.پاهاش را هم دراز کرد و گفت:
-«بیا اینجا…»
من رو روی سینش نشوند و کسم را به طرف صورتش کرد. دستام را به عقب، تکیه گاه بدنم کردم. بالای کسم را میخورد و با دست راستش با کسم بازی میکرد. اینقدر این کار رو کرد تا به یک بار ول شدم و آبم پاشید روی سینه و گردنش. با دستاش کمرم را گرفت. یکم که سرحال اومدم با دستمال سنه و گردنش را پاک کردم. من به نیازم رسیدم ولی اون نه. روی کیرش نشستم. سینم را به صورتش چسبوندم و کمرم را تند بالا و پایین می کردم. دستش را به بالای کسم چسبوند. انگار که راضی شدن من براش بیشتر اهمیت داشت تا ارضا شدن خودش. اینقدر این کار رو کردم تا دوباره از حال رفتم و ارضا شدم. اون هم من را محکم توی بلش گرفت. مهدی هنوز ارضا نشده بود. پاهاش را از هم باز کردم و میونشون نشستم. با دستمال کیرش را تمیز کردم و توی دهنم کردمش. تخمهاش هم رو توی دستم گرفتم و تند تند ساک میزدم. یکم که ساک زدم اه و نالش شروع شد. صورتم را بالا آوردم، دیدم چشماش را بسته و داره لذت میبره. خیلی خوشحال شدم. نفس نفس زدناش تند تر شد و آب داغ و سفید رنگ و براقش ریخت روی سینم. با دستمال پاکش کردم و ساعت را نگاه کردم. ساعت 1.35 دقیقه ی شب بود. توی بغلش خودم را ول کردم. خواب چشمام را گرفته بود. فرداش هم جمعه بود.
نویسنده: کس طلا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید